جایی برای عزب ها نیست (1) :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۰۲ ق.ظ

جایی برای عزب ها نیست (1)

البت دروغ چرا؟ یک جایی هست که هم خدا گواه­ش را داده و هم فرستاده­ی خدا، و آن­هم ارضِ خون­گرمِ «جهنم». گفته می­شود که عزب­ها به بهشت نمی­روند، اما اضاف کنم که مسلماً به پارک هم خیلی نمی­روند، کار را که دیگر اصلاً نگو، به خیال­شان هم نمی­رود. به خیال­شان نمی­شود عزب بود و کارمندِ خوب هم بود ایضاً، آخر عزب جماعت که بند نمی­شود یک­جا. نه از اخراجی می­ترسد و نه از توبیخی. حدش هم که سر رسید، کوله­اش را برمی­دارد، سرِ دکه­ی روزنامه­فروشی یک ستون آگهیِ استخدام می­خرد و می­رود سراغِ بعدی. زن و بچه و گیر و پایِ­دربند که ندارد که سرخم کند و چشم­چشم­گویانِ رئیس، رقمِ آخرِ ماه را برآورد کند. عزب همین است، به قولِ قدما یک آسمان­جولِ بی­خیال. ...

... خیال کرده­اند اما! عزب را هم ردیفِ غضب می­آورند و به خیالِ دلِ متأهل­شان که همین درستیِ ماجرا را رقم خواهد زد. نمی­دانند که نسلِ سوم و چهارمی است که می­رود که عزب باشد و نمی­دانند که عزب بودنِ جماعتِ یک کشور، عزب بودنِ یک کشور است. و توِ خواننده که احتمالاً این اراجیفِ رفته را به حسابِ «دلِ پرِ عزبِ ما» از زمانه انگاشته­ای، عزب را بردار و فقدانِ محبت، رشد، تکلیف، تعهد و از این دست بگذار. و بعد لب­هات را بگز که یک ریشوی کف کرده، در عینِ بی­چشم و رویی  برداشته است و آن کلمه­ی غضب­بردارِ سرخ­کننده را هی گذاشته است و هی تعمیم داده است و هی تکرارش کرده ... . همین جوری­هاست، عزب، کلمه­ای است ناخوش­آیند.   کلمه­ای که مالِ یک جور آدم­هایِ عجیب­غریبِ طبیعت­ستیز است که برخلافِ فطرتِ انسانی و غریزه­ی شاید حیوانی­شان، دوری جسته­اند از عالمِ نسوان. آدم­هایی که هیچ وقت به مجالسِ متأهلی دعوت نمی­شوند، هیچ ارجی در پیشِ رفیقان ندارند، و ایضاً از کلیه­ی مشاغلِ دولتی و سه­لتی و کلاً «لتی»-به قولِ امیرخانی- بی­بهره­اند. یا حداقل از مزایای­ش. بعد هم توی هر اداره­ای که باشند، نخاله محسوب می­شوند و فلذا بایسته است این که مثلِ خر ازشان کار بکشی و مثلِ سگ پاچه­شان را بگیری. ... منتهایِ داستان، منطقِ روایی، این­جا  زیرِ سؤال می­رود که «اکثرکُم عزب». و از این گزاره این­جور استنباط می­آید  که پس «اکثرکم» مشتمل­ید بر احکامِ رفته بر      بی­ایمانیِ عزب جماعت.

همین هم هست، فکر کرده­ای نیست؟ ... اگر تو عزب بین بوده­ای و قاضی، من عزب بوده­ام و مجرم. و که از مجرم عالم­تر است به جرم­ش؟! غیرِ خدا-. عزبی یعنی زنده­گیِ خویش­مدارانه. و تو گر در بندِ خویش ماندی، روزی ناگزیر به خویش­ستیزی خواهی رسید. ... ول کن­م این ارجیف را. قصدِ مقاله ندارم، چه دیگر آن­گاه، نمی­توانستم کلماتِ صادقانه­ای هم­چون کلمه­ی سطر بعد بیاورم. قصدم روزنگاره­ای است که از بدِ ماجرا تنها گوینده­اش ما شده­ایم. مایی که تنها عزبِ روزگار نیستم، و دیگر عزبان انگار که سرشان به کارِ مهم­تری غیر از زنده­گی گرم است.

 این­ها که رفت، همه­گی شمایل بود. اما مسأله­ی عزبیت، که می­شودش این­جا با نام «تفرد» راند و من می­نه­رانم-چه که عجیب خوش­ریخت و مامانی می­شود و نباید- گوشت و خون و استخوانی هم دارد، و حتی روحی. پس بایسته است از آن­ها سخن گفتن. خیلی­ها مسأله­ی عزبیت را به مذاقِ کورِ عزب جماعت برمی­گردانند، مخصوصاً تویِ این دوره زمانه­ی «من هنوز فردِ آرزوهام رو پیدا نکردم». اما هر­کس هم­چو شکرِ شیرینی خورده، گُه خورده(این همان کلمه­ای بود که پیش­تر ذکرش آمد). بنده به عنوانِ یک پایه­ی همیشه­گیِ مجالسِ عزب­نشینی خدمت­تان عرض می­کنم که هر کدام از این شازده پسرها و شاه­زاده دخترها بنا بر آمارِ موجود (از این حرف­های خر کنی) حداقل یک­بار قلب­شان پیش پایِ کسی لرزیده است و خاطرِ کسی را تویِ خواب برده­اند. مسأله بر سرِ فرهنگی است که می­رود که «عزبیت» را قبح­زدایی کند و «دیر از دایره­ی عزبیت درآمدن» را معقول بنمایاند.

پیش­ترها، دبیرستان که بودیم، عادتِ شهرگردی و پیاده­روی­های عصرانه یا شبانه، مسلمِ همیشه­مان بود. و بنده برای اولین­بار می­خواهم پرده از رازِ چیزناکی در این مورد بردارم؛ و آن این­که در این پیاده­روی­های نوجوانانه، آدمی، چه پسر-که ما بوده­ایم- و چه دختر-که خیر- اصلِ ثابتی برای حرف زدن دارد: اصلِ راستینِ جنس مخالف. اگر عیب است، اگر زشت است، اگر لب گزی می­آورد، ... به هر رو همین است. توی دوره­ی دبیرستان آدم­ها دو دسته­اند، دسته­ی اول را که ول­ش-که صبح تا شب به فکرِ کنکورند- و دسته­ی دوم هم­اینی که گفتم. طرف مسجدی باشد یا محفلی، ریشی باشد یا موسیخکی، خوش­درس باشد یا نه، همین است. دسته­ی سوم را اگر شما یافتی، اول در مذکر یا مؤنث بودن­ش شک کن.

یک رفیق داشتیم، و البت هنوز هم داریم که هر وقت ما را می­دید می­گفت: «فلانی! گرفتی؟!» و منظورش «زن» بود. بنده­خدا اصلاً همه­ی همّ­و­غم­ش همین بود و حالا دارد جوری دوره­ی ارشدش را مثلِ آدم­های بریده از دنیا و درویش­مسلک می­گذراند که انگار از روزِ ازل «زن»ی در عالم نبوده. گرفتید چه شد؟ یارو بعدِ چهار سال درس خواندن و چند سال پشت کنکور ماندن و سربازی رفتن و ارشد­نشین شدن، بالکل خاطرِ ازدواج از کله­اش -تو بگو از قلب­ش- افتاده. و راست­ش این که، «ازدواج» تنها چیزی نبوده که از کله اش افتاده. نمازش را هم دیگر      بی­خیال شده. حوصله­ی فک و فامیل و دوست و رفیق را هم ندارد دیگر، و حتی همان درس­خوانی­ش هم دیگر    درسِ­خوانیِ یک آدم درس­دوست نیست. یارو درس می­خواند، کلاس می­رود، کار می­کند، فقط و فقط برای این­که این­ها همین­جوری افتاده­اند در زنده­گی­ش. و چه زنده­گی­ای؟ ... زنده گی­ای که توی آن نشود محبت ورزید و محبت دید که زنده­گی نیست ... شاید یک چیز باشد در همان مایه­های «گی».

ام­روزه روز عاقل­ترینِ آدم­های عصر من وقتی یک داماد بیست ساله می­بینند پقی می­زنند زیرِ خنده و دست­شان را به نشانه­ی حرفِ مهمی زدن می­برند زیرِ چانه­ی مبارک­شان که: «بچه­اند و بچه­بازی است». یادشان نیست که بچه سن نیست، ماهیتی است که گاهی تا شصت ساله­گی هم ادامه می­یابد. و یکی از عواملِ پیربچه شدن­ها، همین عزبیت است. آدمِ عزب، فقط یک آدمِ تنهایِ غیرمتأهل نیست. آدمِ عزب، موجودی است که با همه­ی بزرگی و گاه دانش­اندوخته­گی­اش، بچه است. آدمِ متأهل، با همه­ی شاید سر در کتاب نابوده­گی­ش، چیزها می­داند که آدمِ عزب توی معادلاتِ درجه­ی سومِ پیچیده­ی کوانتومی­ش حتی احتمالی برای آن­ها نمی­تواند قائل شود. آدمِ عزب، تنها یک آدمِ عزب نیست که توی کتاب­ها همیشه جای­ش تویِ نخاله­ها باشد، آدمِ عزب، آدمی است      بی­کِشته زمینی. آدمی است که بذرِ محبت و دیگرخواهی و از خویش برون آمده­گی در او عقیم مانده. آدمی است که اگر توی قصر هم باشد، بخت­ش نافرم است. گواهِ اولِ این سیاهه­ها را مکرر می­شوم: «جهنم پر است از     عزب­ها». فقط بحثِ اکمالِ نصفِ دین نیست، بحثِ نصف شخصیت است، بحثِ نصف ایمان است، بحثِ همه­ی زنده­گی است. بحثِ همه­ی شکوفه­های ممکنِ آدمی است که در «دریغ کردن یا شدنِ آدمی» از «با دیگری تؤامان شدن» نافعل گشته­اند. مثلِ شاخه­هایِ خشکی که دیگر فقط به درد لباسِ زیر پهن کردن می خورند و هیزم شدن.

آدمِ عزب، تنها موجودِ بداقبالِ جامعه­ستیز نیست، مدلی است از زنده­گی که شیطان تبلیغ­ش می­کند، و جامعه­ی مسلمانِ ما میل­ش. جامعه­ای که توی خواست­گاری­های­ش همه­ی لوازمِ ازدواجِ یک آدم را می­فرستند تهِ صف تا جایی برای عرضِ اندامِ «مایملک» و «چه داشته»ی طرف پیدا شود. و آن همه­ی پس­رانده چه­اند؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن و معقول بودن و مؤمن بودن. هیچ ابویِ محترمی سرِ مجلسِ خواست­گاری، کاری به  مردانه­گیِ خواست­گار ندارد. هیچ مادری نمی­پرسد: «آیا شما دختر مرا دوست دارید؟». این­ها که مهم نیست انگار. تنها چیزی که پرسیده می­شود این است که: «آیا حضرت داماد خانه­ی سرِ نبش و ماشینِ 18 میلیونی و کارِ با مزایا دارد یا خیر؟». و هیچ­کس نیست که به اولیایِ محترم و ایضاً محترمه­ی عروسِ بالقوه بگوید که «یارو! برو دخترت را بده به سمساریِ سرِ محل پس!». همه­ی پدردخترها سوداگر شده­اند انگار.

یک ماجرایی که همیشه برای­م جالبیت دارد، مدلِ زنده­گی بگذشته­ای است که در جنگ اتفاق­ش رفت. مدلِ زنده­گی­ای که آدمِ عزبِ بیست ساله را از جبهه می­کشاند شهر به خواست­گاریِ دختری، و بعد از یک هفته   برمی­گرداند و بی­خیالِ آن زیباروی منتظر، جنازه­ی شهیدش را پس می­فرستاد برای­ش. رسم غریبی داشتند   این­ها. توی جنگ بودند و شاد بودند. هیچ وقت هم ازدواج و جهاد را منافیِ هم ندیدند و سدِّ راهِ هم. عجیب بود، عجیب­تر از این که هم­چو منی بتوان­م درونِ هم­چو نوشته­ای ذکرش را آرم. من تنها می­توانم دست بگیرم  دعوتیه­ی شیطان را و مثلِ باقیِ مردمانِ این تاریخ، دنیایِ منفردش را تبلیغ کنم و بعد بنال­م  که «بله! روزگار هم عجب گَنده بازارِ بی­مهر شده­ای است» و از این اراجیف... .

بس کنم. حوصله­ام بیش از این نیست. سه تا کار داشتم برای نوشتن و ایضاً «شهرِ نو»یی که قصه­اش طولانی شد و 12 ماه است که به تعلیق­ش انداخته­ام و این همه از صدقه سرِ ملولیِ قلم. و آن هم از ملولیِ دل ... که خودتان به­تر می­دانید. این­ها را هم که نوشتم، بایسته­ای بود که آمد، وگر­نه واجب­تر این بود که «حیا: بستِ جامعه­ی وحدانی» و «من­های ممکن» و «زنای ذهنی» ، که سه مقاله­اند در دستِ نوشتن را پیش­تر ارزانی دارم. و اوجب این که ... بخوابم. بر هر رو، کم­داشتِ این نوشته را به حسابِ دردآلوده­گی و اول­بارگویه­گی­ام بگیرید، و بخشیدن و نابخشیدن را هم بدانید که برای­م پشیزی اهمیت ندارد. اما اگر شما براتان مهم است ... و  اگر دشمنِ مدلی هستید که می­رود که همه­گیر شود، پس اضافه کنید در زیر بایسته­هاتان را. همین.          

  

ــــــــــــــــــــ

 (1) دزدیِ قالتاقانه­ای از نامِ کتابِ «جایی برای پیرمردها نیست» نوشته­ی «کارمک مک­کارتی».     

 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

جایی برای عزب ها نیست (1)

جمعه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۱، ۱۲:۰۲ ق.ظ

البت دروغ چرا؟ یک جایی هست که هم خدا گواه­ش را داده و هم فرستاده­ی خدا، و آن­هم ارضِ خون­گرمِ «جهنم». گفته می­شود که عزب­ها به بهشت نمی­روند، اما اضاف کنم که مسلماً به پارک هم خیلی نمی­روند، کار را که دیگر اصلاً نگو، به خیال­شان هم نمی­رود. به خیال­شان نمی­شود عزب بود و کارمندِ خوب هم بود ایضاً، آخر عزب جماعت که بند نمی­شود یک­جا. نه از اخراجی می­ترسد و نه از توبیخی. حدش هم که سر رسید، کوله­اش را برمی­دارد، سرِ دکه­ی روزنامه­فروشی یک ستون آگهیِ استخدام می­خرد و می­رود سراغِ بعدی. زن و بچه و گیر و پایِ­دربند که ندارد که سرخم کند و چشم­چشم­گویانِ رئیس، رقمِ آخرِ ماه را برآورد کند. عزب همین است، به قولِ قدما یک آسمان­جولِ بی­خیال. ...

... خیال کرده­اند اما! عزب را هم ردیفِ غضب می­آورند و به خیالِ دلِ متأهل­شان که همین درستیِ ماجرا را رقم خواهد زد. نمی­دانند که نسلِ سوم و چهارمی است که می­رود که عزب باشد و نمی­دانند که عزب بودنِ جماعتِ یک کشور، عزب بودنِ یک کشور است. و توِ خواننده که احتمالاً این اراجیفِ رفته را به حسابِ «دلِ پرِ عزبِ ما» از زمانه انگاشته­ای، عزب را بردار و فقدانِ محبت، رشد، تکلیف، تعهد و از این دست بگذار. و بعد لب­هات را بگز که یک ریشوی کف کرده، در عینِ بی­چشم و رویی  برداشته است و آن کلمه­ی غضب­بردارِ سرخ­کننده را هی گذاشته است و هی تعمیم داده است و هی تکرارش کرده ... . همین جوری­هاست، عزب، کلمه­ای است ناخوش­آیند.   کلمه­ای که مالِ یک جور آدم­هایِ عجیب­غریبِ طبیعت­ستیز است که برخلافِ فطرتِ انسانی و غریزه­ی شاید حیوانی­شان، دوری جسته­اند از عالمِ نسوان. آدم­هایی که هیچ وقت به مجالسِ متأهلی دعوت نمی­شوند، هیچ ارجی در پیشِ رفیقان ندارند، و ایضاً از کلیه­ی مشاغلِ دولتی و سه­لتی و کلاً «لتی»-به قولِ امیرخانی- بی­بهره­اند. یا حداقل از مزایای­ش. بعد هم توی هر اداره­ای که باشند، نخاله محسوب می­شوند و فلذا بایسته است این که مثلِ خر ازشان کار بکشی و مثلِ سگ پاچه­شان را بگیری. ... منتهایِ داستان، منطقِ روایی، این­جا  زیرِ سؤال می­رود که «اکثرکُم عزب». و از این گزاره این­جور استنباط می­آید  که پس «اکثرکم» مشتمل­ید بر احکامِ رفته بر      بی­ایمانیِ عزب جماعت.

همین هم هست، فکر کرده­ای نیست؟ ... اگر تو عزب بین بوده­ای و قاضی، من عزب بوده­ام و مجرم. و که از مجرم عالم­تر است به جرم­ش؟! غیرِ خدا-. عزبی یعنی زنده­گیِ خویش­مدارانه. و تو گر در بندِ خویش ماندی، روزی ناگزیر به خویش­ستیزی خواهی رسید. ... ول کن­م این ارجیف را. قصدِ مقاله ندارم، چه دیگر آن­گاه، نمی­توانستم کلماتِ صادقانه­ای هم­چون کلمه­ی سطر بعد بیاورم. قصدم روزنگاره­ای است که از بدِ ماجرا تنها گوینده­اش ما شده­ایم. مایی که تنها عزبِ روزگار نیستم، و دیگر عزبان انگار که سرشان به کارِ مهم­تری غیر از زنده­گی گرم است.

 این­ها که رفت، همه­گی شمایل بود. اما مسأله­ی عزبیت، که می­شودش این­جا با نام «تفرد» راند و من می­نه­رانم-چه که عجیب خوش­ریخت و مامانی می­شود و نباید- گوشت و خون و استخوانی هم دارد، و حتی روحی. پس بایسته است از آن­ها سخن گفتن. خیلی­ها مسأله­ی عزبیت را به مذاقِ کورِ عزب جماعت برمی­گردانند، مخصوصاً تویِ این دوره زمانه­ی «من هنوز فردِ آرزوهام رو پیدا نکردم». اما هر­کس هم­چو شکرِ شیرینی خورده، گُه خورده(این همان کلمه­ای بود که پیش­تر ذکرش آمد). بنده به عنوانِ یک پایه­ی همیشه­گیِ مجالسِ عزب­نشینی خدمت­تان عرض می­کنم که هر کدام از این شازده پسرها و شاه­زاده دخترها بنا بر آمارِ موجود (از این حرف­های خر کنی) حداقل یک­بار قلب­شان پیش پایِ کسی لرزیده است و خاطرِ کسی را تویِ خواب برده­اند. مسأله بر سرِ فرهنگی است که می­رود که «عزبیت» را قبح­زدایی کند و «دیر از دایره­ی عزبیت درآمدن» را معقول بنمایاند.

پیش­ترها، دبیرستان که بودیم، عادتِ شهرگردی و پیاده­روی­های عصرانه یا شبانه، مسلمِ همیشه­مان بود. و بنده برای اولین­بار می­خواهم پرده از رازِ چیزناکی در این مورد بردارم؛ و آن این­که در این پیاده­روی­های نوجوانانه، آدمی، چه پسر-که ما بوده­ایم- و چه دختر-که خیر- اصلِ ثابتی برای حرف زدن دارد: اصلِ راستینِ جنس مخالف. اگر عیب است، اگر زشت است، اگر لب گزی می­آورد، ... به هر رو همین است. توی دوره­ی دبیرستان آدم­ها دو دسته­اند، دسته­ی اول را که ول­ش-که صبح تا شب به فکرِ کنکورند- و دسته­ی دوم هم­اینی که گفتم. طرف مسجدی باشد یا محفلی، ریشی باشد یا موسیخکی، خوش­درس باشد یا نه، همین است. دسته­ی سوم را اگر شما یافتی، اول در مذکر یا مؤنث بودن­ش شک کن.

یک رفیق داشتیم، و البت هنوز هم داریم که هر وقت ما را می­دید می­گفت: «فلانی! گرفتی؟!» و منظورش «زن» بود. بنده­خدا اصلاً همه­ی همّ­و­غم­ش همین بود و حالا دارد جوری دوره­ی ارشدش را مثلِ آدم­های بریده از دنیا و درویش­مسلک می­گذراند که انگار از روزِ ازل «زن»ی در عالم نبوده. گرفتید چه شد؟ یارو بعدِ چهار سال درس خواندن و چند سال پشت کنکور ماندن و سربازی رفتن و ارشد­نشین شدن، بالکل خاطرِ ازدواج از کله­اش -تو بگو از قلب­ش- افتاده. و راست­ش این که، «ازدواج» تنها چیزی نبوده که از کله اش افتاده. نمازش را هم دیگر      بی­خیال شده. حوصله­ی فک و فامیل و دوست و رفیق را هم ندارد دیگر، و حتی همان درس­خوانی­ش هم دیگر    درسِ­خوانیِ یک آدم درس­دوست نیست. یارو درس می­خواند، کلاس می­رود، کار می­کند، فقط و فقط برای این­که این­ها همین­جوری افتاده­اند در زنده­گی­ش. و چه زنده­گی­ای؟ ... زنده گی­ای که توی آن نشود محبت ورزید و محبت دید که زنده­گی نیست ... شاید یک چیز باشد در همان مایه­های «گی».

ام­روزه روز عاقل­ترینِ آدم­های عصر من وقتی یک داماد بیست ساله می­بینند پقی می­زنند زیرِ خنده و دست­شان را به نشانه­ی حرفِ مهمی زدن می­برند زیرِ چانه­ی مبارک­شان که: «بچه­اند و بچه­بازی است». یادشان نیست که بچه سن نیست، ماهیتی است که گاهی تا شصت ساله­گی هم ادامه می­یابد. و یکی از عواملِ پیربچه شدن­ها، همین عزبیت است. آدمِ عزب، فقط یک آدمِ تنهایِ غیرمتأهل نیست. آدمِ عزب، موجودی است که با همه­ی بزرگی و گاه دانش­اندوخته­گی­اش، بچه است. آدمِ متأهل، با همه­ی شاید سر در کتاب نابوده­گی­ش، چیزها می­داند که آدمِ عزب توی معادلاتِ درجه­ی سومِ پیچیده­ی کوانتومی­ش حتی احتمالی برای آن­ها نمی­تواند قائل شود. آدمِ عزب، تنها یک آدمِ عزب نیست که توی کتاب­ها همیشه جای­ش تویِ نخاله­ها باشد، آدمِ عزب، آدمی است      بی­کِشته زمینی. آدمی است که بذرِ محبت و دیگرخواهی و از خویش برون آمده­گی در او عقیم مانده. آدمی است که اگر توی قصر هم باشد، بخت­ش نافرم است. گواهِ اولِ این سیاهه­ها را مکرر می­شوم: «جهنم پر است از     عزب­ها». فقط بحثِ اکمالِ نصفِ دین نیست، بحثِ نصف شخصیت است، بحثِ نصف ایمان است، بحثِ همه­ی زنده­گی است. بحثِ همه­ی شکوفه­های ممکنِ آدمی است که در «دریغ کردن یا شدنِ آدمی» از «با دیگری تؤامان شدن» نافعل گشته­اند. مثلِ شاخه­هایِ خشکی که دیگر فقط به درد لباسِ زیر پهن کردن می خورند و هیزم شدن.

آدمِ عزب، تنها موجودِ بداقبالِ جامعه­ستیز نیست، مدلی است از زنده­گی که شیطان تبلیغ­ش می­کند، و جامعه­ی مسلمانِ ما میل­ش. جامعه­ای که توی خواست­گاری­های­ش همه­ی لوازمِ ازدواجِ یک آدم را می­فرستند تهِ صف تا جایی برای عرضِ اندامِ «مایملک» و «چه داشته»ی طرف پیدا شود. و آن همه­ی پس­رانده چه­اند؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن و معقول بودن و مؤمن بودن. هیچ ابویِ محترمی سرِ مجلسِ خواست­گاری، کاری به  مردانه­گیِ خواست­گار ندارد. هیچ مادری نمی­پرسد: «آیا شما دختر مرا دوست دارید؟». این­ها که مهم نیست انگار. تنها چیزی که پرسیده می­شود این است که: «آیا حضرت داماد خانه­ی سرِ نبش و ماشینِ 18 میلیونی و کارِ با مزایا دارد یا خیر؟». و هیچ­کس نیست که به اولیایِ محترم و ایضاً محترمه­ی عروسِ بالقوه بگوید که «یارو! برو دخترت را بده به سمساریِ سرِ محل پس!». همه­ی پدردخترها سوداگر شده­اند انگار.

یک ماجرایی که همیشه برای­م جالبیت دارد، مدلِ زنده­گی بگذشته­ای است که در جنگ اتفاق­ش رفت. مدلِ زنده­گی­ای که آدمِ عزبِ بیست ساله را از جبهه می­کشاند شهر به خواست­گاریِ دختری، و بعد از یک هفته   برمی­گرداند و بی­خیالِ آن زیباروی منتظر، جنازه­ی شهیدش را پس می­فرستاد برای­ش. رسم غریبی داشتند   این­ها. توی جنگ بودند و شاد بودند. هیچ وقت هم ازدواج و جهاد را منافیِ هم ندیدند و سدِّ راهِ هم. عجیب بود، عجیب­تر از این که هم­چو منی بتوان­م درونِ هم­چو نوشته­ای ذکرش را آرم. من تنها می­توانم دست بگیرم  دعوتیه­ی شیطان را و مثلِ باقیِ مردمانِ این تاریخ، دنیایِ منفردش را تبلیغ کنم و بعد بنال­م  که «بله! روزگار هم عجب گَنده بازارِ بی­مهر شده­ای است» و از این اراجیف... .

بس کنم. حوصله­ام بیش از این نیست. سه تا کار داشتم برای نوشتن و ایضاً «شهرِ نو»یی که قصه­اش طولانی شد و 12 ماه است که به تعلیق­ش انداخته­ام و این همه از صدقه سرِ ملولیِ قلم. و آن هم از ملولیِ دل ... که خودتان به­تر می­دانید. این­ها را هم که نوشتم، بایسته­ای بود که آمد، وگر­نه واجب­تر این بود که «حیا: بستِ جامعه­ی وحدانی» و «من­های ممکن» و «زنای ذهنی» ، که سه مقاله­اند در دستِ نوشتن را پیش­تر ارزانی دارم. و اوجب این که ... بخوابم. بر هر رو، کم­داشتِ این نوشته را به حسابِ دردآلوده­گی و اول­بارگویه­گی­ام بگیرید، و بخشیدن و نابخشیدن را هم بدانید که برای­م پشیزی اهمیت ندارد. اما اگر شما براتان مهم است ... و  اگر دشمنِ مدلی هستید که می­رود که همه­گیر شود، پس اضافه کنید در زیر بایسته­هاتان را. همین.          

  

ــــــــــــــــــــ

 (1) دزدیِ قالتاقانه­ای از نامِ کتابِ «جایی برای پیرمردها نیست» نوشته­ی «کارمک مک­کارتی».     

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی