درباره ی تولیدات فرهنگی :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۷ مطلب با موضوع «درباره ی تولیدات فرهنگی» ثبت شده است


[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]



نمی خواهم از این حرف های درِ بوقیِ "هر که در این دایره محرم تر است ..." بزنم. اما نگاه کنید: همه ی دنیا دارد خودش را جر می دهد که "خوش حال" باشد و "این دو روزه" را به "خوش روزه گی" بگذراند و عینِ خیال ش هم نیست که این خوش بودن ش چه کارها که دستِ دیگران نداده؛ و دوباره کلِ دنیا دارد شب ش را روز می کند که به اباهی گری اش برسد ... همه ی دنیا مؤمنِ لیبرالیسم شده است و کت شلوار می پوشد و اداهایِ مجلسی یاد می گیرد که چنگال ش را با دستِ چپ ش بگیرد یا آروغ ش را بعدِ شامپاین ش بزند و ... و ... و...؛ و یک طرفِ دیگرِ دنیا گروهِ اندکی سعی می کنند که آرمان داشته باشند و بشوند "جمهوریِ اسلامی". آن وقت یکی از میانِ همه آن دنیایِ خودپرست برمی دارد و "Listen to your Heart" می سازد و یکی نیست که این ورِ دنیا "به ندایِ قلب ت گوش کن" را (فقط) بگوید.  ... و دوباره یکی این ورِ دنیا، همه ی افتخارش این است که کپیِ وطنیِ هرزه نگاری هایِ Hangover را بسازد وبه اسمِ "همه چی آرومه!" به خوردِ ملت بدهد.

هیچ چیز آرام نیست توی این دنیا. از این طرف رقبایِ قدرت دَم گرفته اند به سگ نعره ی خدمت برایِ اربابانِ سرمایه داری شان  و از آن طرف آدم ها میانِ زنده گی و مرده گی می جنگند. از یک طرف به اسمِ دین چپاول ت می کنند و از طرفی به اسمِ سکولار برهنه ات. از یک طرف شعارت می دهند و اعتبارت را می گیرند و از طرفی اعتبارِ کاغذی ات می دهند و شعارهای ت را می گیرند؛ و اما ناگهان فیلمی از میانِ این همه جنجالِ رسانه ها، بی هیاهو (و بدون  این عربده کش های ریشوهای مجالسِ ما) آرام درِ گوش ت می گوید که:  "به ندایِ قلب ش گوش بده". همین. بدون هیچ جانگولگ بازیِ اضافه. 

فیلمِ شریفی است. ساختِ سالِ 2010  است و خب مشخص است که آمریکایی. اما با موتیف های انگلیسی. ماجرای یک پسره ی گارسونی است که عاشقِ دخترِ کَری می شود( حالا اگر ناشنوا مطبوع تر است پس همان). پسرک مادر ندارد و دخترک پدر. و لابد از این منطق چینی های فرویدی که "بله! عشق زاده ی مضایقه های کودکی است و ..." از این اراجیف. اما تازه ماجرا از این جا شروع می شود. از این جا که دیگر معادله های جنسی در کار نیست و همه اش حرف است و نگاه است و حرف( که البته تو باور نکن). و کنش های لطیفی که تنها طفیلیِ منع کردن های دیگران نیست، بل که درباره ی باوری است که دنیا از "تو" به "تو" داده است. یک دختر که می خواهد موزیسین باشد، می خواهد عاشق کسی باشد، می خواهد زیبایی را با همه ی ارکان ش لمس کند و زیبا زنده گی کند، اما، دنیا به ش انشاء کرده است که "تو کَری" و پس همه ی تبعات ش (که اجتماع برای ش تعریف کرده) خفت ش. دخترک به تر از خیلی های دیگر می فهمد، فکر می کند، لمس می کند و با مسائل رو به رو می شود. یارو 21 سال نشنیده و کَر خطاب شده  و پلشتی های دنیا را هم دیده، اما هم چنان لب خندش زیباترین لب خندِ تویِ آن فیلم است(حالا گیر ندهید که چه هیزی هستی و چه ...) لب خندی زیبا اما غم گین. باور کرده که چیزی از دیگران کم دارد. از "مادرش" (که این جا سزاست یکی دو تا فحشِ جانانه بخوابانیم تویِ آن پوزه ی نکره اش) نمی ترسد، از دور و بری ها و هم کلاسی های ش نمی ترسد، از دنیا نمی ترسد - دل گیر می شود البت، اما نمی ترسد- .  از چیزی که می ترسد"خودی"ست که انسان ها در نگاه شان از او ساخته اند. از "خودش" می ترسد. و این ترسیدن او را دست و پاچلفتی ترین آدمِ دنیا کرده است انگار ... (و بقیه ی داستان که به قولِ ویکی پدیا باید این جای ش یک باکس بگذارم و بنویسم: "خطرِ لوث شدن"!). به تر است خودتان بروید و ببینید. آن دو تا صحنه ای هم که دارد-من دیده ام(!)-منکری اش کم تر از صدا و سیما ساخت هایِ ماست. 

--------

بعدالتحریر(!):

  1. بنا داشتم از انتخابات بنویسم و این گرانیِ قلم م را( بر وزنِ گرانیِ گوش، نه گرانیِ نفت!) یک جورهایی با این حال و هوا عوض کنم، که این فیلم به پست م خورد. و چه بسیار شیرین و مبارک ش می دارم. که عاقبتِ قبر را نه این دعواهایِ سیاسی مشخص می کند و نه آن تقلاهایِ "کاندیدِ محبوبِ من".( مشخصاً فیلم هم ایضاً!!!) دیدم تویِ این احوالاتی که مدام نگرانِ جسم م هستم و گرانی اش(باز بر همان وزن) و هی چنگ  انداخته ام به یقه ی خدا، این به ترین چیزی بود که می توانست آرام م کند. آن شعرکِ اولِ سیاهه را که آوردم عمدم این بود که بگویم این حرف ها هیچ گاه جوابِ دل م نشدند -و خب شاید این اشکالِ دلِ من باشد- اما، این نود دقیقه ایِ آمریکایی ناجور دل م را سیلی زد و نشاند سرِ جای ش. حالا یک جورهایی دل م مؤمن شده که نازیبایی ای هم اگر در دنیای خدا هست، اشکالِ از خلقتِ او نیست، از تعریفِ ماست از زیبایی. نقصان چیزی است که ما تعریف کرده ایم و نازیبایی. و این در حالی است که تکه های قلب مان را سال هاست که بنجل کرده ایم و گذاشته ایم برایِ روزِ مبادا. ... بگذریم. از این حرف های مفت بگذریم، فقط بروید این فیلم را ببینید. همین. 
  1. مشخصاتِ کار هم برایِ دانلود اگر خواستید این هاست:

نام اثر: Listen To Your Heart

سالِ تولید: 2010

کارگردان: Matt Thompson

نویسنده: Kent Moran

ساخت کشورِ آمریکا.

 

 

             

سجاد پورخسروانی
۱۱ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


درباره‌ی سریال «پای‌تخت 2»

 

یادم نیست درست چند سال پیش بود که تویِ یکی از این مجلاتِ زردِ سینمایی (مجله‌ی مردم را می‌خوانی، گُنده هم بارش می‌کنی؟) درباره‌ی احتمالِ ساختِ قسمت دوم فیلمِ «گلادیاتور» چیزکی خواندم. راسل کرو خیلی صاف و پوست کنده برگشته بود و گفته بود که: «من نیستم». باورش این بود که سری‌ساختن‌ها معمولاً کار دست آدم می‌دهد. یارو بعدِ کلی زور زدن، یک کارِ موفق می‌سازد و چندی می‌شود چهره‌ی ماه. اما همین که سر و صداها خوابید و شر و شورها جایِ خودش را به نگاه‌های منتظر طرفداران داد، طرف به صرافت این می‌افتد که بزند و قسمتِ دوم آن کذا را بسازد، و خب کار هم یک چیزِ بسیار بسیار کذایی‌ای از آب در می‌آید که نگو. جوری که حتی طعمِ خوشِ قسمتِ اول کار را هم دست‌خوشِ تلخی می­کند. در بسیاری از آثارِ سینمایی این اتفاق افتاده است. چه آن‌ورِ آب، که اهلِ سینمای‌ش هشت تایِ ما ریش‌سفید دارد و چه این‌ورِ آب که کلی ورثه(!) مثلِ اخراجی‌ها که سه از دو بدتر بود و دو از یک. یا مثلِ Expendables 2 که از هر سه! (از اخراجی‌ها 1و 2 و از اکپندبلزِ 1). تازه این تویِ عالمِ فیلم است. حالا انگار کن این قائله‌ی سریال‌سازی را وارد کنی به عالمِ سریال‌های تلویزیونی. چه شود؟!!!

با همین مقدمه‌ی ذهنی هم بودم وقتی زیرنوشته‌ی «پای‌تخت 2» را دیدم. ... و با خودم گفتم: «واویلا». چنان آهی از نهادم بلند شد که حتم دارم اگر روزِ اول برایِ نویسنده‌اش «تنابنده» می‌کشیدم کلاً از خیر کار می‌گذشت. با همین پیش‌نوشت ذهنی هم قیدِ دیدن‌ش را زدم. اما وقتی دهمِ فروردین، در گیرودارِ مهمان‌داری توفیق‌ش نصیب‌م شد، یک آهِ دیگر از سینه‌ام بلند شد به پشیمانی. و حالا که آخرین قسمت‌ش تمام شده، مجبورم با این تعرفه‌ی 2 گیگیِ ایرانسل تویِ اینترنت بگردم دنبالِ باقی قسمت‌های ندیده.

آن‌موقع برایِ من که خیلی منطقی می‌زد این‌که کار بد در آمده باشد. پای‌تختِ 1 حرف‌های‌ش را زده بود. دیگر چیزی باقی نمانده بود از آن فضایِ آلوده‌ی تهران که بخواهی کمیک، قاب‌ش کنی و هدیه‌اش. و خب من هم گولِ همین نام‌ش را خوردم. اما پای‌تختِ 2، قائله‌ی تهران نبود دیگر، روایتی بود برای پایِ تخت‌نشینی‌های جاهایِ دیگر این مملکت و الحق که این «تنابنده» خوب کارش را انجام داده بود. بُن‌کن کرده از تهران و روایت را برده به دیگر جاهایِ این مملکت که ارزشِ دیده شدن دارند. این‌کار از آن دسته کارهایی است که می‌فهمد این را که ایران تنها «تهران» نیست. انگِ شهرستانی و دهاتی تویِ پیشانیِ کسی نمی‌خواباند. دیگر قرار نیست یک بچه تهرانیِ آبِ کرج خورده شهرستان را روایت کند و بعد آه بکشد که «بله! خوش‌به‌حالِ شما که دور از دودید و دل‌هره و شلوغی و ...» و از این ارجیف. و بعد هم برگردد به شهرش و به هر تازه به شهر رسیده‌ی نشان از شهرستان داری بگوید: «دهاتی!». حالا راوی دیگر خود یک خانواده‌ی غیرِ تهرانی است.(تویِ داستان عرض می‌کنم!) کسانی که معنیِ «شهرِ شما به مهمان‌نوازی مشهور است» را وقتی از دهانِ یک پا‌ی‌تختی خارج می‌شود را خوب می­فهمند و پس زیرِ بغلِ کسی هم نمی­زنند از این هندوانه­ها.

اتفاقِ «پای­تختِ 2» بسیار خوش­یمن است از این جهت که مسأله­ای را پیش کشیده که مبتلابه­ِ همه­ی ماست: «مسأله­ی خانه­واده». مسئله­ای که بعضی وقت­ها آن­قدر رنجور می­کند ما را که تنها مجبوریم ساکت سرش کنیم، برویم تویِ خودمان و هی دامن بزنیم به دنیایِ منفردی که ساخته­ایم. اصلِ درگیری­هایِ خانه­واده هم که می­دانید، در سفر است. در سفر است که آدمی ممکن است تویِ هچل­های سرزده بیفتد و آن خُلقِ دیگرش را نشان دهد. در سفر است که معنایِ«هم­راهی»ِ اعضایِ یک خانه­واده به تجلی می­رسد. آدم­هایی که تا همین دی­روز هر کدام برای خودشان اتاقی داشته­اند و به محضِ رنجور شدن می­چپیدند توی­ش. همین آدم­ها حالا مجبورند در یک مکانِ دو متر در شش مترِ ماشین­نام منطقِ هم را تاب بیاورند و روی ترش نکنند. به نظرِ من این مهم­ترین مقوله­ای است که بایسته­ی حالِ رسانه­ی ماست. و انصافاً که عیدِ ام­سال، این «پای­تخت» بود که آبرویِ رسانه­ی ملی را خرید.

قصه­ی پای­تخت قصه­ی سفر است. هم به اعتبارِ رفتن­ش، هم به اعتبارِ «هم­راه»، هم به اعتبارِ «مجرا» و هم به اعتبارِ «مقصد». این چهار شق را که بررسی کنیم بن مایه­ی کار دست­مان می­آید:

رفتن این‌جا نماینده‌ی امکان است. نماینده‌ی این­که بُن‌کن کنی از خودت و بزنی به جاده. بزنی به تمامیِ مخاطراتِ ممکنی که پیش­ت می­آید. آن هم با که؟ با همه­ی داشته­ات: «پدرت، زن‌ت، فرزندان‌ت، خویش‌ت و آشنای‌ت.» و پذیرش همه با همه­ی ضعف­ها و منیت­هایی که دارند. (بلاتشبیه یادآورِ حضرتِ اباعبدالله). مجرا هم می­شود همین اسمی که من نوشته­ام­ش بر پیشانیِ کار: «پای­تخت­های ایران» و «پایِ تخت­هایِ ایران». اولی به اعتبار این که هر ولایتی برایِ خودش پای­تختی است از نوعی زنده­گی و بودن را سر کردن. و دومی به بهانه­ی ایستادنِ پایِ این منشِ پهن شده. هر ولایتی از ایران، زمینی است گسترده بر زیرِ پایِ آدمیانی که دست به انتخابِ نوعی زنده­گی زده­اند. پیش­تر گفتم، همه­اش که تهران و فرهنگِ تهرانی نیست. به خدا قسم اگر علی­آبادی­ها واقعاً این­طوری باشند من جول­و­پلاس­م را جمع می­کنم و همین ام­سال مهاجرِ آن­جا می­شوم. این سریال شده است قابی برایِ نمایشِ صادقانه­ی (و البته محدود من حیث القاب بودنِ) دیگر مدل­هایِ زنده­گی. مگر هم­اینی که هر روز دوستانِ «جنگِ نرم»پرداز درگیرش هستند مدلِ زنده­گی و لنگی­شان من بابِ ذیق­ش نیست؟! بفرمایید: «پای­تخت»؛ ماحصلِ لمسِ صادقانه­ی یک هنرمند با ولایت­هایِ همین مملکتِ خودتان. بی که بخواهد از آن کلمه­های گُنده­ی «Life Style» و چه و چه و چه بلغور کند. مجرایِ این کار شهرها و موقعیت­هایی است که رد می­کنند آن جماعت و سمتِ مقصدشان می­روند. و مقصد؟ سنگ­نشانه­ای از مقصود: «زنده­گی». و این زنده­گی متجلی شده برایِ هر کدام در نقشی. «نقی» آمده به نصبِ گنبدی و «پروانه» به هم­کَسیِ او و «بچه­ها» به سرگرمی و «ارسطو» به شوفری و پدرش به پدری(!) و شعله به حساب­داری و دیگران به تدین. و همه شریک در نقشِ هم. این­ها همه­اش یعنی زنده­گی و این زنده­گی را اگر صادقانه تعریف­ش کنی -چنان که پای­تخت کرده- می­شود هم­راه­ش شد و به گذرا بودن­ش با همه­ی خوشی­ها و ناخوشی­های ش باور آورد و پس آرامش داشت. چنان که نقی باور داشت وقتی روی  سقفِ ماشینِ درآب فرو رفته­ی قرضی­اش نشسته بود و میوه می­خورد یا وقتی که آن مردکِ شکارچی را از چاه بیرون کشید و از حکمت­هاش می­گفت. این کار، باورنشان است از خُلقی که بایسته­ی زنده­گی است. جدال­هاشان را دیده­اید؟ من اصلاً عاشقِ همین جَدَل­هاشان شدم:

-         مردِ حسابی تو هیچ می­فهمی چی می­گی؟ تو باز جو گرفت­ت؟

-         آقا! من بالاخره برایِ خودم عالق و بالق شدم که. من می­تونم برایِ خودم فکر کنم که ...       

نیم­ماه این کار را ایرانی­ها دیدند و باهاش خندیدند و شورِ دسته­گل­های به آب داده­اش را خوردند. نیم­ماه ایرانی­ها با «طنزِ موقعیت و رفتار»ِ این کار هم­راه شدند و با ادبی  آشنا شدند که می­شود در آن دچارِ گرفتاری­ای بود و حالِ خوش داشت. اصلاً این گرفتاری را من و شماییم که تعریف می­کنیم و وقتی خیلی­خیلی گنده­اش می­کنیم می شود مصیبت. در آب افتادنِ ماشین یا جواب رد شنیدن از دختری که خاطرخواهِ اویی مصیبت نیست، اتفاق است. و اتفاق هم که می­دانید اصلاً برایِ حادث شدن است تا ما سرش کنیم و اسم­ش را بگذاریم زنده­گی. زنده­گیِ بی­اتفاق زنده­گی نیست که. به قولِ این لرها «گی» است.

پای­تخت با این کم گفته­هایِ من نه چیزکی بالاتر می­رود و نه چیزکی پایین­تر می­آید. چون در عالمِ صدق نفس کشیده. و چیزی که حیِّ این عالم باشد تویِ دلِ آدم­ها جای می­گیرد، نه تویِ قوه­ی عاقله­شان که من و توی نقدبنویس بالا و پایین­ش کنیم. ... و این کارِ هنر است. این که پیش از حلول به قوه­ی عاقله­ی تو بر دلِ تو بنشیند. پس اگر قرار باشد از این گُنده­گوزی­های هنرمند­مأبانه هم در کنیم، برایِ این کار می­شود. این کار، کاری است بابِ طبعِ همه. مثبتِ سنی هم ندارد. حتی اگر قرار باشد بین­المللی­اش هم کنی می­شود، چون عمیقاً بومی است.    

از این­ها که بگذرم می­ماند چند نکته­ی فنی مانده در کار که به گمان­م ذکرش چندان تذکره­ی شوم نشود. اولین این که کار را مقدم کارگردانی کرده بود و مقدم هم که می­دانید طیِ این سال­ها چه علاقه­ای به نماهایِ بی­هویت پیدا کرده. و دوم این که کار (که احتمالاً با دوربین­هایِ سونی تصویربرداری شده بود) بسیار از لحاظِ رنگی زنده بود،  که خب دَم­شان هم گرم، یک حالِ بصری دادند. اما در موردِ آن نکته­ی اول و کارگردانیِ آقایِ مقدم:

·     بی­هویتیِ دوربین که اوایل خیلی هم برای­م مشهود نبود ضربه­ای است که در کارگردانیِ نما افتاده. ما نمی­دانیم دوربین چه نقطه نظری دارد. اول که دوربین را کج و رویِ شانه دیدم، گفتم که خب این به کار می­خورد. اما بعد که نماهایِ ثابت­ش یا ریلی یا کرینی­اش را دیدم، این تصورِ از نقطه نظر برای­م به هم ریخت. یک کارِ تصویری هم بایستی مثلِ یک کارِ نوشتاری دارایِ زاویه­ی دید باشد. اگر نه مثلِ آن اول شخص و دوم شخص و چه وچه، اما بایستی جوری باشد که موضعِ دوربین نسبت به آن معلوم باشد. در عالمِ سینما نمی­توان بی­موضع بود، همان­طور که در عالمِ قلم هم نمی­شود. چون موضع زاده­ی زاویه است و محدوده. ما خدا نیستیم که تا فیها خالدونِ مردم دست­مان باشد. پس بایستی یک زاویه متناسب با موضع­مان مشخص کنیم و کار را به همین منوال ببندیم. والا این­طوری دیگر High Angel و Low Angel و دیگرها بی­معنا می­شوند در کار. هال­انگل تنها زاده­ی عدمِ امکانِ زاویه­هایِ دیگر نیست که. های­انگل کلمه­ای است از کلمه­هایِ کارگردان برایِ نقلِ اثر. به جز این، و چند مشکلِ تدوین، از لحاظِ فنی کارِ روانی بود. بدون وقفه و با پیوسته­گیِ هضم شونده­ای.

 

خبرک­هایی هم از اتفاق­هایِ تلخی که در طولِ ضبط اثر برایِ عوامل این سریال پیش آمده رسیده که امیدوارم جدی نبوده باشد. اگر هم بوده، خدا صبرشان دهد. والسلام.  

 


نسخه ی پی دی افِ "پای تخت های ایران"

سجاد پورخسروانی
۱۶ فروردين ۹۲ ، ۰۳:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


صریح بگویم که هم­چین این قواره­هایی که برای واژه­ی «نقد» دوخته­اند به تن­م نمی­رود. (یا که کلاه­ش به سرم!) این­که روزگارت را بگذاری برایِ حرف زدن درباره­ی چیزهایی که دیده­ای و حالا به حسابِ سنج می­خواهی­شان اندازه گرفتن، به نظرم یا مالِ آدم­هایِ خیلی بی­کارِ حرفِ مفت زن است (شبیهِ من) یا مالِ آدم­هایی که آن چیز را دوست می­دارند یا به طریقی برای­ش اهمیتی قائل­ند. یعنی به هر رو چیزی براشان دارد. (دسته سومی هم هست که البت نان گیرشان می­آید و خب انعام دادن این هم که مشخص است). از طرفی طرفه­ی قاضی بستن به نافِ آدمی هم هم­چین کارِ ثوابی نیست. چه که آدم در وهله­ی اول قاضی نیست، متقاضی است. و در وهله­ی دوم که مواجهه با مخلوق باشد نیز منتقد نیست، مخاطب است. پس جمله آقایانِ -و ایضاً مادامانِ- محترم -و محترمه­ای-  که انگِ نقد به ناف­شان می­بندند به استنباطِ این سیاهه- جز خاطرخواهانی که مجیزِ خاطره را می­گویند نیستند. من شخصاً که این­طورم (فلذا آن جمله­ی مُسلم(!) همه را به کیشِ خود ...). من از چیزهایی که خوش­م می آید می­نویسم. و از چیزهایی که نه، نه. خیلی خیلی خیلی کم پیش می­آید که زحمتِ هجوِ اثری را بکشم که از آن خوش­م نیامده باشد؛ یا این که خیلی خوش­م آمده باشد. در موردِ اول به نظرم چیزی که باطل است را  نیازی به کشیدن خطِ بطلان روی­ش نیست، که این خود نوعی تبلیغ می­شود برای­ش؛ و در موردِ دوم هم زبان را قاصر می­دانم از تعریف­ش؛ و یا متجاوز؛ یا این که چیزی را که بسیار دوست­ش می­داری به دستِ تیغِ جراحی بسپاری ... . اما کارهایِ میان مایه­ی بگویی­نگویی خوش­ساخت را که به دل­م بنشیند می­کنم یک هم­چو یادداشتی و دست­مایه­ی «درباره­ی تولیدات فرهنگی».  که هم تبلیغ­شان را کرده باشم و هم توجیه­شان البته(!)

چیزی که همیشه زیاد در این وادی خاطرم را مکدر می­کند (در مقامِ یک بنویس) این است که مخاطبِ تو، -مردک یا زنکِ از وادیِ برادری یا خواهریِ تو رد نشده را- که تو مَحرم­ش شمرده­ای و به او اعتماد کرده­ای و اثرت را در اختیارش قرار داده­ای، به محضِ مواجهه با آن شروع کند به قضاوت­های بی سر و تهِ منتقد فیگور. این قضاوتِ اول کار از هر چیزی تویِ خوانشِ اثر بدتر است. (هر چند این خود یک قضاوت است) من اگر با اثری مواجه شوم که نپسندم­ش، فقط می­گذرام­ش کنار ... همین. نه این که پاپیونِ الیوتی خفتِ خودم وصل کنم و شروع کنم به اراجیف گفتن. مگر این که واقعاً زیاده فحش داده باشد، که البته باید حساب­ش را رسید. (در موردِ کلمه ی «زیاده» هم اشاره کنم که بنده علاقه­ی عجیبی به آوردن ضمائمِ فحش­ها در حالتِ مؤنث دارم!) اثری که به دل ننشیند اصلاً ارزشِ این را ندارد که وقتِ غلط گیری پای­ش صرف شود.

با حسابِ این تفاصیل، یادداشتی بر «شاهِ بی شین» هم روده­درازی­ای است در همین وادیِ مجیزگوییِ خاطره، که ما خاطرخواه­ش شده­ایم و رانده­ایم:           

***

هر چه با خودم کلنجار رفتم که مثلاً اسمِ این یادداشت را «آه­های یک شاه» بگذارم یا که چه، نشد که نشد. حیف­م آمد. اصلاً بخشِ زیادی از کارِ کتاب را مزینانی با همین اسم گزینی­اش کرده: «یک آهِ بزرگ» که با افتادنِ آن تاجِ کذا از سرِ همایونی­اش نصیب­ش شد. و نصیب دنباله­ای که به حسابِ خودش حلقه­ای است از حلقه­هایِ با اصالتِ آن. و چه اصالتی؟ اصالتی که مردکِ دهاتیِ بی­کله­ای را همین­جور الله بختکی و به حسابِ زورِ بازو می­کند وارثِ بیضه­های هخامنشی ... بی که از آن ترکه باشد. و اصلاً مگر همان­ها که بودند، به چه فراستی شاه شده بودند؟ ... لابد به فرهِ ایزدی؟ ... بگذریم.

«شاهِ بی شین» یک آهِ بلند است از دلِ آدمی که بگویی نگویی حبّ و بغض­هایی داشت شبیهِ همین حبّ و بغض­هایِ من و شمایِ شاه­ستیز. با کله­ای که کچل می­شد و طحالی که برمی­آمد؛ آکنه­هایی که می­زد و زن­هایی که می­پرستید. یعنی پیش از هر چیز یک آدم بود. و این نگاهی بود که مزینانی در این کتاب به شاه و گه و گاه به اطرافیان­ش انداخته. کتابی که توسطِ یک راویِ داننده -و نه حتی قضاوت کننده- پیش می­رود. این نوع نگاه و زاویه­ی دید که می­توانم­ش «دوم شخص بطن» بخوانم، از نظرِ من اصلی­ترین وجهِ کارِ مزینانی است. یعنی او پیش از آن که محمدرضا پهلوی را «شاه» ببیند و روایت کند، «محمدرضا پهلوی» دیده است و روایت­ش می­کند. او را «تو» خطاب می­کند و این «تو» را جوری ادا می­کند که یک خدا. (اعتراف می­کنم که اوایل فکر نمی­کردم  بتواند این زاویه­ی دیدش را تا به آخر حفظ کند. اما کرد، همه­ی418 صفحه­اش).  خودِ مزینانی در مصاحبه­های­ش وقتی می­خواهد از شاه یاد کند می­گوید: «شاهِ خائن»، اما وقتی تو کتاب­ش را دست می­گیری و داستان را می­خوانی به نظرت این دیگر مزینانیِ حُکم­دهنده نیست. آن قدر به کارش ایمان دارد که هر آن­چه که دیده است را بگوید و قضاوت را بگذارد به عهده­ی مخاطب. فلذا کار، یک کارِ شریف -به عبارت اکثر نقدهایی که پیش از این درباره­ی کتاب خوانده­ام- است. کاری که در آن، نویسنده این اجازه را به خود نداده است که خاطره­های­ش بر داده­های­ش پیشی بگیرند.

در مرحله­ی تحقیق، گفته می­شود که مزینانی به عناصرِ گوناگونی درباره­ی موضوع توجه داشته. به قولِ خودِ او (و حالا تو بگرد دنبالِ سندِ این قول) از فیلم­هایِ موجود از شاه و اطرافیان­ش گرفته تا روایت­هایِ شفاهیِ نزدیکان و دوران، یادداشت­های شاه و فرح، عکس­ها، وسایلِ زنده­گی و در کل هر چیزی که در این باب گیرش آمده است را بلعیده تا کار بشود چیزی که هست. در این روایتِ دوم شخصِ بطن که برای اول بار است که استفاده­ی آن را در موردِ یک شخصیتِ تاریخی می­بینم، نویسنده نه تنها به فرد و عمل کرده­های­ش اشاره می­کند، که در همان زمان نیز اشاره به درون و انگاشته­هایِ ذهنی او دارد. مزینانی وقتی می­خواهد یک لحظه را نمایش دهد، هم به وقایعِ هم­زمان اشاره دارد و هم به وجوهِ آن زمان: خودِ اتفاق و اظهاراتِ دیگران و احساساتِ پشتِ آن. این­طور که مثلاً وقتی مزینانی روایتِ خروجِ محمدرضا را از ایران روایت می­کند، در آن صحنه­ای که او واردِ هلیکوپتر می­شود و ما بارها و بارها دیده­ایم­ش، مزینانی، هم دست به توصیفِ ماوقع می­زند، و هم درونیاتِ شاه را که از یادداشت­های­ش درآورده رویِ کاغذ می­چیند. هم به عناصرِ صورت و رفتارهایِ شاه منشانه­ی او توجه می­کند و هم به دلی که از او شکسته ... و هم ترسی که برش داشته. این­جوری شاه دیگر یک موجودِ لعینِ عوضیِ مغرور -مثلِ دیوهایِ تویِ قصه- نیست که ترکِ وطن به تخم­ش هم نباشد. حالا او دیگر مردی است که می­خواهد خودخورانه و ناکامانه گریه­اش را بپوشاند. حالا او مردی است در حالِ شکستن، مردی در آستانه­ی پاشیدن ... و در چهره، مردی که سعی دارد این را هم مثلِ مابقیِ ناخوشی­های­ش با میمیکی آرام و صبور پنهان کند؛ و این­جاست که دیگر نقصِ (و شاید حتی نقضِ)  انگاره­ی من وتو درباره­ی او و پس قضاوتِ من وتو درباره­ی او عوض می­شود. هر چه باشد یارو یک عمر شاه بوده. یک عمر با همه­ی مرده­ریگ­های­ش ... و حالا مجبور است در چنان ضرب­العجلی از کشور خارج شود که حتی فرصتِ پشت سر نگاه کردن و انتخاب هم­راهان­ش را هم ندارد. یارو تا همین دی­شب «اعلاحضرت آریامهرِ همایونی» بوده و ام­روز مزدوری است که مردم «شاهِ خائن» می­خوانندش. فاصله­ی بینِ فرار شاه از ایران و مرگ­ش در مصر چیزی در حدودِ 19 ماه و 9روز بیش­تر نیست، و این 19 ماه و 9 روز جوری رقم می­خورد و برایِ او دربه دری می­آورد که انگار قرار است همه­ی نکبت­های او را در طیِ این سال­ها، در یک زمان­بندیِ فشرده مکافات دهند و پس ببیند. یارو حتی دیگر برایِ نوکرانِ مواجب بگیرش هم شاه نیست. «آه» است. و این «آه» هر چه قدر هم که به حق باشد و از حلقومِ نااهل، باز هم آه است و دل­گیر کننده. درباره­ی دیگر وجوهِ کار، دیگران گفته­اند. من تنها می­خواستم پیش از این کار را با گمانه­ای شروع برم که  می­پرسید: «مزینانی چند خط برای شاه گریه کرده است تا یک خط درباره­ی او بنویسد؟» و این همه قبل از این بود  که بروم سراغِ گوگل و حضرت­ش را سرچ کنم و قیافه­ی سه تیغِ جدی­اش را با مصاحبه­های «شاهِ خائن» کلیدش بخوانم ... . بعد با این تفاصیل گفتم که: «عمراً!». اما صفحاتِ آخرِ کار را که می­خواندم نه­توانستم بغض نکنم. و از این رو که به حُکمِ «حرفی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» ایمانِ محکم دارم، گفتم نمی­شود که ... . مزینانی حتماً گریسته است. با همه­ی آن حجمِ مردانه و شوکتِ شاه­ستیزانه­اش. و اصلاً چرا نه­گرید؟ مگر این فقط بحثِ بدعاقبتیِ یک دیکتاتور است؟ خیر. این درباره­ی شاه نیست، درباره­ی آدمی است. محمدرضا به مثابهِ انتخاب­گری افتاده در فضا و زمان، و شَرگُزین و پس شَربین. عاقبتِ شومِ یک آدم هیچ­گاه خوش­حال کننده نمی­تواند باشد. دِ آخر داستانِ عاقبت­به­شری است.  نه به خاطرِ شعارهایِ کشک­کیِ انسان دوستانه(!)، بل به خاطرِ  روحی به هدر رفته. همان که هرگاه امامِ معصومی یکی­ش را می­یافت می­شد دعاکننده­ترینِ انسان­ها در حقِّ او. مگر امام غم­خوارترینِ آدم­ها برایِ دشمنان­ش نبود؟ ... و مگر من و تو مریدِ همان امام نیستم؟ ... پس چرا گریه نکنیم؟ وقتی که یک انسان به آخرِ کار می­رسد و می­بیند چیزی که تا به این­جا توی همیان­ش آورده جز مشتی چرک و کثافت بیش نیست؟! هان؟ چرا گریه نکنیم؟ ... .

یکی دیگر از مطالبی که خاطرِ کار را خیلی برای­م عزیز می­کرد و نه­فهمیدم کجایِ این نوشته جای­ش بدهدم (و پس این­جا:) این جمله و درست این جمله­اش بود که : «... و به هیچ­کس و هیچ­چیز حتی خودمان هم رحم نکردیم ... » و چنین بود. به هر رو، به تهِ ماجرا که می­رسیم، خیلی نمی­توانیم مطمئن باشیم این­را که آن «آهِ» گفته رفته در نامِ اثر تنها مالِ شاه و شاهی­ها بوده باشد. انگار یک آهی یک جایِ دلِ خودمان هم جا باز کرده است. همین: «آه .... !»



دانلود نسخه ی پی دی افِ "درباره ی شاهِ بی شین"

سجاد پورخسروانی
۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

ببینم! کدام تان می دانید که "کلیسایِ جامعِ سان تیاگو" کجایِ این عالم است؟ ... احتمالاً هیچ کدام تان! شما هم حتم مثلِ من نمی دانید کدام قبرستانی است. اما مطئناً یک قبرستانی است دیگر ... کمابیش مثلِ باقیِ قبرستان ها، با این تفاوت که عزیز برایِ مردمی لابد. و خُب کدام قبرستان است که از این حیث مبرا باشد؟ ... بی که قصدِ توهین به اهلِ قبورِ جماعتِ صلیب باور را داشته باشم، باید بگویم که قبرستان، قبرستان است، حتی اگر مفرد باشد و داخلِ کلیسایِ جامعِ خیلی مهمی و مالِ یکی از حواریون ... آن چه که هست، مثلِ باقی، مشتی خاک است، سنگ نشانه ای، ... و لابد دستی استخوان زیرِ آن ... . از این گفته شاید جماعتِ مسیحی نشان درست کند که: "هوی! پس قبرستانِ بقیعِ شما هم ... هکذا..." و خب چه اشکال دارد؟ ... گیریم که خاک هایِ ما بویِ "لا اله الا الله" بدهد، یا مدفن هامان مشتی استخوان نباشد، بل جسدهای سالمِ بزرگانی باشد که ... که چی؟ ما را سَنَنَ؟ So what؟ که ما مرده های درجه یک تری را می پرستیم؟ ... بگذریم، عرض م این ها نیست. این ها هم چین مهم هم نیست. این که قبر کجاست و قبرستان ... بله! آدمِ تویِ قبر مهم است ... ولی آدمِ تویِ قبر که دیگر تویِ قبر نیست. احترامِ میت و جسدِ محمل و چه و چه به جا، اما ما را که برای مشتی خاک، از خاک برنه انگیختاندند. ما را برایِ -حالا هر چه، تو اصلاً بگو روح اگر باور داری- برانگیختانده اند. و این که قبرستانِ بقیع کجاست یا سان تیاگو، هر دو مهم است اگر ... یا نیست اگر ... .

احتمالاً این که سان تیاگو کجاست برای Emilio Esteves  هم هم چین مهم نبوده، والّا اسمِ اثر سینمایی اش را نمی گذاشت The Way؛ می گذاشت "سان تیاگو، عشقِ من" یا چه می دانم" سان تیاگو، قبله ی حاجات"، یا کعبه ی مهمات" (مهمات از جمعِ مهم، نه باروت ماروت)، یا یک تپقی توی همین مایه ها. و لابد توی همین The Way نام گذاشتن ش هم، هم چین حرفِ خاص سازِ The برای ش خاص نبوده، والّا می نوشت The Way Of ...، اما ننوشته. اسم ش همینی است که گفتم تان. به همین سرراستی و کوتاهی. و راست ش را بخواهید همین کوتاه نامِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای آن چنان به دل م نشسته که اول صبحی نتوانستم کله ی شب بیدار را بی خیالِ بستر کنم. این بابا، که خودش هم توی فیلم بازی می کند حرف کی زده که پای هیچ منبری از آدابِ زیارت نمی زنند:  زیارت نه یعنی قصدِ قربتِ قبرستان. زیارت یعنی راهی را پیمودن به قیاسِ تجربه ای که آن آدمِ قبرنشین پیموده است. یعنی پیمودن و پالوده شدن. یعنی به خیالِ زیارتی، از منزلِ خویش کندن و از کج راهِ خویش برگشتن تا به دل خواهِ او که خاطرِ زیارت ش را داری، در راهی شوی که او خاطرش هست. زیارت یعنی راه، نه مقبره. یعنی گذر، یک سره ... و الّا زیارت گاه هم می شود عَلَمِ خودخواهی ای که به رنگِ سبز، یا سفید یا چه آویزانِ تنبان ت کنی، یا یله ی گردن ت و برگردی به ولایت ... که بله! ما هم حاجی ... یا کربلایی ... یا مشتی ... یا چه. بی که هیچ بویی گرفته باشی از عصاره ی دانه ی کاشته ی آن بزرگ ... .

فیلم از این جا شروع می شود:

  • سلام! آقایِ تام ایوری؟
  • بله! بفرمایید.
  • پسرتان، آقای دنیل ایوری دی روز، در ابتدایِ مسیرِ سنت ژون فوت کردند ...
  • بوق ق ق ق ق  ....

همین. و بعد پیرمردی شصت و چند ساله راه می افتد یا علی مدد فرانسه. و مواجهه با جسدِ فرزندِ 40 ساله و سوزاندن ش و خاکسترش را به همان راهی بردن که او در طلبِ طی ش بوده ... و با آدم هایی روبه رو شدن، هر کدام کمابیش در فکرِ تغییری ... و راه را سر کردن ... و رسیدن ... بی که بدانند چرا ... و باز همان بودن یا که نه ... و ... تمام. به نظرِ من داستان همین قدر کفایت می کرد. این که بعدش چه شد و چه کردند، من و توییم که بایستی بکنیم و ببینیم. مهم من و توییم. به افاضه ی آن مقال کِ "من های ممکن"ی که پیش تر نوشته بودم، مهم امکان هایی است که در راه به ما اضافه می شود. و همین امکان هاست که زیارت را و در معنایِ وسیع تر سفر را می سازد.

  • چه ناله کننده زیاد است و حاجی کم ... من اکثرُ ضجّی و من اقلُّ حجّی(یا پس و پیش)

اگر اشتباه نکنم، قدیم ها -که ما فقط حسرتِ نان سنگگ ش را می خوریم- که حضراتِ ایرباس و ایرلاین و هما و چه و چه تشریف نداشتند، یا این هیولاهایِ باس نامِ بنزین بلع، ملت یک سفرِ حج شان به طورِ معمول شش ماه یا هشت ماه طول می کشید. و حسنِ شروعِ سفر هم با "اشهد" بود. آدم هایی دست از جان کشیده ... از زن و فرزند و مال و کسب و معاش ... می رفته اند به زیارت. با هم سفرانی که معمولاً هم سفره می شدند تآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ بشوند آن چه که باید. سیرورت هم یعنی همین. اصلاً زیارت نوعی سیرورت است، شدن است، هجرت است. هجرت از چیزی که هستی، مقامی که داری، حب و بغض هایی که اندوخته ی دل ت شده ... و همه را به قصدِ زیارت از دل زدودن ... در راه. دنیا راه است؟ مگر نیست؟ مگر دنیا منزل گهِ موقت نیست؟ یا که محلِ عبور؟ و مگر منزل گهِ موقت و راهِ عبور، غیر از راه است؟ ... و مگر آدمی غیر از مسافر؟ ... . به گمان م اصلِ زیارت این چیزهاست. این چیزهایی که گفتم شان، و آن چیزهایی که فقط می شودشان در راه یاد گرفت ... نه این که به فراستِ قرعه، با یکی از این کاروان های پنچ ستاره(!) ببرندت مکه و مثلِ مشتی کارگزار که به تشریفاتی می روند، جلویِ خانه ی خدا بگویند "بزن زمین و سجده رو و گریه کن و طلب، که گارانتاً مقبول است." ... جمع کن ضجّی! ... مگر دل هم ساندیس است که بچلانی ش نم پس دهد؟ اگر هم پس داد، نم نبوده، عرقِ چشم بوده لابد. و الّا با آن وضعی که من و تو را سوارِ توپولوف کردند و روزنامه ی شرق دست مان دادند و مهمان دارِ خوش گل رژه راندند ... و تو هایده گوش می دادی و من ناصر ... و دوست مان چرت می زد و حاج آقا چایی ... که نمی شود گفت آمده ایم زیارت ... . زیارت، یعنی کندن از خود، نه این که کلی خودِ" تیّاره سوار شده ی"حاجی شده ی"خارج دیده ی" گوگولی مگولیدیگر اضافه مان شود که نه دنده عوض کردنِ هواپیما(!) بیمِ "آخرت" انداخته باشد توی دل مان و نه "سرپایی ریدنِ توی آسمان"، سختی ای بر گرده مان بوده باشد. زیارت هم هم وزنِ سیاحت است، و تو بِه زمن می دانی که سیاحت در مکان معنا می نشود، بل که در گذر است که می شودش گفت. پس بشکنید این بت هایِ ادبی که از زیارت برایِ خودتان ساخته اید ... .

توی داستانِ فیلم، مرد سخت اما بالاجبار هم راه کسانی می شود که بعدتر از عزیزترین کسان شان برای ش عزیزتر می زنند. کسانی که صرفِ هم خانه یا هم سایه یا هم خون بودن شان نیست که هم راه شان می شوی ... بل این بار هم راه ند به معنایِ دقیقِ کلمه. و این هم راهیِ وسعِ بودِ او را توسعه می دهد. یکی شان یک مردکِ چاقالویِ موادی است به نامِ Joost. این بابا قرارِ لاغر شدن با خودش دارد که آمده است این سفر. دیگری شان یک زنِ سیگاریِ گانادایی است که به خیالِ ترکِ سیگار آمده است. و آخرین هم راه شان هم مردک نویسنده ی ایرلندی است که ذوقِ نویسنده گی اش ته کشیده. این جماعت که با هم می شوند، تازه شکل می گیرند، بعدِ عمری زنده گی ... و همان طور که گفتم، هیچ کدام هم به خیالِ زیارت یا نیتِ مذهبی نیامده اند به سفر. اما راه، همه شان را زائر می کند. وقتی به آن دخمه ی باروکیِ کشیده و بلند می رسند، مؤمن ترینِ زوارند. نه آن مردکِ چاقالو لاغر می شود، نه آن زنک سیگاری، تارکِ سیگار، و نه آن نویسنده ی ایرلندی دست یافته به خطابه های گنده ... . پیرمرد خاکسترِ پسرش را نمی گذارد که تویِ مقصد بریزد. هر از چندی، مشتی ش را توی راه می ریزد ... و مشتی هم توی کلیسای جامع و بعد باقی مانده را به بی کرانه ی دریا ... که این یعنی آن سنت سان تیاگو هم "منزلی از منزل گاه هایِ راه".  

بگذریم، زیاد شد.فقط همین که The Way (2010) فیلم خوبی است. نه با شعارهای گنده ی یک فیلم ساز (مثلِ این هایی که من دادم)  و نه با گزنده گی و پرروییِ یک ژورنالیست. فیلمِ متینی است که نه خیالِ موعظه دارد و نه داعیه اش را، و فراتر از هر دوی این ها را می دهد: تجربه ی ثانویه. می شودش با غمی ناکشیده شروع ش کرد و با فهمی نامعلوم مدام ش. ... بروید ببینید. همین.        

سجاد پورخسروانی
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ اضافه

اوایل که توی آن "خاک"ِ سیاه و سفیدِ نیم رخ پرتره ی ریش جومونگی، به مستعار می نوشتم، دردسرش  کم تر بود. هر چه حرفِ چیزدار دل م می کشید می نوشتم، و نهایتِ جورش هم مال فیلترینگ بود یا حرف های چیزدارِ دوتا " کامنت بگذار" به مقابله به مثل. اما حالا، با آن پرتره ی معلوم الحال و "سجاد پورخسروانی" درشت زیرِ هر پست، دیگر نمی شود همین طور بی هوا و دل کشانه هر مطلبی را با هر ریختی گذاشت. پس: "بنده همین جا تایپاً -یا کتباً؛  البت هر دو از یک رسته اند، فقط گفتم که نقضِ واقع نکرده باشم- اعلام می کنم که هیچ مسئولیتی در قبال چیزدار بودنِ فیلم گفت آینده (آینده ی گفته برفته!) در ادامه ی مطلب نداشته و عواقبِ بعدیِ دیدن  اثر از قبیلِ "تمایل به غرب"، "غرب زده گی"، "واداده گیِ فرهنگی"، "جو زده گیِ فرنگی"، "خواب دیدن های ناجور در اواخرِ شب" و الخ  بر عهده ی خود شخص می باشد. ... با تشکر، ادامه ی اراجیف:

 

رابی اسپارکس، دخترکِ داستان های یک نویسنده است که از قضای فیلم ساز، از دلِ قصه ها بیرون می زند و می نشیند ورِ دلِ نویسنده اش به گرل فرندی. داستان، هر چند به کلیشه شروع می شود، به کلیشه ختم می شود  و به کلیشه پیش می رود، اما خوب هم می تواند که حال و روزِ کلیشه ی بعضی جماعت را(من جمله خودم) بیرون بریزد و کرکِ خالیِ جیب ش را به رخ ش بکشد. فیلم راویِ روزگارِ نویسنده ی تنهایی است که بزرگ ترین مشکلِ زنده گی اش تنهاییِ خودساخته ای است، حاصلِ خط زدنِ آدم ها از دور و برش. آدمی که آدم ها را بر منشِ خود بر گردِ خود می خواهد، نه آن طور که واقعاً هستند. نویسنده راویِ موفقِ داستان هایی است به شخصه گفته، به شخصه ساخته و به شخصه پذیرفته. و همین خود معلوم کردن ها در او تمنایی ساخته است به خواستنِ دیگران بر وفقِ مرادِ او، نه بر وفقِ مرادِ آن ها( فحشی که توی یک از همین کامنت ها دوستی نثارم کرده بود).  و دیگران هم که می دانید، دیگران ند. چیزی که هستند. حتی با تظاهرهاشان که بخشی از آن هاست. پس تنها بودنِ هم چو آدمی مسلم است. برادری دارد که هر از گاهی باهاش می رود باش گاه بدن سازی یا گلف بازی می کند و تنها کسی است که دست نوشته های ش را می خواند. دکتری دارد که انتظار دارد تنها مالِ او باشد. ناشری ... سگی ... شوهر مادری ... و همین. توی لیست ش دوستی نمی بینید. طرف اولِ ماجرا با چهره ای موجه و شرقی پسند وارد می شود. همان اول به خودمان می گوییم که این خودِ جنس است: از قرارهای عاشقانه به صرفِ عشق بازی حال ش به هم می خورد. اهلِ دختربازی و زن باره گی نیست. اهل مشروب و سیگار و چه و چه و چه نیست. و کلاً تریپی است مثبت. با کمی دست پاچلفتی و شلخته گیِ نویسنده گی. و ساده گی ای که اضاف می آید بر تصدیقِ موجه بودنِ او. شروع می کند به نوشتنِ دخترِ آرزوهای ش.  که حتی در دنیای داستان هم کامل نیست و  یک جاهایی به قولِ برادرش مسأله دار هم می آید و به او هش دار می دهد که  ممکن است مردم خوش شان نیاید و ... و ... و... ؛ اما او این شخصیت را با همین کم و کاست های ش دوست دارد.  و پس عاشق ش می شود. عاشقِ دخترِ توی قصه های ش. و یک روز صبح، ناگهان این دختر از قصه ها بیرون می جهد. ...با خودش می گوید: "چه به تر از این؟" ... این که نیمه ی کامل کننده ی آرزوهای ت، صبح، بی هیچ دعوتی توی آشپزخانه مشغول تخم مرغ پختن برای ت باشد. همه چیز عالی به نظر می رسد. غیر از این جا که او می تواند هر وقت که خواست، و هر وقت که صفتی از او دل ش را زد،  دست به تغییرش بزند. و بعدِ مدتی(با این که عهد کرده بود که دست به نوشته های ش نزند) شروع می کند به همین تغییر دادن های به خیال ش جزئی: "همیشه شاد باشد" ... "همیشه محتاج من باشد" ... "هیچ وقت من را ترک نکند"... "همیشه دوست م داشته باشد". و چیزهایی که او را بابِ طبع ش بکند. اما هیچ گاه باب طبع ش نمی شود. همیشه یک جایِ کار می لنگد. و آن جایِ کار ...

 

به نظر داستان ساده ای می آید. اما ساده ای از جنسِ معمول.  اشاره داشته به مسأله ای فراموش شده که: "برای دوست داشته شدن، برای خوب بودن، نباید دست به تغییر دیگری زد، تنها بایستی دیگری را دوست داشت."

نمی شود دیگری را تغییر داد. آدم ها حتی خودشان را هم نمی توانند تغییر دهند. این یک توهم است. یک شعار است این که "Chang yourself". آخر "How?". من و تو همینی هستیم که هستیم. می توانیم به تر یا بدتر باشیم، در انتخاب هایی که می کنیم. اما نمی توانیم دیگری باشیم. نمی توانیم پسرخاله ی مربیِ پروشی مان باشیم که مربی از ما خوش ش بیاید. ما همین یم. کمابیش گهی، کمابیش خوب.  ... یک مادر هیچ گاه از فرزندش-حتی اگر منگول هم باشد- نمی خواهد دیگری باشد. دعا می کند به تر باشد، و عاقبت به خیر شود؛ اما با پسرِ چهارستون سالمِ همسایه عوض ش نمی کند. و ...

اصلاً گیرِ زبان م نمی گذارد ماجرا را ادا کنم، انگار دارم مثل یک پراید 131  توی گل تقلا می کنم  ... خودتان بروید ببینید ... و درباره اش فکر کنید. به نظرم فیلم خوبی است.                       

سجاد پورخسروانی
۲۲ آذر ۹۱ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه