.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: مقاله]


 

«چهارتا بچه‌ی روفوزه‌ی فراری از درس و مدرسه که حسابِ کارِ حضورشان با دودره‌بازی است و پیچاندنِ امتحانِ ریاضیِ فردا ...» مشخص‌ترین تعریفی بود که همیشه از این بسیجی‌ها داشتم. کسانی که هیچ کاری ندارند و پس بسیجی‌کار شده‌اند. این‌ها و خیلی حساب‌های ناجورِ دیگر. منظره‌ای معمول از چیزی که من می‌پندارم و به احتمالِ زیاد خیلی از شماها. و این تعریف را نیز بنا ندارم که بعدش «اما»یی بیاورم و مشمولِ تغییری در نظر کنم. این تعریف را همه دیده‌ایم، چه از درون و چه از بیرون. ... اما(دیدید نگفتم؟!) چیزی را که نمی‌شود از بیرون دید تراژیک بودنِ مسئله است و چرایی‌اش. آیا بسیجی‌ها(بالأخص از نوعِ محلات‌ش ) یک مشت آدمِ به درد نخورند که «پس بگذاریم‌شان به نگه‌بانی و عمله‌گی»؟! ... خیر. این خیرِ کشیده را ام‌شبی می‌گویم که از سرِ اتفاق گذرم افتاده به یکی از همین نگه‌بانی‌ها و مثلاً اوقاتِ فراغت‌م را به «خدمت به بسیج» صرف کردن. ام‌شب به توصیه‌ی یکی از دوستان -و تأکید می‌کنم تنها برایِ رفعِ بطالت- رفتیم به یکی از این پای‌گاه‌های بسیج، به چه گمانه‌ای؟ این  که «هاشمی رفسنجانی» ردِّ صلاحیت شده است و پس احتمالِ تجمع و شورش و درگیری می‌رود. در چنین شرایطی هر کس هم که باشید، -تندرو و کندرو، یا اصلاً نه رو- اولین چیزی که به ذهن‌تان می‌رسد این است که آن چاقویِ ضامن‌دارتان را بگذارید تویِ جیب‌تان تا اگر احیاناً درگیری‌ای شد ... . ولی فکر می‌کنید چه خبر بود؟ هیچ، یک شومن آورده بودند و ما اسکورت‌ش؛ یک سالن گرفته بودند و ما انتظامات‌ش؛ یک سری مردم قرار بود بیایند به نمایش‌بینی و ما نگه‌بانان‌ش. ... در یک کلام ما بسیجی‌ها- عمله‌های‌ش، عمله‌هایِ بی‌مزدش. این است جای‌گاه بسیج در چشمِ سیستمِ مدیریتِ جمهوریِ اسلامی. این‌که عزیزترین نیروهای‌ش، آرمانی‌ترین‌شان و لابد خالص‌ترین‌شان را بگذارند به «عمله»گی. و آن‌هم عمله‌گیِ که؟ و چه؟ ... اسلام؟ خیر؛ جمهوریِ اسلامی؟ خیر؛ مردم؟ خیر. ... ما محافظانِ مردم نبودیم؛ به ما این‌جور امر شده بود که «بپایید مردم را ... » که مبادا تویِ این درهم لولیدن‌هایِ 2دو هزار نفره در یک سالنِ هفت‌صد هشت‌صد نفره  «دست‌شان نرود تویِ آن‌جایِ هم‌دیگر»! ما خدمت‌گزاران مردم هم نبودیم حتی، بپایِ مردم بودیم و لولویِ سر خرمن‌شان. مترسکی که قرار است اضطرابِ مردم باشد نه آرام‌شان. ... و این‌جاست که آن نامِ برازنده‌ی بسیجیِ «مُخ‌لِس» بر وزنِ «تیوپ‌لس» و نه «مخلص» به جا می‌آید. ساده‌دلیِ بسیجی توی این احوال و صف‌چینی، سربازی برایِ یک هم‌چو شاکله و عملیاتی ‌«بی‌مغزی» است  نه «خلوص». این را نه به برادرانِ محترمِ مدیر در جمهوریِ اسلامی می‌گویم که فعلاً سفت چسبیده‌اند به قطارِ سیاستِ بی‌تقواشان و پیاده بشو نیستند مگر ان شاء‌الله به «سکته‌ای» چیزی ... ؛ این را به برادرانِ عزیز و همیشه مظلوم‌م در بسیج می‌گویم که بازی‌خورده‌ی یک هم‌چو آرایشی شده‌اند. بسیج قوی‌ترین نامی است که در اتحاد می‌شناسم. بسیج مسلم‌ترین انتظاری است که در سفارش ره‌برم از امتِ اسلام‌ش می‌دانم. بسیج شریف‌ترین اشتغالی است که در راهِ خدا برمی‌شمرم ... و این یعنی هر متخصصی بسیجی‌وار برایِ کشورش و امت‌ش کار کند ... و این حالا شده این که عمله‌ی سخیف‌ترین و حقیرانه‌ترین و حتی گاهی پست‌ترین مشغولیات باشی در این کشور. مردکِ سه‌تیغِ کت‌شلوارِ کلاسیک پوشیده‌ای که اندازه‌ی یک بچه دبیرستانیِ جیمِ بسیجی هم درس نخوانده، می‌شود سفارش‌دهنده‌ی بسیج تا برایِ مجلسِ عیش‌ش (که بلیط‌ش را به نفری 10 الی 20 هزار تومان فروخته) نگه‌بانی دهند مجانی، بی‌مزد و منت! و بچه بسیجیِ ساده‌دل هم فکر می‌کند که «لابد خدمتِ به خلق الله ...». خدمت به خلق‌الله؟ تویِ مجلسی که عملاً آرمان‌های تو را به سخره می‌گیرد و خودت را هم «هاپو»ی بی کله به حساب می‌آرند؟ ...  و این جاست که آن نامِ برازنده‌ی بسیجیِ «مُخ‌لِس» ... .

بسجیِ ساده دلِ ام‌روزی، آدمی است با آرمانی‌هایی که نمی‌داند کجا دنبالِ تحقق‌شان بگردد و پس گولِ نامِ آن نهادِ بروکراتیک را می‌خورد: بسیج! کدام بسیج؟ بسیجی که کاری نداشته باشد به این تو که هستی و کار به تعالی‌ات نداشته باشد؟ و تمامِ فکر و ذکرِ گرداننده‌گان‌ش لباس پلنگیِ تو باشد و کیفیتِ باتوم‌هایی که به دست‌ت می‌دهند؟ ... تا چه؟ تا این که بی‌مزدتر از بی‌مزدترینِ نظامی‌ها بگذارندت سرِ چهارراه یا درِ مجلسِ نوشِ فلان نماینده که پُست دهی و دل‌ت خوش باشد که «اجر» دارد و تو حالا یک ارج جمع کنِ مخلص شده‌ای؟ نه اخوی! در این چینش، تو چیزی جز عمله نیستی ... آن هم نه برایِ مردم، که برایِ مدیری که باید بالاترین افتخارش عمله‌گیِ مردم باشد. ... و تو را می‌چینند در برابرِ مردم تا دشمن‌شان باشی، بپاشان باشی، لولوشان باشی. و تو با آن ساده‌دلی‌ات که خوب که بازی می کنی این هرکولی را. و می‌شوی دشمن‌ترینِ دشمن‌های مردم. با یک باتوم، یا اسپریِ فلفل یا اگر دیگر خیلی حساس شد چه اشکال دارد؟ ... همان چاقویِ ضامن‌دارِ کالیفورنیای‌ت که بارها نازیده‌ای به لبه‌ی تیزِ تیغ‌ش (و دسته‌ی آمریکایی‌اش!) ... . این‌جوری‌هاست دیگر. تو می‌شوی دشمن  و البته که فحش‌خورت ملس است. و تو می‌شوی فحش‌خور و البته که خون‌ت به جوش می‌آید و آن‌ها را دشمن‌تر می‌پنداری و روز به روز دورتر از آن‌ها. اما مگر آن‌ها که هستند؟ پدرت، مادرت، خواهرت، برادرت. همین ژیگوری که اگر تویِ دانش‌گاه بود می‌شدی دوست‌ش و حالا یک مظنون بالقوه است که تا آخرِ جلسه‌بایستی حواس‌ت بهش باشد! ... انواعِ خانه‌واده‌هایِ ام‌روزی -تویِ هر چیز هم که اختلاف داشته باشند- توی حقیر شمردن "بسیجی" اتفاق دارند. مذهبی که باشند و ارزشی، بسیجی را عمله می‌پندارند و غیرمذهبی که باشند تنها او را یک «یابو». همین.

بسیجی مظلوم است و خودش حالی‌ش نیست. وقتی فحش می‌خورد حمد می‌کند. وقتی سر و دست‌ش می‌شکند، حمد می‌کند، وقتی به‌ش خیانت می‌کنند و او ساده‌دلانه ادایِ ادایِ  وظیفه را در می‌آورد، به خدا پناه می‌برد و دل‌ش تختِ این است که دارد کارِ درستی می‌کند. دل‌ش غش می‌رود، فکر می‌کند که دل هر چه سنگین‌تر، نامه‌ی عمل سفیدتر. دبیرستانی‌هاش(که البته این جماعت بسیجی و غیربسیجی ندارند و ذاتاً جیم‌ند- خودمان که بوده‌ایم دیگر-) وقتی دو تا تک تویِ کارنامه‌شان می‌آید و از کنکورشان بازمی‌مانند تنها جوابی که به ابویِ محترم دارند این است: «بسیج بودم ...» و بابایِ بی‌چاره‌ی این بشر می‌ماند که چه بگوید، پس می‌گوید: « ...گُه خوردی که بسیج بودی ...».

بسیجی یعنی این که تو مهندسی باشی ارزشی در این مملکت که شب و روزت، فکر و خیالِ پیش‌رفتِ مملکت‌ت هست و البته خودت. بسیجی بودن یعنی عمل به حرف‌های ره‌برت، نه که صف بکشی در ردیف‌های چنانی که بلیطِ دیدارت بدهند برایِ «زیارتِ آقا ...». مگر همه‌ی شهدایِ ما امام را دیده بودند؟ مگر پدرِ تو یا من که شب و روز کار می‌کند برایِ پیش‌رفتِ مملکت‌ش و خانه‌واده‌اش هم‌سایه‌ی امام بوده؟ همین ننه بابایی که اذنِ دخولِ بسیج‌تان داده‌اند،  ازشان بپرسید: «چند بار امام را دیده‌اید؟ ...». دِ لامذهب مگر خودت چند بار «پیام‌بر»ت را دیده‌ای یا مولای‌ت «علی(ع)» را؟  یا که یا که یا که را. هان؟ کلاه‌ت قاضی! ...  و این‌جاست که آن نامِ برازنده‌ی بسیجیِ «مُخ‌لِس»... .

من نمی‌دانم بسیجی یعنی چه (هر چند به کرار در این مجال برای‌ش تعریف درکرده‌ام، ... و احتمالاً نادرست) اما نیک می‌دانم که بسیجی یعنی نه که چه. شاید ندانم که بسیجی بودن چه معنایی می‌دهد، اما خوب می‌دانم که چه معنایی نمی‌دهد،  و خوب‌تر این‌که می‌دانم «من یک بسیجی نیست‌م»، آخر نمی‌شود که آدم بسیجی باشد و دانش‌جو باشد و سرِ کلاسِ، مزخرفاتِ  آن مدرسِ تازه از فوق‌لیسانس زاییده شده‌ را بشنود و لال باشد. بسیجی یعنی این: یعنی این‌که عدالت‌خواه باشی در دانش‌گاه و در کسوتِ دانش‌جو؛ نه این‌که صبح دانش‌جوی چه باشی و هر کس از رئیسِ مرکانتلیستِ دانش‌گاه‌ت بگیر تا مسئولِ آموزشِ ظالم و بی‌حیای‌ت تا استادِ سکولارِ کارگاه‌‌ت تا نظافت‌چیِ بددهنِ لابی تا رفیقِ چشم‌چران‌ِ دختربازت- هر شیرینی‌ای خورد تو خفه شوی و کبریت بی‌خطر باشی و بعد، شب که رفتی پای‌گاه، بشوی عدالت‌خواهِ کشِ تنبانِ مردم.

بسیار بسیار بسیار آرزو داشته‌ام که بسیجی باشم و نتوانسته‌ام. این‌جور موقع‌ها، پس به‌تر که درز بگیری پرونده‌ی سبزِ «بسیج»ت را که جز کسریِ سربازی و امتیازِ استخدامی برای‌ت چیزی به ارمغان نمی‌آورد.

...  شب، وقتی معاونِ فرمانده‌ی پای‌گاه آمد، کسریِ نیرو را که دید، گفت:

-          بعضی‌ها می‌آیند بسیج که فقط بی‌سیم بگیرند و باتوم و جلیقه و چه ... ، اما هیچ کدام‌شان در این فکر نیستند که ... 

خودم را جمع و جور کردم، منتظرِ حرفِ عالمانه‌ای که لابد از این مقامِ مثلاً رده بالایِ پای گاهِ فلانِ بسیج قرار است صادر شود. چیزی از قبیلِ این که مثلاً «به آرمان‌هاشان خدمت کنند» یا مثلاً «دلِ امام‌شان را شاد کنند» یا مثلاً «آبرویِ ره‌بر‌شان باشند» یا ... ، اما یارو این جوری ادامه داد:

-          ... این کارت فردا به دردِ استخدام‌شان می‌خورد.

بی علامتِ تعجب. همین.               



نسخه ی پی دی اف «بسیجیِ مُخ لِس»

سجاد پورخسروانی
۰۳ خرداد ۹۲ ، ۱۶:۱۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]



آدم های ایمن از طبیعت، به یمنِ دامانِ مدنیت، ترس هاشان هم حقوقی شده است نه حقیقی. اصلاً آدم ها را ول کن، همین من و تو:"ما" ترس هامان حقوقی شده است. مثلاً اولین خطری که در هر تصادف خاطرمان را تنگ می آورد غصه ی پریدن رنگِ ماشین است و مچاله شدن جلدش، یا که وسعِ دیه و خسارتی که به گردن مان افتاده. ضرر جانی کلاً خیلی اهمیتی ندارد. اگر به دروغ م نخوانید حتی می توانم بگویم که یک جورهایی لذت هم دارد. بالاخره دست و پایِ زخمی مسبب هر دردی هم که باشد، یک مدت تو را از دستِ وظیفه ی حقوقی ات باز می دارد و گوشه ای از چرخِ تمدن نازت را می کشد، هان؟ اما وقتی مقصرِ یک حادثه می شوی چنان در خودت فرو می روی و ترس ها محاصره ات می کنند که انگار "ارتکابِ کبیره ای"! همان ضررِ مالی را هم که بخواهی غم ش را گِرَم کنی بیش ترش می رود خاطرِ "حقِّ ویزیت" و "صندوقِ بیمارستان" و "خدماتِ سی تی اسکن" و "اجرتِ تزریقاتی" و این دست بلایا! ... اصلاً تصادف به کنار، یارو باباش هم که می میرد، بعدِ هضمِ ماجرا، اول غصه ی هزینه هایِ کفن و دفن است که می گیردش.

آدمی که تویِ تمدن تنه اش به تنه ی"اتفاق" می افتد چنان(حقوقی) می ترسد که خواه ناخوه شروع می کند به "هیچ وقت"های گفتن:

  • هیچ وقت دیگر پشتِ رول نمی نشینم ... ؛
  • هیچ وقت دیگر فلان چیز را دستِ فلانی نمی دهم ... ؛
  • هیچ وقت دیگر برایِ یک آسایشِ ساده از فلان چیز استفاده نمی کنم ... ؛

و همین ریختی بگیر و برو باقیِ راهِ "تمدن ترسی" را که به اسمِ "تأمین" سرمان آمده است. مؤمن ترهاش هم -که ما نباشیم- بعدِ هر تصادفی به تلقین "الحمدلله" بالا می اندازند که مثلاً "... تن مان سالم است ..."، اما در تمدن وندی فرقی نمی کند که تو مؤمن باشی یا نه، هنوز بیش ترین ناراحتی ات از خسرانِ حقوقیِ بارآمده است که دیگر جرأتِ طیِ کردنِ دوباره را نداری. آدمی که پای ش می شکند، هیچ وقت نمی گوید: "دیگر راه نمی روم". آدمی که که دچار گازگرفته گی می شود هیچ گاه از نفس کشیدنِ دوباره دست نمی کشد. آدمی که مسموم می شود هیچ گاه نمی گوید: دیگر چیزی نمی خورم". ... اما آدم هایی که متضررِ تصادفی حقوقی در زنده گی شان می شوند چنان "سگ ترسه" می گیرند که دیگر نمی توانند به همان راحتیِ سابق پشتِ رولِ زنده گی بنشینند. "خسارت ترس"شده اند؛ حال آن که این خسارت هیچ نسبتی با "خسران"ی ندارد که فرمود: "... والعصر. ان الانسانَ لَفی خُسر ...". دارد؟ ... با این حال بیش ترش حساب بری می کنیم و ترس بری.

بشری که ترس هاش حقوقی باشد، حکماً نه ترسی هاش هم (تو بگو شجاعت) حقوقی است. مثلاً سوارِ رنجر می شود(!)... . بشری که ترس هاش حقوقی است، فداکاری های ش هم حقوقی می شود؛ یعنی در جهتِ حفظِ حقوق. چه می دانم مثلاً تهِ ته اش نوبت ش را یکی عقب می اندازد؛ اما دیگر راه به راهِ دفاع از هم کارِ مظلوم ش در برابرِ رئیسِ ظالم ش که نمی برد، هان؟ بشری که ترس هاش حقوقی باشد یک سر "حقوق جو" می شود دیگر، نه "حقیقت جو" و نه برتر از آن "حق جو". دوست داشتن هاش هم حقوقی می شود. نفرت های ش هم. ... و کلاً می شود "هستنده"ی مضمحل شونده ای که با اتمامِ "حقوق"ش کوپنِ "هستی"اش هم تمام می شود. حالا تو هر چه که می خواهی به خیال ت "رفعِ خسران" کن. ... همین.   

     

سجاد پورخسروانی
۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]


ما در عصرِ "Showmanism" به سر می بریم. تمثیل های عصرِ حاضر، شومن بوده گی است. آدم های عصرِ ما "شومن" شده اند و "شو شیوه". تلویزیون و هر چه دیدنی است براشان "شو"ست. حال می خواهد "اخبار" باشد یا "گفت و گو" یا "سریال" یا "فیلم" یا اصلاً خودِ "شو". توفیرش در اداهاش هست. والّا ما همان طور اخبار "بیست و سی" را نگاه می کنیم که آکادمیِ گوگوش را(و از انصاف خارج نشویم دومی لطف ش بیش تر است). سخن رانیِ" محمودِ احمدی نژاد" را ما همان قدر جدی می گیریم که  رقصِ پایِ "مایکل جکسون"ِ مرحوم را. ما همه چیز را به مثابهِ یک "شو" می بینیم. و از طرفی این "شوبین" شدن مان کاری دست مان داده که خودمان هم "شومن" باشیم. خودمان شده ایم بازی گرِ شویِ بزرگِ زنده گی. لباس می خریم بابِ دلِ بیننده هامان، تا تویِ چشم باشیم. ماشین می خریم که بیرون ش تماشایی باشد، خانه می خریم که ابهت ش چشمِ اهالی را بگیرد و اصلاً یک پارچه شده ایم ویترین.

پس ما آدم هایِ عصرِ "شومنیسم"ایم؛ و یک از اتفاقاتی که در این عصرِ "شومنیسم" می افتد کم ارز شدنِ ارزش هاست. و مهم نابودنِ چیزهایِ مهم و جدی. و بزرگ نابودنِ انسان هایِ بزرگ. ابهتِ یک آیت الله در نظرمان بیش تر است یا جومونگ؟ ... این جوری، طوری می شود که هر بقّالی به خودش حق می دهد که در موردِ ارزیابیِ رئیس جمهور افاضه کند. نمونه ی مشخص ش اتفاقی است که بعدِ انتخاباتِ 88 در موردِ محبوبیتِ "ره بر" افتاد. و صدا و سیما به خیالِ خودش می خواست با "نمایش"ِ بیش تر ِ ایشان و "به تر"ِ ایشان کار را سامان دهد. غافل از این که این خود دامن زدنی است به تسلطِ نظامِ "شومنیسم". و لابد اگر فردا روز ملت قیافه ی آخوند را نپسندیدند، طلبه بایستی برود سه تیغ کند و ژل بکشد به موهاش و پاپیون ببندد تا آقایان راضی شوند و به عنوانِ نمونه ی موجهِ یک "شومن"ِ تمام عیار بنشانندش جلویِ دوربینِ رسانه شان. ... این بلایی است که دیده باوری سرمان آورده است. چیزی که خیلی وقت است ملتِ موردِ ملامتِ آمریکا دچارش هستند و مثلاً برای انتخابِ شهردارشان به "آرنولد شوارزینگر"ِ ترمیناتور رأی می دهند؛ انگار نه انگار که یارو "بازی گر" است نه مردِ سیاست. این جوری پیش برود فردا پس فردا ما هم بایستی خودمان را برایِ رأی دادنِ به "حامد بهداد" و "نیوشا ضیغمی" کنیم. (ترجیحاً به دومی رأی دهید ...). همین.      

سجاد پورخسروانی
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: مقاله]



 


«بسم الله الرحمن الرحیم.

وَالعَصر.

 اِنَّ  الاِنسانَ لَفی خُسر.

 ِالّا الَّذینَ آمنوا وَ عَمِلوا الصالِحاتِ وَ تَواصَوا بِالحَقِ وَ تَواصَوا بِالصَّبر.»

سوره‌ی العصر/ جزء سی‌ام

 

 

-     فرض کن توی خیابان در حال قدم‌زنی هستی که یک‌هو  یک بابایی جلوی‌ت را می گیرد و خیلی محترمانه می‌پرسد: «می‌بخشید! رنگ شرت‌تان چه رنگی است.» ... بله؟ ... بله! درست شنیدید: «رنگِ لباس زیرتان چه رنگی است؟» تو باشی چه می‌کنی؟ برمی‌گردی و می‌گویی: «خاکستریِ 40 درصد»؟ چنان رگِ گردنی می‌شوی که همان‌جا، همان‌دم شرتِ طرف را می‌آوری رویِ سرش. مگر غیر از این است؟ ... توی دانش‌گاهِ ما اما یک هم‌چو پرسیدنی مثلِ یک رسمِ معمول در جریان است؛ توی خیلی از دانش‌گاه‌ها. یک بازی ساخته‌اند به نامِ بطری بازی. جماعت دانش‌جو-پسرها و دخترهای ترگل ورگل- می‌نشینند دورِ یک میزِ سلف غذاخوری و بطریِ ماالشعیری وسط می‌گذارند (توضیح فنی: البته با بطری‌های دیگر هم می‌شود، اما بنا به نظرِ کارشناسانِ این‌کاره(!) چون بطریِ ماءالعشیر طولِ اشارت بیش‌تری نسبت به مثلاً بطری آب معدنی دارد براری این امر مناسب‌تر است.) و بعد آن را می‌چرخانند. آن‌وقت روی هر کسی که ایستاد، بطری به هر کسی که اشاره داشت دیگران می‌توانند «هر سؤالی» که دل‌شان خواست از او بپرسند. (و لابد مرام هم نمی‌گذارد که جواب ندهند.) توجه فرمودید؟ «هر سؤالی»! یعنی حتی اگر از یارو بپرسی که «لباسِ زیرت چه رنگی است» با خلقی باز جواب‌ت را خواهد داد که مثلاً: «صورتی» یا «بنفشِ راه‌راه» یا «آبیِ فیرزوه‌ای با یک نقشِ لنگر خفت‌ش». سؤال‌هایی که یک زن هم از شوهرش شبِ حجله نمی‌پرسد. به همین راحتی. راحت‌تر این که مختلط هم هست. و تو نه رگِ گردنی می‌شوی و نه به شخصی از شخصیت‌های‌‌ت برمی‌خورد. تازه تویِ این سریالِ پای تخت 2 ورژن به‌روز‌ترش را هم نشان دادند: «عمل کن یا جواب بده». می‌دانید این بازی از کجا آمده؟ از مجموعه فیلم‌های هرزه‌ی "American Pie". و مرسومِ کجا شده؟ دانش‌گاه‌های «جمهوریِ اسلامی». به همین راحتی. یک بازی، تمامِ حدودِ اخلاقیِ تو را برهم می‌ریزد و تو عینِ خیال‌ت هم نیست. چه شده؟ چیزی میانِ هم‌چو بازی‌ای از بین رفته که نه در حیطه‌ی «شریعت» است و نه در حیطه‌ی «قانون». مسلماً تویِ این مملکت هیچ‌کس را بابت بطری بازی زندان نمی‌اندازند یا تکفیر نمی‌کنند. آن چیزی که از بین رفته اما هم متضمنِ «قانون» است و هم «شریعت». و آن چیست؟ بهانه‌ی این سیاهه:  

 

تمدن در اساس‌ش مستلزمِ حدود است. تمدن ساخته‌ی بشری است که می‌خواسته از خودش در برابر خطرات محافظت کند. و در این مقوله «آدمی‌زاد» یکی است از همین خطرات. «دیگری» در عالمِ انسانِ تنها، درست حکمِ یک جانور را دارد که هر زمان بیمِ هجوم‌ش می‌رود. انسان اولیه همان‌قدر که از یوزپلنگِ شکم‌سفره‌کن می‌ترسید، همان‌قدر هم از آدم‌ها لرزش می‌گرفت( اگر نگوییم بیش‌تر). تازه یوزپلنگ و جک و جانورِ زمین که تنها نگاه‌شان به گوشتِ آدمی بود، نه ناموس و داشته و جای‌گاه و چه و چه! لذا آدمِ گریخته از زنده‌گیِ طبیعی (تو بگو بدویت) تنها خاطرِ تشکیلِ «حوزه‌ی همسایه‌گی» نبوده که پوستِ خرسِ دورِ باسن‌ش را باز کرده و کت شلوارپوش شده است. اصلِ نیازِ انسان در تشکیل دادنِ یک جامعه، برخورداری از امنیتِ خاطر است، نه امنیتِ جانی. لذا این موجود یک‌جا نشین شده‌ در فرار از چنگِ «قابیل»یت پیشین به «قابیل»یتی جدید روی می‌آورد: «قانون».

قانون، حدِّ هر جامعه‌ای است بنا بر باور و تصمیم آن جامعه. (البت ناگفته نماند که تصمیم را عموماً منوطِ به همان باور می‌دانند). ما در یک خیابان راننده‌گی می‌کنیم؛ خیابان‌کشی‌ها و قوانینِ راه‌نمایی راننده‌گی حدودی‌اند برای امکانِ راننده‌گی. ما در یک خانه زنده‌گی می‌کنیم. اولین قانونِ هر خانه‌ای دیوارهای‌ش است که همان حدودش باشد. ما حقوقی را بنا بر شغل‌مان در جامعه داریم و آن‌ها دربردارنده‌ی قوانینی که ما را به نوعی بودن موظف می کنند. پس یک جامعه پیش از هر چیز حدود است و این چیزی است که آن را سر پا نگه می‌دارد: قانونِ خوب یا قانونِ بد.  این هر دو می‌توانند مشخص کننده‌ی دوامِ یک امپراطوریِ اجتماعی باشند. حالا می‌خواهد امپراطور در آن واقعاً یک شکم گنده‌ی تاج بر سر باشد، یا دولت، یا خودِ قانونِ اساسی. در همه‌ی این‌ها آدم‌ها گردِ پذیرشِ حدودِ «قانون»ی است که شهروند آن شهر می‌شوند.

اما برای بررسی درستِ هر قانونی بایستی به زمینه‌ی آن برگشت، چه؟ باور. باور در جامعه‌ی غربی ایدئولوژی است. باورها در سطحِ «حق‌اندیشی»ِ آدم‌ها و جوامع، موجبِ ایده‌ها یا ایدئولوژی‌ها می‌شوند. در غرب این مدل ماحصلِ تفکرِ فلسفی است. یعنی یارو (حضرتِ فیلسوف) می‌نشیند و برایِ خودش صغری کبری می‌کند تا «حق» را دریابد و بنا بر آن حق، «درست» را مشخص ‌کند و بنابر آن «درست»، ایده‌ای را بر نظامِ زنده‌گی‌ش مسلط. در سطحِ بعدی، این ایده‌ها حدودِ الگویی را باعث می‌شوند که ماحصل‌ش «قاعده» است1. و بر اساسِ این قاعده هر جامعه‌ای قانون‌های‌ش را می‌تراشد. این مدلِ غربی است. حالا بردار و به جایِ فیلسوف، پیام‌برِ حکیم را بگذار و به جایِ ایدئولوژی، ایمان را. و به جایِ قاعده فقه را و به جایِ قانون، حُکم را؛ می‌شود مدلِ اسلامی‌اش.

با این‌حال این همه‌ی ماجرا نیست. چون این‌ها همه حُکمِ عقل بود. پس حُکمِ دل چه می‌شود؟ فقط محدود به همان حبِّ ایمانی‌اش؟ خیر. یک هم‌چو سلسله‌ای را در فطرت نیز داریم، این‌جوری که اگر همان راسته‌ی ایمان را بگیریم و حُکم‌ش را ایمانی برویم اتفاقی در ما می‌افتد که از آن به عنوانِ میوه‌ی درختِ ایمان یاد می‌کنند: «حیا». حیا بستِ فطریِ جامعه‌ی اسلامی است. حیا حدودِ وجدانیِ انسان است. چیزی که بابت‌ش تویِ این جامعه‌ی دنیایی کسی را حبس نمی‌کنند اما در خود توانِ خفه کردن یک نفر را دارد. به قولِ گزیده‌ی جامع‌السعادت که ما نقل‌ش را از کتابِ «حیا»ی امیرحسین بانکی‌پور خوانده‌ایم: «حیا محدودیت و در تنگنا افتادن نفس در ارتکاب محرمات شرعی و عقلی و عرفی، از ترسِ نکوهش و سرزنش است. ... »2 که البته من خیلی با این قسمتِ «از ترسِ نکوهش و سرزنش»‌ش حال نمی‌کنم. (بعدتر توضیح خواهم داد.)  

حیا یکی از مؤثرترین قوانین انسانی‌ست. حیا در قوانین مدنی، باعث جلوگیری از جرمِ مدنی می‌شود. در راننده‌گی اگر کسی پای‌بندش (یا به‌تر است بگوییم دل‌بندش) باشد، چراغ قرمز را رد نمی‌کند. اگر در زنده‌گیِ خانه‌واده‌گی‌ت به کارش بستی کَس‌ت را نمی‌رنجانی. و اگر در زنده‌گیِ شخصی‌ت، «آن کارِ دیگر» را نمی‌کنی. ما حیایِ اقتصادی داریم، حیایِ سیاسی داریم، حیایِ هنری داریم، حیایِ پزشکی داریم، حیای حلقی داریم (منظورم حیا در خوردن است)؛ مثلاً یکی از روایات مکررِ درباره‌ی امام حسن(ع) است که راوی می‌گوید: «دیدم اما حسن غذا می‌خوردند و سگی هم در مقابل ایشان بود؛ هر لقمه‌ای که می‌خوردند، مثل همان را جلو سگ می‌گذاشتند. من گفتم: پسر پیام‌بر می‌خواهید سگ را رد کنم؛ حضرت فرمودند: او را رها کن. من از خدا حیا می‌کنم که جان‌‌داری به چهره‌ام نگاه کند، در حالی که من از غذا می‌‌خورم و به او غذا ندهم». ببینید، این مثلاً حیای حلق است در حالی که حیای از خدا متضمن آن شده. فرض کن در جامعه‌ای چنین حیایی برقرار باشد؛ چه می‌شود؟ دیگر گرسنه‌ای باقی می‌ماند؟ ... این‌جوری دیگر لازم نیست قمپز درکنیم که مثلاً «به شهرِ بی گدا خوش آمدید». آن هم با فراستِ این‌که جمله گداها را از شهر بیرون بریزیم. کافی است تویِ همین «سیزده به در»ی که می‌رویم و بساط پهن می‌کنیم یک بشقاب هم به آن سائلی بدهیم که دو متر آن طرف‌تر ایستاده و سفره‌‌مان را حسرت می‌خورد. از سگ که کم‌تر نیست؟ هان؟!  

همین‌جوری‌ها ما حیایِ نویسنده‌گی هم داریم، حیایِ معلمی هم داریم، حیایِ نظامی هم و چه و چه و چه که همه‌گی برآمده‌اند از ایمانِ چه وچه. به هر چیز که ایمان تعلق گیرد حیا هم تعلق می‌گیرد. چنان‌چه پیام‌بر اسلام فرمودند: «الحیاءُ شعبه من الایمان لا یاتی الا بخیر»3 که «حیا شعبه‌ای است از ایمان و جز خیر به دنبال نمی‌آورد.» جامعه‌ای که قانونِ درونی‌‌اش «حیا» باشد حتی به مرزِ بروز خطا هم نمی‌رسد. مثلاً برایِ مسئله‌ی طلاق چه کرده‌ایم؟ اصلاً قوانین مدنی چه کاری جز عقدِ طلاق می‌توانند بکنند و مثلاً شش ماهی که فرصت می‌دهند برایِ حلِّ اختلاف. مسئله‌ی طلاق مختلف بودن آدم‌ها نیست، از بین رفتنِ محبت است. کدام دو تا آدمی توی دنیا کپیه‌ی هم‌ند؟ و گیرم که باشند، چه کسی تضمینِ محبت بین‌شان می‌کند؟ (من شخصاً که از موجوداتی شکلِ خودم متنفرم). اساسِ دوامِ زنده‌گیِ مشترک محبت است و محبت منوطِ به حیا. حیا محدوده‌ی هر کس را مشخص می‌کند. یعنی تمامیت می‌دهد به فرد که مجبور نباشد انحلال پیدا کند درون خانه‌واده و پس این‌جوری آدم‌ها عزیز می‌شوند. مرتیکه با نیم سانت شورت و رکابی توی خانه می‌گردد، سیگار می‌کشد، ادب را نگه نمی‌دارد آن وقت مدام از خودش می‌پرسد چرا این زن مرا دوست ندارد. کافی است گاهی آدم توی آینه به ترکیبِ ناجورِ خودش نگاهی بیندازد و ببیند آیا خودش می تواند این زاویه را تاب بیاورد. امام صادق می‌فرماید: «لا تذهب الحشمه بینک و بین اخیک ابق منها فان ذهابها ذهاب الحیاء»4 که یعنی «ادب و احترام میان خود و برادرِ دوست و مؤمن خویش را از میان مبر؛ چرا که اگر این ادب و احترام رخت بر بست، حریم میان تو و او نیز شکسته خواهد شد.»

حیا هم دلی است و هم عقلی. اما هر دو وجدانی. یعنی چه؟ یعنی، چه تو از طریقِ اندیشه‌ات مؤمن شده باشی و چه به حکمِ دل، در هر دو صورت بایستی مستقیم باشی به صراطِ «حیا». بعضی، حیا را، در برابرِ «ترس» قرار داده‌اند،(همان که پیش‌تر گفتم) آن‌هم به این نطق که «حیا» عاملِ بازدانده‌ی فطریِ انسان است و «ترس» عامل بازدانده‌ی غریزیِ حیوان و با این کشف‌شان همت کرده‌اند و آدم را داخلِ حیوان آورده‌اند. اما ماجرا درست از این قرار نیست. حیا تنها به خاطرِ ترس نیست که ایجاد می‌شود، مِن خاطرِ «حبّ» هم هست. و تازه همان ترس و حبّ هم اقسامی دارند و ارجی. مثلاً ترس و حبّ نسبت به خدا یا غیرش.  کم‌ارزترین نوعِ این‌ها ترسِ از غیرِ خدای‌ش هست و خوش‌ارزترین‌ش حبِّ خدا. وقتی با شلوارِ نصفِ آستین توی کوچه نمی‌روید، از ترسِ ریختنِ آبروتان نزدِ همسایه است(احتمالاً!)، این می‌شود حیا از ترسِ غیرخدا. و وقتی خاطرِ خوش‌آمدِ خدا کاری را می‌کنید از حبِّ اوست. حیایی که از ترسِ خدا باشد می‌شود «تقوا» و حیایی که از ترسِ غیرِ خدا باشد می‌شود شرم. پس هر کدام هم که باشد باز چیزِ نیکویی است.

آدمی که حیا دارد مرتکب جرم هم که شود خودش می‌آید و خودش را تحویل می‌دهد. چون برایِ حیامند  هیچ چیز ارزش‌مندتر از عاملِ حیای‌ش نیست. این‌جوری دیگر لازم نیست این همه گیر وبند داشته باشیم که به قانونِ جزایی‌مان وصله پینه زنیم که: «ضمانت اجرایی». حیا، در خود ضمانت اجرایی دارد.  این گشتِ ارشادی که سرریزِ خیابان‌ها می‌کنیم  مثلاً چه‌قدر اثر دارد؟ مگر ما مسئولِ دست و پایِ ملت‌یم که دچارِ گناه نشود؟ دلی که تشنه شد به گناه، قبح‌ش هم از چشم‌ش می‌رود، و جامعه‌ای که دچارِ قبح شد، ایمان‌ش یا ایدئولوژیِ اصلیِ جامعه‌اش قبح‌آلود می‌شود. همین آزادی جنسی‌ای که در آمریکا رواج دارد جزوِ ایدئولوژیِ جامعه‌ی آمریکایی است. جامعه ی آمریکایی در خلاق جنسی «حیا» ندارد. اگر به کسی تجاوز شد نه آبروی‌ش رفته محسوب می‌شود و نه شرم دل‌ش را می‌گیرد، چرا؟ فقط چون تقصیرِ او نبوده و پس در قوانینِ جزائی قربانی محسوب می شود و الخ؟ خیر! چون مرزِ بینِ درست و غلط بودنِ کارش رضایت‌ست. اگر رضایت داشت که به او تعرض جنسی کنند در نگاهِ ایدئولوژیِ غربی هیچ اشکالی نداشت؛ چون ایدئولوژیِ غربی «حیا»ی جنسی ندارد. متریالیسم بودن‌شان اعتباری است برایِ قبح‌زدایی از زنا. پس هر چه قدر هم که تبصره‌ی اضاف بیاوری به وظایفِ نیروی انتظامی، به کنترلِ مثلاً «عفاف» جامعه، کاری نکرده‌ای. چون جامعه‌ای که «حیا» نداشته باشد دو نسلِ دیگر نهایتاً می‌شود شهرِ «دیسکو ریسکو»ها.  

گفته می‌شود که برایِ کنترلِ هر مقوله‌ای دو راه مفروض است: یکی زندان، یکی مکتب. «زندان» کاری است که گشتِ ارشاد داعیه‌دارِ اعمال‌ش هست و مکتب چیزی است که رسانه‌های غربی. ما تویِ مکتبِ سریال‌های غربی خیلی راحت عنصرِ «حیا»مان را بعدِ مدتی می‌گذاریم کنار و آن را تنها تقلیل می‌دهیم به مثلاً لچک. اما در مقابلِ هر گندی دیگر حتی صدای‌مان هم در نمی‌آید. حتی دیگر درونِ خودمان هم احساسِ بدی نمی‌کنیم. و آن‌وقت است که ایمان از بین می‌رود. ایمان و حیا لازم و ملزوم‌ند. حیا میوه‌ی درختِ ایمان است. اما این درخت را به دستِ گندیده‌گیِ میوه می‌خشکانیم. مثلاً همین قضیه‌ی معماریِ ما و معماریِ غربی. ما روزگاری اندرونی داشتیم و بیرونی. روزی مطبخ داشتیم و الخ. حالا اما یک خانه‌واده‌ی مذهبی هم صابونِ آشپزخانه‌ی Open به شکم‌ش می‌زند و سرِ این مسأله به بزرگ‌ترهای‌ش می‌گوید: «قدیمی». حالا جوری شده که تویِ این آپارتمان‌هایِ لانه سگی، هم‌سایه که می‌آید دمِ در یخ بگیرد بایستی اول یک چادر بدهی خانم که تویِ آشپزخانه دارد آش‌پزی می‌کند. گاهی وقت‌ها باید از خودمان بپرسیم که این قدیمی‌ها را به چه بهایی رد کرده‌ایم؟ به بهایِ این جدیدها؟!!!

‌حیا مکتبِ درونیِ انسان است که نفس را در بند می‌کند و اجازه‌ی هر کاری به‌آن نمی‌دهد. ... حیا، بستِ جامعه‌ی اسلامی است و تفاوت‌ش با دیگر قانون‌ها این است که نه‌تنها الزامِ یک جامعه است بل‌که تضمینِ آن نیز هست. هم تضمینِ قانون‌ش و هم تضمینِ جامعه‌اش. برعکسِ این قانون‌هایِ درهم ریختنیِ قابلِ چشم‌پوشی، حیا قانونی است که هر فرد برایِ خودش لازم می‌داند. این‌جوری دیگر هیچ کسی هم رشوه نمی‌گیرد و مثلاً عفافِ کسب رعایت می‌شود؛ این‌جوری دیگر هیچ فاحشه‌ای هم وجود نخواهد داشت، این جوری هیچ «رنج»ی هم به بینِ آدم‌ها رد و بدل نمی‌شود. و مابقیِ حلال و حرام‌ها هم دیگر به فراستِ حیا رعایت می‌شوند. این‌جوری دیگر لازم نیست هی اندر وسعِ لچک و پارچه‌ی تنِ آدم‌ها با هم چانه بزنیم، ... چون حیا متضمن عفاف هم هست و عفاف هم متضمن حجاب. وقتی در جامعه‌ای ایمانِ کسی زیبا را در حیا نشان‌ش داد، «تام کروز»ِ دخترکش هم از آن سرِ دنیا بلند شود و بیاید این‌ور، دختری خودش را برای‌ش کوچک نمی‌کند، چه برسد این‌که خودش را توی کنسرت‌های عربده‌کش‌های ایرانی تلف کند. حیا حدِّ شخصیِ هر انسانی است در مرزبندیِ درست‌ها و غلط‌های‌ش.

اما چرا از حیا به عنوانِ «بستِ جامعه‌ی اسلامی» نام برده‌ام، چرا مثلاً نگفته‌ام جامعه‌ی «فطری» یا مثلاً «وحدانی»؟ دلیل‌ش این است که در واقع مرزبندی‌هایِ حیا تنها مختصِ جامعه‌ی اسلامی نیست. هر جامعه‌ای بنا به ایمان‌ش (ایدئولوژی‌اش) نوعی حیا را در شهروندش ایجاد می‌کند. مثلاً سوسیالیسم نوعی حیای اجتماعی را که معطوف به نقش پذیریِ اجتماعی است را در فرد می‌طلبد. یا مثلاً کمونیسم. حتی کاپیتالیسم نیز حیایی ملازم با جای‌گاهِ اجتماعی برای جامعه‌وندش ایجاد می‌کند، اما این‌ها چون هیچ‌کدام نسبتِ درستی با فطرت ندارند (حالا اگر می‌توانی ثابت کن!) از آفات‌ش نیز به دور نخواهند بود. مثلاً حیایِ کاپیتالیسمی هیچ‌گاه جلویِ شیوع فقر را نمی‌گیرد (بحث از نتوانستن نیست، بحث از نخواستن است). یا یک جامعه‌ی سوسیالیستی هیچ اهمیتی به خیلِ زیرِ پای‌ش نمی‌دهد، چون اساسِ ایمان‌ش به بقایِ جامعه است و نه فرد. اما اسلام این ریختی‌ها نیست. اساسِ حیایِ اسلام به حیایِ وحدانی است. به تقوا است. به این که تو نه «تو» را اصل بدانی و نه «دیگری» را. در حیای وحدانی همه‌ی اجتناب‌ها در نسبتِ با خداست. همه‌اش محضِ خطرِ اوست و پس این جوری هیچ‌کس در دامِ تفرد یا تجمعِ افراطی نمی‌افتد، در حالی که در هر کدام از دو جامعه‌ی پیشین یکی از این دو شاخصه‌ی گسترده‌گیِ آن جامعه است. حیا اگر نسبت به خدا باشد انسان را موحد نشان می‌کند. اگر نسبت به جامعه باشد او را متمدن می‌کند. اگر نسبت به مردم باشد او را سیاهی لشکر می‌کند. اگر نسبت به فرد باشد او را نوکر می‌کند و اگر نسبت به خودش باشد او را متشخص می‌کند. (بدون در نظر گرفتنِ بارِ ارزشیِ احتمالیِ هر کدام از این ها).  

پس حیا ماهیتاً در نسبتِ با بی‌نهایت است که وجود پیدا می‌کند و می‌شود چفت و بستِ یک جامعه. حیا یک امرِ حقیقی است نه حقوقی و پس با ترس‌های مدنیِ این روزگار هیچ نسبتی ندارد.  ام‌روزه ترس‌های ساکنینِ جامعه‌ی جهانی حقوقی شده‌اند نه حقیقی. و حیا ترسی از این جنس نیست. همین. (و البته خیلی چیزهای دیگر که از حوصله‌ام خارج بود).

 

 

سجاد پورخسروانی

اردی‌بهشت 1392

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

1)   برگرفته از نمودارِ «نسبت شناسی حقوق، قاعده و قانون در اندیشه ی شیعی و غربی»/ مرکز بررسی های دکترینالِ امنیت بدون مرز/ اندیش کده ی یقین

2)   «گزیده‌ی جامع‌السعادت/ ملامهدی نراقی/ ترجمه‌ی دکتر مجتبوی/ صفحه 368» به نقل از «حیا/ امیرحسین بانکی‌پور فرد/ صفحه 10»

3)      «مجموعه ی ورام/ جلد 1/ صفحه 191» به نقل از کتابِ «حیا/ امیرحسین بانکی‌پور فرد/ صفحه 90»

4)      «کافی/ جلد 2/ صفحه 672» به نقل از «حیا/ امیرحسین بانکی‌پور فرد/ صفحه 162».

         

 

 

               

 دانلود نسخه ی پی دی اف «حیا: بست جامعه اسلامی»

سجاد پورخسروانی
۰۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۸:۳۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]


باید کمی در نماهایِ معرف‌مان* بازنگری کنیم. البت کمی که چه عرض کنم ... خیلی. بالاخص در نماهایِ شخصیتیِ این آدم‌های ارزشی که قرارِ نمایش‌شان را داریم. من هم‌چین آدمِ ارزشی‌ای نیستم اما در مقامِ تفاوت گذاشتن میانِ دوجین چیزِ به هم ناچسب که باشد، می‌توانم بفهم‌م که کم‌ارزترین روشِ معرفیِ یک مأمورِ اطلاعاتیِ مسلمان، نشان دادنِ  اولیه‌اش پایِ سیبلِ تیراندازی است. آخر این‌طور دیگر چه فرقی بینِ «قهرمان»ِ منِ مسلمان است با «قهرمان»ِ سکولاریسمِ کاپیتال‌پرست؟ هان؟ ... اگر قرار، پُزِ سلاح دادن است و اسنایپر، که این «جیسون استاتم» قهرمان‌تر است. ... نیست؟ می‌دانید چند هدف را در دقیقه می‌زند؟ ... تازه کارش توی تخت هم بد نیست. بی تربیت؟ باشد. اما ربطِ سبکی که در آن قهرمان‌ش ماچوست با تخت «اگر، آن‌گاه» است. الزاماتِ جامعه‌ی سکولار در اومانیسم است و یکی از افتخاراتِ اومانیسم هم خوش‌کار بودن در تخت(!)

جایِ این احمقانه کپی کردن‌ها می‌شد از ساده‌ترین نماهایِ حتی -تو بگو- شعاری استفاده کرد. مثلِ نماز خواندن. قهرمانِ یک ملت، نماینده‌ی ایمانِ یک ملت است. پس قهرمانِ امتِ اسلام، پیش از به‌ترین تک‌تیرانداز بودن و سینه‌ی مردم را جر دادن بایستی مؤمن‌ترینِ آدم‌ها در دین‌ش باشد. پس نمایِ معرف یک هم‌چو آدمی هم بایستی چیزی باشد در خورِ ایدئولوژی،  نه جلوه‌ای در تقلیدِ هالیوودی.   

ـــــــــــــــــــــــــ

·     نمایِ معرف در سینمایِ کلاسیک به نمایی گفته می‌شود که خصوصیاتِ کلی و اولیه‌ی فضا یا کاراکتر در آن به نمایش درمی‌آید( و معمولاً اولین نماست) . خلاصه: «نمایی برایِ معرفی».

 

سجاد پورخسروانی
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه