ناتورِ دشت :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ

ناتورِ دشت

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




طول و تفصیلِ دو تا داستانِ من دیوانه ام(1945) و طغیان علیه خیابان مدیسون(1946) شده رمانِ "ناتورِ دشت"(1951). این که چه چیزی آن دو تا داستان را از این رمان جدا می کند، همان بحثِ انحصارِ دانستن است که پیش تر گفته ام. ما توی آن داستان ها با چند رفتارِ جزئی از آدمی که هم چین هم درست -خودش و دلایل ش را-  نمی شناسیم روبه روی یم، ولی توی این رمان با شخصیتِ "هولدن کالفیلد". دانستنِ ما در آن داستان های کوتاه به چندتا "عمل" بود، ولی وقتی "ناتورِ دشت" را می خوانیم "عمل"ها هم راه با توجیهِ شخصیت است. شاید ما توی آن دو تا داستانِ اولیه نفهمیم چرا آن یارو -که اسم ش هولدن است- این کارها را می کند، اما الآن کاملاً مطمئنیم که این کارها، تنها کارهایِ حتمی است که باید می کرده. خلاصه، توی آن داستان ها کنش در درجه ی اول اهمیت است و در رمان شخصیت و وضعیت.1

ناتورِ دشت این جا ترجمه ی Catcher in the Rye است. ترجمه ی کلمه به کلمه نمی شود. یک جمله ای، سالینجر یک جای کتاب دارد که اسم از روی همان انتخاب شده و از روی همان هم می شود فهمید که جمله ی انگلیسی(و حتی برای یکی مثلِ من فارسی ش) به چه معناست: این جورهایی که من فهمیده ام یعنی "بپایِ دشت". یک بابایی که انتهایِ دشت، جایی که پرت گاه است ایستاده و جلوی بچه هایی را که به دو می روند سمتِ پرت گاه می گیرد. یعنی یکی که هوای بچه ها را دارد؛ یک هم چون چیزی.2

زبانِ داستان، مثلِ اکثرِ نوشته های سالینجر، گفتار است و یک پای بندی به زشتی و زیباییِ زبانِ عامه دارد. ضمنِ این که داستان دارد از زبانِ یک نوجوانِ 17 ساله با همه ی بددهنی های ش گفته می شود. این همان چیزی است که به نظرم چاپِ کتاب را توی بعضِ کشورها ممنوع کرده. توی کشورِ ما هم تنها ترجمه ی درست درمانی که من دیده ام نسخه ی "محمد نجفی" است. توی هر پنج صفحه اش تقریباً سه تا "گُه" آورده که خیلی می چسبد(!) جدی می گویم(هم در موردِ گه و هم در موردِ چسبیدن). نسخه های دیگرش ولی حسابی پاستوریزه شده بود. جای "گُه" مثلاً "کثافت" گذاشته بود یا جایِ "کون"، "باسن". نسخه ی نجفی هم مانده ام چه طور از زیرِ دست شان در رفته که مجوز داده اند. هر چه هست حسابی ترجمه ی خوبی است. به نظرم رعایتِ بددهنی های هر زبانی یکی از چیزهایی است که باید در ترجمه عمیقاً مقدس شمرده شود و عینِ توصیفِ طرف منتقل شود. این از وجوهِ فرهنگ است. خاصه توی این کار که ما عملاً داریم از زبانِ یک پسربچه ی دبیرستانی حرف می شنویم. هیچ بچه دبیرستانی ای -حتی توی همین مملکتِ مبادی آدابِ خودمان!- آن قدر آب کشیده حرف نمی زند که توی ترجمه های دیگر آمده. به نظرمِ اساسِ زیباییِ ترجمه ی جنابِ نجفی همین امانت داریِ زبانِ نوشته است.

داستان، اتفاقاتِ دو سه روزی است که هولدن کالفیلد بعد از اخراج شدن از مدرسه از سر می گذراند. غربتی که دارد، نصفه جنونی که دچارش هست و علایق و تنفراتی که در شرحِ شخصیت ش بیان می کند. همه ی داستان این طور به نظرم آمد که دارد برای "الی"-برادرِ مرده اش- نقل می شود. یعنی چند صفحه ی آخر را که بخوانی این طور است که انگار هولدن تمام مدت داشته برای الی حرف می زده. مخصوصاً این جمله که توی صفحه 206 آمده: "...ای خدا، دل م می خواست تو هم اون جا بودی". هولدن برادرش را چند سال پیش از دست داده. برادرِ کوچک ترش را. برادرِ بزرگ ترش هم که به قولِ خودش زده به خطِ بی خیالی و رفته هالیوود برای نویسنده گی. با احساساتی که هولدن دارد، او تنها ناتورِ دشت است. تنها کسی است که حواس ش به "بچه"هاست. تنها کسی است که "دهنتو ..."های روی دیوار را پاک می کند تا بچه ها نبینند. و همین شایط یاغی ش کرده باشد. چون همه ی آدم های دیگری که می شناسد این طور نیستند. همه ی آن حال به هم زن ها از دسته ای هستند که یا خودشان فحش روی دیوار می نویسند یا به فحش های روی دیوار کاری ندارند. این چیزها هولدن را افسرده می کند. به نظرِ خودش دلیلِ اصلیِ اخراج ش هم همین است. حتی فیبی(خواهر کوچک هولدن) هم این را تصدیق می کند؛ هولدن از مدرسه اخراج شده، چون هولدن از مدرسه متنفر است. هر چند دل ش برای مدرسه تنگ می شود، هر چند برای خیلی از آدم های مدرسه دل ش تنگ می شود، اما از خیلی چیزهای همین آدم ها هم متنفر است.

تمام آدم هایی که او دوست شان داشته یا مرده اند یا ناتو از کار درآمده اند یا شرایط اجازه نمی دهد هولدن کنارِ آن ها باشد. هولدن الی را دوست داشته. الی را خیلی دوست داشته، ولی الی مرده. برادرِ بزرگ ترش "د.ب" هم که شروع کرده به عوضی شدن و انجام دادن کارهای مزخرفی مثلِ نوشتن فیلم نامه(به قولِ هولدن). آقا معلمِ پیرش همه اش حرف های افسرده کننده می زند. روزنامه ها همه اش درباره ی سرطان و مرض می نویسند. مادر و پدرش نمی توانند سربه هواییِ او را تحمل کنند. هولدن آن ها را دوست دارد، اما این کافی نیست. او باید آدمِ موفقی هم باشد و هولدن از اکثرِ آدم های بد حال ش به هم می خورد. هولدن اهلِ مشروب است، اما از آدم هایی که به افرادِ هم سنِ او مشروب می فروشند بدش می آید. از فیبی و حرف زدن با فیبی خوش ش می آید، اما نمی تواند فقط همین جوری بنشیند و با فیبی حرف بزند. نمی شود، نمی گذارند. کارهایی هست که هولدن به عنوانِ یک آدم 17 ساله باید انجام دهد و آن کارها نمی گذراند که هولدن فقط بنشیند و با فیبی حرف بزند و این کارها حالِ هولدن را به هم می زنند.

هر چند، کلِ اثر را که نگاه کنی، اتفاقِ خاصی نمی افتد. یعنی حتی برای تنوع هم که شده یک اتفاقِ "مثلِ توی فیلم"ها نمی افتد. هم سالینجر و هم هولدن، هر دوشان از فیلم ها بدشان می آید. توی فیلم ها همیشه آن مأمورِ آسانسوری که هولدن را زد، با گلوله کشته می شود. توی فیلم ها همیشه هولدن آخرِ داستان "اتواستاپ می زند به طرفِ غرب. بعد می رود تونلِ هلند و یک نفر را پیدا می کند که مجانی سوارش کند. بعد یکی دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه و چند روزه می رود توی یک جایی توی غرب که خیلی قشنگ و آفتابی است و هیچ کس نمی شناسدش و کار پیدا می کند. توی پمپ بنزین کار می کند و وانمود می کند که کر و لال است تا مجبور نباشد با کسی حرف های احمقانه ی بی خودی بزند. اگر هم کسی می خواست با او حرف بزند حرف ش را روی یک تکه کاغذ می نوشت و می داد دست ش. بعدِ یک مدت هم از این کار خسته می شدند و باقیِ عمرش از شر حرف زدن خلاص بود. بابتِ بنزینی که می ریخت توی ماشینِ مردم یک پول کی دست ش را می گرفت و می رفت یک گوشه ای کنارِ جنگل یک کلبه ای می ساخت. بعد هم با یک دخترِ کر و لال عروسی می کرد. بعد هم بچه دار می شود و یک جایی قایم ش می کردند و خودشان به ش خواندن نوشتن یاد می دادند و ... شاید بعدِ بیست سال اگر کسی از خانه واده در حالِ مردن بود می رفت و یک سری به خانه می زد ولی هر چه اصرار می کرد نمی ماند؛ فقط به آن ها اجازه می داد هر از گاهی به ش سر بزنند و ...". اما توی واقعیتِ "ناتورِ دشت" از این اتفاق ها نمی افتد(هشدارِ لوث شدن!). هولدن هم مثلِ همه ی آدم های دیگر به خاطر خواهرِ کوچک ش فیبی و هزار دلیلِ دیگر مجبور است بماند و با چیزهایی که از آن ها متنفر است سر کند.

توی این واقعیتِ کم داستان، هولدن وقتی کتک می خورد گریه می کند، وقتی می خواهد یک نفر را کتک بزند، جرأت ش را پیدا نمی کند و حتی وقتی فیبی یک هو می خواهد باهاش برود، به جای زانو زدن، مثلِ فیلم ها، و زدنِ حرف های قانع کننده و قشنگ برای منصرف کردن ش، می گوید: "چی؟ ... نه! خفه شو!".

از این داستان های واقعیِ بی اتفاق خیلی خوش م می آید. هر چند از غیرش هم خوش م می آید، ولی این ها یک چیزِ دیگر است. فرقِ داستانِ مدرن و غیرش هم که رفقا هی به نتیجه ی اخلاقی ش گیر می دهند، همین است. داستانِ مدرن اتفاقِ خاصی ندارد. درسِ خاصی هم ندارد. فقط بخشی است از زنده گیِ آدم. همین. و این اگر زیاد نباشد، کافی است. برای من یکی که کافی است. ... خلاصه کارِ خوبی است، می خواهید بخوانید، نمی خواهید نخوانید؛ من که عاشقِ آن وقت هایی م که هولدن می زند زیرِ گریه. همین. 

 

-------------------------------------------

  1. نمی دانم این رویه را بتوان به همه ی آثارِ دیگرِ کوتاه و رمان تعمیم داد یا نه، ولی کاملاً مطمئن م که با رویه ی اول هم می شود "رمان" نوشت؛ هر چند تا به حال نمونه اش را ندیده ام.   
  2. یا لوطیِ محل!


نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

ناتورِ دشت

يكشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۴، ۰۲:۲۹ ب.ظ

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




طول و تفصیلِ دو تا داستانِ من دیوانه ام(1945) و طغیان علیه خیابان مدیسون(1946) شده رمانِ "ناتورِ دشت"(1951). این که چه چیزی آن دو تا داستان را از این رمان جدا می کند، همان بحثِ انحصارِ دانستن است که پیش تر گفته ام. ما توی آن داستان ها با چند رفتارِ جزئی از آدمی که هم چین هم درست -خودش و دلایل ش را-  نمی شناسیم روبه روی یم، ولی توی این رمان با شخصیتِ "هولدن کالفیلد". دانستنِ ما در آن داستان های کوتاه به چندتا "عمل" بود، ولی وقتی "ناتورِ دشت" را می خوانیم "عمل"ها هم راه با توجیهِ شخصیت است. شاید ما توی آن دو تا داستانِ اولیه نفهمیم چرا آن یارو -که اسم ش هولدن است- این کارها را می کند، اما الآن کاملاً مطمئنیم که این کارها، تنها کارهایِ حتمی است که باید می کرده. خلاصه، توی آن داستان ها کنش در درجه ی اول اهمیت است و در رمان شخصیت و وضعیت.1

ناتورِ دشت این جا ترجمه ی Catcher in the Rye است. ترجمه ی کلمه به کلمه نمی شود. یک جمله ای، سالینجر یک جای کتاب دارد که اسم از روی همان انتخاب شده و از روی همان هم می شود فهمید که جمله ی انگلیسی(و حتی برای یکی مثلِ من فارسی ش) به چه معناست: این جورهایی که من فهمیده ام یعنی "بپایِ دشت". یک بابایی که انتهایِ دشت، جایی که پرت گاه است ایستاده و جلوی بچه هایی را که به دو می روند سمتِ پرت گاه می گیرد. یعنی یکی که هوای بچه ها را دارد؛ یک هم چون چیزی.2

زبانِ داستان، مثلِ اکثرِ نوشته های سالینجر، گفتار است و یک پای بندی به زشتی و زیباییِ زبانِ عامه دارد. ضمنِ این که داستان دارد از زبانِ یک نوجوانِ 17 ساله با همه ی بددهنی های ش گفته می شود. این همان چیزی است که به نظرم چاپِ کتاب را توی بعضِ کشورها ممنوع کرده. توی کشورِ ما هم تنها ترجمه ی درست درمانی که من دیده ام نسخه ی "محمد نجفی" است. توی هر پنج صفحه اش تقریباً سه تا "گُه" آورده که خیلی می چسبد(!) جدی می گویم(هم در موردِ گه و هم در موردِ چسبیدن). نسخه های دیگرش ولی حسابی پاستوریزه شده بود. جای "گُه" مثلاً "کثافت" گذاشته بود یا جایِ "کون"، "باسن". نسخه ی نجفی هم مانده ام چه طور از زیرِ دست شان در رفته که مجوز داده اند. هر چه هست حسابی ترجمه ی خوبی است. به نظرم رعایتِ بددهنی های هر زبانی یکی از چیزهایی است که باید در ترجمه عمیقاً مقدس شمرده شود و عینِ توصیفِ طرف منتقل شود. این از وجوهِ فرهنگ است. خاصه توی این کار که ما عملاً داریم از زبانِ یک پسربچه ی دبیرستانی حرف می شنویم. هیچ بچه دبیرستانی ای -حتی توی همین مملکتِ مبادی آدابِ خودمان!- آن قدر آب کشیده حرف نمی زند که توی ترجمه های دیگر آمده. به نظرمِ اساسِ زیباییِ ترجمه ی جنابِ نجفی همین امانت داریِ زبانِ نوشته است.

داستان، اتفاقاتِ دو سه روزی است که هولدن کالفیلد بعد از اخراج شدن از مدرسه از سر می گذراند. غربتی که دارد، نصفه جنونی که دچارش هست و علایق و تنفراتی که در شرحِ شخصیت ش بیان می کند. همه ی داستان این طور به نظرم آمد که دارد برای "الی"-برادرِ مرده اش- نقل می شود. یعنی چند صفحه ی آخر را که بخوانی این طور است که انگار هولدن تمام مدت داشته برای الی حرف می زده. مخصوصاً این جمله که توی صفحه 206 آمده: "...ای خدا، دل م می خواست تو هم اون جا بودی". هولدن برادرش را چند سال پیش از دست داده. برادرِ کوچک ترش را. برادرِ بزرگ ترش هم که به قولِ خودش زده به خطِ بی خیالی و رفته هالیوود برای نویسنده گی. با احساساتی که هولدن دارد، او تنها ناتورِ دشت است. تنها کسی است که حواس ش به "بچه"هاست. تنها کسی است که "دهنتو ..."های روی دیوار را پاک می کند تا بچه ها نبینند. و همین شایط یاغی ش کرده باشد. چون همه ی آدم های دیگری که می شناسد این طور نیستند. همه ی آن حال به هم زن ها از دسته ای هستند که یا خودشان فحش روی دیوار می نویسند یا به فحش های روی دیوار کاری ندارند. این چیزها هولدن را افسرده می کند. به نظرِ خودش دلیلِ اصلیِ اخراج ش هم همین است. حتی فیبی(خواهر کوچک هولدن) هم این را تصدیق می کند؛ هولدن از مدرسه اخراج شده، چون هولدن از مدرسه متنفر است. هر چند دل ش برای مدرسه تنگ می شود، هر چند برای خیلی از آدم های مدرسه دل ش تنگ می شود، اما از خیلی چیزهای همین آدم ها هم متنفر است.

تمام آدم هایی که او دوست شان داشته یا مرده اند یا ناتو از کار درآمده اند یا شرایط اجازه نمی دهد هولدن کنارِ آن ها باشد. هولدن الی را دوست داشته. الی را خیلی دوست داشته، ولی الی مرده. برادرِ بزرگ ترش "د.ب" هم که شروع کرده به عوضی شدن و انجام دادن کارهای مزخرفی مثلِ نوشتن فیلم نامه(به قولِ هولدن). آقا معلمِ پیرش همه اش حرف های افسرده کننده می زند. روزنامه ها همه اش درباره ی سرطان و مرض می نویسند. مادر و پدرش نمی توانند سربه هواییِ او را تحمل کنند. هولدن آن ها را دوست دارد، اما این کافی نیست. او باید آدمِ موفقی هم باشد و هولدن از اکثرِ آدم های بد حال ش به هم می خورد. هولدن اهلِ مشروب است، اما از آدم هایی که به افرادِ هم سنِ او مشروب می فروشند بدش می آید. از فیبی و حرف زدن با فیبی خوش ش می آید، اما نمی تواند فقط همین جوری بنشیند و با فیبی حرف بزند. نمی شود، نمی گذارند. کارهایی هست که هولدن به عنوانِ یک آدم 17 ساله باید انجام دهد و آن کارها نمی گذراند که هولدن فقط بنشیند و با فیبی حرف بزند و این کارها حالِ هولدن را به هم می زنند.

هر چند، کلِ اثر را که نگاه کنی، اتفاقِ خاصی نمی افتد. یعنی حتی برای تنوع هم که شده یک اتفاقِ "مثلِ توی فیلم"ها نمی افتد. هم سالینجر و هم هولدن، هر دوشان از فیلم ها بدشان می آید. توی فیلم ها همیشه آن مأمورِ آسانسوری که هولدن را زد، با گلوله کشته می شود. توی فیلم ها همیشه هولدن آخرِ داستان "اتواستاپ می زند به طرفِ غرب. بعد می رود تونلِ هلند و یک نفر را پیدا می کند که مجانی سوارش کند. بعد یکی دیگه و یکی دیگه و یکی دیگه و چند روزه می رود توی یک جایی توی غرب که خیلی قشنگ و آفتابی است و هیچ کس نمی شناسدش و کار پیدا می کند. توی پمپ بنزین کار می کند و وانمود می کند که کر و لال است تا مجبور نباشد با کسی حرف های احمقانه ی بی خودی بزند. اگر هم کسی می خواست با او حرف بزند حرف ش را روی یک تکه کاغذ می نوشت و می داد دست ش. بعدِ یک مدت هم از این کار خسته می شدند و باقیِ عمرش از شر حرف زدن خلاص بود. بابتِ بنزینی که می ریخت توی ماشینِ مردم یک پول کی دست ش را می گرفت و می رفت یک گوشه ای کنارِ جنگل یک کلبه ای می ساخت. بعد هم با یک دخترِ کر و لال عروسی می کرد. بعد هم بچه دار می شود و یک جایی قایم ش می کردند و خودشان به ش خواندن نوشتن یاد می دادند و ... شاید بعدِ بیست سال اگر کسی از خانه واده در حالِ مردن بود می رفت و یک سری به خانه می زد ولی هر چه اصرار می کرد نمی ماند؛ فقط به آن ها اجازه می داد هر از گاهی به ش سر بزنند و ...". اما توی واقعیتِ "ناتورِ دشت" از این اتفاق ها نمی افتد(هشدارِ لوث شدن!). هولدن هم مثلِ همه ی آدم های دیگر به خاطر خواهرِ کوچک ش فیبی و هزار دلیلِ دیگر مجبور است بماند و با چیزهایی که از آن ها متنفر است سر کند.

توی این واقعیتِ کم داستان، هولدن وقتی کتک می خورد گریه می کند، وقتی می خواهد یک نفر را کتک بزند، جرأت ش را پیدا نمی کند و حتی وقتی فیبی یک هو می خواهد باهاش برود، به جای زانو زدن، مثلِ فیلم ها، و زدنِ حرف های قانع کننده و قشنگ برای منصرف کردن ش، می گوید: "چی؟ ... نه! خفه شو!".

از این داستان های واقعیِ بی اتفاق خیلی خوش م می آید. هر چند از غیرش هم خوش م می آید، ولی این ها یک چیزِ دیگر است. فرقِ داستانِ مدرن و غیرش هم که رفقا هی به نتیجه ی اخلاقی ش گیر می دهند، همین است. داستانِ مدرن اتفاقِ خاصی ندارد. درسِ خاصی هم ندارد. فقط بخشی است از زنده گیِ آدم. همین. و این اگر زیاد نباشد، کافی است. برای من یکی که کافی است. ... خلاصه کارِ خوبی است، می خواهید بخوانید، نمی خواهید نخوانید؛ من که عاشقِ آن وقت هایی م که هولدن می زند زیرِ گریه. همین. 

 

-------------------------------------------

  1. نمی دانم این رویه را بتوان به همه ی آثارِ دیگرِ کوتاه و رمان تعمیم داد یا نه، ولی کاملاً مطمئن م که با رویه ی اول هم می شود "رمان" نوشت؛ هر چند تا به حال نمونه اش را ندیده ام.   
  2. یا لوطیِ محل!
۹۴/۰۱/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

ناتورِ دشت

نظرات  (۱)

سلام
بنظرم داستان خوشه های خشم هم یک داستان واقعی بدون اتفاق است.
البته من از اینجور داستان ها زیاد خوشم نمی آید ولی بنظرم همه ی داستان ها برای خودشان درس دارند. اینطور نیست؟
در ضمن معرفیتون خیلی خوب بود. علاقمند شدم که ناتور دشت را بخوانم بالاخص ترجمه آقای نجفی.
اون عبارتتون در مورد ترجمه هم کاملا صحیح بود. برای همینه که من حاضرم درد زیرنویس خوندن فیلم ها رو به جون بخرم و دوبله نبینم :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی