کاری برای فداکاری!؟ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کاری برای فداکاری!؟» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




دی شب یکی از همین فک و فامیل آمدند خانه ی ما. برای اتراقِ شبانه ی مهمان ها، پدر و مادرم اتاق شان را خالی کردند. همیشه وقتی مهمان می آید و اتاق کم می آید پدر و مادرم اتاق شان را خالی می کنند. من اتاق م را خالی نمی کنم، خواهرم هم اتاق ش را خالی نمی کند؛ پدر و مادرم اتاق شان را خالی می کنند. حتی به اشاره هم که شده به من و خواهرم نمی گویند که اتاق مان را خالی کنیم. بعد هم آواره می شوند و یک گوشه ای بساطِ خوابیدن شان را پهن می کنند بالأخره. بعضی موقع ها خواهرم راه شان می دهد به اتاق ش و اکثرِ دیگرِ مواقع توی آشپزخانه ای یا هم چو جایی تشک شان را پهن می کنند. به این می گویند فداکاری؛ احتمالاً. این دو نفر، از این فداکاری ها توی زنده گی شان زیاد داشته اند. همین من و خواهرم به گمان م یکی از همین فداکاری های شان باشیم! به چه جرأتی ما را واردِ این دنیا کرده اند، بزرگ مان کرده اند، و حالا هم دارند با این اخلاقِ سگ مان (شاید نباید جمع ببندم) تحمل مان می کنند. ... اما در کنارِ تمام وجاهتِ این "فداکاری"ها، همیشه یک سؤال است که از خودم می پرسم: "آیا فداکاری کارِ خوبی است؟". و پیش از این که بخواهم یا شما بخواهی به این جواب دهی، مایل م این نکته را یادآور شوم که "همه ی فداکاری های پدر و مادرم به من این درس را داده اند که نباید فداکار بود". یعنی اصلاً چرا؟ به چه دلیلی باید من یا هر کسِ دیگر از این جنس فداکاری ها توی زنده گی داشته باشد؟ برای اعتلایِ بشر؟ مثلاً من باید ازدواج کنم و این ازدواج هم "حتماً" باید مولدِ توله باشد که بشر نسل ش(یا چه می دانم، پورخسروانی نسل ش!) ادامه داشته باشد؟ که چه؟ که آن ها هم به همین وضع؟ که تهِ این تسلسلِ سمج، کلفتیِ آدم اثبات شود؟ یا به زعمِ رفقایِ میمون پندارمان تکامل به جایی که باید برسد؟

غربی -تا آن جا که صدقِ رسانه ای ش می گوید- یک عادت دارد، و آن هم این که معمولاً مهمان ها روی کاناپه می خوابند(مهمان هایی که آن قدر پررو هستند و نرفته اند هتل بگیرند مثلاً). توی چنان فرهنگی -به طورِ معمول-خانه ها برای مهمان داری طراحی نمی شوند. بل که برای ظرفیتِ مشخصی فضاپردازی می شوند. و اگر احیاناً -با اتفاق های نابعیدِ انسانی- مهمانی سر و کله اش پیدا شد، جای ش روی کاناپه است. این را هم میزبان می داند و هم مهمان. یک قراردادِ نانوشته است. چنین فرهنگی ناقلِ یک اندیشه است و آن هم این که نباید جوری زنده گی را طراحی کرد که قرار باشد هر شب ش آدم در آن محیای "فداکاری" باشد. توی چنین فرهنگی به نظرم فداکاری بی معنی است. یعنی وقتی "من" هست و این "من" معلوم نیست چند سال زنده باشد و از تحفه ای که گیرش آمده -زنده گی- تنعم کند، پس چرا باید هر شب ش در اضطرابِ از دست دادنِ تخت ش باشد؟ هان؟ اصلاً هر شب نه، یک شب. وقتی هر شبِ بودن انسان، ممکن است آخرین شب ش باشد، پس چرا باید این آخرین داشته را در راهِ یک ارزش ذهنیِ بلاعوض به نامِ فداکاری داد؟ چرا وقتی شمارِ لذت ها در دست نیست، باید از هر کدام شان گذشت؟ 

من این سؤال را از فرهنگی می پرسم که در آن "فداکاری" یک ارزش است: چرا باید آدم راحتی ش را دو دستی پیش کشِ دیگری کند؟ تشک ش را، آرامش ش را؟ چه می دانم پول تو جیبی اش را. چرا باید در وعده ای که می خوریم با بقیه شریک باشیم؟ وقتی بودن یا نبودنِ ما با بودن و نبودنِ دیگری هیچ فرقی ندارد، چرا باید دیگری را به من ترجیح داد؟ من نمی فهم م هر کاری را که برای فداکاری می کنیم یعنی داریم برای چه می کنیم؛ و با این حال به عنوانِ یک ارزش محکوم م به یک چنین چیزی. چرا؟ من "پدرم" و "مادرم" را می بینم و خودم را در نسبتِ آن ها؛ و از خودم می پرسم که چرا باید "من" خانه ای داشته باشم که یک "من"ِ کوچولویِ عنترِ دیگر هم توی ش باشد؟ هان؟... همین.      

سجاد پورخسروانی
۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ اضافه