.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




این فیلم یک اقتباس است از داستان سیزیفوس. یکی از به ترین اقتباس هایی که تا به حال از آن افسانه دیده ام. و خب مشکل درست این جاست: که بدونِ دانستنِ آن داستان و فلسفه اش، نمی توانی درست Triangle را بفهمی.  این اقتباس بودن ش را، خودِ  اثر هم یکی جایی توی فیلم اعلام می کند؛ آن جایی که رو به رویِ عکسِ کشتیِ Aeolus می ایستند و شروع می کنند بلغور کردنِ خرده ای از همین افسانه و الخ. برای کسی که با این افسانه آشنا نباشد، این فقط یک صحنه ی معمولی و بی اهمیت از قبیلِ همان صحنه های قاب پر کن است. اصلاً دیدنِ اثر منهای دانستن آن افسانه یک جورهایی اذیت کننده می زند. تفاوتِ علم به مسئله ی اقتباس و جهلِ به آن جوری است که تفاوتِ میانِ دوست داشتنِ فیلم و تنفرِ از فیلم(و البته که این بزرگ ترین آسیبِ فیلم است).  لااقل برای من یکی که این جوری بوده. اول بار که کار را دیدم، دل م را زد، زود جنبیدم و مورد مرحمتِ Shift+Delete ش رساندم. سال ها بعد -که همین ام سال باشد-، برای مقدمه نویسی پایِ پایان نامه ی یکی از دوستان، گذرم افتاد به "افسانه ی سیزیف". دیدم چه قدر شبیهِ ماجرایِ Triangle (2009) است؛ و البته خیلِ آثارِ دیگری که در این رابطه تولید شده.

Triangle فیلمی است به کارگردانیِ Christopher Smith و بازیِ melissa george ، تولید 2009 بریتانیا، با امتیازِ 6.9 از IMDB. ماجرایِ یک چرخه سه گانه است، یا به قولِ خود فیلم سه گوش یا سه وجه(همان مثلث). همان طور که گفتم، این کار اقتباسی است از داستان سیزیف، دورگه ای که (نیمه خدا، نیمه انسان) تبعید شده بود به این که یک تخته سنگ را تا قله ای هل دهد ولی هر بار که سیزیف آن را به انتها می رساند، تخته سنگ غلت می خورد و برمی گشت پایین کوه. و این کار تا همیشه ادامه داشت.

در افسانه ی سیزیف ما با جزئی از تفکر یونانی روبه رو هستیم. نیمه خدایان اساساً در تفکر یونانی قهرمانان ند. هم انسانِ آرمانیِ یونانی و هم خدایی که طرفِ انسان هاست. آن ها قشرِ سومِ جامعه ای هستند که اهالی ش یا خدای ند(خوب و بد) و یا انسان؛ یا ابدی ند و واجدِ قدرت، یا غیرابدی و فاقد قدرت. حقیقتی در چنین عالمی مطرح می شود که برگرفته از دو شکلِ غاییِ جهانِ آن هاست: شکلِ حلقه به مثابهِ چرخه(یا روزمره گی و تکرار) و زنجیره به مثابهِ تسلسل و تکامل(ابدیت). آن حقیقت "روزمره گی در ابدیت" است. خدایان و انسان ها، این دو قشرِ عالمِ اساطیریِ یونانی هر دو، براساسِ ویژه گی هاشان-  برای گریز از آن حقیقت راهی جسته اند: خدایان که نامیرا هستند و محکومِ به ابدیت، دست به آفرینش می زنند که در مقامِ سرگرمی وجود دارد، و انسان ها هم که میرا هستند. خدایان از روزمره گی گریخته اند و انسان ها از ابدیت. اما هیچ کدام به طورِ کامل از حقیقتِ این عالم مستثنی نیستند. پس اندیشه ی یونانی یک قشرِ سومی را به وجود می آورد که همان نیمه خدایان باشند. این ها هم از ابدیت گریخته اند و هم دارای مرتبه ای قدرت ند(بسته به نژادشان)، پس نمونه ی اعلایِ یا آرمانیِ یک موجودند در آن عالم. سیزیف هم یکی است از همین نیمه خدایان، پسرِ Aeolus، خدای باد و به روایت هایی از تخم و ترکه ی پوزیدون و هلن و هیپوس (حالا چه طوری؟ الله اعلم).

جرمِ سیزیف چه بوده؟ بعضی از منابع می گوید که این بابا مرگ را به زنجیر کشیده و دلیل ش هم مثلاً طمع کردن به زنده گی بوده و از این قبیل، بعضی جاها هم آمده که رازِ خدایان را فاش کرده و مثلاً زیدِ یکی از همین ها را از چنگ ش درآورده و چه. به نظرم معنادارترین حالتِ این افسانه همان است که سیزیف مرگ را به بند کشیده باشد، چون یک با این کارش انسان ها را از ابدی بودن رهانده و خب مرگ در چنان اندیشه ای -که حقیقتِ عالم ش تلخ است-  یک موهبت است. پس کاری کرده که انسان های که فاقد قدرت ند، ابدی شوند؛ این یعنیِ آن سرِ طیفِ آرمانی وجود در آن عالم. یعنی موجودی کاملاً عکسِ نیمه خدایانِ قهرمان که هم میرا هستند و هم دارای قدرت. یعنی در مقابل ش انسان هایی به وجود آمدند که نه میرا بودند و نه دارای قدرت، پس آن جماعت به حقیقت عالم پی بردند و هم از آن گریزی نداشتند. هم روزمره شده بودن دو هم در این روزمره گی جاودانه. لذا خدایان سیزیف را می گیرند و به آن حکم که تفسیرش "روزمره گی در ابدیت" می شود محکوم ش می کنند: او مجبور است هر روزی سنگی را که به آخر نمی رسد تا قله هل دهد و بعد شاهدِ فروغلتیدن ش باشد (روزمره گی) و هم این که در این عذاب جاودانه باشد.

کامو این را اساسِ فلسفه ی پوچ گرایی می نامد (در کتابِ افسانه ی سیزیف). نکته ی قابل اتکای این افسانه در بررسی Triangle این است که از میانِ هم پاله گان تنها کسی که از پوچیِ کارش خبر دارد خودِ شخصیت اصلی یا "سیزیف" است.

در فیلمِ Triangle می بینیم که دختر در نهایت می فهمد که در یک چرخه گیرافتاده اما باز به کارش ادامه می دهد، ادامه دادنی امیداوارانه. تنها تفاوتِ این دختر با سیزیف هم همین مسئله ی "امید" است. سیزیف وقتی سنگ را تا بالای کوه هل می دهد می داند که این یک مجازات است، می داند که این یک کارِ عبث است، می داند که قرار نیست این کار به سرانجام برسد، اما این کار را می کند. عکسِ تمامیِ کسانی که در روزمره گی و پوچیِ زنده گی امیدِ گشایشی می بینند. کامو در پایانِ کتابِ "افسانه ی سیزیف"ش، در بخشی به همین نام، در ادامه ی تعریفِ داستان سیزیف و این که او در پایان کار، می ایستد و لحظه ای به سرازیر شدن سنگ به پایین کوه نگاه می کند، می نویسند "... لحظه ی این برگشت و این توقف است که مرا به سیزیف علاقه مند می سازد. چهره ای که تا این اندازه نزدیک به سنگ ها نقش بسته، اکنون خود سنگ است؛ من او را می بینم که با گامی سنگین، ولی شمرده، به جانب شکنجه ای که پایانی برای آن نمی شناسد، پایین می رود. ... اگر این افسانه غم آور است، بدین جهت است که قهرمان آن آگاه است. در حقیقت، اگر در هر قدم امید موفقیت با او باشد، شکنجه چه مفهومی برای او خواهد داشت؟ کارگر ام روزی کار می کند، هر روز در زنده گی خود کار معینی را انجام می دهد، این سرنوشت کم تر از پوچ نیست اما غم آور هم نیست، مگر در مواقع نادری که از آن آگاه می شود ...".

جسی هم در Triangle امیدی دارد-هر چند این امید واهی است-، همین هم هست که باعث می شود فراموش کند و دوباره برگردد به چرخه. او چیزی را از دست داده که نباید از دست می داده. چیزی که منهایِ آن زنده گی اش درست به قدرِ همین چرخه پوچ خواهد بود: پسرش. پس برمی گردد و از نو قضیه را آغاز می کند.

تنها چیزهایی که در موردِ Triangle نمی فهمم شان، یکی دلیلِ این تکرار است(یعنی بألاخره سیزیف یک جرمی داشت، ولی جرمِ جسی چیست؟) و دیگری سهمِ دیگران -آن دیگرانی که با او سوار کشتی می شوند- از این دلیل است.

نکته ی ناراحت کننده ای که اولِ متن هم به آن اشاره کردم، این است که Triangle را نمی شود منهای دانستن سیزیف دانست. که خب این یک اشکال است. این استقلال اثر را از بین می برد. وقتی کسی افسانه ی سیزیف را می خواند، با خودش می گوید: چرا چنین شد؟ و آن پوچیِ تهِ داستان را هم با این که غم انگیز است می پذیرد؛ اما هیچ کس از دیدنِ Triangle نتیجه ی سیزیف عایدش نمی شود. یا نتیجه ای دیگر. من خودم کار را که دیدم، قبل از آن مرحمت ها که در موردش صحبت کردم گفتم "خب که چه؟" و بعد سیفون را کشیدم. یک اثر اقتباسی، باید جورِ انتقالِ پیامِ داستانی که از آن گرفته شده است را بکشد، نباید نیازی به این داشته باشد که یک ساعت قبل و دو ساعت بعدِ اکران، برای مخاطب در موردِ فلسفه ی کار روده درازی کرد ... و خب در بالا دیدید که من مجبور شدم به چه روده درازی ها! ... پس می شود گفت که این فیلم یک اثر مستقل نیست، نکته ای را که مخاطبِ ناآشنا(به افسانه ی سیزیف) با دیدن ش باید بگیرد، نمی گیرد. و این بزرگ ترین ضعفی است که این اثر دارد. این باعث می شود که کار در رده ی کارهای احمقانه ای مثلِ سریِ ارّه پایین بیاید.

در موردِ نکاتِ فنی هم نکته ی خاصی نیست؛ یعنی که همه چیز به درستی رعایت شده. تدوین، که ابزارِ اصلیِ روایت این اثر بوده، هوش یارانه صورت گرفته. فیلم برداری ها و قاب بندی ها فوق العاده است. و موسیقی هم که از همان اول فیلم غمِ موهومِ این داستان را روایت می کند. از بینِ کارهایِ کارگردان هم فکر کنم به ترین اثرش همین باشد. همین.

          

سجاد پورخسروانی
۰۵ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




نویسنده ها از دنیایِ خودشان می نویسند؛ دنیایِ آدم های خودشان. و وقتی این دنیا و آن آدم ها،  فاقد هر گونه ارزش شود، وقتی نیارزد، وقتی که بودش به نبودش شرفی نداشته باشد، وقتی نویسنده لطفی در دوامِ این دنیا نبیند ... خب دیگر نمی نویسد. همین. این جوری هاست که یک نویسنده دیگر نمی نویسد، هیچ تفضیلی هم لازم ندارد. وقتی نویسنده نمی نویسد که دیگر دنیایی برای نوشتن نداشته باشد ... . وقتی نویسنده نمی نویسد که نویسنده با دنیای ش و آدم های ش مرده باشد. وقتی یک نویسنده نمی نویسد که "مرده" باشد. و این مرگِ مؤلفی است که به هیچ کدام از معیارهای تفسیر متن ربطی ندارد. اصلاً به متن ربطی ندارد، که مؤلفی که بمیرد، با متن ش می میرد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




سالم بودن یک فرض است که هم چین صحتی ندارد. این را چندین و چندبار باید برای امثالِ منِ سابق تکرار کرد. محدوده ی سلامت را در هر فرهنگ، اکثریت معلوم می کنند. تو بگو عوام. زنده گیِ سالم، فکرِ سالم، تنِ سالم ... این ها همه فرضِ نسبی از درستیِ یک چیز است. فقط فرض است. حتم نیست. چیزی است که آدم ها پیروِ آن می شوند، نه واقعیتی که در یک مقیاسِ درست، آن چیزِ نامعلوم-سلامت- را نمره گذاری کند. شاخصِ سلامت، فرض است. همین. ... و این همین را کاش خیلی زودتر از این ها فهمیده بودم، خاصه در مواجهه ی با آدم هایی که به گمان م سالم زنده گی نمی کردند، و هم الآن دارم به شان غبطه می خورم. آخر که سالم زنده گی می کند که ما؟

سلامت هم یک امرِ لمس نکردنیِ نامعلوم است که ما برای خودمان انگار کرده ایم. سالیانِ سال با آن زنده گی می کنیم و یک روز، ناگاه، وقتی رشته از دست مان در می رود، می فهمیم ش. لعنت به این معناشناسی های بی سر و ته. تا آن جا که من فهمیده ام، هر تعریف از سلامت، تنها سودی است که به جیبِ یک فرهنگ ریخته می شود تا ثباتِ مدل زنده گی اش را تضمین کند. سلامت سوری است که توی ماخالدونِ هر کس، ناقاره ی خودش را دارد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




جلسه ی دفاع، بیش از این که یک جور جشنِ فارغ التحصیلی باشد، یک جور ترحیمیه ی "دانش جو"یی است. ام روز، روزِ این ترحیمیه بود. من ایستادم، دست به سینه، فاتحه ام را خواندند و از دانش گاه بیرون م کردند. ... وحالا، همان شده که می ترسیدم: "نمی دانم چه کنم"! بی شأنِ دانش جویی نمی دانم چه کنم. بی آدم هایی که چهارسال باهاشان زنده گی کرده ام نمی دانم چه کنم، بی مُدلِ زنده گیِ این چند سال نمی دانم چه کنم، نمی دانم بدون بابک، بدون داود، بدون همین ها که اسم شان را رفیق می گذارند یا که آشنا ... باید چه کنم، نمی دانم بدون آن ها که "استاد" صداشان می کردیم،  باید چه کنم، نمی دانم بدونِ استاد شبانی، بدون استاد بذرافشان، بدون استاد محبوبی، بدون استاد شعله سعدی، بدونِ استاد دادی، بدون استاد آزرمی، بدون استاد محمدی نژاد، بدون استاد غیثی... بدون خانم مسلمان، بدون خانم خواجه، بدونِ همه ی کسانی که این سال ها هر روز صبح، توی راه پله یا راه روهای کتاب خانه، توی آشپزخانه ی خواب گاه یا سلفِ نهارخوریِ دانش گاه سلام شان می کردم، چه کنم. نمی دانم بدون "سلام"ها، باید چه کنم. نمی دانم باید چه کنم با "حسرت" های م، نمی دانم باید چه کنم با چیزهایی که -همه ی چیزهایی که- پشتِ دربِ این دانش گاه جا می گذارم ... 

... ام روز، همان ها که قرار بود هوای م را داشته باشند، پشتِ سرم ایستاند، شادباش دادند، تبریک گفتند، برای م کف زدند و دسته جمعی -بدون این که حتی بگذارند یک دلِ سیر، درست و حسابی گریه کنم- از دانش گاه بیرون م کردند ... بی هیچ عرضِ تسلیت. همین.  

سجاد پورخسروانی
۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




همیشه از داستان های ساده خوش م آمده. ساده منظورم "سهل" نیست، اتفاقاً برای روایتِ ساده ی یک مفهوم نه چندان ساده، خیلی هم باید زحمت کشید. غرض م از ساده، راحت و بی تکلف حرف زدن است. در موردِ تمامِ رسانه ها این مسئله صدق می کند. ساده حرف زدن یک هنر است. و در عینِ حال یک جاذبه. لااقل برای من یکی که این طوری بوده. فیلمِ Calvary (ساختِ 2014 و به نویسنده گی و کارگردانیِ "جان مایکل مک دوناگ" و هنرپیشه گیِ "برندن گلیسون") هم یکی است از همین جاذبه های ساده. پوسترِ فیلم، اسمِ فیلم، تریلر فیلم و در نهایت خودِ فیلم، مؤید یک چنین جاذبه ای است. 

فیلم با صحنه ی خوبی شروع می شود. یک کشیش توی نورِ کمِ کابین اعتراف نشسته است و دارد مطالعه می کند-لابد کتابِ مقدس را-، بعد صدای باز شدنِ درِ اتاق مجاور-اتاقی که مربوط به اعتراف کننده است- می آید. کشیش کتاب ش را می بندد، دربِ پنجره ی چوبی را می کشد و منتظر شنیدن اعتراف می ماند. بعدِ مدتی صدایی مردانه می گوید: "وقتی هفت سال م بود، برای اولین بار طعمِ منی رو چشیدم. ..." منتظر می ماند: "... چیزی واسه گفتن نداری؟". کشیش می گوید: "شروعِ تکان دهنده ای بود". بعد تعریف می کند که چه طور وقتی بچه بوده یک کشیش به ش تجاوز می کرده. بعد هم به کشیش می گوید که خیال دارد او را یک شنبه ی هفته ی آینده بکشد. همین. ... شروعِ عالی است برای یک فیلم یا داستان.-به گمان م همین را به جایِ تریلرِ فیلم می گذاشتند بیش تر فروش می کرد-. به هر حال فیلم جلو می رود و صحنه بندی ها بر اساس روزها شکل می گیرد. یک شنبه، دوشنبه، سه شنبه، چهارشنبه، پنج شنبه، جمعه، شنبه ... و یک شنبه. داستان در یک روستاست با مردمانی که عجیب گناه کارند. زنِ یک قصاب وجود دارد که با تقریباً همه ی مردهای روستا رابطه دارد. خودِ قصاب یک آدم بی غیرت است که این مسئله برای ش اهمیتی انگار ندارد. یک مکانیکِ زناکار توی فیلم هست که اخیراً با همین زنِ قصاب رابطه برقرار کرده. یک دکترِ لائیکِ کوکائینی وجود دارد که جانِ آدم ها برای ش ارزشی ندارد، یک مردِ پول دارِ افسرده داریم توی کار که زن و بچه اش ترک ش کرده اند و این آدم با هیچی خوش حال نمی شود. دخترِ خودِ همین کشیش بارها سعی کرده خودکشی کند، یک افسر پلیسِ هم جنس باز توی کار هست. یک پیرمرد متوهمِ نویسنده. و یک پسرِ جوانِ زندانی که چند تا دختر کشته و خورده تشان. یک کشیشِ دیگر هم هست که بیش تر به دردِ حساب داری می خورد تا کشیشی. رویِ هم رفته، ده کده ی داغانی است. و جالب این که همه ی این مردم می روند کلیسا.

کشیش معتمدِ اهالی است. همه می دانند که آدم خوبی است، اما در عینِ حال همه سعی دارند که ایمان ش را از بین ببرند. آن زنکه ی اهلِ کمالاتِ قصاب سعی می کند که کشیش را از راه به در کند. آن مردِ پول دار هی می خواهد کشیش را بخرد. آن پسره ی آدم کش، به کشیش می گوید: "خدا من رو آفریده! فکر نمی کنی من رو درک بکنه؟". مسئولِ بار یک جایِ فیلم، با چوبِ بیس بال پیرمرد را-کشیش- کتک می زند. مکانیکِ سیاه پوست خاکسترِ سیگارش را می تکاند روی لباسِ کشیش. سگ ش را می کشند، کلیسای ش را آتش می زنند ... و خب تهدیدِ به مرگ هم که شده. همه ی این ها -که پایان هر روز، جمع می شوند دورِ هم توی یک بار، هم راه با کشیش و یک شنبه ها هم می روند کلیسا- می خواهند یک جوری ایمانِ کشیش را ضایع کنند. یکی از کلیدی ترین دیالوگ های فیلم، مربوط به همان دکترِ کوکائینی است که پیش تر ذکرِ کرامات ش آمد: کشیش یک گوشه ای توی بار  نشسته است و توی خودش است، این یارو می رود سراغ ش و بی مقدمه:

  • می دونی! برای اولین بار که کارم رو توی "دوبلین" شروع کردم. یه پسرِ سه ساله بود که پدر و مادرش به بیمارستان آورده بودنش واسه یه عملِ معمولیِ جراحی. اما مسئول بیهوشی یه اشتباهِ کوچیک کرد. پسره کر، کور ، لال و فلج  شد برای همیشه. ... بهش فکر کن! فکر وقتی رو بکن که پسربچه هوش یاری ش رو به دست آورده. توی تاریکی. می ترسه مگه نه؟ یه جور می ترسی که نمی دونی ترس قراره کی تموم بشه. می دونی قراره تموم بشه، نمی دونی کی. باید تموم بشه. باید. پدر و مادرت نمی تونن خیلی دور باشن. میان که نجات ت بدن. چراغ ها رو روشن می کنن. باهات حرف می زنن. ... اما بهش فکر کن. کسی نمیاد نجاتت بده. چراغی روشن نمی شه. تو، تویِ تاریکی هستی. سعی می کنی صحبت کنی، اما نمی تونی. می خوای حرکت کنی، اما نمی تونی. می خوای گریه کنی، اما نمی تونی فریادهات رو بشنوی. به هم راهِ بدنِ خودت دفن شدی ... .    

 آدم های ده کده، هیچ کدام شان ثبات اخلاقی ندارند. هیچ کدام شان به مرامی نیستند. همه شان مریض ند انگار. گناه هایی که اگر جمع کنی می شود یک طوفان نوح باهاش راه انداخت یا چه می دانم بلایِ قومِ عاد و ثمود را. همه ی آدم ها، در عین گناه کار بودن شان، نوعی دردِ بودن دارند انگار ... دنبالِ درمانی هستند ...  آن وقت تو-به عنوان مخاطب- مدام از خودت می پرسی که خب این کشیش قرار است با این آدم ها چه کند؟ چه طور می خواهد مداوای شان کند؟ آخر داستان قرار است به کجا برسد؟ این آدم ها، که تو شاید یک جورهایی دل ت به حال شان بسوزد، چه طور قرار است رست گار شوند؟ ...

... تا یک شنبه می شود و موعدِ جواب دادن به سؤال ها. روزِ قبل ش، کشیش -که کلیسای ش سوخته، رفیقِ کشیش ش ترک ش کرده، توی بار کتک خورده، و سگ ش کشته شده، و تو فکر می کنی که این دوتایِ آخری کارِ همان بابایی است که تهدیدِ به مرگ ش کرده- بار و بندیل ش را جمع می کند و می خواهد روستا را ترک کند. بلیط هم می گیرد، تا پایِ هواپیما هم می رود ... بعد یک شنبه که می شود، می بینیم که نرفته. زنگ می زند به دخترش و می گوید: "... فکر کنم چیزی که این مردم نیاز دارند، چیزی که این مردم فراموش کرده اند، چیزی که ما فراموش کرده ایم، بخشش باشد ..."، بعد هم از این سیاه بازی ها که "دخترم تو من ور می بخشی؟" و "من تو رو بخشیدم" و از این دست. بعد راهیِ ساحل می شود، جایی که آن صدایِ اولِ فیلم تهدیدش کرده بود به کشتن. بعد یارو می آید. بعد این ها شروع می کنند به صحبت کردن و ما می فهمیم که کلیسا را او آتش نزده و سگ ش را هم او نکشته. و بحثِ بخشش و این که او نمی تواند ... و تو همه ی این مدت با خودت می گویی که "نه بابا! نمی کشدش، درست می شود" ... و در فکر اینی که داستان چه طور به سرانجام می رود و فیلم چه مرگ ش هست ... و بنگ؛ یک تیر خالی می شود توی سرِ کشیش. تصویر فید در سیاهی می شود ...  از سیاهی درمی آید و دخترِ کشیش را می بینیم که رفته ملاقاتِ قاتلِ پدرش ... یعنی که بخشش، یعنی که به آخرین حرف های پدرش عمل کرده.

... این یعنی چه؟ یعنی تفصیلِ تصویریِ فلسفه ی به صلیب رفتنِ مسیح. یعنی همان مزخرفی که می گوید: "مسیح کشته شد که نسلِ آدم بخشیده شود". یعنی همان مهرِ تطهیرِ بشر. یعنی اجازه نامه ای  که به بشر اجازه ی هر کثافت کاری ای را می دهد؛ (... یعنی یک فیلم، که قرار بود خوب از آب در بیاید، رفت توی پاچه مان.) که چه؟ که شما هر غلطی کردید، کردید، یک قربانی همه اش را حل می کند. در تفکر کاتولیکی مسیح، قربانیِ بشر بود. به قربانِ بشر رفت. توی این فیلم هم کشیش قربانی می شود که مردمِ ده کده بخشیده شوند.

اما چرا؟ چه شرافتی در این مردم وجود دارد که برای شان باید قربانی داد؟ اصلاً آیا این فرضِ "بخش ش"ی که توی فیلم مطرح می شود، درست است؟ انسانِ گناه کار به بخش ش نیاز دارد؟ یا که رست گاری؟ رست گاریِ یک نفر که گناه کار است در این است که بخشیده شود؟ یا که چه می دانم مثلاً گناه ش را جبران کند، راهِ رفته را برگردد، سرِ کجِ خرش را راست کند و آدم شود؟ ... معلوم نیست که چه جوابی به این مسئله در فلسفه ی کاتولیکی داده می شود. توی فیلم هم اوضاع مخاطب به تر از این نخواهد بود. مخاطب پیامِ اخلاقیِ فیلم را می فهمد :"دست در دستِ هم دهیم به مهر، عوضی بودنِ هم را فراموش کنیم!". اوکی! اما پیامِ فلسفیِ فیلم چه می شود؟ مبنایِ بخششی که در این فیلم وجود دارد به چه استراتژی ای ره نمون می شود؟ این که هر الاغی که جفتک پراند را باید بخشید؟ این آقایانِ خطبه خوان کسی را که به خانه شان تعرض کند می بخشند؟ خیر.

شاید رسواییِ فیلم این جا معلوم شود که تو از خودت بپرسی : "دوست داری جای کدام شخصیت باشی؟ ... کشیش؟". خیر. من یکی که آن مرتیکه ی پول دارِ عوضی را ترجیح می دهم. چون به هر حال، با همه ی کثافت کاری ای که می کند، بخشیده می شود. ولی عاقبتِ کشیش چیست؟ یک تیر توی سرش! فراموش نکنیم که آن چه در کلیساهای کاتولیک و به اسمِ "بخش ش" صورت می گیرد، چیزی نیست مگر پس زدنِ وجدان. یک آدم می نشیند از گناه های ش می گوید و بعد هم پشیمانی ای بالا می اندازد و کشیش هم می گوید: "برو خوش باش! بخشیده شدی". آن پسرکِ توی زندان هم بخشیده شده؟ پس چرا قرار است برود بالای دار.

اصلاً فرضِ مسیحیت کاتولیکی این است که همه گناه کارند، از دَم. و از این نتیجه می گیرند که خب پس گناه کار بودن طبیعت انسان است. حالا برای این طبیعت چه باید کرد؟ قربانی داد. Calvary، این جور که مسیحی ها تاریخ را روایت می کنند، نام تپه ای است که مسیح روی آن به صلیب رفت. یعنی قربان گاه. یک چنین نگاهی به "قربانی"، ضمانتِ پلشتی است. چکِ سفید امضاست که یک نفر توی جیب دارد و دارد توی یک فروش گاهِ زنجیره ای می چرخد و هر چه دل ش می خواهد سوا می کند. این فیلم درمانِ زشتی نیست، خود را جایِ خدا نشاندن و زیرسبیلی رد کردن گناه است.   

فیلمِ Calvary فیلمِ خوبی است. اما شریف نیست. حتی با معیارهای کاتولیکی خیلی هم مؤمنانه است؛ اما با معیارهای عقلی، یک وقاهت است که دارد خودش را در آن لباسِ موقرِ ساده که گفتم عرضه می کند. کسی که این فیلم را ساخته می دانسته که چه طور باید حرف بزند، ... اما واقعیت ش این است که دارد حرفِ مفت می زند. همین .                

سجاد پورخسروانی
۲۱ تیر ۹۳ ، ۰۳:۴۶ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۰ اضافه