بایگانی بهمن ۱۳۹۳ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۷ مطلب در بهمن ۱۳۹۳ ثبت شده است


[دسته بندی: مقاله]




مقاله ای است چند پاره درباره ی فوایدِ کتاب نخواندن. دومین هم کاریِ بنده است  با جنابِ کشاورزیان(اگر اسمِ چانه زدن و مقاله نوشتن را بشود گذاشت "کار"!). همین.

 





لینک دانلود نسخه پی دی اف مقاله "کتاب نخوانیم"

سجاد پورخسروانی
۱۲ بهمن ۹۳ ، ۱۱:۱۵ موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




سمع ک گرفتم. بعدِ نه سال از تجویزش. این سال ها هر جوری که بود با لب خوانی و جواب های شانسی سر کردم. سرِ همه ی کلاس ها، ردیفِ جلو، چهره به چهره ی استاد نشستم. روزِ دفاع یادم هست، برخلافِ سیاقِ این جور جلسه ها که دانش جوها با فاصله ی محسوسی از اساتید می ایستادند، در یک قدمیِ صندلی استادها ایستادم که تعبیرِ به اعتماد به نفس شد و چه می دانم حاضر جوابی. بعدِ من، همه ی بچه ها در همان فاصله ایستادند. روزی که رفته بودم جلسه ی نقد داستان م توی همایشی در شیراز، حسابی کنفت شدم؛ یارو می پرسید چند روز طول کشید که داستان را بنویسی، من جواب می دادم بیست و چهار سال م هست. می گفت "نه، چند روز طول کشید کار رو بنویسی؟" و من می گفتم "آهان! چهارساله که به طورِ جدی می نویسم". واکنشِ بقیه بماند، من هم بودم می خندیدم. کلاسِ زبان را نیمه  ول کردم؛ بابتِ شنیدن توی همین فارسی ش هم مانده بودم، چه برسد به عرضهِ سمعِ دری وری های انگلیسی. توی هیچ ورزشی خوب نبودم؛ آخر هم بابتِ همین آمدم سراغِ ورزشِ تک نفره ی بدن سازی، یا شنا. بگذریم از این که همه ی این سال ها بچه های آن اتاقِ یازده نفره ی ترمِ دو، فکر می کردند که من به چون خیلی معنوی هستم منزوی هستم. یا چه می دانم آن موقع هایی که دارند صدای م می کنند و من جواب شان را نمی دهم بابتِ این است که غرقِ مطالعه ام یا تفکر! سرِ جلسه ی شبِ کتاب، سرم را می انداختم پایین و می گذاشتم وزوزِ آقایان در معرفیِ کتاب شان تمام شود تا نوبت به ما رسد. ترکِ فامیل کرده بودم این سال ها. چون بیش تر از این که حوصله ی جواب دادن به سؤال هایِ از سرِ بی کاری شان را نداشته باشم، گوش ش را نداشتم. نوشِ شنیدنِ نیشِ آن دخترعمو یا پسرداییِ گرام را نداشتم. حاضر جواب نبودم، نیستم؛ بد یا خوب بابت چیزی دیگر بود، نه آن که دوستان گمان برشان داشته بود. و الآن هم اعتراف می کنم، این که همه ی این سال ها، همه ی این نه سال، و سال های پیش از آن آدم تودار و تنها و ترسویی بودم. و نه سال عادت کردن به این چیزها، دیگر چیزی نیست که با قوه ی سمع ک از بین برود. عادت کرده ام که وقتی اهلِ خانه نشسته اند دورِ هم و در موردِ چیزی حرف می زنند، سعیِ به جا به شنیدن شان نکنم، چون بعدِ همه ی این نتوانستن ها دست م آمده که ندانستن هم چین هم چیزِ بدی نیست، یا غریبی. همه ی آن ها می دانستند که من نمی توانم درست بشنوم و خب اگر می خواستند حرف شان را بشنوم لابد بلند می گفتند. چیزی که این بین بیش از همه اذیت م می کرد خودخواهیِ آدم هایی بود که وقتیِ سرِ این گذشت را نداشتند -که کمی بلندتر حرف بزنند-، می گفتند: "چرا سمع ک نمی گیری؟". شما چرا بلندتر حرف نمی زنید. قیمت سمع ک به طورِ متوسط از یک میلیون تومان شروع می شود تا شش میلیون، بلند حرف زدن اما مگر چه قدر هزینه می برد؟

به هر حال، با همه ی این خاطره های رفته و بی تفاوت که بی تفاوتیِ این روزهای م را به شان بده کارم، یک سؤال وجود دارد: "چرا حالا بعدِ این همه سال؟" به خاطرِ این که وضعیتِ گوش م بدتر شده؟ به خاطرِ این که سعی دارم از یقه ی عزلت م سرم را بالاتر بگیرم؟ برای این که می خواهم بروم سر کار و پس برای بهبودِ کیفتِ کاری به این چیزِ پلاستیکیِ پوستی رنگ نیاز دارم؟ ... یا چه؟ چه چیزی عوض شده؟

نه. راست ش هنوز هم خیال دارم که همان عوضیِ گَنده دماغِ کم معاشرت باشم. مثلِ سابق روابط م را در حدِ تعاریفِ کاری حفظ می کنم و هنوز قرار از همان باشم که بودم. دکتری که مرا بعدِ این نه سال به جا آورد این را پرسید. صدای ش را جوری که در محدوده ی شنواییِ من باشد و درعینِ حال تداعی گر نوعی یواش حرف زدن هم ، پرسید: "چه چیزی عوض شده؟ چرا حالا بله، و قبلاً نه؟ چرا پیش تر از سمع ک بدت می آمد و حالا نه. چرا همه ی این سال ها به خودت سختی دادی و حالا خیلی بی خیال و بی تفاوت نشسته ای این جا و داری مدلِ سمع ک ت را انتخاب می کنی؟". با این که صدایِ خیلی ها را یادم نمی رود-صدایِ پدرم را با آن حوصله ی دوزاری، صدایِ آن رفیقِ شمالی م را که توی تبریز با هم بودیم، صدایِ دخترعمویی که با خنده ی ریز این حرف را زد، صدایِ پسرعموی م را با خنده ی بم، صدایِ شوهرخواهرم با لحنِ دل سوزانه، صدای مادرم با عمقِ مؤمنانه، ... صدایِ کلی کلی آدم که توی این نه سال آمدند و بخشی از بودن م را هم راه شدند و بعد هم رفتند پی کارشان- که گفتند: "مگه کری؟"، تنها جوابی که به این سؤال دارم، این است:

  • دیگر برای م مهم نیست. همین.

         

سجاد پورخسروانی
۰۶ بهمن ۹۳ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۲ مخالفین ۱ ۲ اضافه