.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




درباره ی سه گانه ی سینماییِ (2012) The Hunger Games 

 

برای صحبت کردن درباره ی The Hunger Game بایستی کتاب ش را خواند. ضمن این که کتاب ش هم الآن سری است و در دست رس، اما از فیلم ها فقط یک ش ساخته شده. به هر حال، چیزکی را که جالب م آمده از این فیلم می نویسم:

فیلم ساخته ی 2012، به کارگردانیِ Gary Ross است. در ژانرِ ماجراجویی و تخیلی و با امتیازِ 7.2 از میانِ 357.956 کاربرِ سایت IMDB (تا ام روز که تاریخِ 22 جون 2013 باشد).  فیلم بر اساسِ رمان های سه گانه ای است با همین نام: The Hunger Game (2008)،  Catching Fire (2009) و Mockingjay (2010). هر سه به قلمِ خانمِ Suzanne Collins. هر سه هم خوش اقبال و بفروش. برتریِ فیلم هم به همین متن دار بودن ش هست. این که بر اساسِ رمان کار شده کمک می کند که اثر از حالتِ صرفاً جاذبه های کنشی درآید و "داستان" بشود عنصرِ جاذبِ اولی. و وقتی هم که داستان اساس باشد، فکرها درگیر می شوند. پس از این جنبه،  کارِ با ارزشی است. تمامیتِ فیلم حولِ قهرمان ها و کنش هاشان نمی گردد، همین فکرِ اصلیِ داستان و آن فضایِ ترسیم شده خودش شخصیتی است قابل تأمل. یعنی تو اگر فیلم را تا به آخر هم نبینی و تنها فضایِ کار دست ت بیاید، چیزی عایدت شده. حتماً لازم نیست کار را تا به آخر ببینی که گره گشایی ها را دریابی. مسأله مثلِ مسائل سرحدی به خودیِ خود دارای اهمیت است. مثلِ فرضِ حادثه است که آدم را به فکر وامی دارد.

ماجرا با این فرض است که ایالات متحده در آینده ای، تبدیل شده به تمدنی نو با مرکزیتِ دولت شهرِ "پَنِم" و با حاکمیتِ Capitol دارد. این Capitol همان عمارت پارلمانیِ ایالتی است مثلاً، که البته هم چین بسطِ درستی در کار ازش نیامده. الا ایهاالحال یک حکومتِ مرکزی است در آمریکایِ شمالی و 12 منطقه در اطراف ش. حال این که همین ترتیب 75 سالِ پیش دچارِ جنگ داخلی شده بوده و منطقه ی سیزدهمی در این درگیری ها از بین رفته است. شورش هم بر علیهِ دولت مرکزی یا همان Capitol. حالا بعدِ 75 سال از آن شورش، مناطق که وابسته هایِ جیره ای و یک جورهایی رعیتِ منطقه مرکزی محسوب می شوند بایستی هر ساله  24 قربانی-از هر منطقه یک جفت- پیش کشِ یادآوریِ آن جنگ شوند به مسابقه ای به نامِ Hunger Game؛ مسابقه ای به عنوانِ یادداشتِ آن جنگ که در آن این 24 نفر بایستی با هم مبارزه کنند تا یک نفرشان زنده بماند. ماجرا از زاویه ی منطقه ی 12 شکل می گیرد و دختری به نامِ Katniss Everdeen (با بازیِ Jennifer Lawrence). دختری از خانه واده ای فقیر (تو بگو متوسط در منطقه ی 12) که با تک خواهر و مادرش زنده گی می کند. کتنیس شکارچی است و دست به کمان ش خوب است. از طرفی زمانِ مسابقه های "عطش" نزدیک. روز مسابقه خواهرِ کوچک کتنیس برای مسابقه انتخاب می شود که مرگ ش حتمی است. کتنیس پا پیش می گذارد و اعلام داوطلبی می کند برای مسابقه و این جوری وارد مسابقه می شود ... (متن کاملِ داستان را می توانید از ویکی پدیا مطالعه کنید)

اول چیزی که با دیدن این فیلم به خاطرم آمد رمانِ "دنیایِ قشنگِ نو"ی هاکسلی بود. ضمن این که می گویم، فیلم هم ادبیات محور است و توفیق ش هم به همین. توفیقِ دیگرش هم  این که نویسنده ی کتاب علاوه بر رمان نویس بودن فیلم نامه نویس هم هست. پس ما با یک کاری روبه رو هستیم که پهنایِ فکری اش بیش تر از یک 90 دقیقه ای یا 120 دقیقه ایِ سینما است.

داستان مالِ عصری است که تفاوتِ طبقاتیِ دولتِ سرمایه دار با مناطقِ وابسته اش به بیش ترین حدِّ خودش رسیده. یعنی شما در اول فیلم فکر می کنید که با فضایی روبه هستید آخرالزمانی که قحطی فراگیر شده، اما این طور نیست. منابع فراوان هست، اما اختصاص این فراوانی متمرکز شده به شهرِ مرکزیِ پنم و مناطق در گرسنه گی به سر می برند. یکی از وجوه انتخاب Hunger هم در اسم کار با توجه به همین اتفاق است. پنمی ها، آن ها که در هم سایه گیِ Capitol زنده گی می کنند در نهایتِ رفاه ند و آن ها که جزو مناطق ند در میزانی از فقر زنده گی می کنند که دیدنِ یک نان برای شان اعجاب آور است. حالا فرض کن زمانی-حدود 75 سال پیش- این مناطق به عدالت خواهی دست به شورش زده اند. دولت مرکزی بعد از سرکوبِ این ها قانونی مقرر کرده که در آن مناطق قدردانِ نظامِ مرکزی باشند.یکی  از قابل اعتناترین طنزهای کار به همین است. اسمِ قربانی ها "پیش کش" است، در حالی که هیچ گونه "پیش کش"ی ای در کار نیست. گروکشی است ماجرا. هیچ خانه واده ای فرزندش را پیش کشِ قربانی شدن نمی کند. برعکسِ تبلیغاتی که از "افتخار" و "پای بندی به سنت"ها حرف می زند، هیچ چیزِ این بازی مقدس نیست. ... الّا برایِ اهالیِ شهرِ مرکزی. که اتفاقاً تبلیغات هم برایِ آن هاست. هیچ کس از مردمِ 12 منطقه تویِ مراسمِ افتتاحیه ی بازی ها دست نمی زنند، اما اهالیِ شهرِ مرکزی چرا. چون اساسِ اراده ی کپیتال به پرداختِ به این هاست. مردانی با صورت های آرایش کرده. شهری که از بدوِ ورودت بویِ رُز فرای ت می گیرد. جالب تر این که برعکسِ برداشتِ خیلی ها از دیکتاتور بودنِ دولتِ کپیتال، این دولت یک جمهوری دموکرات است. یعنی نظام همین نظامِ ایالاتِ متحده است، منتها با عوض کردنِ نظم. نظام اقتصادیِ اش هم کاپیتالیسم است دقیقاً. چون توی بازی تو می بینی که بازی کن ها برای بالا رفتنِ شانس شان نیاز به اسپانسر دارند. یعنی نیاز به تلاش یا تمرین با چه در اولویت شان نیست. اولویت، همان طور که مربیِ کتنیس می گوید داشتن یک اسپانسرِ خوب است. لذا بازی کن ها بازی گر می شوند. می شوند شومن و این یکی دیگر از ویژه گی های کار است. و اتفاقاً این همان چیزی است که مرا به یادِ دنیایِ قشنگِ نو می اندازد. آدم ها آرایشی، ارتباطات(که جا داشت بیش تر پرداخت شود) نمایشی و این بازی هم پیش از هر چیز یک نمایشِ خوب است. یک شویِ تلویزیونی است. آدم ها صحنه های کشتن را بارها Replay می کنند و با دورِ آهسته تماشای ش می کنند. بافتِ فرهنگیِ این آدم ها شومنیسم* است، یعنی دقیقاً همان چیزی که فرهنگِ آمریکایی دچارش شده. پس ما عملاً با آینده ی همین نظامِ آمریکا روبه روییم: نظامِ اقتصادی اش کاپیتالیسم؛ نظامِ حکومتی اش لیبرال دموکرات؛ نظام فرهنگی ش هم که شومنیسم. پس کار پیش از هر چیز یک نقدِ منظومه ای است از نظامِ اجتماعیِ ایالات متحده: نقدِ امپریالیسم. کار یک جورهایی وام دارِ همه ی هش دارهایِ پژوهشی است که اندیش مندان به وابسته های نظامِ ایالات متحده داده اند. و این را کمی هم انسانی و عاطفی کرده است نویسنده و به عنوانِ داستانی قابل نمایش درش آورده. خیلی از نقدهای اثر، -فارسی یا غیرش- روی کردِ اصلیِ اثر را به بولد کردنِ عطشِ خشونت گرفته اند. اما این قسمتِ بسیار کوچکی است از کار. حرف بزرگ تر از این هاست. یک بخشی اش مخصوصاً درباره ی نظریه ی "دیکتاتوریِ اکثریت" است که بعدها "دیکتاتوریِ نفوس" هم خوانده شد؛ یعنی یکی از بزرگ ترین نقدهای دموکراسی. حالا کنتیس به عنوانِ یک رعیت، یا مستعمر در بازیِ این نظام افتاده و قرار است قهرمانِ ماجرا باشد. حالا در همین "در بازی افتادن" هم ما یک سری انگاره داریم. اولی ش این که کسی دارد در این بازی نقش ایفا می کند که اساساً با خودِ بازی مشکل دارد. اما خانم کالین آمده بنا را بر این گذاشته که برایِ نقدِ اجتماعی بایستی اول در آن اجتماع بازی کنی. کتنیس در زمینِ بازی ای بازی می کند که اصلاً قبول ندارد. هر چند ناچاراً هست. که این هم بر معادله چینیِ آن ها استوار است. یعنی مثلاً اگر کتنیس را یک جایِ دیگرِ عالم بگیریم که بخواهد با ایالات متحده در بیفتد، این خانم با متن ش دارد می گوید که تو اول بایستی وارد زمینِ بازیِ ما شوی و خب این خودش اولین شکست است. درحالی که جمهوری اسلامی این را بر هم زده. جمهوری اسلامی با منطقِ آمریکا و در زمینِ بازیِ او با او مقابله نمی کند، بل که با منطقِ خودش و زمینِ بازیِ خودش با او درگیر است که این به نظرِ من بزرگ ترینِ توفیقِ نظام در این راستاست. بگذریم؛ کتنیس واردِ زمین بازیِ آن ها شده، ولی حالا می خواهد بر اساسِ قوانینِ آن ها بازی نکند. یعنی کسی را نکشد، از جنگ امتناع کند و حدالمقدر زنده بماند. اما بازی گردان ها نمی گذارند. این دومین "حتم"ی است که سازنده گان به کار بسته اند. یعنی دستور که تو بایستی بازی کنی و اتفاقاً همانی هم که ما گفته ایم. و این جاست که کتنیس مجبور به آدم کشی می شود. اما در آخر جبران ش می کند. تنها نقطه ی قابل اعتنای فیلم هم همین است. این که در آخرِ بازی، کتنیس آدم ها را متوجه می کند که "او نیز آدم است" و پس می تواند جورِ دیگری زنده گی کند و اتفاقاً با سبکِ زنده گی اش شانسِ زنده ماندنِ بیش تری به آدم ها می دهد. این شاید خیلی شفاف نباشد که خب چه طور دستِ کاپیتال را رو می کند، اما فرض کنید که همه ی آن 24 نفر قرار می گذاشتند که هم دیگر را نکشند، چه می شد؟ دیگر بازی ای وجود نمی داشت و اگر هم که طبیعت به جنگ شان می آمد یا منطقه ی مرکزی آن وقت بنایِ بازی که درضعف نگه داشتنِ مناطقِ تابعه بود به هم می ریخت. این ها آمده اند از هر منطقه دو نفر آورده اند و در جلویِ چشمِ کسان شان گذاشته اند که هم دیگر را بکشند، یعنی که منشِ انگلیسی. چه این که چهره ی رئیس جمهورِ پنم هم انگلیسی است. پس با به جانِ هم انداختنِ این آدم ها هم مناطق نمی توانند با هم متحد شوند به شورش و هم در خودِ آن منطقه امکانِ شورش برهم می خورد. چه این که یک نفر بایستی زنده بماند. یعنی ملیت را با این بازی از بین می برند و تضعیف می کنند. اما در یک صحنه کتنیس که از کشتنِ دیگران ممانعت کرده و با یک نفر از منطقه ای دیگر متحد می شود، باعث می شود که یک شورشِ کوچکِ منطقه ای شکل بگیرد. این جا اوجِ ماجراست که آن پیرمردِ وجیه الوجه-رئیس جمهور- برمی گردد و می گوید: "ما می توانستیم همه ی آن 24 نفر را یک روز در یک جا جمع کنیم و اعدام کنیم" یعنی که ترس، "اما آن ها با هم می جنگند که امید داشته باشند" و  این "امید از ترس خطرناک تر است". چرا؟ چون نهایتِ ترس رَم کردن است. کسی که بترسد اگر این ترس ش به جایی برسد که زوال ش حتمی باشد شجاع می شود، چون چیزی دیگر برای از دست دادن ندارد، اما کسی که امید دارد برای این امیدش می ترسد و امتناع می کند. این جوری می توان مناطق را در حالتِ "توسرخوری" نگه داشت. حالا این امید هم مالِ همه نیست، مالِ یک نفر است و یک خانه واده. قرار نیست دیگرانی که فرزندان شان به دستِ این آدم کشته شده از او استقبال کنند و به چشمِ قهرمان ش نگاه. پس امید می شود مالِ یک نفر و نفرت مالِ دیگران و همه ی این ها عدم اتحاد را بار می آرد. این استراتژیِ آن کاپیتال است برایِ مهارِ مناطق. اما استراتژی ای که ساکنانِ دولت شهرِ امپریالیسم را در بر می گیرد چیست؟ سرگرمی. ترویج فرهنگِ شومنیسم و ارضایِ حوائج این ها. یعنی همان تئوریِ "دیکتاتوریِ نفوس". به نفسِ آن ها می رسد و لذت شان را جور می کند، دیگر لازم نیست از عنادشان بترسد. یک تیر، دو نشان.

اما جدایِ از همه ی این ها، که نقدِ امپریالیسم است به نظر من. یک مسئله ای وجود دارد و نماینده ی آن  این سؤال که:

  • چرا جامعه ی غرب خودش را نقد می کند؟

چرا نظامِ امپریالیسم که به راحتی می تواند سرِ امثالِ خانم کالین را زیرِ آب کند، به خودش فحش می بندد و اجازه ی تولید یک هم چو آثاری را می دهد؟ مثالِ دیگرش مایکل مور. مثالِ دیگرش چارلی چاپلین و دیگرها. جواب ش تنها یک خط است: این ها سرعت گیرهای نظام امپریالیسم ند. هیچ نقدی بی تعلقِ به منقود نیست. کسی برای چیزی نقد می نویسد که اول تعلقِ خاطری به آن داشته باشد.(مثلِ همین چیزکی که ما نوشته ایم و به خوش آمدمان از آن فیلم) پس این ها کیسه هوا هستند. این ها جلوی تصادفِ جوامع را می گیرند و این را ایالات متحده خوب فهم کرده. و ما ابدا.

بگذریم، فیلمِ خوبی است. ارزشِ بیش از یک بار دیدن دارد. ضمن این که دو سه و چهارش هم در راه است. و خیلی چیزها که در این اولی محقق نشده در آن ها پرداخت می شود. راستی تا یادم نرفته بگویم که سریِ این فیلم را جای گزینی برای ذائقه ی مجموعه ی هری پاتر دانسته اند. و خب این خودش از اهمیت ماجرا خبر می دهد. بروید ببینید. همین.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  • مرادم را از این کلمه-شومنیسم-، پیش تر در پستی به همین نام گفته ام. آدرس وب لاگ "" Khak.blog.ir

    

سجاد پورخسروانی
۰۲ تیر ۹۲ ، ۰۰:۱۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]





از ویژه گی هایِ "قهرمان پردازی"ِ غربی یک این که قهرمان ها قابل تکرار شدن نیست ند. و خب چرایی این وضع هم که مسلم. غرب که مرض ندارد عملاً برای خودش دشمن بتراشد و شورشی درست کند که مثلاً لباسِ خفاشی بپوشد و توی خیابان مجرم های ش را مجازات کند. یک بخشی از تحققِ مدنیت غرب به احقاقِ حقوقِ مجرمین است. مهم است برای غرب این که "مجازات گر" و "Punisher"، نظامِ غربی باشد. چون این جوری مرجع یت مالِ او می شود. لذا ترسیدن را بخشی از حقوقِ مسلم خودش می داند. حالا فرض کن آدمی را که نترسد. این خطرناک است. برای غربی جماعت، سرباز ساختن هم با اصلِ ترس هم راه است. از اصولِ قدرتِ غربی ترس را بر خویش روا داشتن است.

با این حساب پس چرا نظامِ سکولاریته ی غربی نزدیک به یک قرن است که مثلاً صنعتی به نام کمیک استریپ دارد؟ هان؟ چرا بخشِ اعظمِ سینمای هالی وود قهرمان پروری است. حتی در سریال هاشان هم این مشهود است. از قهرمانانِ دله دزدِ بانک زن بگیر تا سوپرهیومن های لباس مخصوص پوش تا همین مأمورینِ دولتی و امنیتی شان. آن نظام این ها را در دامنه ی تولیدات فرهنگی هنریِ خودش جا داده، اما اگر یکی از همین ها از عالم قصه بیرون بیاید و قصدِ تکلیف کند چنان به تبِ گرفتن ش می افتند که نگو. پس دوباره این سؤال: "چرا نظامِ فرهنگیِ غرب به قهرمان پردازی(به شیوه ی خودش) دست می زند؟"

جواب در خودِ سؤال هست. کافی است سفارش دهنده ی این تولیدات را پیدا کنیم: فرهنگِ غرب. این فرهنگِ غرب است که با دست آویز قرار دادنِ سلولِ جامعه ی غربی (فرد) و بعد تبدیلِ او به کسی که داستان ها را خوش بیاید، خودشان را آرایش می کنند. قهرمان های داستان های غربی آدم هایی اند که به غایت "آدم ند". یعنی یارو سوپرمن باشد یا چه، فرقی ندارد با مثلاً هم سایه ی بی بخارش. قهرمانِ غربی-برعکسِ قهرمانِ شرقی-  کسی نیست که مدت ها گوشه ای به خودسازی مشغول بوده باشد و حالا با "روحی آرام و قلبی مطمئن" آمده باشد به کارزارِ نبرد و "امر به معروف و نهی از منکر"! قهرمانِ غربی عصبانی می شود، خوش حال می شود، ناراحت می شود. شهوت در قهرمانِ غربی نه تنها نمرده، بلکه ی قوه ی باءِ او یکی از جذابیت هایِ اوست. قهرمان گول می خورد، حتی می ترسد. حتی گاهی به وظیفه اش پشت می کند و فرار می کند. نامردی می کند گاهی. کلک های نامروتانه می زند. نارو می زند. فحش که چه عرض کنم، بی لاخِ عملی می دهد و دیگرها. درست مثلِ یک آدمِ معمولِ غربی. خیلی از این قهرمان ها از لحاظِ اجتماعی منحط شده اند اولِ کار و آخرش به دامانِ گرمِ جامعه برمی گردند. عاشق می شوند، الکل را کنار می گذراند، سیگار را به حدِ متعارف می رسانند و مثلاً جای گزین ش فلان محصولِ توصیه شده ی غربی را برمی گزینند. پس قهرمان پیش از هیرو بودن، یک غربی است. یکی غربی فرهنگ است. (حتی اگر آسیاسی باشد و آفریقایی و چه) اما در کنش و توان و همت، با دیگران منی صد توفیر دارد. فرهنگِ قهرمانِ آمریکایی قابل تعمیم است اما عمل ش نه. و این دقیقاً همان چیزی است که خطرِ "قهرمان" را از "قهرمان پردازی" می گیرد. یعنی مردم همه قهرمان را دوست دارند و با او "هم فرهنگی" می کنند، اما هیچ کس دوست ندارد و حاضر نیست که "قهرمان" باشد. همه از مدلِ لباس و مو و گفت و کردِ قهرمان تقلید می کنند؛ همه مشروبِ مورد علاقه ی او را می نوشند و سیگارِ مورد علاقه ی او را می کشند، اما مثلاً هیچ کس حاضر نیست، دو ماه از کار و زنده گی اش را تعطیل کند که فرضاً برود باش گاهِ کاراته تا کلکِ مزاحمانِ محلی را بگیرد. در تبلیغِ قهرمانِ غربی کسی جَنَمِ قهرمان بودن پیدا نمی کند، تنها چیزی که این وسط پیداست، فرهنگِ قهرمان است. همه بلد می شوند که مثلِ او ناراحت شوند و در خودشان بروند، همه مثلِ او تویِ تشک می روند. گاهی محاوراتِ جدی هم منطقِ آن قهرمان را پیدا می کند، اما در حادثه های امکان آفرین هیچ کس دوست ندارد که قهرمان باشد. در نمایشِ قهرمان جوری هزینه ها آورده شده که هیچ کس را جرأتِ پرداخت شان نباشد. یک قهرمانی "زن و بچه"اش مرده؛ یکی دیگر محکوم است به تنهایی؛ یکی دیگر باید "درد"های بسیاری را تحمل کند؛ یکی دیگر تا چندماهِ دیگر قرار است بمیرد؛ یکی دیگر آن قدر گم نام است و بی کس و کار که حتی جنازه اش هم ممکن است روی زمین بماند؛ یکی دیگر آن قدر عذاب وجدان دارد که شب ها مجبور است نشسته بخوابد؛ یکی دیگر زیرِ بالشت ش هشت نوع اسلحه ی دفاعی و هجومی قرار دارد؛ یکی دیگر برایِ قهرمان بودن مجبور است در خفا قهرمان باشد و در عموم قهرمان ستیز؛ یکی دیگر رفیق ش را به خاطرِ مردم می کشد؛ یکی دیگر ... و الخ. پس بهایِ قهرمان بودن در رسانه ی غربی بالاست. قهرمان اگر که قرار باشد به دنیایِ واقع پای بگذارد می شود "تروریست"؛ می شود اول "Public Enemy"ِ ایالاتِ متحده. می شود مشکلِ امنیت اجتماعی؛ می شود مشکلِ امنیتِ ملی. و این یک تضمین است، پس تنها چیزی که از او قهرمان قابلِ تعمیم می شود فرهنگِ آمریکایی است که در یک فردیتِ خاص به خاصه گیِ فرهنگی می رسد. همین.

و الّا آمریکایی جماعت اگر در یک دعوایِ ظالم و مظلوم هم که وارد شود "غلط کرده" است و "مگر مملکت پلیس و قانون ندارد؟". قهرمان، بیرونِ دنیایِ قصه ها "یاغی" است و "کله خر".

بعد هم این که قهرمان همیشه نماینده ی تمامیتِ و مشروعیتِ سکولاریسمِ سرمایه داری است. هر شعاری هم که بدهد، در عمل مروجِ آن نوع نگرش است و جالب است این که در رسانه ی تصویری چیزی که آموزش داده می شود و تأثیری که می افتد از  پروسه ی "اندیشیدن" نیست، بل از درِ اخلاق است و فرهنگ. ایدئولوژی تا در قالبِ فرهنگ درنیامده باشد، نمی تواند ایمیجی شود به حبّ و بغض آفرینی های فردی. برعکسِ کتاب، اصلِ پذیرفتن یا نپذیرفتن(ِ منطقی) بر سینما و تلویزیون و چه مفروض نیست، بل چیزی که فرض است فعل است و انگاره های فرهنگی. نظامِ رسانه ایِ قهرمان، نظامِ شعوری نیست، نظامِ تعلیمی است. پس قهرمان پیش از صاحبِ فکر و ایدئولوژی بودن، صاحب خُلق است و ادب(در معنایِ کلیِ آن).

دیگر این که قهرمان اول در "فرهنگ" حل می شود و بعد تظاهر می کند. بنا براین فرهنگی غربی از قهرمان ستیز ترینِ فرهنگ هاست، و پس در این نوع قهرمان پروری شان بیش از این که قهرمان پذیر باشند، قهرمان گریز و قهرمان هراس ند؛ نمی توانند قهرمانِ ملی داشته باشند، چون فرهنگِ ملی شان، مجرم صفت است. بر پایه ی سواری گرفتن و بر جسمِ دیگری پای گذاردن است. یعنی در یک کلام امپریالیسم ند. همین.    

سجاد پورخسروانی
۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




آدم فیگورمأبِ خودالیت دانی چون من همیشه دیر می رسد. فکر می کند دارد رندی می کند و به قولی خودش را از این دعواهای الکنگیِ سیاست بیرون نگه می دارد؛ فکر می کند دارد مثل همه ی این فرصت شمارهای روزگار، انتظار لحظه ی مناسب را می کشد که "همه غلط کرده باشند" و "او چیزی نکرده باشد" و پس "غلط هم نکرده باشد" و پس "درست دست ش باشد"؛ فکر می کند که بفروش بورس است و منتظر لحظه ی مناسب تا نان ش را به نرخِ روز درآورده باشد؛ فکر می کند که هواشناس خوبی است و منتظر وزیدنِ بادهای مناسب تا گوزِ موافق بکند و ... اما، ... اما واقعیت این است که معمولاً اتفاقی که می افتد در این مردد بودن ها،  دیر رسیدن یا اصلاً نرسیدن. چیزی که خوب از عهده ی گفتن ش برآمده است این آقای "سعید جلیلی". ماجرایِ این انتخاب هم مثلِ باقی دیر رسیدن ها.

بنا داشتم این بار درست حسابی با خودم کنلنجار بروم تا درست حسابی یک نفر را انتخاب کنم. گیرِ مصلحت افتاده بودم، مثلِ باقی رفتارهایی که از خودم سراغ دارم. آن قدر توی این بیا بروها خجل شده ام که حقارتِ شکست دیگر برای م جرأتی باقی نگذاشته. کاش حداقل آدم باآبرویی بودم که این قدر آبرواندیشی کردن و مصلحتِ پریستیژ را رعایت ... و... و .. و: از همین حرف ها،  که "من دیر رسیدم و حالا متنبه و ... چه". اما اصل مطلب این که،  هر چه پیش تر می خواستم بی گفت بمانم و بی تبلیغ برای رئیس جمهورِ آینده،  که آیا چه کاره بشود و چندمن کیسه ... اصل مطلب این که، هر چند پیش ترها گرفتارِ ادایِ روشن فکری بوده ام و التقاطی مذهبی و (البت هم چنان م) ... اصل مطلب این که، هر چند قالی باف را نماینده ی "هاشمی" می دانم ومثلاً  سازنده گی و آمدن ش را متضمن به سامانیِ کوتاه مدتِ اقتصادیِ این کشور ... اصلِ مطلب این که، هر چند روحانی را نماینده ی اصلاحات می دانم و آمدن ش را نویدِ آزادیِ سیاسیِ -لیبرالیسمی- و به دنبال ش کمی گشاده گیِ فرهنگی ... اما ... اما ...  اما نمی توانم جلویِ انصافِ دل م را بگیرم و آن چه را که درست می پندارم نگویم. آخر این آینده ای نیست که دوباره بشودش به دست آورد و مگر نه این که "سرگذشتِ هیچ قومی نوشته نخواهد شد الا به دستانِ خودش؟!"(با کلی تحریف!) ... پس بگذار بی پیچِ این همه گنگی و کلمه، صاف صافِ  حرفم را بزنم:

  • برای م مهم این است این  که جلیلی رئیس جمهور آینده ام باشد.

مردی که با آمدن ش اتفاقاً قرار نیست به این زودی ها مصیبتِ اقتصادی رام شود، اما این برایِ آینده به تر است. مردی که با آمدن ش برای اولین بار روی کردِ فرهنگی به این ملک رو خواهد آورد و این برای آینده به تر است. مردی که خودش را عالمِ قادر نمی داند و به عالمِ قادر و ولی امرش اقتدا می کند برای همیشه و هر چه. مردی که ساده است، اما ساده لوح نیست؛ آرام است اما بی خیال نیست؛ کم حرف است اما بی درد نیست. آدمی که ماشین ش پراید است، یک پای ش مصنوعی است، سرباز است و وقتی که قرار باشد رئیس جمهور هم بشود، ادای وظیفه ی  سربازی می کند،  نه لاف های گنده ی فرماندهی و چه. آدمی که نمی گوید "من می کنم"، می گوید "ان شاءالله". و این برای دنیایی که فکر می کند ریسمانِ همه ی شدن ها در دستِ اوست بزرگ ترین نعمت است: این که کسی باشد و نگاه ش به آسمان. کسی که بیش تر از نشان های روی سینه و افتخارهای آویزان کردنی، به سیاهیِ مهری که بر پیشانی دارد افتخار کند. آدمی که بنده باشد، نه سرور. آدمی که مؤمن باشد نه بروکرات یا تکنوکرات یا دستورالعمل کرات یا دیگرِ کُرات(!)ِ این عالمِ خاکی(!)؛ عالمی که امام مان یادمان به ما شناسانده است.  آدمی که خاکیِ خاکیِ خاکی باشد، بی که نیازی به خم شدن و تکاندن شان حس کند. برای م مهم است این که این آدم بشود رئیس جمهورم و اگر این متن را می نویسم دلیل ش این است که این وجودِ بی صفت م، باز نامتوکلانه سخت لرزِ رئیس جمهور ناشدنِ او را گرفته. می ترسم از این که غیر از او، کسی در این دوره نشان عمله گی دست ش رود و مثلِ بسیاری از آدم های پیشین که می شناسیم از آن عَلَمِ امپراطوری بسازد. می ترسم از این که ریاکارانه این حرف ها نگه دارم تا بعدها پیش دوستان چُسِ "بی طرفی" سر داده باشم. می ترسم که "بی طرف" باشم، یعنی که بی موضع، یعنی که بی جبهه، یعنی که مثلِ وجودم نامبارک م "بی صفت" ... می ترسم از این که "بی صفت"ترینِ این روزگار باشم و پس تا آن جا -یعنی همین یک ریزه جایِ وب لاگ م- می کشم حرف م را:

  • برام مهم است این که "سعید جلیلی" رئیس جمهورم باشد ... .

(آن قدر مهم که به آن سرپستِ فاجعه رضایت دهم!!!!). همین. 

   

سجاد پورخسروانی
۲۱ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: مقاله]




چند روز پیش‌ها قدمِ ول‌معطل‌م وا شد به یکی از این ستادهای انتخابی. اول چیزی که دوستان مرحمت فرمودند به بنده، یک پوستر 21 در29.7 بود که خوش‌قامت حضرت کاندیدا را انداخته بودند توی‌ش؛ گفتم: «چه کنم این را؟ مگر قرار است حامله‌اش کنم که عکسِ حجله‌ای حوالت می‌دهی؟» (و خب برایِ توِ خواننده مسلم است که این را توی دل‌م گفتم و الّا ... .) بگذریم.

شاید از Politics چیزی سرم نشود ( که شاید ندارد و نمی‌شود)، اما ریاضی را در حدِّ جمع و ضرب می‌دانم و اخلاق هم هی بگوی‌نگویی «سعه‌ی صدر» و «صله‌ی رحم‌ش» را چند واحدی گذرانیده‌ام. و حالا اگر در این مملکت، زمین را مادر بگیریم و ملت را فرزند و ایدئولوژی را پدر، پس با یک حساب سرانگشتی -با این سرانگشتی‌ها که من بلدم- می‌شود گفت که «عقل ایدئولوژیک» و«اخلاق ایدئولوژیک» خیلی قابل‌تر است به اداره‌ی این ملک تا Politics. پس همین جا گزاره‌های «Politics»دار را وامی‌گذارم و می‌چسبم به این دو اصلی که به عنوان مبنای نوشته‌ام آوردم. و الّا اگر قرار به Politics باشد و مثلاً مناظره‌بینی، من یکی که فیلم هندی نگاه کردن را ترجیح می‌دهم. هم مهربان است، هم جلوه دارد و هم یک حالی می‌دهد. اما نگاه کردن هشت تا کاندیدا که نه قیافه دارند( آقای روحانی را قلم بگیرید) و نه جذابیت (آقای غرضی را این بار) چه لطفی دارد مگر؟ ...  چی؟ ... آینده‌ی کشور؟ ... بحث‌م همین است اتفاقاً. مگر انتخابِ من و تو چه قدر در حال و آینده‌ی این ملک مؤثر می‌افتد؟ مؤثر هست، عرض کردم چه‌قدر؟ و این چه‌قدر را هم الان که دارم می‌نویسم‌ش، آن‌قدر خسته و کشیده ادا می‌کنم که خودم هم دارم شک می‌کنم در نیت این نوشته. این‌که چه‌طور زحمتِ زنده‌گی را ول کرده‌ام و به مطلبی چسبیده‌ام که پدر و مادرش هم درش مانده‌اند. تنها چیزی که الان نشانده است مرا این‌جا و ملزم‌م می‌کند به این گمانه‌نویسی‌هایِ یک Politicsنادان، این است که سهمِ خمودیِ خودم را در برابر انتخابات شرح دهم. این که چرا من و خیلی از دوستانی که می‌شناسم بی‌اعتنایِ این بازی‌اند. این که چرا غصه‌ی اصلیِ این دوره‌ی انتخابات باید «میزانِ مشارکت» باشد و نه «میزانِ رقابت». این که من و هر که خودش را در این دایره‌ی «ول‌کن بابا حوصله نداریم!» می‌بیند حال و روزش ز چه «حوّل»ی به این روز افتاده. و این‌که چرا من تنها به عنوان فردی از جامعه- همه‌ی این سال‌ها بی‌تفاوت بوده‌ام به جمهوریتِ این نظام؟ ... خب آخر آدمِ عزبِ بی‌کاری چون من، چه کارش به این مزخرفات؟ هان؟ و تازه من نمونه‌ی خوب‌ش هستم. این‌که بالأخره یک عالمِ سینمایی بوده که کله‌ی بی‌دردم را سرگرمِ خودش کند و رسانه‌ای بوده که قابِ غفلت‌م را خوش‌گل چهارچوب گرفته باشد و فراموشی نعشه‌داری نصیب‌مان کرده باشد. دیگران که یا در حال خودخوری‌اند یا که خودزنی یا که خودبازی یا که خودکشی. و این‌ها را به عین می‌گویم که دیده‌ام و بوده‌ام و کرده‌ام و ... هنوز هم ادامه دارد. این متنِ فسقلِ لمپن هم مثلِ باقیِ نوشته‌های‌م سهمِ دهه هفتادی‌ها و بعدی‌هایی است که با من چشم بر عالمِ واقع گشوده‌اند و دیده‌اند و ترجیح داده‌اند که ببندندش. سیاه‌نمایی شد؟ باشد. ... .

فرض کن کشوری است «ولایی» و خلطاً یا ناچاراً یا ترجیحاً «جمهوری». می‌شود جمهوریِ اسلامی. زمینی در زمانه‌ای بدونِ امام معصوم و پس در انتخاب اصلح مجبور به جمهوری اسلامی. این که  وزن حکومت بر زمینِ مادر یک، بر گرده‌ی پدرخوانده‌ی آن باشد (ولایت فقیه) و دیگر، بر تنه‌ی فرزندان آن(جمهوری). پس یک «آقا» لازم می‌آید و یک «دولت». یک «آقا» که بالاسر باشد و حد و حدود مشخص کننده و مسیر را و هدف را نشانه گیرنده، و یک دولت که مجری باشد به تحقق آن آرمان‌ها. مجرایی باشد برای بالفعل کردن بالقوه‌هایی که حکومت اسلامی به وجود آورده. انقلاب اسلامی یک تعریف‌ش این است که همیشه در حال منقلب شدن باشی. این‌جوری نیست که انقلاب کرده باشیم و مسائل حل شده باشد. بزرگان ما نظامی به وجود آورده‌اند که حالا موقع نظم بخشیدنِ به آن است. زمینی خریده‌اند که حالا موقع ساختمان ساختن در آن است. پس همیشه باید انقلابی باشی. و این انقلابی بودن یکی از وظایف اصلی دولت است و پس مردم. مردم همان دولت‌ند. این مردم اگر بقال هم باشد (حالا منهای جمع‌ش) جزئی است از دولت. وقتی دولتی غلط می‌کند همه‌ی مردم در آن غلط سهیم‌ند. و این‌هم عملاً هست نه حرفاً. چون تاوان می‌دهند. وقتی در فرهنگ لَنگ زدیم، خانه‌واده‌ها متضرر می‌شوند نه تنها دولت؛ تک‌تک اعضای جامعه متضرر می‌شوند. وقتی وضعِ اقتصادمان خراب شد، جیب همه‌مان کسری می‌آورد، مگر این‌که دزد باشیم یا قافله‌ی راه‌زنان هم‌کاسه. پس دولت وسیله‌ی تحقق «ولایت» است به نوعی و این ولایت معطوف به جمهوری مؤمن. یعنی وسیله‌ای برای امکان دادن کشت به هر نفر. یعنی مجرای زنده‌گی. دولت هدف نیست، نحوه‌ی پیش‌بردِ قافله تا هدف است. آن پیکان پوکیده‌ای است که تو را به خانه می‌رساند و ایضاً راه و علائم و الخ.

حالا آن «ولی فقیه» را یک پروسه‌ی دینی و ایضاً قانونی مشخص می‌کند که خب ما معتقدیم به این‌که «امامِ زمان»ی و «خواست خدا»یی بالا سرِ انتخاب‌ش بوده و پس توی این متن کاری باهاش نداریم؛ اما شقّ دولت باقی می‌ماند که قرار است بار جمهوریت این نظام را بر دوش کشد. این‌جا یک سؤال شکل می‌گیرد:

·         انتخاب رئیس‌جمهور چه‌قدر بارِ جمهوریت نظام را بر دوش می‌کشد؟

یا

·         انتخاب رئیس‌جمهور چند از مشارکتِ مردم در اداره‌ی کشور است؟

یا

·         انتخاب رئیس‌جمهور چه قدر اراده‌ی مردم را در اراده‌ی کشور در بر می‌گیرد؟

***

چند ماه جنجال و جنب‌و‌جوش و بعد هم روی کار آمدن یک رئیس جمهور. این همه‌ی سهمِ ماست از جمهوریت؟ مگر واقعاً فرق بین «عارف» و «غرضی» و «ولایتی» و «روحانی» و «حداد» و «رضایی» و «جلیلی» و «قالی‌باف» چه‌قدر است در تعیینِ جمهوریتِ نظام، که همه‌ی سهم ما از آن شده است همین؟ از من می‌پرسید همه‌شان آدم‌های خوبی‌اند، اما در این سیستمِ جمهوریتی سر و ته یک کرباس. و البته من از همه‌شان هم خوش‌م می‌آید( منهای ولایتی که کینه‌ی دیرینه دارم از او سرِ واحدِ فرهنگ و تمدن اسلامی(!)). غرضی پیرمردِ ساده‌دلی است، عارف وزیرِ دل سوز و صادقی  است؛ ولایتی (ول‌ش کن)؛ رضایی هواشناس خوبی است(!)؛ روحانی استراتژیستِ خوش‌قیافه‌ای است؛  حداد نویسنده‌ی قابلی است؛ جلیلی کارشناس‌سیاسیِ کاربلندی است و قالی‌باف هم شهردارِ کارکنی است. همه‌شان یک چیزِ خوبی دارند(حداقل در صورت، مثلاً ریش!). اما تفاوتِ انتخاب این‌ها در شکل دادن به زنده‌گیِ من و تو که ساکنِ جامعه‌ی اسلامی‌نام هستیم چه‌قدر تأثیر دارد؟ ... وقتی‌که ... .

·         وقتی‌که چه؟

وقتی که کارِ جمهوریت‌مان به همین‌جا ختم شود. یک نفر می‌شود مسبب همه‌ی بدیمنی‌ها و همه‌ی دیگران می‌شوند طلب‌کارِ او. آن هم طلب‌کار ارثِ مادری. انگار نه انگار که دولت در جمهوری، یعنی جمهور، و جمهور یعنی مردم. ... اصلاً بیایید مطلب را از اول بررسی کنیم:

ما در عصری زنده‌گی می‌کنیم که امام‌ش غایب است و ولیِ معصومی هم پس در کار نیست. لذا مجبوریم برای تحقق حکومت اسلامی تن دهیم به جمهوریِ اسلامی. یعنی چون یکی نیست که همه‌ی درست‌ها را بداند، پس تن می‌دهیم به این‌که یک فقیه منتخب بگوید، و هم مردم. و نه اصلاً یک جورهایی مردم بگویند و او هرس کند. راه‌چین کند راهی را که می‌رویم. راه را ما می‌رویم و او راه را درست می‌کند تنها. او هدف را نشانه گرفته و این ماییم که تصمیم به رفتن می‌گیریم یا خیر. از لحاظ تئوری می‌خواهد درست باشد یا نه، و توهین به تعریف مقامِ ولایت فقیه باشد یا نه، چیزی که در عمل اتفاق می‌افتد همین است (به دَرکِ به دَرَک‌رفته‌ی من). پس جمهوریت اول است و یک «ره‌بر»ی پیدا می‌شود و می‌گوید: «رأی» و می‌آید که: «جمهوری اسلامی». پس خوش‌ت بیاید یا نیاید، جمهوریت در این انقلاب چربیده است به اسلام، و پس اسلام یک جورهایی «پس‌وند»ی است آمده برای جمهوریت: «جمهوریِ اسلامی». شاید مضاف باشد یا صفت(بسته به سوادت از ادبیات!) اما به‌هر‌حال وندی است اضافه بر جمهوری، و آن رقمی هم که شده علمِ مشروعیت همین است: 98 و اندی، درصدِ جمهوریِ اسلامی. پس با این وضع وقتی که جمهوریت زیرِ سؤال برود «اسلامیت» هم می‌رود، خواهی‌نخواهی ... و دیدید که یک‌بار هم در 88 می‌خواست برود و همین مردمِ مسلمان در قالب جمهور نگذاشتند. هان؟ ... یک مثالِ دیگر: قضیه‌ی «تسخیر سفارت آمریکا» پیش‌تر یک حرکتِ جمهوری بود یا یک حرکت اسلامی؟ و امام به عنوان ولی فقیه- در برابرِ آن چه کرد؟

توی یک هم‌چو سلسله‌ای حالا سهمِ من و تو از جمهوریت یا همان که گفتم «سهمِ جمهوریت از حکومت» چه‌قدر است؟ ... کم، خیلی کم. و این‌هم نه گناهی بر گرده‌ی حاکمان که قصرانی است از جانب جمهور. انتخاب رئیس‌جمهور کم‌ترین کاری است که من و تو می‌توانیم برای تحقق جمهوریت این نظام کنیم و اغلب همان را هم با حب و بغض‌های صدمن یه غاز خلط‌ش می‌کنیم. همه‌ی این باباهایی که تأیید شده‌اند به نامزدیِ ریاست جمهوری صلاحیت دارند. که اگر نبودند  انتخاب نمی‌شدند (و اگر هم انتخاب شده‌اند در‌حالی که صالح نیستند که دیگر نظام مشروع نیست ...). پس این حب وبغض‌هایِ در پیت چیست دیگر که توی‌ش یا اسمِ «ره‌بر» را می‌آورند به تطهیر یا هاشمی‌رفسنجانی را، یاد دیگر بزرگان را.  این دیگر چه بازیِ احمقانه‌ای است که توِ گوش دراز نشسته‌ای به تماشای‌ش؟ قائله مثلِ هم‌آن مثالِ اول کار است. تو که قرار نیست یارو را حامله کنی که به عکس‌ش یا شیرین بیانی‌اش اعتنا می‌کنی. ستاد انتخاباتی یعنی دکانی که به تو توجیحِ انتخاب اصلح بفروشد نه پوستر و سی‌دی و چفیه‌ی مفتی. این یعنی تحمیقِ جمهور. این می‌شود که تو در نقشِ جمهوریت‌ت در همین پله زمین‌گیر می‌شوی و وقتی نامزدت رأی نیاورد، رگِ گردنی بشوی و از پایین تا بالای نظام فحش خوارمادر ببندی، حال این‌که یقه‌ی خودت را چسبیده‌ای! من و تو قرار نیست یک نفر را انتخاب کنیم که عاشقِ سر و کاکل‌ش شویم یا احیاناً چشم‌های سرمه کشیده و ریش‌های خط انداخته‌اش. من و تو داریم به یک تاکتیکِ اجرایی رأی می‌دهیم. و نه حتی به یک ایدئولوژی ... که هر ایدئولوژیِ متفاوت از نظام، خود‌به‌خود طرد می‌شود از این شاکله. مثلِ بازرگان و بنی صدر و موسوی. آن چیزهایی که من و تو به آن‌ها رأی می‌دهیم- در عمل- میزان و منظرِ عمله‌گیِ آقایانِ مسئول است. و در تحقق جمهوری بایستی آن‌قدر نقش داشته باشیم که هر‌گاه طرف از عمله‌گی شانه خالی کرد بتوانیم دُم‌ش را بگیریم و بیندازیم بیرون. ... شما وقتی می‌روی غذاخوری و چیزی سفارش می‌دهی، اگر چیز دیگری برای‌ت آوردند جری نمی‌شوی؟ به خدا می شوی. به‌ترین غذای دنیا را هم که برای‌ت بیاورند جایِ آن سفارشِ تو، تو (یا معده‌ی تعجب کرده‌ات احیاناً)پس می‌دهید آن‌را. حالا این‌همه زیر و بالا کنی، یک رئیس‌جمهور انتخاب کنی و بعد هم که یارو شلغم درآمد نتوانی بکَنی و از زمین‌ت بیرون‌ش اندازی؟ ... نقشِ تو در انتخاب رئیس‌جمهور مثلِ نقشِ یک مشتری در انتخاب یک غذاست. وقتی سفارش‌ش دادی تازه باید بخوری‌ش.

و ما چه می‌کنیم؟ انتخاب .... و همین. فوق‌ش تبدیل می‌شویم به یک مشت تحلیل‌گر اجتماعی-سیاسی-فرهنگی-نظامی-الخِ سرکوچه‌ای یا تویِ تاکسی‌ای که فقط بلدند غر بزنند. می‌شویم جمهوریِ غرغروها. همین. مگر من وتو چه قدر عمر می‌کنیم که به هر بابایی هشت سال وقت دهیم و بعد هم بکنیم‌ش «شهروند»ِ منفور. سر خاتمی و هاشمی و احمدی نژاد چه آوردیم مگر؟ ... چند نفر را این‌جوری سوزاندیم؟ وقتی از حدودشان تعدی کردند تحمل‌شان کردیم(با غرهامان) و بعدش هم فرستادیم‌شان به زباله‌دانیِ دل‌هامان، بی‌ارج‌تر از نمکیِ سرِ کوچه.

بی‌اخلاقیِ سیاسی با بی‌عرضه‌گیِ سیاسی هم‌راه است. وقتی آدم نتواند کاری کند، غر می‌زند. این غریزه‌ی آدمی است. حتی جانور هم وقتی کم می‌آورد فقط غرّه می‌دهد. غیر از این است؟ ...

·         راه‌کار؟

·         نمی‌دانم.

 اصولاً جماعتِ بنویس تنها کارشان نشان دادنِ جایِ درد است و نه درمان‌ش. و خب من هم کوچک‌ترینِ این جماعت و به همان من‌ش. اما به گمان‌م با ریاست پارلمانی کار به‌تر از اینی که هست بشود. درست است که این نوع مدیریت تنوع گفت‌مان‌ها را کم می‌کند و یک جورهایی کار تک حزبه و تک جهته می‌شود (الآن یادِ سوسیالیم افتادی؟ نه؟)، اما اگر ما در کشوری زنده‌گی می‌کنیم که یک شق‌ش اسلام است و یک شق‌ش جمهور( که این در دنیا بی‌نظیر است)، پس برای آن شق اسلام‌ش باید گفت که یک حزب بیش‌تر معنا ندارد و آن هم «حزب‌الله» و برای شقِ جمهورش هم باید گفت که در  کشوری که سلائق گوناگون وجود دارد و اقوام مختلف، نباید هر گروهی هشت سال سواره باشد و هشت سال یا بیش‌ترش منتظر به کرسی داشتن. یکی از شکل‌های پارلمانی شدن هم (اگر خیلی از ریاست‌جمهوریِ شورایی یا نخست‌وزیری می‌ترسی) این است که به مراکز استراتژیک و تصمیم‌ساز در این کشور بیش‌تر بها دهند و نقشِ حضرت رئیس‌جمهور را از دانایِ کل به منتخبِ جزء پایین بیاورند. مثلِ اتفاقی که در سیستمِ ریاست‌جمهوری آمریکا می‌افتد. ... و راستی آمریکا چه قدر مؤمن‌تر است به اباهه گری‌اش در «جمهوریِ دموکراتِ لیبرالیسم»ش تا ما در «جمهوریِ اسلامی»مان و چه‌قدر چیزهاست که باید از این ارضِ کفر یاد بگیریم. فتأمل.

گاهی فکر می‌کنم اصلِ مشکل‌های ما یکی از تعریف‌مان در انتظار است و دیگر در ایمان. این که همه‌گی تنبل، منتظر نامیده‌ایم خودمان را و یک گوشه لمیده منتظرِ موعودی که «شاید این جمعه بیاید، شاید اون یکی». و نقشِ جمهوریت‌مان هم همین: این‌که شاید این‌بار سفیرِ خوش‌بختیِ ما برسد از گردِ منازعه‌های انتخاباتی، شاید ... . و از ایمان‌مان هم که بخواهی بگویی، همین که همه‌ی غلط‌هامان را به ایمانِ «خواستِ خدا» و «ان شاءالله» می‌چسبانیم. ... و الخ.  

و درآخر، شاید این حرف خطرناک بزند، که هست هم البته. اما واقعیت، و آن این‌که در تعریفِ جمهوری اگر روزی مردم بعضی حدود اسلام را برنتافتند، آن حد، بر طبقِ تعاریفِ «جمهوری اسلامی» از مشروعیت می‌افتد، خوش‌‌مزه یا بدمزه! مثلِ همین وضعیتِ پوش‌ش جامعه. پس مهم‌ترین شقّ تمدنی در تداومِ جمهوری اسلامی شقِّ «فرهنگ» است و نه اقتصاد و نه دیگرها. که دوام جمهوری به فرهنگ بسته است. و اتفاقاً هرگاه که فرهنگِ عامه با فرهنگ حکومتی نزدیک شد، میزان جمهوریت یا مشارکت بالا خواهد رفت، مثلِ زمانِ دفاع مقدس که عملاً جمهوریت در اوج بود و فرمانده‌های جنگ، آدم‌های جمهوری بودند، از شمال و غرب و شرق و جنوبِ این مملکت، با روحیه‌ای اسلامی-ایمانی. حالا بیایید مقایسه کنید آن را با قائله‌ی گشت ارشاد و دیگرها. یک جمعیتِ جوان داریم، که حداقلِ نسبت‌شان به نسلِ زاینده‌شان 3 به یک هست( این را سرانگشتی عرض می‌کنم نه سندی)، فرض کن که این‌ها بخواهند هر جور که دل‌شان خواست لباس بپوشند یا رفتارِ جنسی کنند؛ به نظرِ شما چه قدر طول می‌کشد که به خواست‌شان برسند؟ فوقِ لفت‌ش تا مجلسِ ترحیمِ شماست. حالا خیال می‌کنید این‌ها مشکلِ اقتصادی دارند؟ ... پس این‌هم یک شاخص (و البته تبلیغ) برایِ کاندیدایی که به نظرم شایسته‌ی این دوران می‌زند: «یارو دغدغه‌ی اصلی‌اش فرهنگ باشد ... ». همین.    




دانلود پی دی افِ «سهمِ اراده‌ی ما از اداره‌ی جمهوری؟»    

سجاد پورخسروانی
۱۸ خرداد ۹۲ ، ۰۱:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]



نمی خواهم از این حرف های درِ بوقیِ "هر که در این دایره محرم تر است ..." بزنم. اما نگاه کنید: همه ی دنیا دارد خودش را جر می دهد که "خوش حال" باشد و "این دو روزه" را به "خوش روزه گی" بگذراند و عینِ خیال ش هم نیست که این خوش بودن ش چه کارها که دستِ دیگران نداده؛ و دوباره کلِ دنیا دارد شب ش را روز می کند که به اباهی گری اش برسد ... همه ی دنیا مؤمنِ لیبرالیسم شده است و کت شلوار می پوشد و اداهایِ مجلسی یاد می گیرد که چنگال ش را با دستِ چپ ش بگیرد یا آروغ ش را بعدِ شامپاین ش بزند و ... و ... و...؛ و یک طرفِ دیگرِ دنیا گروهِ اندکی سعی می کنند که آرمان داشته باشند و بشوند "جمهوریِ اسلامی". آن وقت یکی از میانِ همه آن دنیایِ خودپرست برمی دارد و "Listen to your Heart" می سازد و یکی نیست که این ورِ دنیا "به ندایِ قلب ت گوش کن" را (فقط) بگوید.  ... و دوباره یکی این ورِ دنیا، همه ی افتخارش این است که کپیِ وطنیِ هرزه نگاری هایِ Hangover را بسازد وبه اسمِ "همه چی آرومه!" به خوردِ ملت بدهد.

هیچ چیز آرام نیست توی این دنیا. از این طرف رقبایِ قدرت دَم گرفته اند به سگ نعره ی خدمت برایِ اربابانِ سرمایه داری شان  و از آن طرف آدم ها میانِ زنده گی و مرده گی می جنگند. از یک طرف به اسمِ دین چپاول ت می کنند و از طرفی به اسمِ سکولار برهنه ات. از یک طرف شعارت می دهند و اعتبارت را می گیرند و از طرفی اعتبارِ کاغذی ات می دهند و شعارهای ت را می گیرند؛ و اما ناگهان فیلمی از میانِ این همه جنجالِ رسانه ها، بی هیاهو (و بدون  این عربده کش های ریشوهای مجالسِ ما) آرام درِ گوش ت می گوید که:  "به ندایِ قلب ش گوش بده". همین. بدون هیچ جانگولگ بازیِ اضافه. 

فیلمِ شریفی است. ساختِ سالِ 2010  است و خب مشخص است که آمریکایی. اما با موتیف های انگلیسی. ماجرای یک پسره ی گارسونی است که عاشقِ دخترِ کَری می شود( حالا اگر ناشنوا مطبوع تر است پس همان). پسرک مادر ندارد و دخترک پدر. و لابد از این منطق چینی های فرویدی که "بله! عشق زاده ی مضایقه های کودکی است و ..." از این اراجیف. اما تازه ماجرا از این جا شروع می شود. از این جا که دیگر معادله های جنسی در کار نیست و همه اش حرف است و نگاه است و حرف( که البته تو باور نکن). و کنش های لطیفی که تنها طفیلیِ منع کردن های دیگران نیست، بل که درباره ی باوری است که دنیا از "تو" به "تو" داده است. یک دختر که می خواهد موزیسین باشد، می خواهد عاشق کسی باشد، می خواهد زیبایی را با همه ی ارکان ش لمس کند و زیبا زنده گی کند، اما، دنیا به ش انشاء کرده است که "تو کَری" و پس همه ی تبعات ش (که اجتماع برای ش تعریف کرده) خفت ش. دخترک به تر از خیلی های دیگر می فهمد، فکر می کند، لمس می کند و با مسائل رو به رو می شود. یارو 21 سال نشنیده و کَر خطاب شده  و پلشتی های دنیا را هم دیده، اما هم چنان لب خندش زیباترین لب خندِ تویِ آن فیلم است(حالا گیر ندهید که چه هیزی هستی و چه ...) لب خندی زیبا اما غم گین. باور کرده که چیزی از دیگران کم دارد. از "مادرش" (که این جا سزاست یکی دو تا فحشِ جانانه بخوابانیم تویِ آن پوزه ی نکره اش) نمی ترسد، از دور و بری ها و هم کلاسی های ش نمی ترسد، از دنیا نمی ترسد - دل گیر می شود البت، اما نمی ترسد- .  از چیزی که می ترسد"خودی"ست که انسان ها در نگاه شان از او ساخته اند. از "خودش" می ترسد. و این ترسیدن او را دست و پاچلفتی ترین آدمِ دنیا کرده است انگار ... (و بقیه ی داستان که به قولِ ویکی پدیا باید این جای ش یک باکس بگذارم و بنویسم: "خطرِ لوث شدن"!). به تر است خودتان بروید و ببینید. آن دو تا صحنه ای هم که دارد-من دیده ام(!)-منکری اش کم تر از صدا و سیما ساخت هایِ ماست. 

--------

بعدالتحریر(!):

  1. بنا داشتم از انتخابات بنویسم و این گرانیِ قلم م را( بر وزنِ گرانیِ گوش، نه گرانیِ نفت!) یک جورهایی با این حال و هوا عوض کنم، که این فیلم به پست م خورد. و چه بسیار شیرین و مبارک ش می دارم. که عاقبتِ قبر را نه این دعواهایِ سیاسی مشخص می کند و نه آن تقلاهایِ "کاندیدِ محبوبِ من".( مشخصاً فیلم هم ایضاً!!!) دیدم تویِ این احوالاتی که مدام نگرانِ جسم م هستم و گرانی اش(باز بر همان وزن) و هی چنگ  انداخته ام به یقه ی خدا، این به ترین چیزی بود که می توانست آرام م کند. آن شعرکِ اولِ سیاهه را که آوردم عمدم این بود که بگویم این حرف ها هیچ گاه جوابِ دل م نشدند -و خب شاید این اشکالِ دلِ من باشد- اما، این نود دقیقه ایِ آمریکایی ناجور دل م را سیلی زد و نشاند سرِ جای ش. حالا یک جورهایی دل م مؤمن شده که نازیبایی ای هم اگر در دنیای خدا هست، اشکالِ از خلقتِ او نیست، از تعریفِ ماست از زیبایی. نقصان چیزی است که ما تعریف کرده ایم و نازیبایی. و این در حالی است که تکه های قلب مان را سال هاست که بنجل کرده ایم و گذاشته ایم برایِ روزِ مبادا. ... بگذریم. از این حرف های مفت بگذریم، فقط بروید این فیلم را ببینید. همین. 
  1. مشخصاتِ کار هم برایِ دانلود اگر خواستید این هاست:

نام اثر: Listen To Your Heart

سالِ تولید: 2010

کارگردان: Matt Thompson

نویسنده: Kent Moran

ساخت کشورِ آمریکا.

 

 

             

سجاد پورخسروانی
۱۱ خرداد ۹۲ ، ۰۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه