حرف های یک پیرمردِ طاق باز
چهارشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۴، ۰۷:۵۴ ب.ظ
[دسته بندی: روزنگاره]
این ها حرف های من نیست، حرف های یک پیرمردِ طاق باز است. احتمالاً نمونه ی نیست انگارِ همان یارو که دم مرگ تک و توله ها را صدا کرده بود به اندرز دادن:
- بله! زنده گی شبیهِ یک سفر است. من هم این را قبول دارم. یک سفرِ مسخره که ذوق زده و پرانرژی شروع می شود، با آرزوهای دروغ پیش می رود و بعد یواش یواش، هم چین سرت شلوغ می شود که نمی فهمی چه طور داری توی فلاکت ش فرو می روی. نزدیکی های مقصد یک لحظه می زنی بغل، به دست های چروکیده و چشم های گود رفته و استخوان های به ترق تروق افتاده ات نگاه می کنی، یک چای می زنی، سیگاری می گیری و بدن ت را کش و قوس می دهی و دنده را چاق می کنی سمتِ مقصد و زیرلب می گویی: "گورِ پدرِ زنده گی"! همین.
۹۴/۰۱/۲۶