[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]
همیشه از داستان های ساده خوش م آمده. ساده منظورم "سهل" نیست، اتفاقاً برای روایتِ ساده ی یک مفهوم نه چندان ساده، خیلی هم باید زحمت کشید. غرض م از ساده، راحت و بی تکلف حرف زدن است. در موردِ تمامِ رسانه ها این مسئله صدق می کند. ساده حرف زدن یک هنر است. و در عینِ حال یک جاذبه. لااقل برای من یکی که این طوری بوده. فیلمِ Calvary (ساختِ 2014 و به نویسنده گی و کارگردانیِ "جان مایکل مک دوناگ" و هنرپیشه گیِ "برندن گلیسون") هم یکی است از همین جاذبه های ساده. پوسترِ فیلم، اسمِ فیلم، تریلر فیلم و در نهایت خودِ فیلم، مؤید یک چنین جاذبه ای است.
فیلم با صحنه ی خوبی شروع می شود. یک کشیش توی نورِ کمِ کابین اعتراف نشسته است و دارد مطالعه می کند-لابد کتابِ مقدس را-، بعد صدای باز شدنِ درِ اتاق مجاور-اتاقی که مربوط به اعتراف کننده است- می آید. کشیش کتاب ش را می بندد، دربِ پنجره ی چوبی را می کشد و منتظر شنیدن اعتراف می ماند. بعدِ مدتی صدایی مردانه می گوید: "وقتی هفت سال م بود، برای اولین بار طعمِ منی رو چشیدم. ..." منتظر می ماند: "... چیزی واسه گفتن نداری؟". کشیش می گوید: "شروعِ تکان دهنده ای بود". بعد تعریف می کند که چه طور وقتی بچه بوده یک کشیش به ش تجاوز می کرده. بعد هم به کشیش می گوید که خیال دارد او را یک شنبه ی هفته ی آینده بکشد. همین. ... شروعِ عالی است برای یک فیلم یا داستان.-به گمان م همین را به جایِ تریلرِ فیلم می گذاشتند بیش تر فروش می کرد-. به هر حال فیلم جلو می رود و صحنه بندی ها بر اساس روزها شکل می گیرد. یک شنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه، شنبه ... و یک شنبه. داستان در یک روستاست با مردمانی که عجیب گناه کارند. زنِ یک قصاب وجود دارد که با تقریباً همه ی مردهای روستا رابطه دارد. خودِ قصاب یک آدم بی غیرت است که این مسئله برای ش اهمیتی انگار ندارد. یک مکانیکِ زناکار توی فیلم هست که اخیراً با همین زنِ قصاب رابطه برقرار کرده. یک دکترِ لائیکِ کوکائینی وجود دارد که جانِ آدم ها برای ش ارزشی ندارد، یک مردِ پول دارِ افسرده داریم توی کار که زن و بچه اش ترک ش کرده اند و این آدم با هیچی خوش حال نمی شود. دخترِ خودِ همین کشیش بارها سعی کرده خودکشی کند، یک افسر پلیسِ هم جنس باز توی کار هست. یک پیرمرد متوهمِ نویسنده. و یک پسرِ جوانِ زندانی که چند تا دختر کشته و خورده تشان. یک کشیشِ دیگر هم هست که بیش تر به دردِ حساب داری می خورد تا کشیشی. رویِ هم رفته، ده کده ی داغانی است. و جالب این که همه ی این مردم می روند کلیسا.
کشیش معتمدِ اهالی است. همه می دانند که آدم خوبی است، اما در عینِ حال همه سعی دارند که ایمان ش را از بین ببرند. آن زنکه ی اهلِ کمالاتِ قصاب سعی می کند که کشیش را از راه به در کند. آن مردِ پول دار هی می خواهد کشیش را بخرد. آن پسره ی آدم کش، به کشیش می گوید: "خدا من رو آفریده! فکر نمی کنی من رو درک بکنه؟". مسئولِ بار یک جایِ فیلم، با چوبِ بیس بال پیرمرد را-کشیش- کتک می زند. مکانیکِ سیاه پوست خاکسترِ سیگارش را می تکاند روی لباسِ کشیش. سگ ش را می کشند، کلیسای ش را آتش می زنند ... و خب تهدیدِ به مرگ هم که شده. همه ی این ها -که پایان هر روز، جمع می شوند دورِ هم توی یک بار، هم راه با کشیش و یک شنبه ها هم می روند کلیسا- می خواهند یک جوری ایمانِ کشیش را ضایع کنند. یکی از کلیدی ترین دیالوگ های فیلم، مربوط به همان دکترِ کوکائینی است که پیش تر ذکرِ کرامات ش آمد: کشیش یک گوشه ای توی بار نشسته است و توی خودش است، این یارو می رود سراغ ش و بی مقدمه:
- می دونی! برای اولین بار که کارم رو توی "دوبلین" شروع کردم. یه پسرِ سه ساله بود که پدر و مادرش به بیمارستان آورده بودنش واسه یه عملِ معمولیِ جراحی. اما مسئول بیهوشی یه اشتباهِ کوچیک کرد. پسره کر، کور ، لال و فلج شد برای همیشه. ... بهش فکر کن! فکر وقتی رو بکن که پسربچه هوش یاری ش رو به دست آورده. توی تاریکی. می ترسه مگه نه؟ یه جور می ترسی که نمی دونی ترس قراره کی تموم بشه. می دونی قراره تموم بشه، نمی دونی کی. باید تموم بشه. باید. پدر و مادرت نمی تونن خیلی دور باشن. میان که نجات ت بدن. چراغ ها رو روشن می کنن. باهات حرف می زنن. ... اما بهش فکر کن. کسی نمیاد نجاتت بده. چراغی روشن نمی شه. تو، تویِ تاریکی هستی. سعی می کنی صحبت کنی، اما نمی تونی. می خوای حرکت کنی، اما نمی تونی. می خوای گریه کنی، اما نمی تونی فریادهات رو بشنوی. به هم راهِ بدنِ خودت دفن شدی ... .
آدم های ده کده، هیچ کدام شان ثبات اخلاقی ندارند. هیچ کدام شان به مرامی نیستند. همه شان مریض ند انگار. گناه هایی که اگر جمع کنی می شود یک طوفان نوح باهاش راه انداخت یا چه می دانم بلایِ قومِ عاد و ثمود را. همه ی آدم ها، در عین گناه کار بودن شان، نوعی دردِ بودن دارند انگار ... دنبالِ درمانی هستند ... آن وقت تو-به عنوان مخاطب- مدام از خودت می پرسی که خب این کشیش قرار است با این آدم ها چه کند؟ چه طور می خواهد مداوای شان کند؟ آخر داستان قرار است به کجا برسد؟ این آدم ها، که تو شاید یک جورهایی دل ت به حال شان بسوزد، چه طور قرار است رست گار شوند؟ ...
... تا یک شنبه می شود و موعدِ جواب دادن به سؤال ها. روزِ قبل ش، کشیش -که کلیسای ش سوخته، رفیقِ کشیش ش ترک ش کرده، توی بار کتک خورده، و سگ ش کشته شده، و تو فکر می کنی که این دوتایِ آخری کارِ همان بابایی است که تهدیدِ به مرگ ش کرده- بار و بندیل ش را جمع می کند و می خواهد روستا را ترک کند. بلیط هم می گیرد، تا پایِ هواپیما هم می رود ... بعد یک شنبه که می شود، می بینیم که نرفته. زنگ می زند به دخترش و می گوید: "... فکر کنم چیزی که این مردم نیاز دارند، چیزی که این مردم فراموش کرده اند، چیزی که ما فراموش کرده ایم، بخشش باشد ..."، بعد هم از این سیاه بازی ها که "دخترم تو من ور می بخشی؟" و "من تو رو بخشیدم" و از این دست. بعد راهیِ ساحل می شود، جایی که آن صدایِ اولِ فیلم تهدیدش کرده بود به کشتن. بعد یارو می آید. بعد این ها شروع می کنند به صحبت کردن و ما می فهمیم که کلیسا را او آتش نزده و سگ ش را هم او نکشته. و بحثِ بخشش و این که او نمی تواند ... و تو همه ی این مدت با خودت می گویی که "نه بابا! نمی کشدش، درست می شود" ... و در فکر اینی که داستان چه طور به سرانجام می رود و فیلم چه مرگ ش هست ... و بنگ؛ یک تیر خالی می شود توی سرِ کشیش. تصویر فید در سیاهی می شود ... از سیاهی درمی آید و دخترِ کشیش را می بینیم که رفته ملاقاتِ قاتلِ پدرش ... یعنی که بخشش، یعنی که به آخرین حرف های پدرش عمل کرده.
... این یعنی چه؟ یعنی تفصیلِ تصویریِ فلسفه ی به صلیب رفتنِ مسیح. یعنی همان مزخرفی که می گوید: "مسیح کشته شد که نسلِ آدم بخشیده شود". یعنی همان مهرِ تطهیرِ بشر. یعنی اجازه نامه ای که به بشر اجازه ی هر کثافت کاری ای را می دهد؛ (... یعنی یک فیلم، که قرار بود خوب از آب در بیاید، رفت توی پاچه مان.) که چه؟ که شما هر غلطی کردید، کردید، یک قربانی همه اش را حل می کند. در تفکر کاتولیکی مسیح، قربانیِ بشر بود. به قربانِ بشر رفت. توی این فیلم هم کشیش قربانی می شود که مردمِ ده کده بخشیده شوند.
اما چرا؟ چه شرافتی در این مردم وجود دارد که برای شان باید قربانی داد؟ اصلاً آیا این فرضِ "بخش ش"ی که توی فیلم مطرح می شود، درست است؟ انسانِ گناه کار به بخش ش نیاز دارد؟ یا که رست گاری؟ رست گاریِ یک نفر که گناه کار است در این است که بخشیده شود؟ یا که چه می دانم مثلاً گناه ش را جبران کند، راهِ رفته را برگردد، سرِ کجِ خرش را راست کند و آدم شود؟ ... معلوم نیست که چه جوابی به این مسئله در فلسفه ی کاتولیکی داده می شود. توی فیلم هم اوضاع مخاطب به تر از این نخواهد بود. مخاطب پیامِ اخلاقیِ فیلم را می فهمد :"دست در دستِ هم دهیم به مهر، عوضی بودنِ هم را فراموش کنیم!". اوکی! اما پیامِ فلسفیِ فیلم چه می شود؟ مبنایِ بخششی که در این فیلم وجود دارد به چه استراتژی ای ره نمون می شود؟ این که هر الاغی که جفتک پراند را باید بخشید؟ این آقایانِ خطبه خوان کسی را که به خانه شان تعرض کند می بخشند؟ خیر.
شاید رسواییِ فیلم این جا معلوم شود که تو از خودت بپرسی : "دوست داری جای کدام شخصیت باشی؟ ... کشیش؟". خیر. من یکی که آن مرتیکه ی پول دارِ عوضی را ترجیح می دهم. چون به هر حال، با همه ی کثافت کاری ای که می کند، بخشیده می شود. ولی عاقبتِ کشیش چیست؟ یک تیر توی سرش! فراموش نکنیم که آن چه در کلیساهای کاتولیک و به اسمِ "بخش ش" صورت می گیرد، چیزی نیست مگر پس زدنِ وجدان. یک آدم می نشیند از گناه های ش می گوید و بعد هم پشیمانی ای بالا می اندازد و کشیش هم می گوید: "برو خوش باش! بخشیده شدی". آن پسرکِ توی زندان هم بخشیده شده؟ پس چرا قرار است برود بالای دار.
اصلاً فرضِ مسیحیت کاتولیکی این است که همه گناه کارند، از دَم. و از این نتیجه می گیرند که خب پس گناه کار بودن طبیعت انسان است. حالا برای این طبیعت چه باید کرد؟ قربانی داد. Calvary، این جور که مسیحی ها تاریخ را روایت می کنند، نام تپه ای است که مسیح روی آن به صلیب رفت. یعنی قربان گاه. یک چنین نگاهی به "قربانی"، ضمانتِ پلشتی است. چکِ سفید امضاست که یک نفر توی جیب دارد و دارد توی یک فروش گاهِ زنجیره ای می چرخد و هر چه دل ش می خواهد سوا می کند. این فیلم درمانِ زشتی نیست، خود را جایِ خدا نشاندن و زیرسبیلی رد کردن گناه است.
فیلمِ Calvary فیلمِ خوبی است. اما شریف نیست. حتی با معیارهای کاتولیکی خیلی هم مؤمنانه است؛ اما با معیارهای عقلی، یک وقاهت است که دارد خودش را در آن لباسِ موقرِ ساده که گفتم عرضه می کند. کسی که این فیلم را ساخته می دانسته که چه طور باید حرف بزند، ... اما واقعیت ش این است که دارد حرفِ مفت می زند. همین .