.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: روزنگاره]




توی بحثِ ارتباطات، یک شکلکی هست به نامِ "منحنیِ پذیرش"؛ یک شِقی است درباره ی این که  اگر بخواهیم درصدِ پذیرشِ پدیده های جدید (تکنولوژی، ایدئولوژی، اصلِ فرهنگی، حکومتی، حزبی، ...  هر چه) را در یک نمودار نشان دهیم، چه ریختی می شود. خب، ریخت ش که شبیهِ یک کلاهِ حصیری است. تهِ این نمودار-یکی از لبه های کلاه-، یک جایی که شکل ش تقریباً شبیهِ سوزنِ خیاطی شده، خرده جماعتی قرار می گیرند که به شان می گویند "سخت جان"ان. این ها آخرین کسانی هستند که یک پدیده ی نوظهور را می پذیرند و وارد زنده گی شان می کنند. مثلاً انگار کن، یک بابایی بیست سال بعدِ این که موبایل عمومی شد بخواهد برود سراغِ دست و پا کردنِ یک موبایل(مثلِ مادربزرگِ ما). مِن حیثِ اجبار است دیگر. مثلاً فرض کن اهلِ این "سخت جان"ان باشی و بخواهی بروی استخدامِ یک قبرستانی. بعد فرض کن این سخت جانی ات هم مثلاً در موردِ تلویزیون صدق کند. پس یا استخدام نمی شوی، یا اگر بخواهی بشوی، از آن جا که یک سومِ سؤال ها از توی سریالِ "یوسف پیامبر" طراحی شده اند، مجبوری یک دور دی وی دی های ش را از سروش سیما سفارش دهی و ... . با این حساب گمان کنم که من هم جزوِ این دسته ی سرِ سوزنی محسوب می شوم. بعدِ 10 سال، یعنی از سالِ 2004 که فیس بوک به وجود آمده، حالا تازه رفته ام سراغ ش، و ناجور هم مانده ام که باهاش چه کنم.

این چندروزه فقط درگیرِ این هستم که باید با این چیز(!) چه کرد. من خودم شش سال می شود که وب لاگ دارم. می فهم م وب لاگ به چه دردی می خورد. فقط هم بحثِ فنیِ استفاده نیست، بحثِ این هست که اصلاً باید با یک هم چو فضایی چه کرد. اول سعی کردم همان خزعبلاتی که توی "خاک" می نویسم را یک لینک بدهم به فیس بوک؛ درنیامد. یعنی چیزهایی که من این جا می نویسم، زبان شان به زبانِ جماعتی که آن جا گعده می کنند نمی خورد. بعد گفتم بیایم همان ها را صوتی کار کنم و آپ لود کنم، که این هم، هم چین توفیری ندارد، که فضایِ مجازی فضایِ سریع خان است و حوصله ی دان لود و این جفنگیات را ندارد. بعد گفتم بروم سراغِ عکس که اصلاً توی ذاتِ من نیست. دستِ آخر هم گفتم جُک بنویسم که اصلاً بلد نیستم.

فضایِ فیس بوک یا هر جامعه ی مجازیِ دیگر، با چیزی مثلِ وب لاگ فرق می کند. وب لاگ یک اثر است. یک زمینِ بازی است متعلق به مؤلفِ اثر. تو هر چه دل ت خواست -بنا بر مرامِ وب لاگ ت- می گذاری آن جا و هیچ دعوایی هم توی ش نیست. اما بحثِ ارتباطِ که پیش می آید در یک فضایِ مجازی مثلِ فیس بوک، تو اولاً باید پیروی جمع باشی: نمی دانم، شکل ک بگذاری، از این کامنت های سه تا کلمه ای بنویسی و گپِ زنگِ آخری بزنی. و این با روحیه ی آدم هایی که مثلاً برای نوشتن، ارزشی ورایِ یک ارتباطِ دوزاری قائل ند، هم چین نمی خواند. از طرفی آدم ها، باید خودشان را به مانکن بودن در آن فضا -فیس بوک- عادت دهند. آخرین عکسِ ساقِ پایِ بعدِ باش گاه شان را Share  کنند یا آخرین حرکتِ قورباغه ی استخرشان را (این یکی را به جانِ خودم دیده ام، تازه استخر هم، استخرِ زنانه. حالا چه طور طرف دوربین برده و ... بگذریم). پس این رسانه ابدا یک رسانه ی "اثرساز" به آن معنایِ تألیفی ش نیست. از این طرف هم، لحنِ ارتباطی که توی یک هم چو فضایی شکل می گیرد هیچ ربطی به منشِ خودِ فرد ندارد. آدم مجبور است در کوتاه ترین جملات(و شکل ک ها) حضورش را اعلام کند. یعنی پس مثلِ چت روم هم نیست که طرف برای گپی آمده باشد و بعد هم فلنگ را ببندد. دفترچه یادداشت هم نیست؛ هر چند می شد باشد، اما در شکلِ عملی استفاده ای که من می بینم نیست. فیس بوک یک فضا برای بروزِ فرد  نیست، یک تکه جاست برای ارتباط. و این ارتباط هم یک ارتباطِ بی سر و ته. که خب، همان آدم ها را فردا روز اگر توی دانش گاه یا سرکارِ ببینی، شاید جواب سلام ت را هم ندهند. اما در هیئتِ مجازیِ ای که با شما مشترک ند، شاید خیلی  هم برای تان لایک بفرستند.

فیس بوک فضایِ آدم های متین و تودار که بنا بر لزوم، حرف می زنند نیست. جایِ آدم هایی است -یا وجهی از آدم ها- که می خواهد خودش را برایِ دیگران لو دهد(خیلی وقت ها هم لوس کند). من خودم توی اولین کامنت م به سرم خورد که یک عکسِ بی ریش، از زمانِ "بی ریش"یت بگذارم(که نگذاشتم! الکی دنبال ش نگردید). پس هر کسی تا اسمِ فیس بوک می آید اول به ذهن ش می خورد  که: "خب، از بی آبرویی های جدیدِ فلانی چه خبر؟!" یا مثلاً از "عکسِ داغِ فلان هم کلاسی". آدم از هر مسلکی هم که باشد، این معنی نمی دهد که خودش را برای "هر کس" رو کند. بله، ممکن است من عکس های زیرتنبانی ام را نشانِ فلان رفیق بدهم، ولی برنمی دارم راه بیفتم تویِ خیابان به هر کس رسیدم هم نشان دهم؛ سردرِ خانه که دیگر نمی زنم، یا رویِ تی شرت م که چاپ ش نمی کنم. ... تحفه های تایم لاینیِ فیس بوک یک هم چو چیزی است. پهن کردنِ شرتِ پاچه دارت رویِ بندِ والیبالِ وسطِ ورزش گاه است.

برای من، ورود به این چیز(!)، همان طور که گفتم، یک برمی گردد به اجباری که من حیثِ ارتباطی در آن گیرافتاده ام. این که بعضِ آدم ها را جز از آن جا خطِ ارتباطی ای نیست و چه. یک هم این که می خواستم سراغِ رفقای قدیم را بگیرم. و حالا که گرفته ام، یک جورهایی حسِ بدی نسبت به این ارتباط دارم. این ارتباط، هیچ بغل کردنی ندارد. و از طرفی هیچ  هیچ دل تنگی ای. یک ارتباطِ نزدیک است، بدونِ این که نزدیکی بیاورد. و حالا می فهم م که ارزِ رفاقت به حرف نیست، به حضور است. حتی در حضورِ غایب. یعنی وقتی رفیق ت کنارت نباشد، می توانی دل تنگ ش شوی، می توانی به یادِ لحظاتی که با او گذرانده ای، خوش باشی. ... اما این جوری ش دیگر چیست؟ یک آدمی، با نشانی های رفیقِ تو، دارد از آن طرفِ شبکه با تو ردِ کلمه می کند و تو حتی مطمئن نیستی که این بابا همان باشد که تو می شناختی. ... نمی دانم، من انواعِ ارتباط ها را تجربه کردم ام، اما این یکی واقعاً عجیب ارتباطی است. ارتباطی که سهمِ قلب ت در آن خیلی خیلی کم است.

وقتی تو، تویِ وب لاگ یک مطلب بنویسی، هر چند که عموم اجازه ی دیدن ش را دارند، اما لازم هم نداری برای خوش آمدِ عموم بنویسی. می نویسی، مثلِ این که داری دفترچه خاطرات ت را پر کنی-گفتم، مثلِ ساختنِ یک اثر است-، هر کس خوش ش آمد می آید و مطالب ت را می خواند، هر کس هم خوش ش نیامد، راه ش را می کشد و می رود. تو نیاز به Like گرفتن نداری. عیارِ مطالبِ یک وب لاگ را تعدادِ بازدید کننده و انگشتِ شصت بالا گرفتن هاشان مشخص نمی کند. اما در موردِ فیس بوک یا هر فضایِ مجازیِ دیگر، تو می بینی که مثلاً پنجاه تا Friend داری و پُست های ت هم برای همین جماعت Share می شوند، پس مجبوری به رعایتِ مخاطب بنویسی؛ و این تقلیل دادنِ "حرف" به "حرفِ اکثریت" است: مبتذل کردنِ اندیشه است به خوش آمدِ عام.

... پس الآن، با این که شده ام بخشی از خانه واده ی فیس بوک (!)، اما هنوز نمی دانم آن جا چه کاره ام و باید کدام قسمتِ سفره را چنگ بزنم. می دانم که الآن مدت هاست که فصل، فصلِ چیزهایی است مثلِ فیس بوک، اما هنوز نمی دانم چه طور باید توی این فصل لباس بپوشم که سرما نخورم. همین.     

سجاد پورخسروانی
۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




نمی دانم چرا حال همیشه این قدر برای آدم "عادی" است. چون توی ش هستی به مرزِ ناممکن وارد نمی شود؛ چون توی ش هستی به مرحله ی بعید بودن نمی رسد. و واقعاً هم مهم نیست که تو بدانی که چه قدر این حال، کم است و کوچک در مقیاسِ حضور تو-که این یعنی از دست دادنی-. همین که درون ش قرار داری، تکذیب ش می کنی و بعد که دیگر از دست ش داده ای ... .

...  بعدِ پنج سال، ام شب، زد به سرم و رفتم سراغِ شماره ی آدم های بعیدِ روزگاری که "حال"م بود؛ رفقایِ زمانِ دانش گاه تبریز، همان یک ترمِ صفرکیلومتری که پناه گرفته بودم روی طبقه ی دومِ تختِ خواب گاهِ امام حسین. شماره شان را گرفتم و یکی یکی باهاشان صحبت کردم؛ حتی با آن ها که هم چین هم آن موقع ها رفیق م نبودند، و الآن در تنهاییِ خاطرات م سعی می کنم رفیق شان باشم. بعضی هاشان هنوز با همان شماره های قدیمی سرمی کردند، شماره ی بعضی هاشان را از این بعضی های اول گرفتم و بعضی دیگران را هم انگار قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم و بشنوم ... . راست ش بیش از این که دل تنگ باشم، بیش از این که یک چیزی مثلِ دودِ اگزوزِ نیسانِ گازوئیلی رفته باشد توی حلق م و نگذارد مثلِ بچه ی آدم نفس بکشم، بیش از این که دل م، هوسِ کسی، کسانی، جایی و زمانی را کرده باشد، ... مرددِ این م که آیا آن ها که روزگاری خیلی راحت می شد دستان شان را فشرد و سلام شان کرد، واقعی بوده اند، یا نه؟ مرددِ این م که آیا روزی روزگاری، نوعی از من، در کنارِ نوعِ دیگری از آدم ها بوده ... یا نه؟ مانده ام که آیا تبریز با همه ی آدم های ش ... احسان و مازیار و حاتم و حسین و علی ... واقعی بوده اند، یا نه؟ من، واقعی بوده ام، یا نه؟! ... آیا چیزی آن طرف تر از این "حال"ِ لعنتی وجود دارد که ... چون الآن، ناجور از این "حال"م، حال م به هم می خورد.       

سجاد پورخسروانی
۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




تمدن هر ارزشی را در سیستمِ حقوقی اش تعریف می کند. چیزی به نام "درست" سوای از "سیستم" وجود ندارد. مسئله درباره ی "انسانِ خوب" بودن نیست، درباره ی انسانِ حقوقی ای است که موظف به بودنی در سیستم شده. یک پلیسِ خوب کسی است که مجرمِ تمدنی را دست گیر کند؛ این که آن مجرم، در جرمی که انجام داده چه قدر صلاحیت حقیقی داشته مهم نیست. این که "او" چه کسی است و چرا -به چه دلایلی- مرتکب جرم شده، مهم نیست (مگر در کشفِ مجرم، و نه کشفِ صلاحیت). از طرفی یک کشیش خوب کسی است که حتی برای یک هیولا هم طلب بخش ش کند. یک دکتر خوب کسی است که جانِ آدم ها را(و ایضاً جانی ها را)، بی توجه به این که چه قدر صلاحیت بودن دارند یا نه،  نجات دهد. یک سرباز خوب کسی است که مطیع باشد، بی توجه به این که فرمان چه قدر ثواب است. یک روشن فکرِ خوب کسی است که سرکش باشد، بی توجه به این که در چه زمانه ای و در میان کدام مردمانی زنده گی می کند. این ریختی ها تمدن برای هر کس نقشی ریخته و به خوب بازی کردنِ آن نقش ملزم شان کرده است. این جوری، حتی می توان یک اعدامی خوب داشت: یک اعدامی خوب عبارت است از موجودِ تنفربرانگیزی که تنفربرانگیزی اش را خوب بازی می کند که جلاد خوب بتواند بدون دغدغه ی خاطر لگدِ به چهارپایه ی عمرِ طرف بزند و ... . این جوری هاست که آدم در تمدن تعریف می شود. این جوری هاست که "آدم" در عدمِ "آدمیت" و با "تمدن" تعریف می شود. این جوری هاست که آدم ... .   

سجاد پورخسروانی
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




"آهِ با شین" ربطی به "شاهِ بی شین" ندارد. یعنی حداقل من ربطی درش پیدا نکردم. اگر هم به چیزی مربوط باشد، احتمالاً به همان است که خودِ جنابِ مزینانی گفته‌اند: به انقلاب؛ یکی از سه گانه‌ای که قرار است در نسبت‌های انقلاب نگاشته شود. یکی درباره‌ی چیزی که برعلیه‌ش انقلاب شد: شاه و نوعی فرهنگِ ملازم با شاه، یکی مردمی که انقلاب کردند، و فکر کنم سومی هم باید چیزی شود درباره‌ی انقلابی که شد و وضعیت بعدِ انقلاب(نسبتِ ایده‌ها و عایده‌ها!). خاطرِ همین هم هست که "آهِ با شین" کنارِ "شاهِ بی شین" می‌نشیند-با همه‌ی بی‌ربطی!-. شاهِ‌ بی‌ شین، یعنی شاهی که از همه‌ی جبروت‌ش آه‌ش مانده و "آهِ با شین" فکر کنم یعنی"آه"ی که به شاهی می‌رسد. ... و خب این یک جورهایی یعنی مردم. حالا یکی توده‌ای، یکی مذهبی، خیلی توفیری ندارد. بحثِ به قدرت رسیدنِ کسانی است که تا همین دی‌روز هیچ‌کاره بوده‌اند. بحثِ آرزوهایی که آرمان می‌شوند و بعد به امکان می‌رسند و سنج‌ش این‌که عیارِ آن آرزوها و آرمان‌ها در نمایشِ امکان‌شان چند می‌شود و ... الخ.  

 در مورد اولی که پیش‌تر، چیزک‌هایی نوشته‌ام، اما در موردِ این دومی:

از حیثِ فرم همان تعریف‌های قبلی مصداق دارد به‌علاوه‌ی مهارت بیش‌تر و عامدانه‌تر جنابِ نویسنده و استفاده‌ی پیش‌رفته‌تری از همان صنایع. جناب مزینانی دارند به سبکِ رمان‌نویسیِ خودشان نزدیک‌تر می‌شوند. بحثِ دوم‌شخصِ بطن هم، هم‌چنان برقرار است. رعایتِ چندفضایی و چند روایتیِ اثر که من بارها از آن به عنوانِ امکانِ پاره‌نویسی - هم درباره‌ی این اثر و هم چند اثر دیگر- یاد کرده‌ام، باز به قوت(تر!) باقی است. استفاده از فرهنگِ واژه‌گانیِ اصیل از صفات برجسته‌ی زبان مؤلف است و جالب این‌که هم‌نشینیِ کلماتِ محکمِ کهن با کلماتی مثلِ «موبایل» و «ماه‌واره» و «کلت»، به تناسب شگرفی صورت گرفته(که فکر کنم هیچ کس غیر از این نویسنده نمی‌توانست از پس آن بربیاید)، جوری که نه‌تنها کار را مبتذل نکرده، بل‌که به عمدِ چند فضایی اثر نیز کمک کرده است. و اتفاقاً این هم‌نشینی در فلسفه‌ی تقابلی که نویسنده در داستان نشان می‌دهد خیلی هم خوب به کار آمده است؛ گذشته و مسائل گذشته، با کلماتِ گذشته نوشته شده، و حال و مسائل‌ش، با کلماتِ جدیدتر. و وقتی هم که در یک بخشی این دو قرار است مقایسه شوند، تقابلِ این دو را با هم‌نشینیِ همان کلمات درآورده ... . مثلِ این‌جا که می‌نویسد: "... بهرام از بازارِ داغ کامپیوتر حرف می‌زند، سکینه از مصائب یک مدیر مدرسه، و شوهرش از خدمات کمیته‌ی امداد. تو هم، با قسمتِ سالمِ بدنت، به حرف‌های آن‌ها عکس‌العمل نشان می‌دهی و از اینکه پسرت در حال چرت زدن است غرق در خجالت می‌شوی. نه انگار که به مجلسِ سالگرد ازدواج پدر و مادرش آمده. فقط موقعی از چرت بیرون می‌آید که می‌خواهد برود توی حیاط، سیگاری بکشد. و تو با خودت فکر می‌کنی اگر زمان قدیم بود، می‌توانستی پسرت را ببری پیشِ یک درویش تا سوزن غسّاله‌ای، مهره‌ی ماری، انگشتر شرف شمسی، چیزی را به او بدهد تا بلکه به دوروَبری‌هایش کمی مهر و محبت نشان بدهد. برای عروست هم تکه‌ای چوب سواحل می‌خریدی تا به گردنش بیاندازد و شوهرش را جذب خودش بکند. مسلماً تکه‌ای از چوب درختی تک‌و‌تنها، که می‌توانست پرنده‌ها را از فرسنگ‌ها دورتر طرف خودش بکشد تا رویش لانه کنند، در جلب شوهر هم افاقه می‌کرد. اما افسوس که دیگر زمان قدیم نیست و آدم‌ها، به جای چوب سواحل، موبایل به گردن می‌اندازند."

یا حتی مثلاً زمانی که قرار است تفاوتِ نسل‌ها را نشان دهد، از همین هم‌نشینیِ کلمات استفاده می‌کند. احوالِ آدم‌ها و ربط‌شان به زمان و زمانه را هم با کلمات نشان می‌دهد. مثلِ پاراگرافِ شروعِ داستان. یا بخش‌هایی از فصل "از افلاک تا کراک".

رمان سه زمان دارد: یکی، زمان حال، که آقای سالاری را نشان می‌دهد(با فونتِ Nazanin)، یکی زمانِ تعلیقیِ رمان، که گذشته‌ی مسعود سالاری و دیگر شخصیت‌ها را نشان می‌دهد(با فونتِ B Nazanin) و یکی هم زمان خاطره است(فونت ِDastan). این‌ها در یک ترتیب‌دهیِ به‌جا، به عنوان پاره‌هایی که خطِ تعلیق را هم‌قدم پیش می‌برد استفاده شده‌اند.               

بعضی‌ها وصله‌ی (حالا جور یا ناجورش را کار ندارم) مدرن بودن بسته‌اند به نافِ رمان؛ بعضی هم -خاصه از بزرگان- تعبیرِ رئالیسم جادوئی برای‌ش استفاده کرده‌اند و این‌که اثر، "صد سال تنهایی"ِ وطنی است و چه. (فعلاً) درانصافِ این کاری ندارم؛ اما این‌که چرا چنین نسب‌هایی به کار داده شده برمی‌گردد به ویژه‌گیِ رواییِ اثر که درباره‌اش چیزکی خواهم گفت. رئالیسم جادویی-در ادبیات- شکلی از آثار است که در آن خیالات در ردیفِ واقعیات، با همان بدیهی‌ت ذکر شده‌اند. مثلِ مسخِ کافکا یا صدسال تنهاییِ مارکز. منتها ویژه‌گی‌ای که وجود این جنس خیالات را از سوررئالیسم جدا می‌کند، نکته‌ی "خیالات درون فرهنگی" است. یعنی خیالاتی که یک فرهنگ در درونِ خودش به نوعی پرورده و گاه به باورش درآورده است. مثلِ همین چیزهایی که مزینانی در فصلِ اول کتاب-آن‌هایی‌ها- آورده است. فرضِ مارمولک شدنِ پسری که چشم‌ش را از نامحرم نگیرد یا اجنه‌ای که به خاطرِ شکایت اموات کج افتاده باشند با اهالیِ عمارت، فرضی است خیالی(لااقل چیزی نیست که با چشم بشودش دید) و برمی‌گردد به تفسیرِ خرافیِ فرهنگ -توی هر ولایتی هم مدلِ بومی‌اش وجود دارد-، وقتی این شکل از خیالات واردِ واقعیت داستانی شوند، جوری که نویسنده مثلِ واقعیاتی انکار نشدنی بیان‌شان کند(هر چند که خواننده را به تعجب بیاندازد)، به آن داستان، رئالیسمِ جادویی گویند.

از بررسی نمونه‌های رئالیسم جادویی می‌توان به یک سری ویژه‌گی‌های مشترک  رسید(که حالا شاید به صورت صریح در تز آن اشاره نشده باشد). مثلاً یکی همین لحنِ خشک و غیرِداورانه‌ی اثر که در عین‌حال انتقال دهنده‌ی نوعی اندوه است. دیگر قهرمان‌های زیاد، وجودِ واقعیت‌های خیالی (که گفته‌اش رفت)، نوعیِ نافرجامیِ نهایی، تسلطِ نوعی غم بر کلِ اثر ... و خاصه "تنهایی" آدم‌ها. در موردِ "آهِ با شین" هم، این ویژه‌گی‌هاست که انگاره‌ی "رئالیسم جادویی" بودن‌ش را برمی‌انگیزد. اما به نظرم این ویژه‌گی‌ها پیش از این‌که در چیزی به نام رئالیسم جادویی بوده باشد، در تقریرِ کهنِ همین مرز و بوم (و حالا هر مرز و بومِ دیگری) وجود داشته. اتفاقاً  یک بابایی یک مقاله‌ای در همین رابطه نوشته است: "رئالیسم جادویی در تذکره الاولیاء، علی خزاعی فر" که همان گاف ها را به نافِ مثلاً عطار بسته و الخ. پس برای یک چنین فرم‌ریزیِ روایی، خیلی هم لازم نیست که واحد مکاتب پاس کرده باشی ... ؛ به هر رو، این اثر در یک شکلِ خاص دارای رئالیسم جادویی است و بله آن حرف‌ها هم‌چین دور از انصاف نیست. اما به نظرم این رئالیسم در کل اثر و به یک میزان حضور ندارد، بل‌که روایت سیری را -عامدانه- برای تقریر گذشته و بعد وصول‌ش به حال طی می‌کند و غلظتِ این رئالیسم جادویی را در آن هی به آب می‌بندد. اثر با فصلِ «آن‌هایی‌ها» این رئالیسم را-با تمام غلظت‌ش- شروع می‌کند و در فصلِ آخر-این‌هایی‌ها- به رئالیسم افراطی می‌رسد. در انتخابِ اسم‌ها هم این مشهود است. فصلِ اول نماینده‌ی تامِ نوعی رئالیسمِ جادویی است و در فصل های بعدی، "سال سن" ،"باغ های بی بصیرت"، "کلت و کتلت"، "از افلاک تا کراک"، آهسته‌آهسته این باورِ روایی-رئالیسم جادوئی- محو می‌شود، تا جایی که فصلِ آخر، فصلی است تنها در موردِ واقعیت. در موردِ مردی بسته‌ی بستر، که نمی‌تواند حتی فحشِ خودش بدهد و بعد هم این مرد در نهایتِ عجز می‌میرد(هر چند در این لحظه‌ی آخر یک رجعت سریع به آن رئالیسم جادویی می‌شود). و این همان تقابلی است که مزینانی در روایتِ گذشته و حال دارد نشان می‌دهد.

"شاهِ بی شین" بیش‌تر از" آهِ با شین" به مذاق‌م نشست، که خب مسلم است: آن درباره‌ی ناکامی‌های یکی دیگر بود و این درباره‌ی ناکامی‌های ماست. در فرم هم، می‌شود گفت که شاهِ بی شین درباره‌ی یک نفر است (یا حالا با احتساب ملکه دو نفر)، اما آهِ با شین درباره‌ی خیلی‌ها(مسعود و شازده و شازده‌ی بزرگ و سالاری و قدم‌شاد و سیمین و خانم‌خانم‌ها و ...). شاهِ بی شین یک اتفاقِ افتاده‌ی سنددار را روایت می کند و آهِ با شین سعی‌ای است به اجماعِ خیلی از اتفاقاتِ بی‌سند و افتاده‌ی چند دهه. لذا "آهِ با شین"، هر چند که سرکوفته‌تر از "شاهِ بی شین" است و شاید هم کمی بلاتکلیف، اما برای نگارش، کارِ بس سخت‌تری است در نسبتِ با آن(شاه بی شین) و هم‌چنین نزدیک‌تر است به سبکی که جناب مزینانی در حالِ تکمیل آن می‌باشد. همین.    





دانلود نسخه ی پی دی افِ "درباره ی آهِ با شین"        

 

سجاد پورخسروانی
۱۳ مرداد ۹۳ ، ۰۲:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




درست زمانی که داری تلاش می کنی که راست ش را بگویی، درست زمانی که فکر می کنی راست گویی یک فضیلت است، درست زمانی که انتظار داری نتیجه ی ثوابِ این راست گویی خودش را نشان دهد، پی می بری که آدم ها چه قدر از "راست"ها می ترسند و چه قدر دل بسته ی "دروغ"ها هستند.

  • من برای تو چه ارزشی دارم؟
  • اگر راست ش را بخواهی، هیچ!
  • نظرت درباره ی کارم چیست؟
  • راست ش را بخواهی، به نظرم مزخرف است!
  • تو درباره ی من چه فکر می کنی؟
  • راست ش را بخواهی، فکر می کنم "احمقی"!

هیچ کس تابِ شنیدنِ راست را ندارد. و نقضِ این- که گوشِ عالم را کر کرده- خود بزرگ ترین شاهد این مدعاست:

  • دروغ بد است ...
  • دروغ گو دشمنِ خداست ...
  • دروغ گویی اعتماد آدم ها را نسبت به هم از بین می برد ...
  • دروغ چرا؟

دروغ چرا؟ وقتی توی خانه ای هستی که اهل ش، اهلِ شنیدنِ "راست" نیستند، وقتی همه به دروغ بیش تر تمایل نشان می دهند، پس آیا نباید این نتیجه را گرفت که اهالیِ آن خانه دروغ را -گیرم که تلخ باشد-  بر راست ترجیح می دهند؟ این خانه شهر است، این خانه ملت است، این خانه بشر است ... . و تو هنوز می گویی که باید راست ش را گفت؟! ما به طرق مختلف طلبِ دروغ می کنیم و بعد می گوییم دروغ چرا؟ قیافه ی زهوار در رفته مان را می گیریم سمتِ جماعت و می پرسیم: "چه طور است؟"، بعد می گوییم دروغ چرا؟ اخلاقِ گندِ دیگران را تحمل می کنیم و می گذاریم در همین غفلت مدام باشند و بعد می گوییم، دروغ چرا؟ با یارو سرِ جنگ داریم، آن وقت هر گاه که هم دیگر را می بینیم دو ساعت سلام احوال پرسی می کنیم و دولا راست می شویم و اخلاقِ منافقانه را رواج می دهیم و بعد می گوییم دروغ چرا؟ ... دروغ طبیعت آدمی است. دروغ، بزرگ ترین گریزگاه آدم از حقیقتِ دنیایی است که در آن زنده گی می کند. ... آن وقت، تو هنوز که هنوز است می گویی باید راست ش را گفت؟!

سریالِ How I met your mother، یک شخصیتِ ناجوری دارد به نام بارنی؛ هر دفعه که این بابا می خواهد دختری را تور کند، شروع می کند خالی بندی در مورد این که کیست و چه کاره است و چند ساله ... یک بار، همین اتفاق برایِ خودش می افتد، گیرِ پیردخترِ سی و پنج ساله ای می افتد که ادعا می کند بیست و چهار ساله است. این بابا هم قبول می کند و می روند سراغِ زفافِ آمریکایی. کارشان که تمام می شود، دوستِ بارنی برمی گردد و به ش می گوید که "می دونی دختره چند سال ش بود؟" بارنی می گوید " بیست و چهار سال"، طرف دست ش را می گذارد روی شانه ی بارنی و با خنده می گوید: "نه خیر داداش، یارو سی و پنج سال ش بود". بارنی، مات ش می زند، گردن ش قرمز می شود و اجزایِ صورت ش را با حالت خشم جمع می کند، تویِ بیننده با خودت می گویی که الآن همه ی جد و آباء دختر را به فحش می گیرد، اما بارنی بلند می شود، یقه ی رفیق ش را می قاپد، یک مشتِ گره کرده اش را روی صورت ش می گیرد و می گوید: " چرا راست ش را گفتی مردیکه؟!"  

سجاد پورخسروانی
۰۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه