روزنگاره ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «روزنگاره ها» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




پیر شدن چیزِ خاصی نیست؛ پیرشدن ضعف است. همین که توی بیست و چهار ساله گی زانوهای ت توی یک تصادف کاسه بشکند و غضروف ش ساییده شود، بعد هم مجبور شوی که عصا به بغل راه بروی، همین یعنی که تو پیرشده ای. هیچ چیزِ خاصی در کار نیست. سی سال ت شده، عصب شنوایی ت به خاطرِ آن سفرِ زیارتیِ لعنتی پنجاه درصد شده و بدون سمع ک کاری از گوش ت برنمی آید، همین یعنی که تو پیرشده ای. همین که به تکنولوژی علاقه ای نداری و این یعنی ضعف، یعنی که پیرشده ای. همین که سرعت ت به سرعتِ دنیا نمی رسد، همین یعنی پیری. اصلاً چرا راهِ دور می روی؟ همین که دیگر حوصله ی زنده گی نداری، همین یعنی پیری. پیری ابدا چیزِ خاصی نیست. پیر شدن هیچ ربطی به عاقل شدن یا این قبیل مزخرفات ندارد؛ این قدر پیرمردِ هیز که به بهانه ی آشغال گذاشتن با زیرپوش و پیژامه، می روندِ سر کوچه و سیگاری می گیرند و شروع می کنند به پاییدنِ پایین تنه ی دخترهای دبیرستانی دیده ام که نگو. شاید یک مدتِ دیگر خودم هم رفتم قاطی شان. خدا را چه دیدی؟ ها؟      

نه عزیز! پیرها میوه های رسیده نیستند، میوه های گندیده اند. و هر کسی هر وقتی می تواند بگندد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۶ فروردين ۹۴ ، ۲۰:۲۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




این ها حرف های من نیست، حرف های یک پیرمردِ طاق باز است. احتمالاً نمونه ی نیست انگارِ همان یارو که دم مرگ تک و توله ها را صدا کرده بود به اندرز دادن:


  • بله! زنده گی شبیهِ یک سفر است. من هم این را قبول دارم. یک سفرِ مسخره که ذوق زده و پرانرژی شروع  می شود، با آرزوهای دروغ پیش می رود و بعد یواش یواش، هم چین سرت شلوغ می شود که نمی فهمی چه طور داری توی فلاکت ش فرو می روی. نزدیکی های مقصد یک لحظه می زنی بغل، به دست های چروکیده و چشم های گود رفته و استخوان های به ترق تروق افتاده ات نگاه می کنی، یک چای می زنی، سیگاری می گیری و بدن ت را کش و قوس می دهی و دنده را چاق می کنی سمتِ مقصد و زیرلب می گویی: "گورِ پدرِ زنده گی"! همین.  
سجاد پورخسروانی
۲۶ فروردين ۹۴ ، ۱۹:۵۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




من عاشق این م که یک جا بنشینم و هیچ کاری نکنم. جدی می گویم. من خدایِ این کارم. فکر نکنم هیچ کس به تر از من بتواند این کار را انجام دهد. حساب کرده ام، یک بار دقیقاً چهار روز این کار را کردم. روی تخت م، توی اتاق، دقیقاً چهار روز دراز کشیدم. این که این جور بودنی بی بخاریِ محض محسوب می شود اذیت م نمی کند؟ ابداً. در موردِ زحمتی که دیگران برای زنده نگه داشتن م توی این وضعیت می کشند نظرم چیست؟ هیچ نظری ندارم. فکر می کنم که دارند اشتباه می کنند و از طرفی خودم هم حاضر نیستم که تکانی به خودم بدهم برای این قضیه ی بقا. دلیلِ خاصی هم برای این قضیه ندارم، فقط حوصله ی انجامِ هیچ کاری را ندارم. حتی همین نوشتن. یک نگاهی به تاریخِ نگارشِ این متن بیندازید می فهمید چه می گویم. فکر کنم اگر بخواهم در عالمِ فلسفی دنبالِ نمونه اش بگردم، جزوِ دار و دسته ی اپیکوریان محسوب شوم. هر چند به گمان م آن ها هم یک زحمتی چیزی داشتند که معطل ش باشند. من ولی معطل هیچ چیز و هیچ کس نمی مانم. یعنی اگر مثلِ دو خط بالاتر، از دلیل ش بپرسید، طلب کار هم می شوم که اصلاً چه دلیلی دارد که برای زنده گی به خودمان زحمت دهیم؟

فکر کنم زحمت ها را توی این شانزده سالِ تحصیل به اندازه ی کافی کشیده ام؛ فکر می کنم به اندازه ی کافی به هر کچلِ گنده دماغی "بله استاد!" یا "چشم استاد!" گفته ام. فکر می کنم به اندازه ی کافی جلوی پایِ هر الاغی که از سرِ بی عرضه گی معلم شده بلند شده ام و مزخرفاتِ جزوه ایِ هر کندذهنِ سی ساله ای را که قرار بوده توی امتحانِ پایان ترم بیاید، از بر کرده ام. به اندازه ی کافی گچِ معلم و چوب معلم و عطسه ی مبارکِ معلم خورده ام. به قدرِ کافی کونِ جماعتِ استاد را لیس زده ام ... و حالا بعدِ این شانزده سال حقارت، فکر کنم حق دارم که بخواهم از این قضیه دست بکشم و تا آخرِ عمرم به مصاحبه های تخمی و لب خندهای متواضعانه ی "تو را به خدا استخدام م کنید" تن ندهم.

فکر می کنم بس است؛ فکر می کنم بعد از شانزده سال درس خواندنِ بی فایده، نه تنها چیزی به این مملکتِ گهی بده کار نیستم، که باید طلب کارِ آن همه ی ادعایِ فرج هم باشم. که شانزده سال درس خواندن قرار نیست برای من آرامش بیاورد، قرار نیست یک کارِ سرراست و درست حسابی توی آن رشته ی کوفتی و احمقانه که موقعِ انتخاب ش آن همه ذوق مرگ شده بود  جور کند، آن هم فقط برای ادامه ی بقا. قرار نیست پایِ آن همه تشویقِ زوری برای این تنها مزخرفی که بلدم، حسابی باز شود. قرار نیست برای م موجباتِ تشکیلِ زنده گی و الاغ بازی های عشقی را فراهم کند. قرار نیست مرا از زیرِ دِین پدر و و سایه شدیداً ساچوره شده اش بیرون بکشد. قرار نیست این اعصابِ کوفتی و این سردردِ لعنتی را آرام کند. قرار نیست هیچ گهی بخورد.

وقتی سیستمی در این نسبتِ کلان، دست های ش را پایین تنه گرفته و به جایِ هر کاری دارد با چیزش بازی می کند، چرا من نکنم؟ من چه دِینی به این سیستم دارم که بخواهم خودم را بابت پرداخت ش جر دهم؟ به پدر و مادرم دِین دارم که آن ها هم سرویس شده ی همین سیستمِ کوفتی ند. پس گورِ پدرِ هر چه استعداد و هر چه تلاش و هر چه عرضه است. سفتِ سفتِ سفت همین جا می نشینم و مردن م را تماشا می کنم. ... به این می گویند یک زنده گیِ بی زحمت.    

سجاد پورخسروانی
۲۰ فروردين ۹۴ ، ۱۲:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




یک مدتی سعی داشتم "خودم" باشم. یعنی سعی کنم خیلی راحت از چیزهایی که خوش م می آید، خوشم بیاید و از چیزهایی که بدم می آید، بدم بیاید. مثلاً فرض کن من از مهمان و مهمان بازی خوش م نمی آید، پس وقتی عموی محترم تشریف آورد، اول یک سلامی بکنم و بعد هم هر وقت حوصله ام ته کشید بروم توی اتاق م و مهمان بازی  م را تمام کنم. یا مثلاً وقتی از یک جمعی-از قبیلِ جمع های اجباری ای که هر از گاهی دچارشان می شوم- خوش م نمی آید، نشنینم ورِ دل شان و لب خند بزنم. من یک اخلاقِ بدی دارم که احتمالاً اسم ش "خودبرتربینی" است و آن هم این که اکثرِ آدم ها را به یک شکلی "احمق" فرض می کنم؛ در حالتی که قرار است من مثلاً "خودم" باشم، باید این حماقت را به رخِ این آدم ها بکشم. ... اما راست ش این "خودم بودن" خیلی جواب نداده. حالا کاری که می کنم این است: وقتی فامیل تشریف می آورند، اول می روم جلو و مثلِ آدم های درست درمان، سلام و علیک و "خوش آمدید" و "مشتاق دیدار" و خالی بندی های مثلِ این را به نافِ خودم و حضرتِ مهمان می بندم. بعد هم راه شان می روم توی هال. می نشینم خفت شان. زر می زنم و به زرشان ابرازِ علاقه می کنم. اگر پای بیفتد-با همه ی گشادی- بدوبدو می روم توی آشپزخانه و میوه و چای و شیرینی می آورم. بعد هم که حسابی کلافه شده ام خم یازه های م را گل می گیرم که ابطالِ ادب نشده باشد. آخر سر تا دمِ در هم راهی شان می کنم و خالی بندی های آخری و دست تکان دادنِ خیلی هیجانی تا تهِ کوچه که می پیچند و گورشان را گم می کنند.

یک بنایی ریخته ام برای ملاقات با احمق هایی که می بینم و آن هم این که "فرض کنم خودم هم احمق م"! یعنی با هر کس که می شناسم درست مثلِ خودش و بنا بر شرایطی که توی ش قرار دارد معاشرت می کنم. وقتی می روم یک جایی که ملت از دم اهل کتاب ند، مثلِ کتاب خوان های حرفه ای برخورد می کنم، وقتی می روم یک جایی که  کتاب خواندن به پشمِ اهالی ش هم نیست و مثلاً اهلِ ورزشِ همین جوری ند، مثلِ خودشان رفتار می کنم: "نیگا، اصلِ بازو به پشت شه! دو سومِ بازو اصلاً پشت بازوه، همین جلو بازو هم که می بینی می زنه بیرون اصلش ماله اینه که پشت بازوت می کشته ش بیرون ... پس هر چی می تونی پشت بازو و سنگین تر بزن ... بیا من کمک ت می کنم، دو تا پونزده بذار بزن". حالا توی جمعِ کتاب خوان ها چه طور حرف می زدم؟ "جامعه ی ما سمتی رو سرازیرِ خودش قرار داده که نه فقط کتاب خوندن که چه کتابی خوندن هم توی اون باید با وسواسِ ویژه ای دنبال بشه. نمی شه که چرندِ زردی رو برداشت و به اسمِ چاپِ سی صدم و تیراژِ دوهزار تایی حقنه ی مردم کرد!". وقتی بینِ فارسی ها هستم این طور حرف می زنم: "عامو ول مون کن ..."، بین فک و فامیلِ کرمانی هم چین غلیظ می گویم "دستِ شما درد نکند" که خودشان هم نمی توانند با آن شدت لهجه بریزند توی این جمله. این حتی توی لباس پوشیدن م هم معلوم است. وقتی می روم باش گاه، با یک لباسِ تنگی می روم که جلف ترینِ دخترها هم آن چنان لباس نمی پوشند. روستا که می روم، پاپوش م هیچ کمی از شلوار کردی ندارد. جلسه که بی برو برگرد کت شلوار. پسر، حتی توی خانه هم که هستم، بسته به این که کی هست و کی نیست رنگ و مارک و مدلِ پیژامه ها فرق می کند.

این فقط مربوط به من و نفاقِ من نیست. همه ی آدم ها برای پذیرفته شدن مجبورند به این که به مزخرفاتِ آن جمع پای بند بمانند. نکته ای که این جا می خواهم اشاره کنم این است که این حد پذیرش همه جا، در همه ی تاریخ ها و در همه ی ملت ها هست. یک روزی من فهمیدم که ژیگور بودن و مهربان بودن جواب گو نیست، از آن روز تصمیم گرفتم که شبیهِ نره خرها شوم و کمابیش موفق هم شده ام. وزن م را طی دو سال، از پنجاه به هشتاد و پنج افزایش دادم. نوعِ حرف زدن م به طور معمول خیلی خیلی خشن شده. شکل و شمایل م بیش تر از این که شبیهِ یک دانش جو یا چه می دانم یک شهروند باشد، شبیهِ یک سرباز است و ... از این قبیل.

فکر کن از عصری به عصرِ پیش تر رفته اید. این مزخرفی که می شود آدم های عصرِ پیش را به اعجاب واداشت، چرتِ محض است. تأثیرگذارترین آدم که توی عصرِ خودت باشی، برای یک عصرِ دیگر فقط یک نوآموزی که باید حدود پذیرشِ آن جامعه را یاد بگیرد. مهم نیست دانش مند بودن مهم تر است یا سرباز بودن یا چه می دانم جاروکش بودن. نمی گویم هم که کدام مهم ترند؛ می گویم این ها هر کدام بسته به عمقِ فهمِ آدم ها از شرایطِ جامعه ی پیرامون ش اهمیت پیدا می کند. اگر جنگ شد، مهم نیست که تو چند واحد توی دانش کده ی جامعه شناسی پاس کرده ای و در اصولِ فلسفه ای که برای خودت پی ریخته ای چه قدر به نظرت جنگ چیزِ احمقانه ای است، باید بروی بجنگی. باید یک تفنگِ نیم متریِ احمقانه بندازی گردن ت و با پوتین هایی که قرار است جمجمه ها را خرد کند بروی برای دفاعِ از خاک یا از تفکر! این طور بگویم، حدِ پذیرشِ هر جمعی بسته به "حدِ حَمق"ی است که تو باید از خودت بروز دهی. همین.          

سجاد پورخسروانی
۲۹ اسفند ۹۳ ، ۱۶:۲۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




می شود گفت که پدربزرگِ من خیلی آدمِ مقتدری بود. توی محله ای که زنده گی می کرد، احترامِ تمام داشت.  کاری که می کرد-شغلِ شریفِ چاه کنی-، آن قدر مهم بود که هیچ کس به فکرش هم نرسید که بخواهد سرِ نرخ ش با او مجادله کند، یا توی کارش دخالت کند. توی خانه هم که بیش تر از هر جایِ دیگر "بزرگ" بود. وقتی پدرم یا یکی از عموها درباره ی پدربزرگ حرف می زند-دستِ خودم نیست-، ظن می کنم که از تیره ی پادشاهان چین بوده. یک حکیمِ تمام کمال بوده، یک مؤمنِ تمام کمال بوده، یک پدرِ تمام کمال بوده ... با این که هر چهار پنج ماه شاید فقط یک بار می توانسته یک کفِ دست گوشت بیاورد خانه. که آن را هم می انداخته تویِ آب و هفت هشت باری ازش آب گوشت می گرفته!

چرا قدمایِ ما این قدر اقتدار داشتند؟ چرا هر کدام شان که از راه می رسیده، سرِ هر کوچه ای و پایِ هر سفره، حتی سرِ چاهکِ خلا هم که بوده، "حکمت" از خودش در می کرده و جمله ی قصار می گفته؟ چرا همه ی قدمای ما فکر می کردند که این قدر بارشان هست؟ چرا فکر می کردند-جوری که خودشان هم حالی شان نبوده- یک هم دستی ای با "خدا" داشته اند؟ چرا جایِ پیرمردهایِ دی روزی صفه ی کدخدایی بود و ام روز، ویلچرِ آسایش گاه است؟

به نظرم جواب ش در کلمه ی "عزلت" است. دنیایِ پیرمردهای دی روز کوچک بود. پدربزرگ م همه ی زنده گی اش را توی چاه گذرانده بود ... و همین این حس را به او می داد که همه ی زنده گی "چاه" است؛ پس حق داشت که فکر کند درباره ی عالم و آدم زیاد می داند. حق داشت که خودش را سرتر از همه ی معلم هایی بداند که به پسرهای ش توی مدرسه ی اجباریِ شاهی درس می دادند. حق داشت که جمله ی "عاقبت به خیر نمی شی پسر!" را به نافِ آن پسرش ببندد که دم دم های عصر یواشکی رفته بود سینما؛ و گمان کند این حرف ش به مثابه حکمی است که همین الآن خدا داده قلم ش بگیرند. احتمالاً او هم -مثلِ همه ی ریزه زنده های دیگر- فکر می کرده که از آینده خبر دارد.

دنیایِ کوچک، به آدم ها این باور را می دهد که عمق ش را شناخته اند، که راست هم هست. اما نکته این جاست که همه ی آدم های دنیاهای کوچک فکر می کنند که حکم های شان درباره ی کُلِ عالم صادق است: این اجنبی ها از پهنِ خوک هم نجس ترند! ... هنر نزدِ ایرانیان است و بس! ... حضرتِ آدم یقیناً ایرانی بود! ... پیام برِ ما، پیام برِ ماست، کم الکی نیست که! ... و از این مزخرفات. حکم های کلی در موردِ دنیایی که حتی جرأت دیدن ش را نداشته اند. نمونه ی عالی اش همین "حافظ"ِ خودمان. یارو پای ش را از شهرِ رازش بیرون نگذاشته، آن وقت برای همه ی دوران ها و همه ی آدم ها نطق ریخته.

حدِ اقتدار، قواره ی اقتدار، و اصلاً "وجود"ِ اقتدار به نظرِ من بسته به "کوچکی"ِ منطقه ی زیستِ آدم هاست. پادشاهِ من، به اندازه ی همین کشورِ خودش، پادشاه است. پای ش را که از این جا بیرون گذاشت، پهن هم حساب ش نمی کنند. حدِ قدرت و قواره ی قدرت ش فقط به قدرِ کوچکِ ملک خودش است.

که البته به نظرم این "بد" هم نیست. من یکی که ترجیح می دهم پادشاهِ یک فسقل شهر باشم تا گدای -یا حتی شهروندِ عادیِ- یک کلان شهر. واقعیتی که من از آن حرف می زنم این است که "دنیا را نمی شود شناخت"، "شناختِ دنیا" یک ترکیبِ نشدنی است. پس به تر است همین دنیایِ ریزه ی خودمان را بچسبیم. این احساسی است که شایدِ همه ی شما به نوعی با آن مواجه شده باشید. بنده شدیداً آدم بی جنبه ای هستم. وقتی پای م به تهران یا شهرِ بزرگ می خورد، دست و پای م را گم می کنم. همیشه تویِ متروی تهران با خودم فکر کرده ام که همه ی آدم ها دارند نگاه م می کنند. همیشه فکر کرده ام که شهرستانی بودن و دهاتی بودن یک خال کوبی است که روی پیشانی ام یا طرزِ نگاه کردن م خورده. انگار همه می دانند که من نمی توانم آدرس های م را خودم پیدا کنم. انگار همه می دانند که من توی سرراست ترین خیابانِ شهرشان -انقلاب-، گم می شوم. انگار همه می دانند که "شأنِ نویسنده گی"ای که من توی شهرستان برایِ خودم قائل م، توی تهران پشکل هم حساب نمی شود. انگار همه خیلی چیزها را می دانند، درباره ی من، ولی من نه براشان مهم م، نه اصلاً وجود دارم. وقتی می روم تهران، کوچک می شوم. و این فقط در موردِ تهران نیست، وقتی توی همان شهرستان هم می روم خانه ی یکی که کمی کلفت تر از آدم های معمولِ زنده گی ام هست، آن جا هم کوچک می شوم. اقتداری که توی خانه یا میان دوستان دارم و می توان م با آن، برای همه ی عالم حکم بریزم کوچک می شود و مثلِ سوسکی که از دیده شدن بترسد، فرار می کند سمتِ اولین سوراخِ آن حوالی. و خب شاید فکر کنید که من مشکلی دارم یا من خیلی از لحاظِ شخصیتی متزلزل م، اما به گمان م این در موردِ همه صدق می کند. بازی گر ایرانی وقتی یک بازی گر خارجی را می بیند، دست و پای ش را گم می کند. نماینده مجلسِ مصری، وقتی نماینده ی سنایِ آمریکایی را می بیند، دست به سینه می رود ... و الی آخر. هر چند آدم هایِ کمی مثلِ جلال هستند که چنین نباشند، اما ابدا قضیه، قضیه ی سربلندی و مناعت طبع نیست. بحثِ اقتداری است که بسته به حد است. بسته به شناخت. من پای م را که از حوزه ی شناختیِ خودم بیرون گذاشتم، می شود بی اقتدار. ... معلمِ عربی اگر خواست درباره ی شیمی افاضه ی فضل کند، ریده می شود به هیکل ش ... بحثِ بازه ی شناخت است. و خب مشکل این جاست که "شناخت" شدنی نیست. پس در دنیایی که محکوم است به "جهانی" شدن ما مواجه ایم با خیلِ آدم هایی که مرجع نیستند. آدم های بی اقتدار و کوچکی که روزها برده ی مدنیت ند و شب ها-احیاناً اگر خلوتی باشد-، خدایِ شکست خورده ی اقتدارِ خودشان. همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۵ اسفند ۹۳ ، ۲۲:۳۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه