.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: روزنگاره]




اگر به خاص بودنِ خاک هم باشد، باید بگویم که خاص یتِ خاکِ این نسل بر تردید استوار است و ماحصلِ آن هم عصبانیت. سرشته ی این گل از خاکی است بس هول ناک که بیش از قَدَرِ روزگار، قضایِ روزگار را به رخِ آدمی می کشد و پس مرددش می کند در درست ها، غلط ها، حق ها و ناحق ها و هر آن چه آدمی را از جبهه ای به جبهه ی دیگر بخواند. ... با این حال، ابداً به خاص یت خاک اعتقادی نیست مرا. چه این که همه ی آدم های همه ی اعصار را از یک گل می دانم: "حیرت". حالا گاهی در امکان آفرینیِ اعصار این حیرت عادی می شود و می شود "تردید" و گاهی هم این حیرت تعبیر می شود و می شود "ایمان". به هر رو، خاص یتِ این نسل، نسلی که شک ها و یقین های م را باهاشان شریک بوده ام "تردید" است. روزمره گیِ "حیرت". ... و خب به شان، به خودم، حق می دهم که عصبانی باشند، عصبانی باشم. حق؟   

سجاد پورخسروانی
۰۴ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




تنها چیزی که بهش می گویم این است که: "بابا این ها بازی گرند دیگر ..." و مرادم از بازی گر را این جوری برای ش می گویم که یعنی: "نقش باره". یعنی کسانی که شغل شان این است که "کَسِ دیگر" باشند. ادای دیگری را دربیاورند و اصلاً دیگری را زنده گی کنند. ...

 اما واقعِ امر این که این حرف هم چین گره گشایِ ذهن ش نمی تواند باشد. برای یک آدم 15 ساله ی عشقِ سینما که همه چیز را، همه جوره می بیند و دنیای ش چیزی است شبیهِ تخیلِ سینماتوگرافی که مدام چرخه ی پخش می زند توی سرش و همه ی عالم را به پلان می بیند و صحنه و "دیالوگ برتر" این تعریفِ نقش باره گی درست مثلِ بناریزِ زنده گی است. وقتی این آدم یک بازی گر را می بیند و مثلاً تعریفِ آن بازی گر را در فیلم "پاک دامن" داده اند، بعدِ فیلم، حاشیه اش را که پی می گیرد و گوگل و ایمیج و سِرچِ طرف را که می کند، می رسد به انبوهی عکس و زرده نویس که هیچ نسبتی و نشانی، با و از، پاک دامنی ندارند. آن وقت با خودش می نشیند و می گوید: "اوکی! زندگی یعنی همین! یعنی نقش باره گی!" یعنی این که چیزی به نامِ "پاک دامنی" وجود ندارد و آن چه که هست ادایِ "پاک دامنی" را در آوردن است و نقش ش را بازی کردن. آن وقت فهم ش بیجک می گیرد که اساسِ دنیایِ شومنیسم یعنی همین. یعنی این که تویِ خانه یک نقش را بازی کنی، توی مسجد یک نقش را، توی اداره یکی را، توی دانش گاه دیگری را، توی خیابان و بیابان و هر قبرستانی یک نقشی را متناسب با آن ... و از میانِ این همه نقش تو کدامی؟ نمی دانی؛ یا بهتر این  که بگویی: نیستی! نه تنها هیچ کدام ... که اصلاً نیستی ... مؤمن بودن و مسلم بودن و مُعبد بودن همه اش یعنی کشک آن گاه. و مختار بودن یعنی مخیّر به نقش نه به بودن.

حالا هر چه می خواهی بردار و اندر بابِ "سینمای معتقد" حرف بزن. در بابِ این که مثلاً چرا هر کسی نمی تواند نقشِ "یوسف پیام بر" را بازی کند یا مثلاً "شریفی نیا" نباید نقشِ "حاج احمد آقا" را، هر چه قدر هم که گریم به او بنشیند و خوب نقش ش را بتواند بازی کردن، بازی کند. حالا هر چه می خواهی بگو که آمریکایی ها این را خوب می فهمند و اتفاقاً این ماهیت شناسیِ رسانه کمک حال شان است تا  ... که مثلاً "مونیکا بلوچی" را در نقشِ "مریم مجدلیه" درآورند. که؟ مونیکا بلوچی، کسی که تعلق خاطرِ عجیبی به بازی کردن در نقش های "فاحشه" دارد و خب تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

نقش باره گی، خوب که نگاه می کنیم مدلی شده است برایِ تعبیرِ بودنِ خودمان. آن گاه جلویِ آینه خودمان را بهتر از هر موقعی می شناسیم. یعنی زمانی که دماغ مان را با دماغِ فلان بازی گر و گرهِ ابرومان را با فلان بازی گر در فلان نقش و حالتِ گردن ما را ... الی آخر. و این آدم -که من باشیم و تو- پایِ دعایِ کمیل که می نشیند، هیچ انگاره ای از بودن، گریبان ش را نمی گیرد ... و تهی است و تهی و تهی. خاطرِ همین هم اغلب سعی می کند که تنها نشود. ... حالا انذارش می خواهید بدانید یا ابشار ... به عاقبتی.       

سجاد پورخسروانی
۲۸ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۴ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




          "آقای دکتر جسارت نباشد! منظورم صرفاً شخصِ شما نیست؛ به طورِ کلی عرض می کنم این مطلب را: بعضِ دکترها خیلی موجودات عوضی ای هستند ..."

یکی از آرزوهای م همیشه این بوده که گزاره ی بالا عیناً به گوشِ دکترِ گوش م برسانم. راست ش از وقت گذردم به جماعت دکتر افتاده علاقه ی عجیبی به این جمله پیدا کرده ام و آماراً هم که بخواهم عرض کنم، تا به حال دکتری ندیده ام که استثنایِ علاقه ام به گفتنِ این جمله به ایشان بوده باشد: "... خیلی موجودات عوضی ای ...".

حالا اگر پدرتان یا مادرتان یا عمویی، دایی ای یا که خاله عمه ای کسی دارید که مشغولِ چنین شغلِ شریفی اند کافی است با خط کشِ اخلاق کمی زیر و بالاشان کنید و دیگر لازم نیست که رگِ گردنی شوید و هر چه کامنتِ بی تربیتی که دست تان می رسد بفرستید. من خودم چندتاشان را دارم و بگویی نگویی اینان هم مشمول همان گزاره. به هر رو جهتِ گرفتنِ جانبِ انصاف، اضافه می کنم که این را صرفاً به "عوضی"های این حرفه می گویم؛ به کسانی که بعد از یک شبِ کامل بی خوابی کشیدن و بعد هم معطل شدن در صف های طولانیِ باجه های تمام نشدنیِ نوبت دهی و صندوق و چه و چه، پای ت که به اتاق شان وا می شود بی که جواب سلام ت را بدهند یا نیم چه کله تکان، یک لاخ چوبِ بستنی می چپانند تهِ حلقت و نور چراغ شان را دو بار بالا و پایین می اندازند و بعد هم بی هیچ کلامی، تشخیصِ ماهرانه شان را که دست رنجِ 8 سال و اندی (به انضمامِ تجدیدها) درس خواندن است و لُپِ "دکتر!" کشیدن توی دفترچه ی بیمه ی درمانی ات مرقوم می فرمایند و با دستِ اشاره ای رفعِ زحمت ت.

... یا آن یارویی  که بعدِ کلی دویدن و 190.000 تومان صرفِ هزینه کردن ت، بی هیچ احساسی و حتی بی که کله شان را مرحمت کنند و رو به صورتِ تو بگیرند، نه می گذارند و نه برمی دارند و می گویند: "چشمِ شما به علتِ نازکیِ بیش از حدِّ قرنیه قابل عمل کردن نیست ...". بعد هم که وارفتگیِ تو را می بیند، می گوید: "کارِ دیگری هست که بتوانم براتان بکنم؟" یعنی که: "تو که هنوز این جایی! گم کن آن گورت را دیگر!".

... یا آن مردکی که دماغِ مُفی اش را از رویِ حوصله با نهایت ولوم جلویِ روی ت خالی می کند و -باز- بی که نگاهت کند می گوید: "ببین! گوش کن من همین یک بار بیش تر نمی گویم! گوشِ تو مثلِ این چراغه! درست؟ این قسمتِ لامپ و سرلامپ می شود بخشِ فیزیکیِ گوشِ جناب عالی که سالم هست و ما کاری ش نداریم، امّا! این رشته سیم های برق را می بینی؟ این ها می شوند عصبِ گوش ت که دخل شان آمده و پنجاه پنجاه است ... یعنی پنجاه پنجاه کَر! ... حالا برو پیِ کارت!" و مردک نمی کند حداقل جنبه ی مثبتِ ماجرا را به رویت بیاورد که چه می دانم مثلاً: "پنجاه پنجاه سالم!". خب این هم همان معنا را می دهد دیگر، منتها با یک کمی عرضِ خوش و امید دادن به بیمارِ بی چاره. 

می دانید چیست؟ به گمان م واحدی که دانش گاه پزشکی کم دارد یکی همین "دردِ دل شنوی" است که دکترها ندارند؛ و از کتاب هاشان هم اگر می پرسید یکی "چگونه دکترِ بی پدر و مادری نباشیم" یا خودآموزِ "دکترِ عوضی نبودن" است. اصلاً دکترِ جمهوریِ اسلامی ای که اخلاقِ اسلامی و حوصله ی ایمانی نداشته باشد، همان به که بگذارندش پزشکِ قانونی به مراوده ی با اجساد ... همین.      

سجاد پورخسروانی
۲۴ تیر ۹۲ ، ۱۲:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




به جانوری هم اگر بنا باشد روزی تشبیه م کنند، ترجیح می دهم آن جانور گنجشک باشد. از آن جا که خیال م راحت است کسی ما را به عقاب و شاهین و این جک و جانورانِ با ابهت تشبیه نخواهند کرد، پس حداقلِ تقاضای م این است که به گنجشک م بخوانند. یا حداقل ترش این که لااقل کبوترم نه! این جانور آخر آن قدر کودن است و حقیر که هم چو منِ کوچکی هم رغبت شبیه بودن ش را ندارم. الاغ هم حتی از این جانور بیش تر چیزی مثلِ عقل توی کله اش دارد. حداقل گه گداری یکی دو تا جفتک می پراند و دل ش خوش می شود، اما این جانوران پرپوشیده ی بال دار آن قدر حقیرند که به هر دانه ای مونس می شوند و مضحکه ی دستِ آدمی که برقصاندشان و کیف ش را ببرد. قفس برایِ کبوتر لانه است، اما تا به حال گنجشکِ زنده درون قفس دیده اید؟ ... من که ندیده ام. یک بار هم که به تله اش گرفتم، آن قدر خودش را به دیواره های آن قفس کوبید که مجبور شدم آزادش کنم. یادِ شعری از قیصر افتادم؛ اسم ش: مغالطه ی درست. 

راستش را بخواهید،  کلاً خیلی از جانورانِ اهلی خوش م نمی آید. نمی چسبد این که جانور بود و اهلی، آن هم اهلیِ آدم. وحشی ترینِ موجودات، مزین به لباسِ تمدن. بگذریم. فقط همین: "اگر روزی خواستید به جانوری صدای م کنید، ترجیح می دهم آن فحش، لفظِ وحشیِ گنجشک باشد". همین.    

سجاد پورخسروانی
۲۱ تیر ۹۲ ، ۲۲:۱۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]



رعایت از همین جاهاست که شروع می شود و از همین جاها هم تمدن به لجن ش می کشد. حکایتِ "هر چه را بیش تر دوست بداری"ِ قیصر است انگار. عادتِ زنده گی را، دل بستن و رعایتِ مهربانی اش را همین چیزک های دنیاست که می سازد، همان هایی که منع ت کرده اند. چیزهایی مثلِ یک فریمِ عادی عینک که سال هاست مهمانِ صورتِ توست و حالا به دلایلِ کاملاً مُدیک مجبوری به طردش ... . چیزهایی مثلِ کفشِ رنگ و رو رفته ات که دو سال خدمتِ بی منتانه ات را کرده و حالا بایستی از دورش خارج کرد یا که شلوارِ نخیِ پرز دارت که بعدِ این همه سال تولیدش دیگر تمام شده. به مددِ مُد، این روزها بایستی دل بسته گی های ت را کنار بگذاری. از قرارِ معلوم، دستِ مُد رفته است در دست تدین که هر ساله مجبوری دل از دل بسته ها بکنی! و ... . دیگر هیچ پیراهنی مثلِ پیراهنِ عروسیِ کَس ت دوخته نمی شود که قواره ی قواره ی تو باشد و رنگِ خوش گذشته های ت را خاطرت بیاورد. دیگر نمی شود این چیزهای دوست داشتنی را وصله پینه زد و هم چنان خوش بود توی شان و بخشی از شخص ت دانست شان. خیلی چیزها این طوری شده اند: موبایل، خودکار، دفترچه، انگشتر، ساعت، ماشین، خانه، فرش، میز، حتی جلدِ کتاب و هدفن و کیف و این جور  چیزها. همین چیزهای کوچک که بخشی از اتصالِ تو را بسته اند به نوعی بودن، همه شان را روزی از تو می گیرند و منع ت می کنند از دوست داشتن شان. همین چیزهای کوچک که تعلق تو را می سازند، حالا چنان محکوم ند به "از مد افتاده گی" که اصلاً دل به شان نبندی به، و خب دل نابندی هم که می دانید، دل آک بندی را می آورد. ...

(اضافه کنم: و مثلِ خانه ی پدری ات  که تنها مأوای از زمانه بریدن ها بوده و حالا به مَدَدِ مُد دارند Open مأبانه اش می کنند، که چه؟ که ام روزی باشیم! ...)

" این روزها

هر چه را بیشتر دوست بداری

از تو دریغ می کنند

حتی اگر یک نخِ سیگار باشد

حتی اگر زهرِ مار باشد

... " (قیصر امین پور)

سجاد پورخسروانی
۱۵ تیر ۹۲ ، ۲۱:۰۹ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲ اضافه