.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: داستان کوتاه]




خیلی از افراد نمی توانند درباره ی خودشان قضاوت درستی داشته باشند، این که خوب ند یا بدند. آن ها معمولاً نمی دانند که چه قدر از طیفِ خاکستریِ انتخاب هاشان میلِ در سیاه دارد و چه قدرش سفید است. نمی دانند باید از خودشان بدشان بیاید یا این که به خودشان ببالند. البته آن هایی هم که بدند و می دانند که بدند خیلی از خودشان بدشان نمی آید، بل که بیش تر یک جورهایی با خودشان کنار آمده اند. مثلاً خودِ من. من از آن دسته افرادم که دقیقاً می دانم کجایِ آن طیف قرار گرفته ام. من آدمِ بدی هستم. آیا این باعث می شود که در موردِ خودم احساسِ بدی داشته باشم؟ خیر. به خودم می گویم که لیاقت م مردن است؟ ابدا. دوست دارم یک نفر پیدا شود و من را از دستِ خودم خلاص کند؟ مسلماً نه. پس من چه طور آدمی هستم؟ به نظرم کسی که خودش را شناخته. من مدت هاست که می دانم آدم بدی هستم. فقط یک مشکل است، این که نمی دانم از کِی بد شدم؟ پس با این مسئله مشکلی ندارم که چه قدر آدم بدی هستم، فقط نمی دانم این بد شدن از کی و با چه کاری شروع شد؟ من هم مثلِ همه ی آدم های دیگر اول ش بی گناه بودم. یعنی هنوز به جایی نرسیده بودم که بخواهم انتخابی بکنم و آن انتخاب "خوب" باشد یا "بد"، که مرا خوب کند یا بد. اما وقتی آدم اولین انتخاب های زنده گی اش را می کند، بی توجه به این که چه قدر آن انتخاب ها در ساختنِ طیفِ خاکستری اش نقش دارد ... خب طول می کشد که نتیجه ی آن انتخاب ها خودشان را نشان دهند و آدم از آن به بعدش تصمیم بگیرد که آیا آن ها را تکرار کند یا نه. برای من، آن اولین نتیجه مهم است، نه آن اولین انتخاب. پس وقتی می پرسم که "کِی بد شدم؟"، منظورم این است که "کِی" فهمیدم که کاری را که دارم می کنم "بد" است، و آگاهانه نسبت به این مسئله هم چنان آن کار را انجام می دادم.

خب، نمی دانم. کارهای بدِ زیادی بوده که من توی زنده گی مرتکب شده ام. بعضی هاشان آن قدر شفاف ند که حتی می توان م بگویم کدام شان بدتر است؛ مثلاً تلویزیون نگاه کردنِ من یکی از بدترین کارهایی بود که انجام دادم. البته خب این شاید به خودیِ خود کارِ چندان بدی نباشد، اما گفتم که: "برای من ملاکِ بدبودنِ یک کار، نتیجه ای است که از آن حاصل می شود". و فکر کنم همه ی اتفاقاتی که بعدش افتاد، نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن باشد. یعنی جورِ دیگری نمی شود به آن نگاه کرد.  نتیجه ی تلویزیون نگاه کردن م این بود که زن م ترک م کرد. و بعد هم باعث شد که زنِ دوم م باز ترک م کند، و بعد هم بچه های م. دیدید؟ حالا فرض کن می خواستم بگویم که بزرگ ترین "بد"ی ام این بود که "زن ها و بچه های م ترک م کردند"؛ نمی شود. اصلاً یک جور مظلوم بازی درآوردن است که توی مرامِ ما "بد"ها نیست. اصلاً این کاری نبود که من کرده باشم، بل که کاری بود که آن ها کردند. همه ی کاری که من در این مسئله انجام دادم این بود که کاری نکنم. نشستم تلویزیون دیدم و ... همین. وقتی زن م داشت از من دور می شد، همین طور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، وقتی زن م از خانه رفت، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی ابلاغیه ی دادگاه آمد درِ خانه، همین جور نشستم و تلویزیون نگاه کردم، و وقتی که دادگاه بدونِ حضورِ من داشت طلاقِ در غیاب می گرفت، من همان طور نشسته بودم و داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی فک و فامیل گشتند و یک نفر را برای م پیدا کردند من داشتم همین جور تلویزیون نگاه می کردم. وقتی آن بنده خدا با هزار امید و آرزو-و البته فراموش نکنیم که همه اش به خاطرِ بچه ها- آمد خانه، من نشستم و تلویزیون نگاه کردم. وقتی او هم ذله شد و رفت، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی برایِ دخترم خواست گار آمد، من نشستم و تلویزیون م را نگاه کرم. وقتی زنِ سابق م همه ی کارهای عروسی را انجام می داد، من به غیرِ از این که کارتِ حساب م را بدهم به ش تا خرج و مخارجِ عروسی را بپردازد، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی پسرم رفت دانش گاه و هیچ وقت دیگر برنگشت، داشتم تلویزیون نگاه می کردم. وقتی دخترم طلاق گرفت و رفت با مادرش زنده گی کند، من داشتم تلویزیون نگاه می کردم، تا این که تلویزیون سوخت و من نشستم به سیگار کشیدن. دیدید؟ همه ی آن اتفاق ها ماحصل این بود که من فقط یک کارِ بد انجام می دادم. و آن کار هم "تلویزیون" نگاه کردن بود. با این که من دیده بودم که نتیجه ی این تلویزیون نگاه کردن "بد" است، باز هم تلویزیون نگاه می کردم و همین هم بود که من را "بد" می کرد.

البته در همه ی موارد داستان به این راحتی ها نیست. چون بعضی موقع ها من واقعاً نمی دانستم کدام کار نتیجه ی کدام کار است و من همین جور حدسی کارهای بد انجام می دادم. مثلاً نگاه کنید، من نمی دانستم که ازدواج کردن، کارِ بدی بود که نتیجه اش طلاق شد، یا عاشق شدن. یا مثلاً فرض کنید من نمی دانستم که بچه دار شدن کارِ بدی بود یا بچه دوست داشتن. خب البته که ازدواج نتیجه ی عاشق شدن است و طلاق هم نتیجه ی ازدواج، اما آدم باید بداند که "بد"ی دقیقاً از کجایِ کار شروع می شود؟ آدم نباید عاشق شود؟ یا این که نباید وقتی عاشق شد ازدواج کند؟ که خب اگر جواب عاشق شدن باشد، یک فرضیه ی جدید به وجود می آید که پس ازدواجِ منهای عشق، به خودیِ خود کارِ بدی نیست. گرفتید مطلب را؟ حالا فرض کن تو آن کارِ بد را کردی و ازدواج کردی، حالا بچه دوست داری، در حالی که می دانی حوصله ی بچه داری را نداری، ولی بچه دار می شوی. اشتباهی که این جا صورت گرفته کدام است؟ بچه دوست داشتن؟ بچه دار شدن؟ یا بچه را در عینِ حوصله ی بچه داری را نداشتن، دوست داشتن؟ یا بچه دار شدن در عینِ این که حوصله ی بچه داری نداری؟ یا اصلاً بچه دار شدن در حالی که بچه دوست داری؟ ... می بینید؟ کارِ خیلی بیخ دارد. بعضِ وقت ها واقعاً نمی شود آن کارِ بد را تشخیص داد. بعضی وقت ها فقط نتیجه های بد هستند که دور و بر آدم را گرفته اند و آدم سر در نمی آورد که چرا؟!

درست خاطرِ همین هم هست که آمده ام خدمتِ شما آقای دکتر. می خواهم بدانم که دقیقاً کی واردِ حوزه ی بد بودن شده ام؟ می دانید، کی دقیقاً بد شدم که همه ی این ماجراها شروع شد؟ راست ش دل م می خواهد قبل از این که این سرطانِ ریه از پا درم بیاورد، ملتفت شوم که از کِی آدمِ بدی بوده ام. شاید شما که آدمِ بدی نیستید این را نفهمید، اما این یک جور قوت قلب به آدمی می دهد که بداند از کِی افسارِ کارهای ش دستِ خودش بوده. الآن خیلی کارها توی ذهن م هست، مثلاً دفعه ی اولی که دیگر نماز نخواندم، یا دفعه ی اولی که دیگر روزه نگرفتم. یا اولین نخِ سیگارم. یا اولین تی شرتی که ... چرا می خندید؟ نه جداً، مسخره نمی کنم. می دانید که تی شرت آستین کوتاه است دیگر؟ هان؟ ... اولین باری که صورتم را تیغ کشیدم. اولین باری که نشستم پای ماه واره. اولین باری که دروغ گفتم. اولین باری که حیا نکردم. اولین باری که ... یا شاید بشود گفت آخرین باری که رفتم زیارت. اولین باری که عاشق شدم، اولین باری که این عشق را توی دل م نگه داشتم، اولین باری که بعدِ فهمیدنِ این که طرف خواست گار دارد خفه خون گرفتم و ریختم توی خودم. اولین باری که عشق م را انکار کردم. اولین باری که همه چیز را انکار کردم. اولین باری که خدا را انکار کردم. اولین باری که دیگر چیزی برای م مهم نبود. اولین باری که دیگر حوصله ی فک و فامیل را نداشتم. اولین باری که دیگر حوصله ی پیرمردها را نداشتم که بخواهم بزنم روی ترمز رو تا جایی برسانم شان. اولین باری که شوت کشیدم زیرِ یک گربه ی مزاحم. اولین باری که ... نمی دانم ... چراغ قرمز را رد کردم. اولین باری که رکابی پوشیدم. ... باز هم خندیدید که! ... اولین باری که شکیلا گوش دادم ... اولین باری که نماز نخواندم ... این را گفتم، هان؟ ... باشد. اولین باری که ... .     

به شخصه پیش نهاد می کنم بیاییم این ها را لیست کنیم، بعد یک لیست هم از نتیجه های بد درست کنیم، بعد سعی کنیم این ها را به هم ربط دهیم، این که مثلاً کدام به کدام ربط دارد، یا کدام باعثِ کدام شده است؟هان؟ چه طور است؟ ... راستی این تلویزیون تان کنترل هم دارد؟              

سجاد پورخسروانی
۱۲ تیر ۹۳ ، ۱۷:۰۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




کمِ کمَ ش چیزی که هستیم را پذیرفته ایم این جور؛ ما جماعت ایرانی، اهلِ محبت نیستیم. خانه واده جمعی نیست که ما را گرد کانونِ محبت اتفاق آورده باشد. خانه واده -در مفهومِ تشریفاتیِ خانه واده های ام روز- اجباری من حیث مسائل بیولوژیکی است و دی ان ای مشترک و این مزخرفات. خانه واده ی ام روز در "خون" اشتراک دارد نه در "دل" و این تلخ باشد یا روشن فکرانه(!) مسلمی است که دیده ام، بارها و بارها. جنسِ روابط یک خانه واده جبرِ پیوندی است که یک عقدنامه و یک رحم ساخته است. آدم ها ربطِ فامیلی با هم دارند نه "خویشی" و "دوستی". آن که فامیلِ دست اول یا دوم یا سوم یا هزارمِ من محسوب می شود، برای من چیزی نیست جز تحمل دیداری و ادایِ ادبِ تشریفاتی ای و جملاتِ منافقانه ی "غمی نیست جز دوریِ شما" و "ان شاء الله با شمای دوست" و ... از این دست. تازه همین پیوندِ عقدی هم به فراستِ "دین" است و اجبارِ "شرعی بودن". والّا چاره ی این بامبول ها را که لیبرال جماعت خیلی زودتر پیدا کرده اند و زده اند زیرِ رابطه ی جدی، شبی و زفافی و فردای ش هر دو غریبه،، هر کس روانه ی کوچه ی علی چپِ خودش. ... از همین حیث هم هست که "شرقی" از "غربی" غریب تر است و تنهاتر. چه طور؟ این طور که غربی را بالأخره اختیاری در تنهایی هست، اما شرقی اگر تنها باشد، به اختیار نیست، به همان جبرهاست که گفتم. نمونه ی ساده اش این که "تو خودت چند نفر داری که باهاشان دردِ دل کنی؟". من یکی که هیچ. خویشی و خانه واده ای که گوشِ شنفتنِ هم خانه اش را نداشته باشد، لولوی سرخرمن است. مثلِ هم سایه گیِ ام روز، که در هیچ "هم"ی " با خانه ی بغلی اش مشترک نیست، مگر یک دیوار و صدایِ گوش خراشِ میخی که گه و گاه به این دیوار مشترک کوفته می شود.

به من اگر باشد، همین رسمِ بی مهابایِ غربی را برمی گیرم. که هم غمِ کم تر دارد و هم تنهاییِ کم تر. که غربی گرچه که "حرمت" ِ شرقی سرش نمی شود، اما برایِ زنده گی است که زنده گی می کند، نه برایِ شعارهای صدتایک غازِ هر ریش سفیدِ درویشی که تنها رسمِ طهارتی را می داند و بس.

خیلی درد است این که در جمع باشی و تنها. همان به که مدت ها تنها باشی و به اندازه ی یک شب-تنها یک شب- کسی باشد که کَسِ تو باشد. ... این مدلِ زنده گی را می شود مدلِ دوستی نامید، عکسِ زنده گی های خانه واده گی که اساس شان "تحریم" است و "سلب". همین.         

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* توضیح: خون واده چیزی است که بعضِ ما ایرانی ها در آن عضویم، به جایِ خانه واده؛ چیزی که ما در تشکیلِ آن هیچ سهمی نداشته ایم.

سجاد پورخسروانی
۱۶ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره ها]




غذا یکی از صادرات فرهنگی هر کشور است. یکی از نقش های رسانه همین است1 اصلاً: به رخ کشیدن ذائقه. هر فرهنگی داعیه ی این را دارد که در حوزه ی پنج حس به ترین ذائقه را دارد: در حوزه ی حسِ بویایی، حسِ چشایی، حسِ بینایی، حس شنوایی و حس لامسه. مجموعِ این ها در هر فرهنگی منتج به محصول می شود. از حسِ بویایی اش در صنعتِ عطرسازی، محصولات خوراکی، محصولات به داشتی و هر چه که بویی داشته باشد استفاده می کند. در صنعتِ پوشاک ش، در صنعتِ پارچه و لوازمِ منزل و چه از آن حس لامسه ی نابی که معتقد است مختصِ فرهنگِ اوست بهره می برد. در رابطه با حسِ شنوایی به ترین موسیقی و اصوات و چه. در حوزه ی بینایی هم، از زیبایی محیطی بگیر تا معماری و رسانه های تصویری و مُد و صنعت خودرو و ... هر چه. چشایی هم که نطق ش رفت. و این ها نه فقط برآورنده محصولِ تک که ترکیب شان شکل دهنده به ماده ی زنده گی یک ملت. حالا باید دید که "ما"، با آن داعیه ی کلفتِ "صدورِ انقلاب" از چه محصولی برای صدور حرف می زنیم؟! 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

  1. سریالِ جواهری در قصر را ببینید. همه ی روایت های تصویری ای که به نوعی سفره را و مسئله ی غذا را نشان می دهد ببینید. لحظه های به نظر ناگریزِ سینمایی را که برای قاب گرفتن دیالوگ ها و رفتارهاست ببینید، که از چه چیزهایی پر شده. ... دست تان می آید چه می گویم. 
سجاد پورخسروانی
۰۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه] 






      شاید اولین چیزی که هر دانش‌جویِ تازه‌واردی را توی این دانش‌گاه به وجد می‌آورد، شنیدن داستانِ آن بابایِ سیبیلویِ 36 ساله است که ام‌سال پنج‌مین کارشناسی‌اش را توی دانش‌گاه شروع کرده است. پنج رشته‌ی مختلف، همه‌اش هم کارشناسی. دانش‌گاه غیرانتفاعی هم که بدش نمی‌آید. پشت‌ش وایساده مثلِ چی! انگار که یکی از افتخارات‌ش در خر کردن تحصیلی! به هر حال دانش‌گاهِ ما یک هم‌چو جاذبه‌ای دارد و هر سال هم پایه‌اش کلفت‌تر می‌شود. خاصه از زمانِ جلسه‌ی دفاعِ سالِ گذشته‌اش که آن جمله‌ی تاریخی را گفت: «دلیل داره!». یکی از اساتید پرسید«چرا این همه رشته؟ همه‌اش توی این دانش‌گاه؟ همه‌اش کارشناسی؟» و او فقط گفت: «دلیل داره!».

حالا هر وقت آقایِ «دلیل داره» وارد دانش‌گاه می‌شود همه پچ‌پچ‌شان شروع می‌شود که «دلیل داره! بله! دلیل داره!». اما انگار نه انگار. یارو اصلاً رگ ندارد. حتی آن یک باری که مسئولِ جوان جدید بوفه بقیه‌ی پول‌ش را پس نداد و گفت: «دلیل داره!». ابدا به روی خودش نیاورد؛ لیوانِ چای را برداشت و رفت نشست گوشه‌ی یک میزِ چهارنفره‌ی خالی و شروع کرد به هورت کشیدنِ چای، بدون قند، بدون هم‌صحبت. البته پایِ صحبت که بیفتد هم‌چین مشکلی با حرف زدن ندارد. لااقل در زمینه‌ی رفتار اجتماعی مثلِ بقیه‌ی ما عادی است. یا عادی رفتار می‌کند. می‌شود رفت کنارش نشست و از هر دری که دل‌ت خواست باهاش صحبت کرد. او هم نظرِ مقابل‌ش را می‌گوید. حتی اگر درباره‌ی چهارتا کارشناسی‌اش بپرسی نظرِ کاملاً کارشناسی درباره‌ی هر کدام از آن‌ها می‌دهد:

·     معماری یه رشته‌ی نه چندان خلاقه توی این کشوره. از یه طرف توی دانش‌گاه‌ها و سر کلاس‌ها به ما میگن تا می‌تونیم خلاقیت به خرج بدیم تو طرح‌هامون، از اون طرف وقتی از دانش‌گاه زدی بیرون، بازارِ کار یک هم‌چو غلطی رو قبول نمی‌کنه. چیزی که بازار کار می‌خواد، چیزی که سفارش‌دهنده می‌خواد همون ساختمون‌های چهاردیواریِ مکعبیه که تو قراره فقط محاسباتِ سازه‌ای‌ش رو براشون انجام بدی. در یه کلام، معمار توی این کشور هنرمند نیست، فقط محاسبه کننده است. همین.  تازه مسئله‌ی کاربرد که بیاد، وضع از این هم خراب‌تره ...

و از این چیزها. اما تا بپرسی که «چرا؟ ...» چرا این همه سال را صرفِ تجدید تحصیل توی رشته‌های مختلف این دانش‌گاه کردی؟ فقط از زیرش در می‌رود یا همان جوابِ همیشه‌گیِ «دلیل داره!» را با خنده تحویل‌ت می‌دهد. درباره‌ی همه‌چیز و همه‌کس حرف دارد، حرف می‌زند. درباره‌ی همه‌چیز و همه‌کس می‌شود باهاش حرف زد. درباره‌ی همه چیز نظر می‌دهد، اما انگار هیچ نظری درباره‌ی کاری که می‌کند ندارد. یعنی بیا از او بپرس که خب چرا ادامه تحصیل نمی‌دهی؟ چرا نمی‌روی ارشد بخوانی؟ چرا نمی‌روی دکترا بخوانی ... هیچ جوابی ندارد، یا نمی‌دهد. یک‌جوری رفتار می‌کند که انگار «شده دیگر!» و همین. هیچ نظری درباره‌ی کاری که می‌کند ندارد. فقط همان جمله‌ی کلیشه که «دلیل داره!».

دوست شدن با یک هم‌چو آدمی سخت است؛ دوستیِ صمیمی. درحالی که با او می‌شود در موردِ هر چیزی راحت بود و سن‌ش و تجربه‌اش این اجازه را می‌دهد که بتواند کمکِ زیادی برای تو باشد اما با این حال دانستن این که یک رازِ نگفته‌ای میانِ تو او هست، همین، یک مانع ایجاد می‌کند که بشود به او نزدیک شد. بشود او را دوست خود دانست یا که چه. البته همه‌ یک مشتِ راز نگفته دارند، یک مشت دلیل که نمی‌شود برای هر کسی گفت، اما حداقل دیگران نمی‌دانند که ما یک چنین چیزهایی را داریم، اما در موردِ این آدم این جوری نیست. همه می‌دانند. یعنی خب خدایی‌ش عجیب است. یک بابایی چهار سال، و حالا سالِ پنجم که ... .

توی دو تا از کلاس‌ها باهاش هم کلاس هستم. یکی عمومی، یکی هم تاریخ هنر؛ که این یکی را تا به حال چهار بار پاس کرده. دوبارش با همین استاد بوده، دوبارش هم با کسانِ دیگر. این هم از لطایف وجود یک هم‌چو آدمی در هر دانش‌گاه ست؛ بعضِ وقت‌ها که استاد نمی‌رسد بیاید، یا که حوصله‌ی درست حسابی ندارد می‌سپارد دست او که کلاس را بگرداند. می‌گوید: «تو که خودت واردتری!». از این جور اتفاق‌ها که برگردد به مسئله‌ی او(!)، گه‌گداری توی دانش‌گاه می افتد. مثلاً یک آب‌دارچی دارد رئیس دانش‌گاه که خیلی بدعنق است، اما تا وقتی چشم‌ش به او می‌افتد، گل از گل‌ش می‌شکفد، یک‌جوری که انگار نوه‌اش را دیده. با خنده می‌گوید: «چی شد بابا؟ جور نشد؟!» و او سرش را تکان می‌دهد که: «نه هنوز باباجان! شما دعا کنی جور می‌شه». می‌پرسم چه می‌گوید؟ می‌گوید منظورش «خریدنِ دانش‌گاست». و می‌خندد. توی اتاق رئیس هم که باشد، باز همین ها را می‌پرسد. توی دفتر رئیس جدید، در حالی که به رئیس اشاره می‌کرد، درآمده بود که: «ای بابا! تو که سابقه‌ات از همه‌ی این‌ها بیش‌تره، پس چرا نمی‌دن بهت ...؟».

راننده تاکسی است. یک سمندِ زردِ ... تاکسی دیگر. هر وقت تعطیل می‌شود از همین دمِ در دانش‌گاه مسافر می‌زند و می‌رود پیِ مسافرکشی‌اش. شنیده‌ام زن هم دارد؛ بچه  گمان نمی‌کنم. هر چند بعدِ یک مدت برای هر کس ماجرایِ این آدم عادی می‌شود، اما باز هم بعضِ وقت‌ها هست که سَرِ بی کاری، عصرهای کافه سلف، بعضی‌ها روی بیاورند به شایعه پراکنی یا گمانه‌زنی درباره‌ی آن دلیلِ عجیب و غریب. یکی از بچه‌ها به نقل از برادرش که دانش‌جویِ سابق بوده می‌گفت که یک خانمی هست که هر سال جلسه‌ی دفاعیه ی او شرکت می‌کند و بعد بدون این که یک کلام بین‌شان رد و بدل شود می‌گذارد و می‌رود. می‌گفت از یکی که پرسیده بود، از قضا این خانم از هم کلاسی‌های سالِ اول او بوده. یکی دیگر می‌گوید که پارسال متوجه چیزی شده و بعد از سال بالایی‌ها پرسیده. می‌گفت یک عکسِ چهارنفره است که هر سال، قبلِ دفاع، در می‌آورد و می‌گذارد روی میز، کنارِ متن پایان‌نامه‌اش. 45 درجه، رو به تخته. یکی دیگر می‌گفت این بابا یک جور وسواسِ تحصیلی دارد. می‌گفت مادرش گفته -و توضیحِ این که مادرش روان پزشک است- که این‌جور آدم‌ها تا یک‌جور احساسِ خوشنودی و اقناع از یک مرحله‌ای نکنند، فکر می‌کنند که آن مرحله تمام نشده و هی مدام تکرارش می‌کنند. یکی دیگر از بچه‌ها هم می‌گفت که شنیده توی همان سال‌های اولِ تحصیل، پدرش فوت می‌کند و از آن‌جا که او با آن رشته‌ای که می‌خوانده مخالف بوده، حالا هر دفعه به تأسفِ آن، یک رشته‌ی جدید را تمام می‌کند و از این خیال‌بافی‌ها که «... بعد می‌رود مدرک‌ش را می‌گذارد روی قبرِ پدر» و از این اراجیف.

همه‌ی این‌ها با این‌که انگار دنبالِ دلیلِ آن آدم می‌گردند، اما به طورِ مشترکی حسِ ظالمانه‌ی یک جور تحقیر را نسبت به او دارند. انگار که -نمی‌دانم-، مثلاً جاشان را تنگ کرده. حتی یکی از استادها هم همین حس را داشت. بعدِ تحویل گرفتنِ مقاله‌اش پرانده بود که «بله! من هم اگر بی‌کار بودم می‌رفتم چهار تا دکترا می‌گرفتم ...». کاری ندارم که یارو توی همان یکی‌ش هم مانده، به هر حال، چیزی که مهم‌تر از خودِ دلیل می‌زند، مسئله «دلیل داشتن» است. هیچ‌کس باور نمی‌کند که هیچ دلیلِ معقولی برای این کارِ نامعقول وجود داشته باشد.

اواخر سال، که می‌شد ترمِ آخرم، هم‌چین احساسِ خوبی نداشتم. احساسی داشتم که نمی‌شد با هیچ‌کس درمیان‌ش گذاشت. یک جورهایی حسِ خالی بودن از مسیری که درش قرار گرفتم. این که نمی‌دانستم بعدش قرار است چه اتفاقی بیفتد. این‌که خیلی از شانس‌ها را از دست داده بودم، این‌که آن دختری که دل‌م می‌خواست را نتوانسته بودم به دست بیاورم، این که نمی‌دانستم تکلیف‌م بعد از این چیست. این‌که نمی‌دانستم مدرک‌م را که گرفتم، پای‌م را که از این دانش‌گاه بیرون گذاشتم، بعد چه می‌شود. این‌که ... این‌که داشتم می‌رفتم و این رفتن به نظرم غم‌گین بود، این‌که هیچ‌کس انگار این غم را نداشت و نمی‌فهمید. روزِ دفاع برای همه حکمِ عروسی را داشت و من حسی مثلِ مراسم ختم داشتم.  ... و از این حس‌ها. دل‌م می‌خواست کاش می‌شد دوباره برگشت و از اول ترمِ یک را شروع کرد و ... . بگذریم. دفاع‌م که تمام شد، او آمد کنارم نشست، بدونِ این‌که مثلِ بقیه تبریک بگوید، به تنه‌ام زد و گفت: «چیه؟ ناراحتی؟». دهن کج کردم که: «دلیل داره!». بدون این که ناراحت شود گفت: «می‌دونم! دلیل داره!».




دانلود پی دی افِ "مجموعه دلایل"

        

 

سجاد پورخسروانی
۱۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۲۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی] 






این بیش از هر چیزی درباره ی زمانی است که قانون نمی تواند "عدالت" را فراهم بیاورد. این جوری است که خیلی از مجرم ها به دنیا می آیند. وقتی در شرایطی قرار گرفتی که قانون لَلَهِ تو نبود و هیچ وقت نیازهای تو را نتوانست برآورده کند، آن گاه بعضی ها تصمیم می گیرند که خودشان به نیازگشاییِ خود دست بزنند. این جور وقت ها که رفتارها خارج از دایره ی قانون می شوند مسئله ی "جرم" به وجود می آید. یعنی "جرم" چیزی است در نسبتِ با "قانون"، نه با "درست" یا "حق" یا حتی نیازهای ساده و واقعیِ آدم ها. این که در دایره ی قانون و مدنیت کی چه کاره است، حدِ مطیع بودن یا مجرم بودن را مشخص می کند. پس هر وقت که این قانون جایی کم آورد، جایی لنگ زد و نتوانست ردِّ درست ها را درست پی بگیرد عقده ی "جرم" بیرون می زند. البته قبول که همیشه این طور نیست، چون نیازها همیشه معقول نیست. اما به هر حال این کندیِ قانون است که نمی تواند به گشادیِ نیازها درآید و نه مشکلِ نیازها که پای بندِ قوانین نیستند.

... این ها به علاوه ی مخلطه ای1 از "مضمونِ دون کیشوت" و "تفاوتِ تعقلی دیدنِ دنیا با دلی دیدنِ دنیا". که گاهی اولی خرش به بروییِ دومی نیست و خیلی وقت ها این دومی است که لازمِ بودن ها می شود. این که همیشه مدارک و قواعد نیستند که باید لوازمِ تصمیم گیریِ یک آدم را در موردِ زنده گی اش تشکیل دهد؛ بل که گاهی یک مرد برای ادامه ی زنده گی، و به دست آوردنِ آن خوش بختی که خیال ش را می برد و آن سعادت که انتظارش را، بایستی فقط و فقط به قلب ش رجوع کند، که به چه چیز باور دارد. ...

... و در نهایت این که قوانین، قراردادند ... و قراردادها قابلِ تعویض. اما چیزی که قابلِ تعویض نیست در این میان زنده گی است؛ پس نبایستی تنها بستِ زنده گی را "التزامِ به قوانین" بسازند. همین.   

 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  1. به خودم اجازه داده ام و "خلط" را به بابِ "مفعله" برده ام، برحسبِ "مغلطه" که "غلط" را. حالا شما نمی خواهی بگو "غلط کرده ای".  
سجاد پورخسروانی
۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه