واگویه های رحم
"قصهی رحم" را ترم اوّل، برای دو واحدی "اخلاق" نوشتم. بنا بود هر کس فریضهای دینی را از بر کند و کنفرانسِ 2 نمرهایش را بدهد. من هم قصهی رحم را نوشتم، یک سهگانه داستان، سهگانه گفتار. یعنی شش تا شق که روی هم بشود "حرف حسابِ صلهی رحم؟". و خب برای آن موقعها بدک نبود. از آب در آمد. جزء اولین کارهای نوشتنیام هست. ... و حالا که مدتی است اشغال میزنم - مثل گوشیِ رها شدهای بعد از اتمام تماس - و مدتی است که تلخ، توی کامِ دیگران نمود پیدا میکنم، بد ندیدم به نصیحتِ نفس، "قصهی رحم" را واگویه کنم.
شاید ادبیاتش، همچین هم "ادب" نباشد و چنگی به دل نزند، و به قول یکی از دوستان که همان موقعها گفت "این که قصه نیست"، قصه نباشد. اما منِ صادقم که کمکمک میرود که گم بشود، بدجوری توی این کار قدیمی پیداست، نویسنده اوست. منِ امروزم که خیلی به دلش نشست، نمیدانم شما را چه بشود.
توی مقدمهی "قصهی رحم" آمده:
- "زندهگیهای روزانه همینهاست. تفاوتها اندکند. توی کلماتیاند که به کار میبریم. اینها را که میخوانید شاید بگویید چندان غیرعادی نیستند، چندان وحشتناک نمیزنند، اگر چنین است، بدانید که جایی توی زندهگیتان "قطع رحم" روزمره شده است. پس بیاندیشید. ... "رحم"ها قصههای تکراری زندهگیهامان هستند. مال آدم هایی از همین جنسِ ایرانی. نه شاخ دارند، نه ریبونِ دودی. میخواستم از این چند صحنه، عادی شدن خیلی چیزها را نشان دهم ... "پامنبری"ها را هم برای گفتارهای حکیمانهی اسوههامان انتخاب کردهام. همین. بسم الله."
سلام. مطلب قشنگی بود. چیزایی رو یاد آدم میاره که از بس مهم هستن سعی می کنیم مدام روشون تاکید کنیم اما همین تاکید کردن زیاد باعث می شه که اون چیزای مهم برامون کم کم عادی بشه!
یکی از بزرگترین حسرت های زندگی من همینه...
موفق باشید.