اذن دخول :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ق.ظ

اذن دخول

دست ش را از روی سینه اش برداشت. پوزخندی زد به هیبت تکراری خودش و دعاهایی که نمی دانست مالِ دل خودش هست یا مالِ گرفتاری دیگری و جلو رفت تا وارد شود. ناگهان یک چیزی شنید. ایستاد. به دور و برش نگاهی انداخت، خبری نبود. فکر کرد صدای معمولی ای از یکی از همین زائرین بوده. برگشت و قصد ورود کرد. گامی برداشت، دوباره همان صدا را شنید. سریع برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، دستی خورد روی شانه اش: "طوری شده برادر؟" از جای ش پرید، از خدام ورودی حرم بود.

خادم جواب داد: "کی، کی بود؟" مرد سریع جواب داد: "همین صدا دیگه ...". خادم گفت: "کدوم صدا؟" مرد گفت:" همین صدا دیگه ... همین که گفت "لا" " خادم گفت: "لا؟!! ... من که چیزی نشنیدم والله ... شاید یکی از زوار عرب بوده ... حتماً داشته با کسی حرف می زده، از بغل دستِ شما رد شده، شما شنیده ای". مرد با خودش گفت: "نه!" نمی توانست صدایی از این حوالی باشد. اما به روی خادم نیاورد. همان طور ایستاده بود در ورودیِ حرم. خادم اشاره کرد که حرکت کند. دوباره عزم ورود کرد، این بار صدایی بلندتر و نهیب زننده تر شنید: "لا! ... لا اَئذِنُ اَن تَدخُل فی حرمنا". مرد خشک ش زد. صدا توی سرش می پیچید و تکرار می شد انگار. می شنید؛ رسا هم می شنید. مشخصاً صاحب حرم منع ش می کرد از ورود. نمی دانست چه کند. نمی توانست حتی فکر کند که چه کند. دیگر جرأت قدمی برداشتن را نداشت، نه پس، نه پیش. لرزَش گرفته بود. همه ی فکرهای ش به هم پیچ خورده بودند. مثل تاری به هم پیچیده در اسارتِ چیزی که نمی فهمید. قدرت هر کاری از او سلب شده بود. نمی دانست چه کند. با این صدا انگار قاعده ی زنده گی از دست ش در رفته بود. انگار در آستانه ی جایی ایستاده بود که از این به بعدش را نمی شناخت. در مدارِ دنیایی قرار گرفته بود که برای ش ناشناخته می زد. یک جمله، همه ی مفهوم  واقعیت را برای ش دگرگون کرده بود و این همه را نمی توانست یک جا توی آن کله ی یک وجب و نیمی اش جا کند. دیگر جرأت حرکت نداشت. در میانه ی ورودی حرم ایستاد. یکی از گیت ها را اشغال کرد. خادم صدای ش درآمد. مردم هم پشت سرش. هر چه هم می خواستند هل ش دهند، تکان نمی خورد، انگار با میخ به زمین ش دوخته باشند. نفس های تندی می زد. کمی خودش را و چیزی که بر او گذشته بود را مرور کرد. باید فرار می کرد. باید از حرم دور می شد. با احتیاط پا پس کشید. وقتی که دید اتفاقی نمی افتد، کامل برگشت و به طرف میدان دوید. ناگهان صدای ناقاره خانه بلند شد.  ترسید و  زمین خورد. چند نفری دورش دست ش را گرفتند تا بلندش کنند. دست ش را پس کشید و سریع بلند شد و دوباره به سمت میدان دوید.

***

وقتی بر یک اتفاق خیلی مهم می گذری، حتماً باید آن را با دیگری سهیم شوی؛ یا خاطره اش را بازگویی یا واقعه اش را بازسازی، والّا دیوانه می شوی. اما سهیم شدن در اتفاق هایی که فهمیدن شان خیلی سخت است، خیلی سخت است. درست مثل گفتن شان. هی کلمات را بالا و پایین می کنی و جملات را ردیف می کنی تا آن چه دیده ای یا تجربه کرده ای را به آن طرفِ پشتِ گوشی بگویی و در نهایت:

حرف های طولانی سعید تمام شد. گوشی را گذاشت. با خودش فکر کرد: "خواب ت را برای کدام شیرِ پاک خورده ای تعریف کنی که یارو فروید از آب در نیاید؟"* این هم از هم کارهای سازمانی اش. اول از مرکز برش داشتند و فرستادندش مشهد که همه می دانستند هیچ خبری نیست برای گزارش شدن؛ حالا هم که خبری شده بود، دست ش می انداختند. جلیقه ی رسمیِ سازمان را از روی کاناپه برداشت و به جای ش خودش را ولو کرد روی کاناپه. کنترل تلویزیون را برداشت و همین طوری دکمه ای را زد. تلویزیون روشن شد. شبکه ی استانی بود. حرم را نشان می داد هم راه با یک دعای به دل نشینِ توسل. رفت و از توی کتاب خانه، کتاب چه ی دعاهایش را آورد. توسل را باز کرد. یک بار جای نریشن یکی از همین گزارش هاش گفته بود:

و از چیزهایی که نصف ش دیدنی بود و نصف دیگر ساختنی توی ذهنِ خبرسازِ خبرنگار جماعت تا علم ش کند برای هو کردن. این ها چیزهایی بود که وَقَعَ شان را هر شب که می رفت حرم می دید، اما تنها می توانست کلمات خوش گلِ به درد نه خوری ازشان بسازد  که فوق ش می شد بهانه ی گریه ی مردم شان کرد. اما حقیقتِ این واقعیت ها را نه می فهمید و نه حتی می دید. حرف های سعید پشت گوشی یادش می آمد که: "ببینم مرد، سازمان تو رو فرستاده اون جا که گزارش تهیه کنی یا بری بشی مجاور؟ هان؟ ... ببین داداش! از ما گفتن بود، با این وضعِ کار کردن تو دفعه ی بعد که خواستند برات محلِ خدمت ببرند می فرستندت آنگولا تا از میمون ها گزارش تهیه کنی ها ..." و اصلاً کاش فرستاده بودندش همان جاها. جایی که آدمی می فهمد چیزی را که می بیند. آخر یکی نیست بگوید از این همه حرم رفتن و بست نشستن و گریستن یا نگریستن، کدام دویی شش شده است؟ آن از بچه گی ها که پدرش دست ش را می گرفت و به کشان کشان میان جمعیت می رساندش به کفش داری و بعد هم آن اتاقک تنگ و شلوغ که کول ش می کرد و روی دست می بردش نزدیکی های ضریح و بعد با یا الله های جماعت روی سر و کله شان می رفت تا گرفتنِ آن ضریحِ فولادی که همیشه داخل ش تاریک بود و بعد با اضطراب گم شدن و تنها ماندن روی همان سرها ودست ها برمی گشت به کول بابا و حاصل همه ی این ها چه؟ ترس. و اسم همه ی این ها چه؟ زیارت. با خودش می گفت کاش فرستاده بودندش همان آنگولا. کاش از میمون هایی که می فهمید گزارش تهیه می کرد تا از آدم هایی که نمی فهمید و مجبور بود با هزار کلمه ی خوش گل، بابِ طبع رسانه ی ملی شان کند. نمی دانست. خیلی چیزها را نمی دانست و نمی فهمید، و مهم ترین شان همین اتفاقِ آخری.

زیارت تمام شد. روحانی ای آمد بالای منبر:

همین. همه ی حرف های یک آخوندِ سر منبر بروِ حرمِ به آن بزرگی. همین. انگار آخوندها هم دیگر کنتور می اندازند برای منبر رفتن.

راست می گفت اما. حرف اگر درد باشد و شنونده اگر صاحبِ درد، چه یک خط، چه یک کتاب. همین. راست می گفت، اما این بار را انگار به خطا زده بود. این بار صاحب حرم ردش کرده بود. شاید آن قدر آمده بود و بی خواست رفته بود که این حق صدای ش درآمده بود. وحالا یکی می گفت: "لا" و آن یکی که؟ "صاحب حرم" ...

***

رفت جلوی باب. این بار دیگر اذن دخول را نخواند. تنها سر خم کرد و با چهره ای که به التماس می ماند، گفت:"آقا اجازه هست؟" صدایی نیامد. دوباره گفت. دوباره صدایی نیامد. سه باره گفت. سه باره صدایی نیامد. با خودش گفت: "حالا به حرف ش می آورم". قدمی پیش نهاد. صدایی نیامد. پیش تر، خبری نشد. باز. و همان طور سکوتی بود که در هم همه ی آدم ها حکم فرمایِ قلب ش شده بود. دیگر صدایی نمی آمد. حتی صدایی به "لا" گفتن. انگار دیگر حتی نگاه راه ندادن ش را هم نداشت. انگار دیگر کاری به  کارش نداشت. دماغ ش بازتر هوا می کشید و بازتر هوا پس می داد. دستان ش گره می شدند. لب هاش گزنده روی هم می رفت. می خواست داد بزند. گلایه کند، می خواست با فریاد بگوید: "بعدِ این همه سال، جواب ما را داده ای و آن هم به "لا" و حالا همان "لا" را هم نمی گویی؟" می خواست اولین خادمی را که به او گیر بدهد بگیرد و ببرد زیر مشت هاش. می خواست به زمین و زمان فحش دهد، آن هم ناموسی. می خواست از صاحب خانه ای که دیگر نمی دیدش گلایه سر دهد. ... پسرکی گوشه ی شلوارش را با دست گرفت و کشید: "آقا! موبایلتو یه لحظه می دی؟ گم شدم، می خوام به بابام زنگ بزنم". خودش را جمع و جور کرد. نگاه کرد به پسرک. خم شد روی زانو:"شماره اش رو بلدی؟" پسرک دست خواهر کوچک ترش را محکم تر در دست فشرد و تکه تکه شماره ها را خواند. شماره را گرفت. بعد گوشی را داد دست پسرک. پسرک سرش را برگرداند سمتی دیگر و در خودش فرو رفت:"بابا! شما کجایید؟ ...  ما جلوی ورودیِ بابِ رضاییم." بعد همان طور که گوشی را کمی از  گوش ش دور می کرد، پدرش را گوشه ای از ستون ها دید. برگشت که گوشی را پس بدهد. گریه اش گرفته بود:"اِه! ... مرد که گریه نمی کنه!" و پسرک گریه خنده با اشکی که معلوم نبود مالِ کدام ش هست رفت سمت بابا. مرد حالا جای ش را با پسرک عوض کرده بود. حالا نوبت او بود که سرش را بیندازد پایین، موبایل را توی مشت ش سفت تر بگیرد و اشکِ ناخواسته اش را پنهان کند. زنی آن طرف تر دهنه ی گوشی را گرفته بود سمتِ گنبد، انگاری که یکی دارد از پشت گوشی سلام می دهد.  دورش هم  سه چهار نفری گریه می کردند. بعد زن گوشی را گرفت و گفت: "باشه عمه جان! برای مادرت هم که طلاق گرفته دعا می کنیم ... نه! نه! قول می دیم که نفرین ش نکنیم!" و بعد از قطع کردن سرش را کامل پنهان می کند زیرِ چادر. مرد دیگر نمی تواند جلوی گریه های پنهان ش را بیش از این بگیرد. دو دست را تکیه گاهِ شانه های لرزان ش می کند به زمین. مردی روی ویلچر از پشت دست ش را می گذارد روی شانه ی مرد و به او همان طور در غرق شدن بیش تر در دردهاش می گوید: "غصه نه خور جوون! هر چی از امام رضا می خوای، به ش بگو، امام رضا امامِ رفعته، هر چی بخوای به ت می ده! ... به ش بگو چی می خوای ازش" و گریه های مرد سنگین تر و پهلوگیرتر می شود. موبایل ش زنگ می خورد: "الو! سلام، یه خبر برات دارم. اسم ت رد شده واسه یه مأموریت. تا فردا پانزدهم خودت رو برسون این جا که اعزام ت کنیم ... شنیدی چی گفتم؟ الو؟ ... اِ ... داری گریه می کنی؟" ...

***

روزنامه ی هم شهری :

 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر از عباس صفاری

 

 

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

اذن دخول

چهارشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۳۴ ق.ظ
  • ءَ اَدخُلُ یا رَسولَ الله؟ ... ءَ اَدخُلُ یا حجةَ الله؟ ...ءَ اَدخُلُ یا ملائکة الله المقربین المقیمین فی هذه المشهد؟ ...

دست ش را از روی سینه اش برداشت. پوزخندی زد به هیبت تکراری خودش و دعاهایی که نمی دانست مالِ دل خودش هست یا مالِ گرفتاری دیگری و جلو رفت تا وارد شود. ناگهان یک چیزی شنید. ایستاد. به دور و برش نگاهی انداخت، خبری نبود. فکر کرد صدای معمولی ای از یکی از همین زائرین بوده. برگشت و قصد ورود کرد. گامی برداشت، دوباره همان صدا را شنید. سریع برگشت تا پشت سرش را نگاه کند، دستی خورد روی شانه اش: "طوری شده برادر؟" از جای ش پرید، از خدام ورودی حرم بود.

  • کی بود؟

خادم جواب داد: "کی، کی بود؟" مرد سریع جواب داد: "همین صدا دیگه ...". خادم گفت: "کدوم صدا؟" مرد گفت:" همین صدا دیگه ... همین که گفت "لا" " خادم گفت: "لا؟!! ... من که چیزی نشنیدم والله ... شاید یکی از زوار عرب بوده ... حتماً داشته با کسی حرف می زده، از بغل دستِ شما رد شده، شما شنیده ای". مرد با خودش گفت: "نه!" نمی توانست صدایی از این حوالی باشد. اما به روی خادم نیاورد. همان طور ایستاده بود در ورودیِ حرم. خادم اشاره کرد که حرکت کند. دوباره عزم ورود کرد، این بار صدایی بلندتر و نهیب زننده تر شنید: "لا! ... لا اَئذِنُ اَن تَدخُل فی حرمنا". مرد خشک ش زد. صدا توی سرش می پیچید و تکرار می شد انگار. می شنید؛ رسا هم می شنید. مشخصاً صاحب حرم منع ش می کرد از ورود. نمی دانست چه کند. نمی توانست حتی فکر کند که چه کند. دیگر جرأت قدمی برداشتن را نداشت، نه پس، نه پیش. لرزَش گرفته بود. همه ی فکرهای ش به هم پیچ خورده بودند. مثل تاری به هم پیچیده در اسارتِ چیزی که نمی فهمید. قدرت هر کاری از او سلب شده بود. نمی دانست چه کند. با این صدا انگار قاعده ی زنده گی از دست ش در رفته بود. انگار در آستانه ی جایی ایستاده بود که از این به بعدش را نمی شناخت. در مدارِ دنیایی قرار گرفته بود که برای ش ناشناخته می زد. یک جمله، همه ی مفهوم  واقعیت را برای ش دگرگون کرده بود و این همه را نمی توانست یک جا توی آن کله ی یک وجب و نیمی اش جا کند. دیگر جرأت حرکت نداشت. در میانه ی ورودی حرم ایستاد. یکی از گیت ها را اشغال کرد. خادم صدای ش درآمد. مردم هم پشت سرش. هر چه هم می خواستند هل ش دهند، تکان نمی خورد، انگار با میخ به زمین ش دوخته باشند. نفس های تندی می زد. کمی خودش را و چیزی که بر او گذشته بود را مرور کرد. باید فرار می کرد. باید از حرم دور می شد. با احتیاط پا پس کشید. وقتی که دید اتفاقی نمی افتد، کامل برگشت و به طرف میدان دوید. ناگهان صدای ناقاره خانه بلند شد.  ترسید و  زمین خورد. چند نفری دورش دست ش را گرفتند تا بلندش کنند. دست ش را پس کشید و سریع بلند شد و دوباره به سمت میدان دوید.

***

وقتی بر یک اتفاق خیلی مهم می گذری، حتماً باید آن را با دیگری سهیم شوی؛ یا خاطره اش را بازگویی یا واقعه اش را بازسازی، والّا دیوانه می شوی. اما سهیم شدن در اتفاق هایی که فهمیدن شان خیلی سخت است، خیلی سخت است. درست مثل گفتن شان. هی کلمات را بالا و پایین می کنی و جملات را ردیف می کنی تا آن چه دیده ای یا تجربه کرده ای را به آن طرفِ پشتِ گوشی بگویی و در نهایت:

  • یواش یواش داری دیوونه میشی ها. یه صدایی گفت "لا" یعنی چی مرد؟ نکنه  دعای اشتباهی کردی رفتی حرم؟ این "مجنون مجنون"ی که می گند  استعاره هست ها. نرفته باشی گفته باشی"یا امام رضا! قربون ت ما رو مجنون مون کن!". ببنیم نکنه جوِّ معنوی گرفته ات رفتی تو عالم بالا؟ فکر کنم یواش یواش وقت ش باشه که از عالمِ بالا و عشق هاش دل بکنی و بیای روی همین زمین وردستِ خودمون. بابا تو دیگر 34 سالت هست. اصلاً تقصیر این صدا و سیماست که آدم عزب استخدام می کنه.ببین داداش!  همین خواهر خانم خودم هم تحصیلات داره، هم اتفاقاً به تو می خوره، اگه می خوای ...؟

حرف های طولانی سعید تمام شد. گوشی را گذاشت. با خودش فکر کرد: "خواب ت را برای کدام شیرِ پاک خورده ای تعریف کنی که یارو فروید از آب در نیاید؟"* این هم از هم کارهای سازمانی اش. اول از مرکز برش داشتند و فرستادندش مشهد که همه می دانستند هیچ خبری نیست برای گزارش شدن؛ حالا هم که خبری شده بود، دست ش می انداختند. جلیقه ی رسمیِ سازمان را از روی کاناپه برداشت و به جای ش خودش را ولو کرد روی کاناپه. کنترل تلویزیون را برداشت و همین طوری دکمه ای را زد. تلویزیون روشن شد. شبکه ی استانی بود. حرم را نشان می داد هم راه با یک دعای به دل نشینِ توسل. رفت و از توی کتاب خانه، کتاب چه ی دعاهایش را آورد. توسل را باز کرد. یک بار جای نریشن یکی از همین گزارش هاش گفته بود:

  • حرم 24 ساعته است. هم شب دارد، هم روز. اما شب هاش یک چیز دیگر است. هزار و یک جا هم دارد برای نشستن، اما روبه روهایِ گنبد یک چیز دیگری است. با این حال هر کسی را ادبی است و رسمی که به دل ش بنشیند وشاید بارانی شود. البته  شاید برای امام فرقی نکند، اما برای زائر فرق می کند این که توی صحن جمهوری بنشیند و گنبد زرد را تمام قد، کشیده ببیند و با گلو هم راه با یک گل دسته و وا دهد، یا بایستد جلوی بست شیخ طبرسی و نیمه گنبدی پشت گل دسته ببیند و سلام کند، یا از سمت باب الرضا وارد شود و گنبدِ گوهرشاد را پیش تر و گنبد خودِ آقا را بعدترش پت و پهن و بی گلو از پشت شبستان ها ببیند و اذن دخول بگیرد. فرق دارد برای زائر از شرق و غرب و شمال و جنوب ش وارد شدن، یا خارج شدن. فرق دارد برای زائر این که به پنجره ی کدام صحن بچسبد یا به ضریح کدام طبقه. فرق دارد برای دارا و ندار که از روی زیارت نامه ی خودش بخواند یا از موقوفات حرم. این که حتی اول برود سرویس بهداشتی های پله برقی دار و بعد برود نماز و بعد هم زیارت فرق دارد برای ش با این که  سلسله  را بر هم بزند. فرق دارد، حتی اگر برای امام فرقی نکند. لحظه به لحظه اش فرق دارد و شب به شب ش. گریه ها هم حتی فرق دارند. مسلماً گریه ی آن بابایی که کفش آکسفورد پوشیده است و پیراهنِ لاکوسته و شلوارِ دیزل، فرق دارد با آن گیوه به پایِ کلاه به سرِ جلیقه پوش. مرد و زن و پیر و جوان ش فرق دارد. یکی گریه اش از جنس فقر است و یکی از جنس استدعا. یکی دل ش برای مادر خدابیامرزش گرفته و یکی دل ش برای کشتی هاش. یکی گریه اش گرفته و نمی داند چرا، و یک می داند و نمی داند چه طور بایستی گریه کند. حتی بچه ها هم توی این بازی فرق می کند نقش هاشان. یکی با چادر فسقلی اش کله ی باباش را پوشانده و با دو تا دست هاش صورت ش را گرفته که: "بابا! گریه نکن!" و یکی از باباش فاصله گرفته و با بغض گریه های باباش را نگاه می کند. یکی ترسیده که نکند علت گریه های بابا باشد و یکی هم هم پای بابا سر چیزهایی که نمی داند گریه می کند. یکی کله اش را کرده توی قرآن و گریه می زند و یکی بچه ی معلول ش را بغل زده و شانه هاش می لرزد ...

و از چیزهایی که نصف ش دیدنی بود و نصف دیگر ساختنی توی ذهنِ خبرسازِ خبرنگار جماعت تا علم ش کند برای هو کردن. این ها چیزهایی بود که وَقَعَ شان را هر شب که می رفت حرم می دید، اما تنها می توانست کلمات خوش گلِ به درد نه خوری ازشان بسازد  که فوق ش می شد بهانه ی گریه ی مردم شان کرد. اما حقیقتِ این واقعیت ها را نه می فهمید و نه حتی می دید. حرف های سعید پشت گوشی یادش می آمد که: "ببینم مرد، سازمان تو رو فرستاده اون جا که گزارش تهیه کنی یا بری بشی مجاور؟ هان؟ ... ببین داداش! از ما گفتن بود، با این وضعِ کار کردن تو دفعه ی بعد که خواستند برات محلِ خدمت ببرند می فرستندت آنگولا تا از میمون ها گزارش تهیه کنی ها ..." و اصلاً کاش فرستاده بودندش همان جاها. جایی که آدمی می فهمد چیزی را که می بیند. آخر یکی نیست بگوید از این همه حرم رفتن و بست نشستن و گریستن یا نگریستن، کدام دویی شش شده است؟ آن از بچه گی ها که پدرش دست ش را می گرفت و به کشان کشان میان جمعیت می رساندش به کفش داری و بعد هم آن اتاقک تنگ و شلوغ که کول ش می کرد و روی دست می بردش نزدیکی های ضریح و بعد با یا الله های جماعت روی سر و کله شان می رفت تا گرفتنِ آن ضریحِ فولادی که همیشه داخل ش تاریک بود و بعد با اضطراب گم شدن و تنها ماندن روی همان سرها ودست ها برمی گشت به کول بابا و حاصل همه ی این ها چه؟ ترس. و اسم همه ی این ها چه؟ زیارت. با خودش می گفت کاش فرستاده بودندش همان آنگولا. کاش از میمون هایی که می فهمید گزارش تهیه می کرد تا از آدم هایی که نمی فهمید و مجبور بود با هزار کلمه ی خوش گل، بابِ طبع رسانه ی ملی شان کند. نمی دانست. خیلی چیزها را نمی دانست و نمی فهمید، و مهم ترین شان همین اتفاقِ آخری.

زیارت تمام شد. روحانی ای آمد بالای منبر:

  • اول همه ی این باب ها یک عربی نوشتی است به نام اذن دخول. توی آن تو می گویی که امام ت را شناخته ای و به حق ش معترفی. اما من از شما می پرسم؟ هستید؟ آیا می دانید عارف ید به صاحب  این حرمی که توی ش نشسته اید؟ ... حالا اگر معترفید، تازه می رسید به این جا که آیا می دانید چرا این جایید؟ ... وقتی می روید درِ خانه ی بزرگی، اول باید عارف به آن صاحب خانه باشید. بعد که می خواهید اذن دخول بگیرید و وارد شوید، صاحب خانه از کارِ شما می پرسد. اگر بگویید که آمده ام برای دیدن شما، می گوید: بفرمایید، اگر بگویید که آمده ام پناهنده شوم، می گوید: بفرمایید، اگر کارِ شما لنگ است و دنبال چاره اید، می گوید: بفرمایید. اگر مریض دارید و او طبیب است می گوید: بفرمایید، اگر دل تان خسته است و دنبال دامانی برای بارِ غم هاتان می گردید، می گوید: بفرمایید، ... اما یک زمانی هست که شما خودتان هم نمی دانید چه کارِ صاحب خانه دارید، آن گاه اگر من باشم می گویم: اول برو تکلیف ت را با خودت معلوم کن، بعد بیا این جا. هر چند من نیست م و صاحب این خانه همیشه می گوید: بفرمایید. ... اما حق ش این است. والسلام.

همین. همه ی حرف های یک آخوندِ سر منبر بروِ حرمِ به آن بزرگی. همین. انگار آخوندها هم دیگر کنتور می اندازند برای منبر رفتن.

  • ... صاحب خانه می گوید: بفرمایید ... اما یک زمانی ... حق ش این است ...

راست می گفت اما. حرف اگر درد باشد و شنونده اگر صاحبِ درد، چه یک خط، چه یک کتاب. همین. راست می گفت، اما این بار را انگار به خطا زده بود. این بار صاحب حرم ردش کرده بود. شاید آن قدر آمده بود و بی خواست رفته بود که این حق صدای ش درآمده بود. وحالا یکی می گفت: "لا" و آن یکی که؟ "صاحب حرم" ...

***

رفت جلوی باب. این بار دیگر اذن دخول را نخواند. تنها سر خم کرد و با چهره ای که به التماس می ماند، گفت:"آقا اجازه هست؟" صدایی نیامد. دوباره گفت. دوباره صدایی نیامد. سه باره گفت. سه باره صدایی نیامد. با خودش گفت: "حالا به حرف ش می آورم". قدمی پیش نهاد. صدایی نیامد. پیش تر، خبری نشد. باز. و همان طور سکوتی بود که در هم همه ی آدم ها حکم فرمایِ قلب ش شده بود. دیگر صدایی نمی آمد. حتی صدایی به "لا" گفتن. انگار دیگر حتی نگاه راه ندادن ش را هم نداشت. انگار دیگر کاری به  کارش نداشت. دماغ ش بازتر هوا می کشید و بازتر هوا پس می داد. دستان ش گره می شدند. لب هاش گزنده روی هم می رفت. می خواست داد بزند. گلایه کند، می خواست با فریاد بگوید: "بعدِ این همه سال، جواب ما را داده ای و آن هم به "لا" و حالا همان "لا" را هم نمی گویی؟" می خواست اولین خادمی را که به او گیر بدهد بگیرد و ببرد زیر مشت هاش. می خواست به زمین و زمان فحش دهد، آن هم ناموسی. می خواست از صاحب خانه ای که دیگر نمی دیدش گلایه سر دهد. ... پسرکی گوشه ی شلوارش را با دست گرفت و کشید: "آقا! موبایلتو یه لحظه می دی؟ گم شدم، می خوام به بابام زنگ بزنم". خودش را جمع و جور کرد. نگاه کرد به پسرک. خم شد روی زانو:"شماره اش رو بلدی؟" پسرک دست خواهر کوچک ترش را محکم تر در دست فشرد و تکه تکه شماره ها را خواند. شماره را گرفت. بعد گوشی را داد دست پسرک. پسرک سرش را برگرداند سمتی دیگر و در خودش فرو رفت:"بابا! شما کجایید؟ ...  ما جلوی ورودیِ بابِ رضاییم." بعد همان طور که گوشی را کمی از  گوش ش دور می کرد، پدرش را گوشه ای از ستون ها دید. برگشت که گوشی را پس بدهد. گریه اش گرفته بود:"اِه! ... مرد که گریه نمی کنه!" و پسرک گریه خنده با اشکی که معلوم نبود مالِ کدام ش هست رفت سمت بابا. مرد حالا جای ش را با پسرک عوض کرده بود. حالا نوبت او بود که سرش را بیندازد پایین، موبایل را توی مشت ش سفت تر بگیرد و اشکِ ناخواسته اش را پنهان کند. زنی آن طرف تر دهنه ی گوشی را گرفته بود سمتِ گنبد، انگاری که یکی دارد از پشت گوشی سلام می دهد.  دورش هم  سه چهار نفری گریه می کردند. بعد زن گوشی را گرفت و گفت: "باشه عمه جان! برای مادرت هم که طلاق گرفته دعا می کنیم ... نه! نه! قول می دیم که نفرین ش نکنیم!" و بعد از قطع کردن سرش را کامل پنهان می کند زیرِ چادر. مرد دیگر نمی تواند جلوی گریه های پنهان ش را بیش از این بگیرد. دو دست را تکیه گاهِ شانه های لرزان ش می کند به زمین. مردی روی ویلچر از پشت دست ش را می گذارد روی شانه ی مرد و به او همان طور در غرق شدن بیش تر در دردهاش می گوید: "غصه نه خور جوون! هر چی از امام رضا می خوای، به ش بگو، امام رضا امامِ رفعته، هر چی بخوای به ت می ده! ... به ش بگو چی می خوای ازش" و گریه های مرد سنگین تر و پهلوگیرتر می شود. موبایل ش زنگ می خورد: "الو! سلام، یه خبر برات دارم. اسم ت رد شده واسه یه مأموریت. تا فردا پانزدهم خودت رو برسون این جا که اعزام ت کنیم ... شنیدی چی گفتم؟ الو؟ ... اِ ... داری گریه می کنی؟" ...

***

روزنامه ی هم شهری :

  • به گزارش شبکه ی ایمنی هوانوردی، ام روز، پانزدهم آذر ماه، ساعت 13:21  هواپیمای سی-130  حامل خبرنگاران و جمعی از نظامیان که  برای پوشش خبری رزمایش عاشقان ولایت عازم بندرعباس بودند در کنار بلوک 52 شهرک توحید سقوط کرد. اسامی شهدای این سانحه ی هوایی به شرح زیر است ... .

 

 

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* شعر از عباس صفاری

 

 

 

نظرات  (۱)

۲۲ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۴۷ سجاد پورخسروانی
   آقا یا شاید خانم! ما این عربی هاش رو توی داستان از خودمون در آوردیم، اگه شما عربی تون خوبه، و اگه جملات عربی داستان رو اشتباه نوشته ایم، زحمتِ غلط گیری اش با شما. ممنون. 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی