طی نوشت های سفر نوروز. فروردین 93 :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

طی نوشت های سفر نوروز. فروردین 93

[دسته بندی: روزنگاره]




چه طور می شود چشمِ سومِ ماجرایی بود که هم اول شخص دارد و هم سوم شخص؟ اول شخص ش مبتلای ماجرا و درگیر بودنی که جاری است؛ و البته از همه جا-حتی خودش- بی خبر. و سوم شخص، آن دانایِ کلی که ... نه! سوم شخصِ ماجرای ما آدم ها تنها از شایعه است که خبر دارد. گوشه ای ایستاده و چیزکی دیده. سوم شخص، نه نگاهِ خدایی است و نه باخبر از همه چیز. تنها برتری ای که دارد این است که ماجرا را دارد از بیرون می بیند. چیزی را که اول شخص نمی تواند. اول شخص گرفتارِ خودش هست و سوم شخص گرفتارِ اوهام ش. ...

... سعی کرده ام در این"طی نوشت ها"، آن دوم شخصِ مبتلایی باشم که هم با گروه م، و هم از گروه سوا. هم نگاهِ بیرونی دارم و هم نگاهِ درونی. ترکیبی از آن دو نگاهِ دیگر. سعی کرده ام کسی باشم که کنارِ مدرجِ خودش ایستاده. کسی که خط کشِ قضاوت ش درباره ی دور و بری ها را راستِ قدِ خودش گذاشته و ... . در عین حال، این ماجرا درباره ی من نیست. درباره ی ... نمی دانم! شاید سفر ... شاید فرهنگ ... شاید ارتباط ... شاید انسان ... یا هر چه. طی نوشت است دیگر: شرحِ راهِ رفته؛ ادراکی از آن چه گذشته ... همین.

 

*

      نکته ای که همیشه در موردِ سفر می ترساندم این است که راه، پیشِ رو نیست؛ راه پشتِ سر است. رفته، راه را می سازد اما برای نرفته، هزار راهی با بی راهی یکی است. هیچ سفری راهِ مشخصی ندارد. می شود قصدِ جایی را کرد و حتی جاده ای را برای عرضِ این دو نقطه-حال و مقصد- درنظر گرفت، اما نمی شود گفت که این دقیقاً همان راهی است که تو می روی. جغرافیا همه ی راه نیست. عین زنده گی. تو فقط قدم ها را برمی داری و همین خطِ ممتدِ قدم ها می شود راهی که رفته ای. هیچ پیشاشماری برای درجِ کیلومترهای مانده تا مقصد نیست. بعضی وقت ها حتی شک می کنی که مقصدی در کار باشد! فقط وقتی تمام شدی، یک نفر می ایستد و می گوید: "این راه را رفته". راه را تو به وجود می آوری-تو بگو با کمک- اما مطمئناً پیش از آن کسی این راه را نرفته. راهِ تو، مختصِ توست و قاعده ی هیچ گامی اندازه ی آن نیست. راهِ تو را پیش از تو کسی نرفته. ... مثلِ ردپاهایِ یک مورچه، آغشته به مرکب، گذشته از میانِ سفیدیِ کاغذی ... راهِ هر مورچه ای مختصِ اوست، و این گاهی مرا می ترساند. ... و این که آدم هایی بعدِ تو بیایند و تو را قضاوت کنند، بی این که خودشان گرفتارِ راه بوده باشند، خیلی زور دارد.  بی این که خودشان طعمِ راه را چشیده باشند. کسانی که به تو و دلایلِ تو کاری ندارند و فقط و فقط چشم شان را می گیرند سمتِ خطِ ممتدِ آمدن و بعدِ یک آروغِ غرا تو را شماتت می کنند که "بله! نتوانستی ...". 

      بگذریم. هفته های آخر مرداد است و خانه واده قصدِ سفر کرده. من هم که هشت ترم را تمام کرده ام و مانده پایان نامه ام. نه حال و حوصله ی سفر را دارم و نه دل و دماغِ بستن پایان نامه. با خودم گفتم شاید همین سفر علاجِ این رخوت شود. ... ساکِ قرمزم را بستم و دل سپردم به چیزی که می آید.

 

*

      یک چیزی را در موردِ این پیرزن مطمئن م: "این پیرزن از کارافتاده اگر نباشد، حلقه ی وصلِ 50 تا آدم از هم می پاشد". من این تجربه را در خانه واده ی پدری داشته ام و خوب حالی ام هست که همین پیرِ یک جا نشین -که وقتی می خواهد از دوتا پله بالا برود آدم را کچل می کند- چه موهبتی است. بهانه ی خواهرها و برادرها و خواهرزاده ها و برادرزاده هاست برای تجدید دیدار. همین یک دانه آدمِ درهم شکسته اگر نباشد، یک قوم نیست. ... مثلِ پیرزن و پیرمردِ حلقه ی پدریِ خانه واده که دیگر نیست و عمو و عموزاده گی ایضاً. از این می ترسم که بعدِ نبودنِ تنها پیرِ مانده ی خانه واده ی مادری-مادربزرگ- آن حلقه ی آشناییِ دیگر نیز بشکند(چه این که نشانه های ش را دیده ام). بیش از این که از خودِ نبودن ش بترسم. به هر رو، این ترس نه لرزی بر اندام م می اندازد و عرقی به تن م می نشاند؛ یعنی که عادی شده است "قطع رحم" در قاموسِ راحت م.

      مادربزرگ قرار است با ما بیاید. از کرمان کنده و آمده فسا، تا ما از این جا بکنیم و برویم کنگان. سفره ی عید را قرار است هم راهِ یکی از عموها خانه ی اجاره ایِ دخترش باشیم. راستی یک چیزی که توی این فامیل مرسوم است عزبیت است. و این دخترعمویِ مذکور هم یکی از همین عزب(ـه!)ها. سی و اندی به گمان م و مجرد.  پرستار است و به گمان م بخشِ CCU. درباره ی دلایلِ این عزبیت ها هم چه بگویم؟ زمانه؟ شاید! این که رغبتِ آدم ها و شرایط شان به ازدواج پایین آمده که معلوم. اما همین دلیل ش چیست؟ بدغرضی نباشد یکی از دلایل ش نوعِ پیاده سازیِ شریعتِ بعد از انقلاب است. یکی ش هم البته مسائل اقتصادی. در موردِ آن مسئله ی شریعت، که البته ریشه ی مشکل ش در سنت است(سنتِ فرهنگی نه دینی)، به نظرم مشکل از این جا آب می خورد که بابِ آشناییِ آدم ها و خانه ها-البته- کم تر شده و همین هم امکانِ ازدواج را کاهش می دهد. یعنی لازم نیست حتماً دختر یا پسر مشکلی داشته باشد که نرود در جرگه ی متأهل ها، همین که ارتباط ش با آدم ها کم تر از سابق است، کم تر این فرصت را به او می دهد که بتواند طرفِ دیگرش را پیدا کند. ... چیزی هم که از این مجرد بودن نصیبِ جماعتِ نسوان می شود، تا اآن جا که من دیده ام سیر کردن در عالمِ "شانس" است. چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم ش. هیچ وقت خدا را تهِ استکانِ چای و فنجانِ قهوه ندیده ام. شاید مشکل از چشمان من باشد. اما مطمئن م خیالِ تقدیر هر چه هست، ربطی به کف بینی و رمالی ندارد. هیچ کجایِ نقشه ی ستاره ها هم دلیلِ بختِ من رسم نشده. استخاره و فالِ حافظ هم در وضعیتِ چنین تمسکی به تر از همان مزخرفات عمل نمی کند. این هم فقط یک جور شرعی ریزه شده ی آن است. این هم سهمِ خرافه است از سنت. (و راستی که خرافه با خرفتی هم ریشه است). این ها پس از مدتی یا خودشان را درگیرِ این چنین انفعال ها می کنند یا که دچارِ خودکم بینی می شوند و دنبالِ گرهِ ماجرا در خود می گردند. نمونه اش آن یکی عموزاده، که آرزو می کردم کاش هیچ وقت توی این سفر هم راه مان نمی بود. دماغ ش را عمل کرده و حالا پشیمان. مشکلی هم توی قیافه اش به وجود نیامده(چه این که پیش تر هم مشکلی نداشت). اما حالا دچارِ وسواسِ بعد عمل شده. بی اغراق طی یک ساعت شش بار از من پرسید که "بد شده؟". جوری که می خواستم چهارتا فحش بارش کنم. حیفِ که از فامیل است. از دخترهای دانش کده هم یکی همین جور. آدمی که چهارسال سلام علیک هم با هم نداشتیم، رفته بود نصفِ دماغ را بریده بود و آمده بود سر جلسه ی دفاع. گفتم: "چرا؟" که جاخورد. پسرها هم که بدتر از دخترها، مِن حیثِ پوشی، دچارِ این خودکم بینی اند. و ادا اطوارِ پسرانه(!)

 

*

      دست م آمده که منظورِ خیلی ها از "جمع کردنِ اثاث سفر"، بار زدنِ خانه است. حملِ موقت خانه به جایی دیگر. این جوری که مثلاً اتولِ 4 سرنشینه می شود اتاقِ نشیمن و صندوق عقب می شود گنجه. خوب می دانم که "اهل سفر" نیستم. اما بالأخره بعضی چیزها هست که هر ننه قمری هم که تا امام زاده ی ولایت می خواهد برود می داند: "برای سفر، از خانه باید برید". از خانه و از محبت خانه. اصلاٌ سفر تجربه ای است که در قطعِ محبت خانه شکل می گیرد.

      نکته ی دیگری که پیش تر هم به آن اشاره کرده ام(در طی نوشتِ "نوروزی که نمی شویم") علامتِ بزرگی است از رسمِ مهمانی رفتن و مهمان پذیرفتن در سیستمِ گردش گریِ جاده ای. چیزی که طیِ سال ها و اقدامِ انفرادی سفربرو ها به پدیده ی "چادرزنی" مبدل گشته. این خب یک چاره است. ولی از سرناچاری. وقتی زشتیِ چادر به چشم می آید که موردِ استفاده اش رو می شود: بغلِ جاده ها و وسطِ پیاده رو ها. یعنی چادر، به عنوانِ یک سرپناهِ موقت در دلِ طبیعت، تبدیل شده به یک سرپناهِ به ناچار در دلِ شهرها. فقط هم مسئله غُرِ بصری نیست که می دانم این چیزها در این ملک ارزی ندارد. مسئله این جاست که این بی چاره گی از چاره ناجوییِ کدام گرفتاری به وجود آمده؟ این جای گزینِ چه چیزی است که نیست؟ یک، امکاناتی مثلِ Motelهای جاده ای و دیگر Hotelهای ارزان. هتل در فرهنگِ سفر یعنی یک جایِ گران برای آدم های گران. عمومیتی بین اقشار ندارد. و دیگر هم این که پراکنده گی و توزیع متوازن ندارند. مثال ش، خیلی از این دِه پاساژهای جنوب. لار و لامرد و گچین و باقیِ این ها. البته خیلی ها ممکن است این را "حضور در بطنِ سفر" بدانند و "فرصتی برای گریز از اتاق نشینی"، اما گربه دست ش به گوشت نمی رسید ... و اماتر این که در عمل این شرایط وجود آورنده ضرب العجلی شده که سفر را به این شکل تعریف می کند: "رفت(ضربتی)، اتراق(رقابتی) و خرید(حماقتی)". کل سفرها -خاصه جنوبی های ش- این ریختی شده. طرف از هر جا که آمده و با هر تنوعِ فرهنگی،-اغلب- روزش را صرفِ پاساژگردی و بازارگردی می کند و خریدِ -به خیالِ خودش- ارزان تر(!) و آخر شب هم گوشه ی پیاده رو یا پارک، چادر را علم می کند و می چپد توی آن به انتظار روز. جالب این که تراکمِ اتراق ها هیچ مراوده ی فرهنگی ای را هم به وجود نمی آورد. طرف خسته است، می خواهد بخوابد، صبح هم فلنگ را ببندد. هیچ انگیزشی برای آشنایی با دیگران در این نزدیکی وجود ندارد. ... یک باره گیِ تعطیلات هم عاملِ دیگری است در این شکلِ سفرها.         

 

*

      مشهد یک شهرِ زیارتی است. قم هم. شیراز  و اصفهان میراثی است و مشاهیری. یزد باستانی و بازاری. کرمان همین طور. شمال سیاحتی است بیش تر. جنوب هم باید همین طور باشد. ... هر شهری و نقطه ای در این کشور باید واجدِ یک اهمیت فرهنگی و گردش گری باشد؛ مختص خودش. که گردش گری اش هدف مند شود. کسی اگر می سمتِ دریا، قصدش تلذذ است دریا باشد و ساحل، نه این که چند روزه ی تعطیلی اش را توی بازارِ اجناسِ قاچاق سر کند. بازاری هم اگر می رود، باید بازارِ ماهی فروش ها باشد. و اما شهری که منطقه ی اقتصادی است و گردش گری اش بسته به کیفیتِ خرید و فروش، دیگر نباید زیارتی باشد یا چیزی دیگر. به این می گویند هدف مند کردنِ مناطق گردش گری. با این کار فرهنگ را چینش می دهند. با این کار از یک شکلیِ سنت ها در شهرهای مختلف جلوگیری می کنند و این جوری به فرهنگِ یک کشور غنا می دهند. بابایی که چهارروز تعطیلی اش را به نیتِ کیف و حال گرفته، باید جایی باشد که برود و به این کیف ش برسد. باید این بابا را ارزان سوارِ قایق ش کرد و تو دریا گرداند ... یا هرچه. نه این که خسته ترش کرد. کسی که برای فرار از آلوده گیِ کلان شهری قصدِ سفر کرده، نباید کله اش را توی راسته های شلوغِ یک بازارِ کویری بخار کرد. ... این جوری آدم هایی که از سفر برمی گردند یک مشتِ دیوانه ی رنجور و ملول ند. نباید یک مشت دیوانه ی رنجور و ملول را به ولایت راه داد. این ها کسانی نیستند که بتوانند چرخ امورات یک کشور را بچرخانند. این ها کسانی نیستند که بتوانند برای خانه واده شان مفید باشند. این ها کارایی ندارند. این ها ... و این برمی گردد یک: به خانه واده ها؛ و دو: به سیستمِ گردش گری کشور. این که حالا کدام نهاد و دست گاه باید پاسخ گو باشد به من ربطی ندارد(احتمالاً همه). اما چیزی که به من ربط دارد این است که از بی ثمریِ چنین رویه ای بنالم؛ و می نالم. ... من حق دارم که در چنین وضعیتی قصدِ سفر نکنم؛ و نمی کنم(دیگر). و من حق دارم که قاطیِ آن دیوانه های تعطیلی خورده نشوم؛ که نمی شوم.

      تبت چه منطقه ای است؟ هاوایی چه؟ لاس وگاس چه؟ ... درست که همه چیز در همه ی این ها پیدا می شود ولی با تمرکزِ یک ویژه گیِ خاص. کسی که می رود زیارت، نباید با او مثلِ یک مشتری رفتار کرد. او زائر است. و اتفاقاً "نا"راحتی یکی از چیزهایی است باید در معیشت او روا داشت. برعکسِ آن بابایی که می رود تورِ عشرت. هیچ کس با اسکیت سعی و صفا نمی کند. و البته که هیچ کس هم با احرامی شنا. این تفاوت هاست که محتوای فرهنگ را می سازد. چون بخشی از فرهنگ سنت هاست. هر کدام از مناطقِ گردش گری بایستی مثلِ یک دوره ی آموزشی (یا امکانِ فرهنگی) از بخشی از فرهنگ باشد. هیچ کس توی لاس وگاس نماز نمی خواند. مستیِ نصفه شب و لباس های مجلسی برای همه در آن شهر عادی است. و خب این تورِ فرهنگیِ آنان است: یک شهر به مثابه یک کلاسِ فرهنگی. ملتفت ید؟

 

*

فرضِ سرخریِ دیگران در عالمِ تفرد توی ساحل گردیِ آن ها و تلذذشان از دریا هم صحت دارد. همه، وقتی بخواهند ساحل را تجربه کنند-یا تجربه ی بی خطرِ هر چیزِ دیگر را- ترجیح می دهند که آن جا، یک جای خلوت باشد. جایی که در تصرف هیچ کس نباشد و چه به تر که جایی باشد که هیچ گاه به قدومِ مبارکِ آدمی مزین نشده باشد. نمی دانم، شاید حس آزادی می دهد یا آرام ش، یا شاید هم فقط حسِ تملک. به هر حال، این باعث می شود که آدم ها با حوصله ی زیاد، ساعت ها وقت صرفِ کشفِ جایی را کنند که پیش از آن هیچ انسانی به آن پای نگذاشته. ... و همین با عث می شود که اغلب اگر نتیجه ی این گشتن ها نامطلوب بود کفری شوند و هر اتفاقِ کوچکی از حد بگذراندشان. ...

      چیزی که در موردِ سریالِ پای تخت (مخصوصاً 2 ش) دوست دارم و همیشه مرا به تحسین وامی دارد ساده انگاریِ آدم های داخلِ آن است. یک قسمتی هست که این ها سوارِ ماشین می شوند و از یک راهِ باریکِ مال رو می روند توی یک منطقه ی کوچکِ جزیره مانندی. ماشین را پارک می کنند و خودشان می روند روی تخته سنگی و بساط می کنند. آب بالا می آید، این ها حالی شان نیست. بعد که برمی گردند سراغ ماشین می بینند که ماشین دارد توی آب خیس می خورد. نه دادی توی این قسمت وجود دارد و نه یقه گیری ای. یک اتفاقِ ساده افتاده، این ها هم فردا می توانند به عنوانِ خاطره اش بازگو کنند. عقل شان را روی هم می ریزند و دنبالِ چاره می گردند(که البته به جایی نمی رسند). ... حالا بیا و همین را مقایسه کن با احتمالاتِ برخوردیِ من و تو با کم تر از این ش. من توی این سفر یکی داشتم: ماشین توی ماسه های کنارِ ساحل گیر کرد. گاز می دادی، بکس و باد می کرد. آخر سر مجبور شدیم بکسل ش کنیم. ... این اتفاق، آن روزِ ما را خراب کرد. باید بودی و می دیدی یقه گیریِ معرکه را. یک بابایی آمد کمک که آخرش هم فحش خورد و فلنگ را بست. هیچ چیزِ خوبی توی ماجرا وجود نداشت. فردا هم که احتمالاً خواست خاطره شود، به خاطرِ برخوردها، خاطره ی تلخ خواهد بود. نه چیزی که از تعریف ش ریسه رویم.

           سهل انگاری با همه ی ذمی که از اسم برده، یکی از بایسته های زنده گیِ سالم است. این که هر اتفاقِ کوچک و بزرگی که افتاد، مساویِ مصیبت ش نگیریم؛ اما حیف که ... .

 

*

      من ابدا به این حرف که "سفرها انسان ها را می شناساند" اعتقاد ندارم. به نظرم بیش تر آن روی دیگرشان را می نمایاند تا این که ... . بله! بخشی از قدرِ وجودیِ هر کس در مواجهه ی با مشکلات (که خود امکانی است) نمود پیدا می کند، اما نمی شود این را تعمیم داد به همه ی موجودیتِ یک نفر. مسئله این جاست که خیلی از مشکلات را -و حتی شکلِ مواجهه ی با آن ها را- شرایطی غیر از استعدادِ خُلقیِ آدم ها می سازد. مثلِ کسی که در شکلِ مستی اش نمی شود درباره اش قضاوت کرد (حالا نگویید که این مستی خود یک نشانه برای قضاوت است که عاقل مست نمی کند و ... در مثال مناقشه نیست).

 

*

      این ها سوء تفاهم نیست، سوء تحمل است. چون یک روزی بود که اگر آدم ها هم دیگر را هم نمی فهمیدند، باز از سرِ سازگاری هم دیگر را تحمل می کردند. بحثِ تحمل، مقدمِ بر تفاهم است در یک خانه واده. آدم ها اول بایستی در حوصله ی هم بگنجند تا بعد شاید به فهمِ هم برسند. ... ضمنِ این که معمولاً هم فهمی خیلی دور از دست رس است و اغلب محال. یک آدمِ 24 ساله ی مذکر چه طور می خواهد یک زنِ 56 ساله را بفهمد؟ گیریم که این پسر و آن مادر. قرار نیست ما اصلاً هم دیگر را بفهمیم. ما فوق ش دلایلِ هم را بفهمیم، اما هم را نه. که یقین دارم بودِ هر کسی بیش از دلایل ش هست. ... بحثِ شکافِ نسل ها و این خزعبلات هم نیست؛ قضیه از این جا آب می خورد که در عالمی که آدم ها امورات شان به ماشین می گذرد و بی نیازِ ارتباط گیریِ مستقیم با "آدم"ها هستند؛ وقتی سیستم همه ی کارها را می کند،... خیلی زور است که بخواهی فرمایشِ دیگران را بری و غیر را در دایره ی خویش بگنجانی! ... این می شود سوء تحمل.

 

*

      بخشی از احتمالِ هر سفری مرگ است؛ بخشی از احتمالِ زنده گی اصلاً ... . و خب جدایِ از شهرت ش و رواجِ اسم ش، چه پرداخت های درباره ی آن کم است. مثلِ خیالِ امتحانِ پایان ترمی که تا شبِ امتحان به تعویق می افتد. واقعیت این است که نمی شود درست درباره ی مرگ فکر کرد. تصورِ مرگ همیشه در یک جایی متوقف می شود. شاید جایی که درکِ نکته ای به ناگاه -مثلِ این که چه قدر آدم از مرگ می ترسد و چه قدر اما احتمال ش مقطوع است به 100 درصد- رو می نماید. یک هو مثلِ جرقه ای کوچک در ذهنِ انسان می پرد و تیره ی پشت را می لرزاند ... . فهمِ این که انسان خواهد مُرد و انتظارِ این که گاه زود می رسد و پیش از تصور و گاه آدم را خسته تر از آن می کند که مُردن دیگر در حوصله اش باشد.

      تویِ یک سبقتِ ناگهان، در آستانه ی یک موجِ غیر منتظره، در خواب و بی دارِ هدایتِ فرمان، گوشه ی خیابانی که ایستاده ای به پرسیدنِ یک آدرس، ... یا اصلاً خیلی وقت ها هم نه به ناگاه، که تدریجاً ... سرازیر شدنِ خون، دل پیچه ای که نم نم ک زیادتر می شود، فرو رفتنِ دائم و ناچار در باتلاقی که قرار نبود آن جا باشد، یا گرفتنِ شریان های قلب و سیاهی رفتنِ تدریجیِ چشم ها ... به هر حال یک روز، یک جا، جایی نامعلوم و نانوشته ... با او ملاقات خواهی کرد. مهم نیست که چه قدر انکارش می کنی، مهم نیست که چه قدر در خیال ت نیست؛ تو در خیالِ او هستی ... و او همان است که روزی خواهد آمد. بی مقدمه و احوال پرسی دست ت را می گیرد و ... .

      این را فهمیده ام که مرگ آگاهی بخشی از رزومه ی فرهنگیِ سفرهای ایرانیان نیست. اتفاق شاید، ترسِ اتفاق شاید، بلاگریزیِ با صدقه ها و زیرِ جل قرآن رد شدن ها شاید، یا ابالفضل و یا فلان هم شاید، نوارِ سبزِ متبرک و چشم زخم شاید، ... اما این که فرضِ مرگ بخشی باشد از آیین سفر خیر. برای آدم هایی که پای در سفر می گذارند هیچ خیالِ مرگی در کار نیست. آن ها می روند که برگردند ... و اگر برنگشتند شکست خورده اند. ... حالا این که این فرضِ مرگ به چه کارِ سفر یا اصلاً به چه کارِ آدم می آید نمی دانم. این هم چیزی است که باید پرسید(نه این که از آن گریخت): - مرگ آگاهی و مرگ اندیشی به چه کارِ سفر می آید؟

 

*

      من این مادرها را احتمالاً هیچ جوره نخواهم فهمید. این که از حیثِ نر بودن از این توفیق محروم م که جدا، ولی بعضِ رفتارهای این ها ابدا توی کت م نمی رود. خاصه بعد از چیزی که ام روز صبح دیدم: یک کثافت کاریِ به تمام معنا. و حالا تازه دارد ارجِ "مای بی بی" حالی ام می شود. هر کس اگر دیده باشد می داند که چه وضعی است. از کارخرابی های ایامِ اسهالِ ما هم ناجورتر. بعدِ آن چشم انداز تا حالا عُقّ م می گیرد که طرفِ این بچه بروم. ... و فرض کن مادری را که هر روز، روزی چند بار کارش عوض کردنِ پوش ک بچه است. و هر بار محبت ش افزون تر. ... نه! من واقعاً این مادرها را نخواهم فهمید. از من می پرسید، همه شان دیوانه اند-دیوانه هایی که خدا به اسم شان قسم می خورد-.

 

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

طی نوشت های سفر نوروز. فروردین 93

چهارشنبه, ۱۶ مهر ۱۳۹۳، ۰۱:۵۱ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




چه طور می شود چشمِ سومِ ماجرایی بود که هم اول شخص دارد و هم سوم شخص؟ اول شخص ش مبتلای ماجرا و درگیر بودنی که جاری است؛ و البته از همه جا-حتی خودش- بی خبر. و سوم شخص، آن دانایِ کلی که ... نه! سوم شخصِ ماجرای ما آدم ها تنها از شایعه است که خبر دارد. گوشه ای ایستاده و چیزکی دیده. سوم شخص، نه نگاهِ خدایی است و نه باخبر از همه چیز. تنها برتری ای که دارد این است که ماجرا را دارد از بیرون می بیند. چیزی را که اول شخص نمی تواند. اول شخص گرفتارِ خودش هست و سوم شخص گرفتارِ اوهام ش. ...

... سعی کرده ام در این"طی نوشت ها"، آن دوم شخصِ مبتلایی باشم که هم با گروه م، و هم از گروه سوا. هم نگاهِ بیرونی دارم و هم نگاهِ درونی. ترکیبی از آن دو نگاهِ دیگر. سعی کرده ام کسی باشم که کنارِ مدرجِ خودش ایستاده. کسی که خط کشِ قضاوت ش درباره ی دور و بری ها را راستِ قدِ خودش گذاشته و ... . در عین حال، این ماجرا درباره ی من نیست. درباره ی ... نمی دانم! شاید سفر ... شاید فرهنگ ... شاید ارتباط ... شاید انسان ... یا هر چه. طی نوشت است دیگر: شرحِ راهِ رفته؛ ادراکی از آن چه گذشته ... همین.

 

*

      نکته ای که همیشه در موردِ سفر می ترساندم این است که راه، پیشِ رو نیست؛ راه پشتِ سر است. رفته، راه را می سازد اما برای نرفته، هزار راهی با بی راهی یکی است. هیچ سفری راهِ مشخصی ندارد. می شود قصدِ جایی را کرد و حتی جاده ای را برای عرضِ این دو نقطه-حال و مقصد- درنظر گرفت، اما نمی شود گفت که این دقیقاً همان راهی است که تو می روی. جغرافیا همه ی راه نیست. عین زنده گی. تو فقط قدم ها را برمی داری و همین خطِ ممتدِ قدم ها می شود راهی که رفته ای. هیچ پیشاشماری برای درجِ کیلومترهای مانده تا مقصد نیست. بعضی وقت ها حتی شک می کنی که مقصدی در کار باشد! فقط وقتی تمام شدی، یک نفر می ایستد و می گوید: "این راه را رفته". راه را تو به وجود می آوری-تو بگو با کمک- اما مطمئناً پیش از آن کسی این راه را نرفته. راهِ تو، مختصِ توست و قاعده ی هیچ گامی اندازه ی آن نیست. راهِ تو را پیش از تو کسی نرفته. ... مثلِ ردپاهایِ یک مورچه، آغشته به مرکب، گذشته از میانِ سفیدیِ کاغذی ... راهِ هر مورچه ای مختصِ اوست، و این گاهی مرا می ترساند. ... و این که آدم هایی بعدِ تو بیایند و تو را قضاوت کنند، بی این که خودشان گرفتارِ راه بوده باشند، خیلی زور دارد.  بی این که خودشان طعمِ راه را چشیده باشند. کسانی که به تو و دلایلِ تو کاری ندارند و فقط و فقط چشم شان را می گیرند سمتِ خطِ ممتدِ آمدن و بعدِ یک آروغِ غرا تو را شماتت می کنند که "بله! نتوانستی ...". 

      بگذریم. هفته های آخر مرداد است و خانه واده قصدِ سفر کرده. من هم که هشت ترم را تمام کرده ام و مانده پایان نامه ام. نه حال و حوصله ی سفر را دارم و نه دل و دماغِ بستن پایان نامه. با خودم گفتم شاید همین سفر علاجِ این رخوت شود. ... ساکِ قرمزم را بستم و دل سپردم به چیزی که می آید.

 

*

      یک چیزی را در موردِ این پیرزن مطمئن م: "این پیرزن از کارافتاده اگر نباشد، حلقه ی وصلِ 50 تا آدم از هم می پاشد". من این تجربه را در خانه واده ی پدری داشته ام و خوب حالی ام هست که همین پیرِ یک جا نشین -که وقتی می خواهد از دوتا پله بالا برود آدم را کچل می کند- چه موهبتی است. بهانه ی خواهرها و برادرها و خواهرزاده ها و برادرزاده هاست برای تجدید دیدار. همین یک دانه آدمِ درهم شکسته اگر نباشد، یک قوم نیست. ... مثلِ پیرزن و پیرمردِ حلقه ی پدریِ خانه واده که دیگر نیست و عمو و عموزاده گی ایضاً. از این می ترسم که بعدِ نبودنِ تنها پیرِ مانده ی خانه واده ی مادری-مادربزرگ- آن حلقه ی آشناییِ دیگر نیز بشکند(چه این که نشانه های ش را دیده ام). بیش از این که از خودِ نبودن ش بترسم. به هر رو، این ترس نه لرزی بر اندام م می اندازد و عرقی به تن م می نشاند؛ یعنی که عادی شده است "قطع رحم" در قاموسِ راحت م.

      مادربزرگ قرار است با ما بیاید. از کرمان کنده و آمده فسا، تا ما از این جا بکنیم و برویم کنگان. سفره ی عید را قرار است هم راهِ یکی از عموها خانه ی اجاره ایِ دخترش باشیم. راستی یک چیزی که توی این فامیل مرسوم است عزبیت است. و این دخترعمویِ مذکور هم یکی از همین عزب(ـه!)ها. سی و اندی به گمان م و مجرد.  پرستار است و به گمان م بخشِ CCU. درباره ی دلایلِ این عزبیت ها هم چه بگویم؟ زمانه؟ شاید! این که رغبتِ آدم ها و شرایط شان به ازدواج پایین آمده که معلوم. اما همین دلیل ش چیست؟ بدغرضی نباشد یکی از دلایل ش نوعِ پیاده سازیِ شریعتِ بعد از انقلاب است. یکی ش هم البته مسائل اقتصادی. در موردِ آن مسئله ی شریعت، که البته ریشه ی مشکل ش در سنت است(سنتِ فرهنگی نه دینی)، به نظرم مشکل از این جا آب می خورد که بابِ آشناییِ آدم ها و خانه ها-البته- کم تر شده و همین هم امکانِ ازدواج را کاهش می دهد. یعنی لازم نیست حتماً دختر یا پسر مشکلی داشته باشد که نرود در جرگه ی متأهل ها، همین که ارتباط ش با آدم ها کم تر از سابق است، کم تر این فرصت را به او می دهد که بتواند طرفِ دیگرش را پیدا کند. ... چیزی هم که از این مجرد بودن نصیبِ جماعتِ نسوان می شود، تا اآن جا که من دیده ام سیر کردن در عالمِ "شانس" است. چیزی که من هیچ وقت نفهمیدم ش. هیچ وقت خدا را تهِ استکانِ چای و فنجانِ قهوه ندیده ام. شاید مشکل از چشمان من باشد. اما مطمئن م خیالِ تقدیر هر چه هست، ربطی به کف بینی و رمالی ندارد. هیچ کجایِ نقشه ی ستاره ها هم دلیلِ بختِ من رسم نشده. استخاره و فالِ حافظ هم در وضعیتِ چنین تمسکی به تر از همان مزخرفات عمل نمی کند. این هم فقط یک جور شرعی ریزه شده ی آن است. این هم سهمِ خرافه است از سنت. (و راستی که خرافه با خرفتی هم ریشه است). این ها پس از مدتی یا خودشان را درگیرِ این چنین انفعال ها می کنند یا که دچارِ خودکم بینی می شوند و دنبالِ گرهِ ماجرا در خود می گردند. نمونه اش آن یکی عموزاده، که آرزو می کردم کاش هیچ وقت توی این سفر هم راه مان نمی بود. دماغ ش را عمل کرده و حالا پشیمان. مشکلی هم توی قیافه اش به وجود نیامده(چه این که پیش تر هم مشکلی نداشت). اما حالا دچارِ وسواسِ بعد عمل شده. بی اغراق طی یک ساعت شش بار از من پرسید که "بد شده؟". جوری که می خواستم چهارتا فحش بارش کنم. حیفِ که از فامیل است. از دخترهای دانش کده هم یکی همین جور. آدمی که چهارسال سلام علیک هم با هم نداشتیم، رفته بود نصفِ دماغ را بریده بود و آمده بود سر جلسه ی دفاع. گفتم: "چرا؟" که جاخورد. پسرها هم که بدتر از دخترها، مِن حیثِ پوشی، دچارِ این خودکم بینی اند. و ادا اطوارِ پسرانه(!)

 

*

      دست م آمده که منظورِ خیلی ها از "جمع کردنِ اثاث سفر"، بار زدنِ خانه است. حملِ موقت خانه به جایی دیگر. این جوری که مثلاً اتولِ 4 سرنشینه می شود اتاقِ نشیمن و صندوق عقب می شود گنجه. خوب می دانم که "اهل سفر" نیستم. اما بالأخره بعضی چیزها هست که هر ننه قمری هم که تا امام زاده ی ولایت می خواهد برود می داند: "برای سفر، از خانه باید برید". از خانه و از محبت خانه. اصلاٌ سفر تجربه ای است که در قطعِ محبت خانه شکل می گیرد.

      نکته ی دیگری که پیش تر هم به آن اشاره کرده ام(در طی نوشتِ "نوروزی که نمی شویم") علامتِ بزرگی است از رسمِ مهمانی رفتن و مهمان پذیرفتن در سیستمِ گردش گریِ جاده ای. چیزی که طیِ سال ها و اقدامِ انفرادی سفربرو ها به پدیده ی "چادرزنی" مبدل گشته. این خب یک چاره است. ولی از سرناچاری. وقتی زشتیِ چادر به چشم می آید که موردِ استفاده اش رو می شود: بغلِ جاده ها و وسطِ پیاده رو ها. یعنی چادر، به عنوانِ یک سرپناهِ موقت در دلِ طبیعت، تبدیل شده به یک سرپناهِ به ناچار در دلِ شهرها. فقط هم مسئله غُرِ بصری نیست که می دانم این چیزها در این ملک ارزی ندارد. مسئله این جاست که این بی چاره گی از چاره ناجوییِ کدام گرفتاری به وجود آمده؟ این جای گزینِ چه چیزی است که نیست؟ یک، امکاناتی مثلِ Motelهای جاده ای و دیگر Hotelهای ارزان. هتل در فرهنگِ سفر یعنی یک جایِ گران برای آدم های گران. عمومیتی بین اقشار ندارد. و دیگر هم این که پراکنده گی و توزیع متوازن ندارند. مثال ش، خیلی از این دِه پاساژهای جنوب. لار و لامرد و گچین و باقیِ این ها. البته خیلی ها ممکن است این را "حضور در بطنِ سفر" بدانند و "فرصتی برای گریز از اتاق نشینی"، اما گربه دست ش به گوشت نمی رسید ... و اماتر این که در عمل این شرایط وجود آورنده ضرب العجلی شده که سفر را به این شکل تعریف می کند: "رفت(ضربتی)، اتراق(رقابتی) و خرید(حماقتی)". کل سفرها -خاصه جنوبی های ش- این ریختی شده. طرف از هر جا که آمده و با هر تنوعِ فرهنگی،-اغلب- روزش را صرفِ پاساژگردی و بازارگردی می کند و خریدِ -به خیالِ خودش- ارزان تر(!) و آخر شب هم گوشه ی پیاده رو یا پارک، چادر را علم می کند و می چپد توی آن به انتظار روز. جالب این که تراکمِ اتراق ها هیچ مراوده ی فرهنگی ای را هم به وجود نمی آورد. طرف خسته است، می خواهد بخوابد، صبح هم فلنگ را ببندد. هیچ انگیزشی برای آشنایی با دیگران در این نزدیکی وجود ندارد. ... یک باره گیِ تعطیلات هم عاملِ دیگری است در این شکلِ سفرها.         

 

*

      مشهد یک شهرِ زیارتی است. قم هم. شیراز  و اصفهان میراثی است و مشاهیری. یزد باستانی و بازاری. کرمان همین طور. شمال سیاحتی است بیش تر. جنوب هم باید همین طور باشد. ... هر شهری و نقطه ای در این کشور باید واجدِ یک اهمیت فرهنگی و گردش گری باشد؛ مختص خودش. که گردش گری اش هدف مند شود. کسی اگر می سمتِ دریا، قصدش تلذذ است دریا باشد و ساحل، نه این که چند روزه ی تعطیلی اش را توی بازارِ اجناسِ قاچاق سر کند. بازاری هم اگر می رود، باید بازارِ ماهی فروش ها باشد. و اما شهری که منطقه ی اقتصادی است و گردش گری اش بسته به کیفیتِ خرید و فروش، دیگر نباید زیارتی باشد یا چیزی دیگر. به این می گویند هدف مند کردنِ مناطق گردش گری. با این کار فرهنگ را چینش می دهند. با این کار از یک شکلیِ سنت ها در شهرهای مختلف جلوگیری می کنند و این جوری به فرهنگِ یک کشور غنا می دهند. بابایی که چهارروز تعطیلی اش را به نیتِ کیف و حال گرفته، باید جایی باشد که برود و به این کیف ش برسد. باید این بابا را ارزان سوارِ قایق ش کرد و تو دریا گرداند ... یا هرچه. نه این که خسته ترش کرد. کسی که برای فرار از آلوده گیِ کلان شهری قصدِ سفر کرده، نباید کله اش را توی راسته های شلوغِ یک بازارِ کویری بخار کرد. ... این جوری آدم هایی که از سفر برمی گردند یک مشتِ دیوانه ی رنجور و ملول ند. نباید یک مشت دیوانه ی رنجور و ملول را به ولایت راه داد. این ها کسانی نیستند که بتوانند چرخ امورات یک کشور را بچرخانند. این ها کسانی نیستند که بتوانند برای خانه واده شان مفید باشند. این ها کارایی ندارند. این ها ... و این برمی گردد یک: به خانه واده ها؛ و دو: به سیستمِ گردش گری کشور. این که حالا کدام نهاد و دست گاه باید پاسخ گو باشد به من ربطی ندارد(احتمالاً همه). اما چیزی که به من ربط دارد این است که از بی ثمریِ چنین رویه ای بنالم؛ و می نالم. ... من حق دارم که در چنین وضعیتی قصدِ سفر نکنم؛ و نمی کنم(دیگر). و من حق دارم که قاطیِ آن دیوانه های تعطیلی خورده نشوم؛ که نمی شوم.

      تبت چه منطقه ای است؟ هاوایی چه؟ لاس وگاس چه؟ ... درست که همه چیز در همه ی این ها پیدا می شود ولی با تمرکزِ یک ویژه گیِ خاص. کسی که می رود زیارت، نباید با او مثلِ یک مشتری رفتار کرد. او زائر است. و اتفاقاً "نا"راحتی یکی از چیزهایی است باید در معیشت او روا داشت. برعکسِ آن بابایی که می رود تورِ عشرت. هیچ کس با اسکیت سعی و صفا نمی کند. و البته که هیچ کس هم با احرامی شنا. این تفاوت هاست که محتوای فرهنگ را می سازد. چون بخشی از فرهنگ سنت هاست. هر کدام از مناطقِ گردش گری بایستی مثلِ یک دوره ی آموزشی (یا امکانِ فرهنگی) از بخشی از فرهنگ باشد. هیچ کس توی لاس وگاس نماز نمی خواند. مستیِ نصفه شب و لباس های مجلسی برای همه در آن شهر عادی است. و خب این تورِ فرهنگیِ آنان است: یک شهر به مثابه یک کلاسِ فرهنگی. ملتفت ید؟

 

*

فرضِ سرخریِ دیگران در عالمِ تفرد توی ساحل گردیِ آن ها و تلذذشان از دریا هم صحت دارد. همه، وقتی بخواهند ساحل را تجربه کنند-یا تجربه ی بی خطرِ هر چیزِ دیگر را- ترجیح می دهند که آن جا، یک جای خلوت باشد. جایی که در تصرف هیچ کس نباشد و چه به تر که جایی باشد که هیچ گاه به قدومِ مبارکِ آدمی مزین نشده باشد. نمی دانم، شاید حس آزادی می دهد یا آرام ش، یا شاید هم فقط حسِ تملک. به هر حال، این باعث می شود که آدم ها با حوصله ی زیاد، ساعت ها وقت صرفِ کشفِ جایی را کنند که پیش از آن هیچ انسانی به آن پای نگذاشته. ... و همین با عث می شود که اغلب اگر نتیجه ی این گشتن ها نامطلوب بود کفری شوند و هر اتفاقِ کوچکی از حد بگذراندشان. ...

      چیزی که در موردِ سریالِ پای تخت (مخصوصاً 2 ش) دوست دارم و همیشه مرا به تحسین وامی دارد ساده انگاریِ آدم های داخلِ آن است. یک قسمتی هست که این ها سوارِ ماشین می شوند و از یک راهِ باریکِ مال رو می روند توی یک منطقه ی کوچکِ جزیره مانندی. ماشین را پارک می کنند و خودشان می روند روی تخته سنگی و بساط می کنند. آب بالا می آید، این ها حالی شان نیست. بعد که برمی گردند سراغ ماشین می بینند که ماشین دارد توی آب خیس می خورد. نه دادی توی این قسمت وجود دارد و نه یقه گیری ای. یک اتفاقِ ساده افتاده، این ها هم فردا می توانند به عنوانِ خاطره اش بازگو کنند. عقل شان را روی هم می ریزند و دنبالِ چاره می گردند(که البته به جایی نمی رسند). ... حالا بیا و همین را مقایسه کن با احتمالاتِ برخوردیِ من و تو با کم تر از این ش. من توی این سفر یکی داشتم: ماشین توی ماسه های کنارِ ساحل گیر کرد. گاز می دادی، بکس و باد می کرد. آخر سر مجبور شدیم بکسل ش کنیم. ... این اتفاق، آن روزِ ما را خراب کرد. باید بودی و می دیدی یقه گیریِ معرکه را. یک بابایی آمد کمک که آخرش هم فحش خورد و فلنگ را بست. هیچ چیزِ خوبی توی ماجرا وجود نداشت. فردا هم که احتمالاً خواست خاطره شود، به خاطرِ برخوردها، خاطره ی تلخ خواهد بود. نه چیزی که از تعریف ش ریسه رویم.

           سهل انگاری با همه ی ذمی که از اسم برده، یکی از بایسته های زنده گیِ سالم است. این که هر اتفاقِ کوچک و بزرگی که افتاد، مساویِ مصیبت ش نگیریم؛ اما حیف که ... .

 

*

      من ابدا به این حرف که "سفرها انسان ها را می شناساند" اعتقاد ندارم. به نظرم بیش تر آن روی دیگرشان را می نمایاند تا این که ... . بله! بخشی از قدرِ وجودیِ هر کس در مواجهه ی با مشکلات (که خود امکانی است) نمود پیدا می کند، اما نمی شود این را تعمیم داد به همه ی موجودیتِ یک نفر. مسئله این جاست که خیلی از مشکلات را -و حتی شکلِ مواجهه ی با آن ها را- شرایطی غیر از استعدادِ خُلقیِ آدم ها می سازد. مثلِ کسی که در شکلِ مستی اش نمی شود درباره اش قضاوت کرد (حالا نگویید که این مستی خود یک نشانه برای قضاوت است که عاقل مست نمی کند و ... در مثال مناقشه نیست).

 

*

      این ها سوء تفاهم نیست، سوء تحمل است. چون یک روزی بود که اگر آدم ها هم دیگر را هم نمی فهمیدند، باز از سرِ سازگاری هم دیگر را تحمل می کردند. بحثِ تحمل، مقدمِ بر تفاهم است در یک خانه واده. آدم ها اول بایستی در حوصله ی هم بگنجند تا بعد شاید به فهمِ هم برسند. ... ضمنِ این که معمولاً هم فهمی خیلی دور از دست رس است و اغلب محال. یک آدمِ 24 ساله ی مذکر چه طور می خواهد یک زنِ 56 ساله را بفهمد؟ گیریم که این پسر و آن مادر. قرار نیست ما اصلاً هم دیگر را بفهمیم. ما فوق ش دلایلِ هم را بفهمیم، اما هم را نه. که یقین دارم بودِ هر کسی بیش از دلایل ش هست. ... بحثِ شکافِ نسل ها و این خزعبلات هم نیست؛ قضیه از این جا آب می خورد که در عالمی که آدم ها امورات شان به ماشین می گذرد و بی نیازِ ارتباط گیریِ مستقیم با "آدم"ها هستند؛ وقتی سیستم همه ی کارها را می کند،... خیلی زور است که بخواهی فرمایشِ دیگران را بری و غیر را در دایره ی خویش بگنجانی! ... این می شود سوء تحمل.

 

*

      بخشی از احتمالِ هر سفری مرگ است؛ بخشی از احتمالِ زنده گی اصلاً ... . و خب جدایِ از شهرت ش و رواجِ اسم ش، چه پرداخت های درباره ی آن کم است. مثلِ خیالِ امتحانِ پایان ترمی که تا شبِ امتحان به تعویق می افتد. واقعیت این است که نمی شود درست درباره ی مرگ فکر کرد. تصورِ مرگ همیشه در یک جایی متوقف می شود. شاید جایی که درکِ نکته ای به ناگاه -مثلِ این که چه قدر آدم از مرگ می ترسد و چه قدر اما احتمال ش مقطوع است به 100 درصد- رو می نماید. یک هو مثلِ جرقه ای کوچک در ذهنِ انسان می پرد و تیره ی پشت را می لرزاند ... . فهمِ این که انسان خواهد مُرد و انتظارِ این که گاه زود می رسد و پیش از تصور و گاه آدم را خسته تر از آن می کند که مُردن دیگر در حوصله اش باشد.

      تویِ یک سبقتِ ناگهان، در آستانه ی یک موجِ غیر منتظره، در خواب و بی دارِ هدایتِ فرمان، گوشه ی خیابانی که ایستاده ای به پرسیدنِ یک آدرس، ... یا اصلاً خیلی وقت ها هم نه به ناگاه، که تدریجاً ... سرازیر شدنِ خون، دل پیچه ای که نم نم ک زیادتر می شود، فرو رفتنِ دائم و ناچار در باتلاقی که قرار نبود آن جا باشد، یا گرفتنِ شریان های قلب و سیاهی رفتنِ تدریجیِ چشم ها ... به هر حال یک روز، یک جا، جایی نامعلوم و نانوشته ... با او ملاقات خواهی کرد. مهم نیست که چه قدر انکارش می کنی، مهم نیست که چه قدر در خیال ت نیست؛ تو در خیالِ او هستی ... و او همان است که روزی خواهد آمد. بی مقدمه و احوال پرسی دست ت را می گیرد و ... .

      این را فهمیده ام که مرگ آگاهی بخشی از رزومه ی فرهنگیِ سفرهای ایرانیان نیست. اتفاق شاید، ترسِ اتفاق شاید، بلاگریزیِ با صدقه ها و زیرِ جل قرآن رد شدن ها شاید، یا ابالفضل و یا فلان هم شاید، نوارِ سبزِ متبرک و چشم زخم شاید، ... اما این که فرضِ مرگ بخشی باشد از آیین سفر خیر. برای آدم هایی که پای در سفر می گذارند هیچ خیالِ مرگی در کار نیست. آن ها می روند که برگردند ... و اگر برنگشتند شکست خورده اند. ... حالا این که این فرضِ مرگ به چه کارِ سفر یا اصلاً به چه کارِ آدم می آید نمی دانم. این هم چیزی است که باید پرسید(نه این که از آن گریخت): - مرگ آگاهی و مرگ اندیشی به چه کارِ سفر می آید؟

 

*

      من این مادرها را احتمالاً هیچ جوره نخواهم فهمید. این که از حیثِ نر بودن از این توفیق محروم م که جدا، ولی بعضِ رفتارهای این ها ابدا توی کت م نمی رود. خاصه بعد از چیزی که ام روز صبح دیدم: یک کثافت کاریِ به تمام معنا. و حالا تازه دارد ارجِ "مای بی بی" حالی ام می شود. هر کس اگر دیده باشد می داند که چه وضعی است. از کارخرابی های ایامِ اسهالِ ما هم ناجورتر. بعدِ آن چشم انداز تا حالا عُقّ م می گیرد که طرفِ این بچه بروم. ... و فرض کن مادری را که هر روز، روزی چند بار کارش عوض کردنِ پوش ک بچه است. و هر بار محبت ش افزون تر. ... نه! من واقعاً این مادرها را نخواهم فهمید. از من می پرسید، همه شان دیوانه اند-دیوانه هایی که خدا به اسم شان قسم می خورد-.

 

 

۹۳/۰۷/۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی