The Way :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ق.ظ

The Way

ببینم! کدام تان می دانید که "کلیسایِ جامعِ سان تیاگو" کجایِ این عالم است؟ ... احتمالاً هیچ کدام تان! شما هم حتم مثلِ من نمی دانید کدام قبرستانی است. اما مطئناً یک قبرستانی است دیگر ... کمابیش مثلِ باقیِ قبرستان ها، با این تفاوت که عزیز برایِ مردمی لابد. و خُب کدام قبرستان است که از این حیث مبرا باشد؟ ... بی که قصدِ توهین به اهلِ قبورِ جماعتِ صلیب باور را داشته باشم، باید بگویم که قبرستان، قبرستان است، حتی اگر مفرد باشد و داخلِ کلیسایِ جامعِ خیلی مهمی و مالِ یکی از حواریون ... آن چه که هست، مثلِ باقی، مشتی خاک است، سنگ نشانه ای، ... و لابد دستی استخوان زیرِ آن ... . از این گفته شاید جماعتِ مسیحی نشان درست کند که: "هوی! پس قبرستانِ بقیعِ شما هم ... هکذا..." و خب چه اشکال دارد؟ ... گیریم که خاک هایِ ما بویِ "لا اله الا الله" بدهد، یا مدفن هامان مشتی استخوان نباشد، بل جسدهای سالمِ بزرگانی باشد که ... که چی؟ ما را سَنَنَ؟ So what؟ که ما مرده های درجه یک تری را می پرستیم؟ ... بگذریم، عرض م این ها نیست. این ها هم چین مهم هم نیست. این که قبر کجاست و قبرستان ... بله! آدمِ تویِ قبر مهم است ... ولی آدمِ تویِ قبر که دیگر تویِ قبر نیست. احترامِ میت و جسدِ محمل و چه و چه به جا، اما ما را که برای مشتی خاک، از خاک برنه انگیختاندند. ما را برایِ -حالا هر چه، تو اصلاً بگو روح اگر باور داری- برانگیختانده اند. و این که قبرستانِ بقیع کجاست یا سان تیاگو، هر دو مهم است اگر ... یا نیست اگر ... .

احتمالاً این که سان تیاگو کجاست برای Emilio Esteves  هم هم چین مهم نبوده، والّا اسمِ اثر سینمایی اش را نمی گذاشت The Way؛ می گذاشت "سان تیاگو، عشقِ من" یا چه می دانم" سان تیاگو، قبله ی حاجات"، یا کعبه ی مهمات" (مهمات از جمعِ مهم، نه باروت ماروت)، یا یک تپقی توی همین مایه ها. و لابد توی همین The Way نام گذاشتن ش هم، هم چین حرفِ خاص سازِ The برای ش خاص نبوده، والّا می نوشت The Way Of ...، اما ننوشته. اسم ش همینی است که گفتم تان. به همین سرراستی و کوتاهی. و راست ش را بخواهید همین کوتاه نامِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای آن چنان به دل م نشسته که اول صبحی نتوانستم کله ی شب بیدار را بی خیالِ بستر کنم. این بابا، که خودش هم توی فیلم بازی می کند حرف کی زده که پای هیچ منبری از آدابِ زیارت نمی زنند:  زیارت نه یعنی قصدِ قربتِ قبرستان. زیارت یعنی راهی را پیمودن به قیاسِ تجربه ای که آن آدمِ قبرنشین پیموده است. یعنی پیمودن و پالوده شدن. یعنی به خیالِ زیارتی، از منزلِ خویش کندن و از کج راهِ خویش برگشتن تا به دل خواهِ او که خاطرِ زیارت ش را داری، در راهی شوی که او خاطرش هست. زیارت یعنی راه، نه مقبره. یعنی گذر، یک سره ... و الّا زیارت گاه هم می شود عَلَمِ خودخواهی ای که به رنگِ سبز، یا سفید یا چه آویزانِ تنبان ت کنی، یا یله ی گردن ت و برگردی به ولایت ... که بله! ما هم حاجی ... یا کربلایی ... یا مشتی ... یا چه. بی که هیچ بویی گرفته باشی از عصاره ی دانه ی کاشته ی آن بزرگ ... .

فیلم از این جا شروع می شود:

همین. و بعد پیرمردی شصت و چند ساله راه می افتد یا علی مدد فرانسه. و مواجهه با جسدِ فرزندِ 40 ساله و سوزاندن ش و خاکسترش را به همان راهی بردن که او در طلبِ طی ش بوده ... و با آدم هایی روبه رو شدن، هر کدام کمابیش در فکرِ تغییری ... و راه را سر کردن ... و رسیدن ... بی که بدانند چرا ... و باز همان بودن یا که نه ... و ... تمام. به نظرِ من داستان همین قدر کفایت می کرد. این که بعدش چه شد و چه کردند، من و توییم که بایستی بکنیم و ببینیم. مهم من و توییم. به افاضه ی آن مقال کِ "من های ممکن"ی که پیش تر نوشته بودم، مهم امکان هایی است که در راه به ما اضافه می شود. و همین امکان هاست که زیارت را و در معنایِ وسیع تر سفر را می سازد.

اگر اشتباه نکنم، قدیم ها -که ما فقط حسرتِ نان سنگگ ش را می خوریم- که حضراتِ ایرباس و ایرلاین و هما و چه و چه تشریف نداشتند، یا این هیولاهایِ باس نامِ بنزین بلع، ملت یک سفرِ حج شان به طورِ معمول شش ماه یا هشت ماه طول می کشید. و حسنِ شروعِ سفر هم با "اشهد" بود. آدم هایی دست از جان کشیده ... از زن و فرزند و مال و کسب و معاش ... می رفته اند به زیارت. با هم سفرانی که معمولاً هم سفره می شدند تآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ بشوند آن چه که باید. سیرورت هم یعنی همین. اصلاً زیارت نوعی سیرورت است، شدن است، هجرت است. هجرت از چیزی که هستی، مقامی که داری، حب و بغض هایی که اندوخته ی دل ت شده ... و همه را به قصدِ زیارت از دل زدودن ... در راه. دنیا راه است؟ مگر نیست؟ مگر دنیا منزل گهِ موقت نیست؟ یا که محلِ عبور؟ و مگر منزل گهِ موقت و راهِ عبور، غیر از راه است؟ ... و مگر آدمی غیر از مسافر؟ ... . به گمان م اصلِ زیارت این چیزهاست. این چیزهایی که گفتم شان، و آن چیزهایی که فقط می شودشان در راه یاد گرفت ... نه این که به فراستِ قرعه، با یکی از این کاروان های پنچ ستاره(!) ببرندت مکه و مثلِ مشتی کارگزار که به تشریفاتی می روند، جلویِ خانه ی خدا بگویند "بزن زمین و سجده رو و گریه کن و طلب، که گارانتاً مقبول است." ... جمع کن ضجّی! ... مگر دل هم ساندیس است که بچلانی ش نم پس دهد؟ اگر هم پس داد، نم نبوده، عرقِ چشم بوده لابد. و الّا با آن وضعی که من و تو را سوارِ توپولوف کردند و روزنامه ی شرق دست مان دادند و مهمان دارِ خوش گل رژه راندند ... و تو هایده گوش می دادی و من ناصر ... و دوست مان چرت می زد و حاج آقا چایی ... که نمی شود گفت آمده ایم زیارت ... . زیارت، یعنی کندن از خود، نه این که کلی خودِ" تیّاره سوار شده ی"حاجی شده ی"خارج دیده ی" گوگولی مگولیدیگر اضافه مان شود که نه دنده عوض کردنِ هواپیما(!) بیمِ "آخرت" انداخته باشد توی دل مان و نه "سرپایی ریدنِ توی آسمان"، سختی ای بر گرده مان بوده باشد. زیارت هم هم وزنِ سیاحت است، و تو بِه زمن می دانی که سیاحت در مکان معنا می نشود، بل که در گذر است که می شودش گفت. پس بشکنید این بت هایِ ادبی که از زیارت برایِ خودتان ساخته اید ... .

توی داستانِ فیلم، مرد سخت اما بالاجبار هم راه کسانی می شود که بعدتر از عزیزترین کسان شان برای ش عزیزتر می زنند. کسانی که صرفِ هم خانه یا هم سایه یا هم خون بودن شان نیست که هم راه شان می شوی ... بل این بار هم راه ند به معنایِ دقیقِ کلمه. و این هم راهیِ وسعِ بودِ او را توسعه می دهد. یکی شان یک مردکِ چاقالویِ موادی است به نامِ Joost. این بابا قرارِ لاغر شدن با خودش دارد که آمده است این سفر. دیگری شان یک زنِ سیگاریِ گانادایی است که به خیالِ ترکِ سیگار آمده است. و آخرین هم راه شان هم مردک نویسنده ی ایرلندی است که ذوقِ نویسنده گی اش ته کشیده. این جماعت که با هم می شوند، تازه شکل می گیرند، بعدِ عمری زنده گی ... و همان طور که گفتم، هیچ کدام هم به خیالِ زیارت یا نیتِ مذهبی نیامده اند به سفر. اما راه، همه شان را زائر می کند. وقتی به آن دخمه ی باروکیِ کشیده و بلند می رسند، مؤمن ترینِ زوارند. نه آن مردکِ چاقالو لاغر می شود، نه آن زنک سیگاری، تارکِ سیگار، و نه آن نویسنده ی ایرلندی دست یافته به خطابه های گنده ... . پیرمرد خاکسترِ پسرش را نمی گذارد که تویِ مقصد بریزد. هر از چندی، مشتی ش را توی راه می ریزد ... و مشتی هم توی کلیسای جامع و بعد باقی مانده را به بی کرانه ی دریا ... که این یعنی آن سنت سان تیاگو هم "منزلی از منزل گاه هایِ راه".  

بگذریم، زیاد شد.فقط همین که The Way (2010) فیلم خوبی است. نه با شعارهای گنده ی یک فیلم ساز (مثلِ این هایی که من دادم)  و نه با گزنده گی و پرروییِ یک ژورنالیست. فیلمِ متینی است که نه خیالِ موعظه دارد و نه داعیه اش را، و فراتر از هر دوی این ها را می دهد: تجربه ی ثانویه. می شودش با غمی ناکشیده شروع ش کرد و با فهمی نامعلوم مدام ش. ... بروید ببینید. همین.        



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

The Way

چهارشنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۱، ۰۷:۵۵ ق.ظ

ببینم! کدام تان می دانید که "کلیسایِ جامعِ سان تیاگو" کجایِ این عالم است؟ ... احتمالاً هیچ کدام تان! شما هم حتم مثلِ من نمی دانید کدام قبرستانی است. اما مطئناً یک قبرستانی است دیگر ... کمابیش مثلِ باقیِ قبرستان ها، با این تفاوت که عزیز برایِ مردمی لابد. و خُب کدام قبرستان است که از این حیث مبرا باشد؟ ... بی که قصدِ توهین به اهلِ قبورِ جماعتِ صلیب باور را داشته باشم، باید بگویم که قبرستان، قبرستان است، حتی اگر مفرد باشد و داخلِ کلیسایِ جامعِ خیلی مهمی و مالِ یکی از حواریون ... آن چه که هست، مثلِ باقی، مشتی خاک است، سنگ نشانه ای، ... و لابد دستی استخوان زیرِ آن ... . از این گفته شاید جماعتِ مسیحی نشان درست کند که: "هوی! پس قبرستانِ بقیعِ شما هم ... هکذا..." و خب چه اشکال دارد؟ ... گیریم که خاک هایِ ما بویِ "لا اله الا الله" بدهد، یا مدفن هامان مشتی استخوان نباشد، بل جسدهای سالمِ بزرگانی باشد که ... که چی؟ ما را سَنَنَ؟ So what؟ که ما مرده های درجه یک تری را می پرستیم؟ ... بگذریم، عرض م این ها نیست. این ها هم چین مهم هم نیست. این که قبر کجاست و قبرستان ... بله! آدمِ تویِ قبر مهم است ... ولی آدمِ تویِ قبر که دیگر تویِ قبر نیست. احترامِ میت و جسدِ محمل و چه و چه به جا، اما ما را که برای مشتی خاک، از خاک برنه انگیختاندند. ما را برایِ -حالا هر چه، تو اصلاً بگو روح اگر باور داری- برانگیختانده اند. و این که قبرستانِ بقیع کجاست یا سان تیاگو، هر دو مهم است اگر ... یا نیست اگر ... .

احتمالاً این که سان تیاگو کجاست برای Emilio Esteves  هم هم چین مهم نبوده، والّا اسمِ اثر سینمایی اش را نمی گذاشت The Way؛ می گذاشت "سان تیاگو، عشقِ من" یا چه می دانم" سان تیاگو، قبله ی حاجات"، یا کعبه ی مهمات" (مهمات از جمعِ مهم، نه باروت ماروت)، یا یک تپقی توی همین مایه ها. و لابد توی همین The Way نام گذاشتن ش هم، هم چین حرفِ خاص سازِ The برای ش خاص نبوده، والّا می نوشت The Way Of ...، اما ننوشته. اسم ش همینی است که گفتم تان. به همین سرراستی و کوتاهی. و راست ش را بخواهید همین کوتاه نامِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای آن چنان به دل م نشسته که اول صبحی نتوانستم کله ی شب بیدار را بی خیالِ بستر کنم. این بابا، که خودش هم توی فیلم بازی می کند حرف کی زده که پای هیچ منبری از آدابِ زیارت نمی زنند:  زیارت نه یعنی قصدِ قربتِ قبرستان. زیارت یعنی راهی را پیمودن به قیاسِ تجربه ای که آن آدمِ قبرنشین پیموده است. یعنی پیمودن و پالوده شدن. یعنی به خیالِ زیارتی، از منزلِ خویش کندن و از کج راهِ خویش برگشتن تا به دل خواهِ او که خاطرِ زیارت ش را داری، در راهی شوی که او خاطرش هست. زیارت یعنی راه، نه مقبره. یعنی گذر، یک سره ... و الّا زیارت گاه هم می شود عَلَمِ خودخواهی ای که به رنگِ سبز، یا سفید یا چه آویزانِ تنبان ت کنی، یا یله ی گردن ت و برگردی به ولایت ... که بله! ما هم حاجی ... یا کربلایی ... یا مشتی ... یا چه. بی که هیچ بویی گرفته باشی از عصاره ی دانه ی کاشته ی آن بزرگ ... .

فیلم از این جا شروع می شود:

  • سلام! آقایِ تام ایوری؟
  • بله! بفرمایید.
  • پسرتان، آقای دنیل ایوری دی روز، در ابتدایِ مسیرِ سنت ژون فوت کردند ...
  • بوق ق ق ق ق  ....

همین. و بعد پیرمردی شصت و چند ساله راه می افتد یا علی مدد فرانسه. و مواجهه با جسدِ فرزندِ 40 ساله و سوزاندن ش و خاکسترش را به همان راهی بردن که او در طلبِ طی ش بوده ... و با آدم هایی روبه رو شدن، هر کدام کمابیش در فکرِ تغییری ... و راه را سر کردن ... و رسیدن ... بی که بدانند چرا ... و باز همان بودن یا که نه ... و ... تمام. به نظرِ من داستان همین قدر کفایت می کرد. این که بعدش چه شد و چه کردند، من و توییم که بایستی بکنیم و ببینیم. مهم من و توییم. به افاضه ی آن مقال کِ "من های ممکن"ی که پیش تر نوشته بودم، مهم امکان هایی است که در راه به ما اضافه می شود. و همین امکان هاست که زیارت را و در معنایِ وسیع تر سفر را می سازد.

  • چه ناله کننده زیاد است و حاجی کم ... من اکثرُ ضجّی و من اقلُّ حجّی(یا پس و پیش)

اگر اشتباه نکنم، قدیم ها -که ما فقط حسرتِ نان سنگگ ش را می خوریم- که حضراتِ ایرباس و ایرلاین و هما و چه و چه تشریف نداشتند، یا این هیولاهایِ باس نامِ بنزین بلع، ملت یک سفرِ حج شان به طورِ معمول شش ماه یا هشت ماه طول می کشید. و حسنِ شروعِ سفر هم با "اشهد" بود. آدم هایی دست از جان کشیده ... از زن و فرزند و مال و کسب و معاش ... می رفته اند به زیارت. با هم سفرانی که معمولاً هم سفره می شدند تآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ بشوند آن چه که باید. سیرورت هم یعنی همین. اصلاً زیارت نوعی سیرورت است، شدن است، هجرت است. هجرت از چیزی که هستی، مقامی که داری، حب و بغض هایی که اندوخته ی دل ت شده ... و همه را به قصدِ زیارت از دل زدودن ... در راه. دنیا راه است؟ مگر نیست؟ مگر دنیا منزل گهِ موقت نیست؟ یا که محلِ عبور؟ و مگر منزل گهِ موقت و راهِ عبور، غیر از راه است؟ ... و مگر آدمی غیر از مسافر؟ ... . به گمان م اصلِ زیارت این چیزهاست. این چیزهایی که گفتم شان، و آن چیزهایی که فقط می شودشان در راه یاد گرفت ... نه این که به فراستِ قرعه، با یکی از این کاروان های پنچ ستاره(!) ببرندت مکه و مثلِ مشتی کارگزار که به تشریفاتی می روند، جلویِ خانه ی خدا بگویند "بزن زمین و سجده رو و گریه کن و طلب، که گارانتاً مقبول است." ... جمع کن ضجّی! ... مگر دل هم ساندیس است که بچلانی ش نم پس دهد؟ اگر هم پس داد، نم نبوده، عرقِ چشم بوده لابد. و الّا با آن وضعی که من و تو را سوارِ توپولوف کردند و روزنامه ی شرق دست مان دادند و مهمان دارِ خوش گل رژه راندند ... و تو هایده گوش می دادی و من ناصر ... و دوست مان چرت می زد و حاج آقا چایی ... که نمی شود گفت آمده ایم زیارت ... . زیارت، یعنی کندن از خود، نه این که کلی خودِ" تیّاره سوار شده ی"حاجی شده ی"خارج دیده ی" گوگولی مگولیدیگر اضافه مان شود که نه دنده عوض کردنِ هواپیما(!) بیمِ "آخرت" انداخته باشد توی دل مان و نه "سرپایی ریدنِ توی آسمان"، سختی ای بر گرده مان بوده باشد. زیارت هم هم وزنِ سیاحت است، و تو بِه زمن می دانی که سیاحت در مکان معنا می نشود، بل که در گذر است که می شودش گفت. پس بشکنید این بت هایِ ادبی که از زیارت برایِ خودتان ساخته اید ... .

توی داستانِ فیلم، مرد سخت اما بالاجبار هم راه کسانی می شود که بعدتر از عزیزترین کسان شان برای ش عزیزتر می زنند. کسانی که صرفِ هم خانه یا هم سایه یا هم خون بودن شان نیست که هم راه شان می شوی ... بل این بار هم راه ند به معنایِ دقیقِ کلمه. و این هم راهیِ وسعِ بودِ او را توسعه می دهد. یکی شان یک مردکِ چاقالویِ موادی است به نامِ Joost. این بابا قرارِ لاغر شدن با خودش دارد که آمده است این سفر. دیگری شان یک زنِ سیگاریِ گانادایی است که به خیالِ ترکِ سیگار آمده است. و آخرین هم راه شان هم مردک نویسنده ی ایرلندی است که ذوقِ نویسنده گی اش ته کشیده. این جماعت که با هم می شوند، تازه شکل می گیرند، بعدِ عمری زنده گی ... و همان طور که گفتم، هیچ کدام هم به خیالِ زیارت یا نیتِ مذهبی نیامده اند به سفر. اما راه، همه شان را زائر می کند. وقتی به آن دخمه ی باروکیِ کشیده و بلند می رسند، مؤمن ترینِ زوارند. نه آن مردکِ چاقالو لاغر می شود، نه آن زنک سیگاری، تارکِ سیگار، و نه آن نویسنده ی ایرلندی دست یافته به خطابه های گنده ... . پیرمرد خاکسترِ پسرش را نمی گذارد که تویِ مقصد بریزد. هر از چندی، مشتی ش را توی راه می ریزد ... و مشتی هم توی کلیسای جامع و بعد باقی مانده را به بی کرانه ی دریا ... که این یعنی آن سنت سان تیاگو هم "منزلی از منزل گاه هایِ راه".  

بگذریم، زیاد شد.فقط همین که The Way (2010) فیلم خوبی است. نه با شعارهای گنده ی یک فیلم ساز (مثلِ این هایی که من دادم)  و نه با گزنده گی و پرروییِ یک ژورنالیست. فیلمِ متینی است که نه خیالِ موعظه دارد و نه داعیه اش را، و فراتر از هر دوی این ها را می دهد: تجربه ی ثانویه. می شودش با غمی ناکشیده شروع ش کرد و با فهمی نامعلوم مدام ش. ... بروید ببینید. همین.        

۹۱/۱۱/۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

The Way

رسمِ دیرینه ی راه

نظرات  (۳)

احسنت
حال که این متن را مطالعه کردم خدا رو شکر کردم که هنگام تماشای این فیلم دمه دستت نبودم.
از شوخی گذشته این حرفا که زدی فکر کنم حرف دل دیوانگانی مثل ما بود،مرسی از بیانش.
۱۹ بهمن ۹۱ ، ۰۸:۴۹ محمد حسین جمال‌زاده
آن روزها که زیارت زیارت بود، هرچند ما تجربه اش نکردیم، می شد نشست و یک سفرنامه نوشت. اما این روزها هر کسی هم بنویسد سر و ته اش را که بزنی مثل هم در می آید. از هر جای عالم که بخواهند حج بروند سوار طیاره می شوند و سفری یکنواخت را طی می کنند. نه تلنگری، نه یاد مرگی، نه سکوت و خلوتی برای تفکر و نه تحمل رنج و دردی.
و اگر بگردی هزار و یک نه دیگر!


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی