از حال :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ب.ظ

از حال

[دسته بندی: روزنگاره]




نمی دانم چرا حال همیشه این قدر برای آدم "عادی" است. چون توی ش هستی به مرزِ ناممکن وارد نمی شود؛ چون توی ش هستی به مرحله ی بعید بودن نمی رسد. و واقعاً هم مهم نیست که تو بدانی که چه قدر این حال، کم است و کوچک در مقیاسِ حضور تو-که این یعنی از دست دادنی-. همین که درون ش قرار داری، تکذیب ش می کنی و بعد که دیگر از دست ش داده ای ... .

...  بعدِ پنج سال، ام شب، زد به سرم و رفتم سراغِ شماره ی آدم های بعیدِ روزگاری که "حال"م بود؛ رفقایِ زمانِ دانش گاه تبریز، همان یک ترمِ صفرکیلومتری که پناه گرفته بودم روی طبقه ی دومِ تختِ خواب گاهِ امام حسین. شماره شان را گرفتم و یکی یکی باهاشان صحبت کردم؛ حتی با آن ها که هم چین هم آن موقع ها رفیق م نبودند، و الآن در تنهاییِ خاطرات م سعی می کنم رفیق شان باشم. بعضی هاشان هنوز با همان شماره های قدیمی سرمی کردند، شماره ی بعضی هاشان را از این بعضی های اول گرفتم و بعضی دیگران را هم انگار قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم و بشنوم ... . راست ش بیش از این که دل تنگ باشم، بیش از این که یک چیزی مثلِ دودِ اگزوزِ نیسانِ گازوئیلی رفته باشد توی حلق م و نگذارد مثلِ بچه ی آدم نفس بکشم، بیش از این که دل م، هوسِ کسی، کسانی، جایی و زمانی را کرده باشد، ... مرددِ این م که آیا آن ها که روزگاری خیلی راحت می شد دستان شان را فشرد و سلام شان کرد، واقعی بوده اند، یا نه؟ مرددِ این م که آیا روزی روزگاری، نوعی از من، در کنارِ نوعِ دیگری از آدم ها بوده ... یا نه؟ مانده ام که آیا تبریز با همه ی آدم های ش ... احسان و مازیار و حاتم و حسین و علی ... واقعی بوده اند، یا نه؟ من، واقعی بوده ام، یا نه؟! ... آیا چیزی آن طرف تر از این "حال"ِ لعنتی وجود دارد که ... چون الآن، ناجور از این "حال"م، حال م به هم می خورد.       



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

از حال

چهارشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




نمی دانم چرا حال همیشه این قدر برای آدم "عادی" است. چون توی ش هستی به مرزِ ناممکن وارد نمی شود؛ چون توی ش هستی به مرحله ی بعید بودن نمی رسد. و واقعاً هم مهم نیست که تو بدانی که چه قدر این حال، کم است و کوچک در مقیاسِ حضور تو-که این یعنی از دست دادنی-. همین که درون ش قرار داری، تکذیب ش می کنی و بعد که دیگر از دست ش داده ای ... .

...  بعدِ پنج سال، ام شب، زد به سرم و رفتم سراغِ شماره ی آدم های بعیدِ روزگاری که "حال"م بود؛ رفقایِ زمانِ دانش گاه تبریز، همان یک ترمِ صفرکیلومتری که پناه گرفته بودم روی طبقه ی دومِ تختِ خواب گاهِ امام حسین. شماره شان را گرفتم و یکی یکی باهاشان صحبت کردم؛ حتی با آن ها که هم چین هم آن موقع ها رفیق م نبودند، و الآن در تنهاییِ خاطرات م سعی می کنم رفیق شان باشم. بعضی هاشان هنوز با همان شماره های قدیمی سرمی کردند، شماره ی بعضی هاشان را از این بعضی های اول گرفتم و بعضی دیگران را هم انگار قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم و بشنوم ... . راست ش بیش از این که دل تنگ باشم، بیش از این که یک چیزی مثلِ دودِ اگزوزِ نیسانِ گازوئیلی رفته باشد توی حلق م و نگذارد مثلِ بچه ی آدم نفس بکشم، بیش از این که دل م، هوسِ کسی، کسانی، جایی و زمانی را کرده باشد، ... مرددِ این م که آیا آن ها که روزگاری خیلی راحت می شد دستان شان را فشرد و سلام شان کرد، واقعی بوده اند، یا نه؟ مرددِ این م که آیا روزی روزگاری، نوعی از من، در کنارِ نوعِ دیگری از آدم ها بوده ... یا نه؟ مانده ام که آیا تبریز با همه ی آدم های ش ... احسان و مازیار و حاتم و حسین و علی ... واقعی بوده اند، یا نه؟ من، واقعی بوده ام، یا نه؟! ... آیا چیزی آن طرف تر از این "حال"ِ لعنتی وجود دارد که ... چون الآن، ناجور از این "حال"م، حال م به هم می خورد.       

۹۳/۰۷/۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

از حال

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی