درباره ی تولیدات فرهنگی :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۲۷ مطلب با موضوع «درباره ی تولیدات فرهنگی» ثبت شده است


یک اتوبوسِ بی صاحب مانده وسط ناکجاآباد. کوله ای از اولیه های زنده گی که همه ی داشته های ت را می سازند. یک داتسونِ قدیمی که وسط بیابان می گذاری ش و می روی. دوستانی که به سنجه ی Society چندان مطلوب نیستند. آدم های در راه، آدم های بینِ راه، و اصلاً آدم های راه. نقشِ  زنده گی ابتدایی انسان: "پوشاک،  خوراک، وسیله ی شکار و نگاره از خویش بر جای گذاشتن." این ها همه تصویرهای فیلمِ "Into the wild"ند، که اگر استنادِ آخر فیلم به واقعی بودن ش هم نمی بود، باز چیزی از صداقتِ  واقعه کم نداشت.

فیلم داستانِ پسری است که به دنبالِ راه خوش بختی می گردد. به قولِ خودش گریزان از آدم هایی که خودشان را توی دروغ های خودشان غرق کرده اند.  و منزجر از اجتماع (و تو بگو عرف).  عرف او را فراری می دهد از آدم های کت شلواریِ دروغ گویی که مراحل زنده گی شان را به سبکِ پیش ساخته های خود در سرکوبِ شگفتی هاشان به گذار از لِوِل های لعنتیِ زنده گی اجتماعی استوار کرده اند. و او برای ش گران است این چنین بودنی. پس سفر آغاز می کند. سفری به مثابهِ خروج از غار افلاطونی، از بند آدم ها، از بندِ اجتماع.  و به قولِ  خواهرش به شکلی بسیار افراطی. لباس هاش را برمی دارد و پول هاش را می گذارد، کتاب هاش را بر می دارد و تلفن ش را می گذارد. آن هم درست زمانی که به ترین نمره ها را برای ورود به بزرگ ترین نهر اجتماعیِ زنده گی اش گرفته: دانش گاه. و می زند به جاده. اسم ش می شود" الکساندر سوپرولگرد". و هر جا توی راه با هر کس که نشانه ای از اجتماع گریزی دارد در هم می آمیزد.  با تعداری کارگر که فصلی کار می کنند و جزء قشرِ کودن جامعه محسوب می شوند. و یاد می گیرد فصلی زنده گی کردن را و همیشه شاد بودن را. به عرق پول درآوردن را و آن وقت همه ی آن پول ها را شبانه به عرق و قمار باختن. یاد می گیرد که به اندازه ی نیازش برای زنده گی بردارد. و هم چنین یاد می گیرد که کم نیاز باشد؛

باری دیگر می خورد به پستِ دو تا ولگردِ چرخی - به قولِ خودشان - که اوی ولگردِ چرمی (پیاده) را چند روزی مهمان ش می کنند. و یاد می گیرد که چه بی خواهش دوست بدارد. و بگذارد که دوست ش بدارند؛

با دو تا خارجیِ لخت آشنا می شود که به غذا و راه نمایی مهمان ش می کنند؛ می شود کسِ پیرمردی تنها که می خواهد او را وارث خودش کند. حال این که او از هر چه ارث و دل بسته گی است می گریزد. و می رود و می رود و می رود، تا بالاخره می رسد به آلاسکا، به ناکجاآباد آرزوهای ش. یاد می گیرد زنده گی کردن بدون اتکا به آدم ها را. شکار را یاد می گیرد، شکست را یاد می گیرد. یاد می گیرد درد را تنهایی سر کردن. تجربه می کند ماندنی ترین شعف ها را در دیدار با گذراترین اتفاقات. یاد می گیرد غیر تصاحب کردنی ترین پدیده ها به شورش بیاورند، و به کوچک ترین داشته های ش که اولین نیازهای زنده گی اش را پاسخ می گویند دل ببندد. و از این جاست که یاد می گیرد دوست داشتن و دل بستن برای آدمی چه معنایی می دهد. وقتی توی اتوبوسی که از آنِ او نیست سر می کند و بی که خیالِ صاحب شدن ش را داشته باشد به آن دل ببندد و این سرپناه بشود بزرگ ترین دوست دارش. ...

"به درونِ طبیعت وحشی" راهی است که برای درکِ دوباره ی اجتماع و حتی حصولِ آن.  در آخرین نماهایِ فیلم الکس روی کتاب چه ای می نویسد که"Happiness only real when shared".  این درست به معنایِ حقیقیِ اجتماع اشاره دارد. دلیلی که انسان ها گرد هم می آیند: نه برطرف کردن نیازها، نه فرار از طبیعت وحشی، بل" سعادتی که در به اشتراک گذاشتن ش حاصل می آید". این را وقتی می فهمد که قصدِ بازگشتی افلاطونی کرده است و طبیعتِ وحشی نمی گذارد، مسموم می شود و مرگ به سراغ ش می آید:

Happiness only real when shared

شادیِ واقعی زمانی است که به اشتراک گذاشته می شود. بینِ او و پدرش و مادرش و خواهرش و دوستان ش. البته نه آن طور که خانواده اش می انگاشتند، بل  جوری که او دوباره درک ش کرده بود و به آن رسیده بود، جوری که طبیعتِ وحشی یادش داده بود. جوری که انگار می خواهد بگوید " از هر چه داری دل بکن و رها کن، و دوباره بگرد ببین چه لازم داری، دل ببند و گرد آر."

 

"به درونِ طبیعتِ وحشی" ساخته ی Sean Penn فیلمی است با پیش نهادی نو برای دریافت همه ی معناهایِ حقنه شده ی زنده گی تان. فیلی است که نه تنها بیش از یک بار دیدن ش ارزش دارد، بل که با دفعتاً دیدن ش حتی بیش تر خودش را نمایان می کند و رو می آید.  

<
سجاد پورخسروانی
۲۸ آبان ۹۱ ، ۰۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

از این شیشه سکوریت ها دیده اید؟ بهشان می گویند شیشه نشکن. از سِکیورِ انگلیسی اسم ش را گرفته اند. یعنی مطمئن. یعنی امن. یعنی همان به قولاً نشکن. اما مگر می شود شیشه باشد و نشکند؟ می شکند. هر چه مطمئن تر، بدتر می شکند. هر چه سخت تر، هر چه ستیهنده تر، هر چه نگهدارنده تر و تحمل دارتر، شکستن ش ریزتر. تا حدِّ انفجار. هر کسی شکستن شیشه سکوریت را دیده باشد، می فهمد من چه می گویم. شیشه سکوریت، ترک بر نمی دارد. یعنی به روی خودش نمی آورد سنگینی را. تحمل می کند بار را و دم نمی زند. خاموشِ خاموش، بارکشی می کند. بعد وقتی دیگر نتوانست تحمل کند، ناگاه، ناغافل، وقتی درست دو دقیقه قبلاً برق می زد، یا لب خند می زد، هم چون انفجاری در هم می ریزد، تکه تکه تکه می شود. مثلِ پودر. تکه های ش اندازه ی نصفِ یک حبه قند.

قلب های بزرگ هم همین طورند. اجازه نمی دهند درد و سنگینی صداشان را درآورد. و یواش یواش یواش که به بارشان، به سنگینی روی شان اضافه می شود، متبسم تر و آرام تر می نمایانند. ... بعد یک هو، مثل سنگینیِ شیشه سکوریتی که به آستانه ی تحمل خودش رسیده باشد، می شکند و فرو می ریزد. می ایستد. همین. مثلِ قلبِ "احترام سادات" که توی "بوسیدن روی ماه"* آخر قلب ش ایستاد و ... تمام. و به گمان م آن سینمایِ تاریکِ خلوت، برای م حکمِ حسینیه را پیدا کرده بود که آن چنین بی قرار شده بودم، و ...  هستم در حالی که این سطور را می نویسم.

  • "می خواست وارد سالنِ شهدا بشود، آن جا که جنازه های شهدا را تا روزِ تشییع جنازه نگاه می داشتند. نگاهی به خودش کرد: کوتاه قد و چروکیده. کسی که وقتی راه می رفت، انگار که دارد جان می کند. دستی به موهاش کشید. یعنی ظاهرش برای رویارویی با پسرش، بعدِ بیست سال خوب بود؟"
  • "احمد بلیطِ مشهد را گرفته بود، هم چنان ساکت بود. دیگر اصرار نمی کرد که آن ها صبر کنند تا آخر هفته با هم بروند مشهد. بلیط را گذاشت. با دستِ چپ ش، کیف ش را که بغلِ دستِ راست نداشته اش بود برداشت و خداحافظی کرد به رفتن. کمی صبر کرد. آمد جلو سر مادرش را بوسید. با دستِ چپ ش صورتِ اشک پوش ش را پوشاند و با حالی چون دویدن خانه را ترک کرد"
  • "آقای فیضِ عزیز، مسئول بنیاد، گفت: مادر، من وقتِ این حرف ها را ندارم، این فرم را پر کنید، بدهید آقای فلانی. حسین هم ان شاءالله پیدا می شود. پیرزن بلند شد، فرم را سفید روی میزِ فیض گذاشت و از در بیرون رفت"

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بوسیدن روی ماه: ساخته ی همایون اسعدیان. همین روزها که مهرِ 91 باشد، روی پرده ی سینماست. 

سجاد پورخسروانی
۱۹ مهر ۹۱ ، ۱۷:۵۳ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ اضافه