روزنگاره ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «روزنگاره ها» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




کمِ کمَ ش چیزی که هستیم را پذیرفته ایم این جور؛ ما جماعت ایرانی، اهلِ محبت نیستیم. خانه واده جمعی نیست که ما را گرد کانونِ محبت اتفاق آورده باشد. خانه واده -در مفهومِ تشریفاتیِ خانه واده های ام روز- اجباری من حیث مسائل بیولوژیکی است و دی ان ای مشترک و این مزخرفات. خانه واده ی ام روز در "خون" اشتراک دارد نه در "دل" و این تلخ باشد یا روشن فکرانه(!) مسلمی است که دیده ام، بارها و بارها. جنسِ روابط یک خانه واده جبرِ پیوندی است که یک عقدنامه و یک رحم ساخته است. آدم ها ربطِ فامیلی با هم دارند نه "خویشی" و "دوستی". آن که فامیلِ دست اول یا دوم یا سوم یا هزارمِ من محسوب می شود، برای من چیزی نیست جز تحمل دیداری و ادایِ ادبِ تشریفاتی ای و جملاتِ منافقانه ی "غمی نیست جز دوریِ شما" و "ان شاء الله با شمای دوست" و ... از این دست. تازه همین پیوندِ عقدی هم به فراستِ "دین" است و اجبارِ "شرعی بودن". والّا چاره ی این بامبول ها را که لیبرال جماعت خیلی زودتر پیدا کرده اند و زده اند زیرِ رابطه ی جدی، شبی و زفافی و فردای ش هر دو غریبه،، هر کس روانه ی کوچه ی علی چپِ خودش. ... از همین حیث هم هست که "شرقی" از "غربی" غریب تر است و تنهاتر. چه طور؟ این طور که غربی را بالأخره اختیاری در تنهایی هست، اما شرقی اگر تنها باشد، به اختیار نیست، به همان جبرهاست که گفتم. نمونه ی ساده اش این که "تو خودت چند نفر داری که باهاشان دردِ دل کنی؟". من یکی که هیچ. خویشی و خانه واده ای که گوشِ شنفتنِ هم خانه اش را نداشته باشد، لولوی سرخرمن است. مثلِ هم سایه گیِ ام روز، که در هیچ "هم"ی " با خانه ی بغلی اش مشترک نیست، مگر یک دیوار و صدایِ گوش خراشِ میخی که گه و گاه به این دیوار مشترک کوفته می شود.

به من اگر باشد، همین رسمِ بی مهابایِ غربی را برمی گیرم. که هم غمِ کم تر دارد و هم تنهاییِ کم تر. که غربی گرچه که "حرمت" ِ شرقی سرش نمی شود، اما برایِ زنده گی است که زنده گی می کند، نه برایِ شعارهای صدتایک غازِ هر ریش سفیدِ درویشی که تنها رسمِ طهارتی را می داند و بس.

خیلی درد است این که در جمع باشی و تنها. همان به که مدت ها تنها باشی و به اندازه ی یک شب-تنها یک شب- کسی باشد که کَسِ تو باشد. ... این مدلِ زنده گی را می شود مدلِ دوستی نامید، عکسِ زنده گی های خانه واده گی که اساس شان "تحریم" است و "سلب". همین.         

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* توضیح: خون واده چیزی است که بعضِ ما ایرانی ها در آن عضویم، به جایِ خانه واده؛ چیزی که ما در تشکیلِ آن هیچ سهمی نداشته ایم.

سجاد پورخسروانی
۱۶ خرداد ۹۳ ، ۲۰:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره ها]




غذا یکی از صادرات فرهنگی هر کشور است. یکی از نقش های رسانه همین است1 اصلاً: به رخ کشیدن ذائقه. هر فرهنگی داعیه ی این را دارد که در حوزه ی پنج حس به ترین ذائقه را دارد: در حوزه ی حسِ بویایی، حسِ چشایی، حسِ بینایی، حس شنوایی و حس لامسه. مجموعِ این ها در هر فرهنگی منتج به محصول می شود. از حسِ بویایی اش در صنعتِ عطرسازی، محصولات خوراکی، محصولات به داشتی و هر چه که بویی داشته باشد استفاده می کند. در صنعتِ پوشاک ش، در صنعتِ پارچه و لوازمِ منزل و چه از آن حس لامسه ی نابی که معتقد است مختصِ فرهنگِ اوست بهره می برد. در رابطه با حسِ شنوایی به ترین موسیقی و اصوات و چه. در حوزه ی بینایی هم، از زیبایی محیطی بگیر تا معماری و رسانه های تصویری و مُد و صنعت خودرو و ... هر چه. چشایی هم که نطق ش رفت. و این ها نه فقط برآورنده محصولِ تک که ترکیب شان شکل دهنده به ماده ی زنده گی یک ملت. حالا باید دید که "ما"، با آن داعیه ی کلفتِ "صدورِ انقلاب" از چه محصولی برای صدور حرف می زنیم؟! 

ــــــــــــــــــــــــــــــ

  1. سریالِ جواهری در قصر را ببینید. همه ی روایت های تصویری ای که به نوعی سفره را و مسئله ی غذا را نشان می دهد ببینید. لحظه های به نظر ناگریزِ سینمایی را که برای قاب گرفتن دیالوگ ها و رفتارهاست ببینید، که از چه چیزهایی پر شده. ... دست تان می آید چه می گویم. 
سجاد پورخسروانی
۰۷ خرداد ۹۳ ، ۰۰:۲۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره ها]






      "خدا" از دایره ی مسئله های بشرِ مدرن خارج شده است(حالا کاری ندارم این که دایره ی مسئله های بشر کوچک شده یا چه). توی این پارادایم خدا دیگر مسئله نیست. بود و نبودش بیش از این که اثبات بردار باشد یا انکار بردار، دچارِ بی تفاوتی شده. اگر روزی ملت ها و اعتقادات بر سرِ وجودِ او دعوا داشتند، حالا مهم ترین وجه شبه شان همین بی اعتناییِ به مسئله ی خداست. یعنی شاید باشد، در گفتارِ هر روزه و مراودات هر روزه. نرخِ قسم ش حتی شاید بالا هم رفته باشد، اما متضمن هیچ مسیری نیست. منشِ خاصی را فراهم نمی آورد. این که بشر در مراوداتِ هر روزه اش، توی شعارهای هر روزه اش، توی نشانه هایِ هر روزه اش، کلمه ای به نامِ "خدا" را دارد این لزوماً به این معنا نیست که هم چه اعتقادی هم به وجود او داشته باشد. حتی اگر به لزوم ش هم باور داشته باشد، باز به این معنا نیست که باورش دارد. ... چون دیگر مسئله خدا نیست. مسئله باورِ به خدا نیست. مسئله-نمی دانم چیست-،  هر چه هست دخلی به او پیدا نمی کند. پولِ تویِ حسابِ آدم ها را خدا مشخص نمی کند. بختِ آدم ها را ... شاخصِ بورس را این خدا نیست که بالا و پایین می برد، کارِ وال استریتی هاست. این خدا نیست که آدم ها را از مرگ نجات می دهد، این ایربگ است؛ گیرم که مسلمانی و گیرم که نمازت به راه، اما پراید سوار می شوی ... و پس این ربطی به خدا ندارد. خدا آنتن نیست، خدا بنزین نیست، خدا وایرلس نیست، نمی دانم خدا هر چه که دغدغه ی انسانِ مدرن است نیست، هر چه که انسان مدرن با آن روزگار می گذارند. خدا امنیت نیست ... خدا نیست، خدا مسئله نیست، چون از دایره ی دغدغه های آدمی خارج شده. ...

      مسئله این جاست که یک زمانی می رسد، برای هر شهروندِ جامعه ی مدرن، که با همه ی استدلال های ش نمی تواند باز مؤمن به خدا باشد. نمی تواند باورش را به خدا و هر چه فرضِ خوب است حفظ کند. چون دیگر از مرحله ی ایمان یا انکار گذشته و به وادی ای پای گذاشته که دیگر در آن "خدا" مسئله نیست. شاید توی سؤال های ش باشد، اما مسئله نیست(و خدایی که در مسئله بمیرد، در سؤال زنده نمی شود.). صورت مسئله بود و نبودِ او نیست، که حالا بخواهی باقیِ اوقات ت را به نافِ خوش آمد یا بدآمدِ او ببندی و پرهیزکار شوی. خدا در زنده گیِ شهریِ آدم ها جایی ندارد، نقشی ندارد. این مرحله ی بی تفاوتی1 است. بشر در میانه ی زمانه ی "بی تفاوتی" است(مثلِ جامعه ی آمریکا که بود و نبودِ خدا چیزی از   لیبرال شان نمی زند2) و این بی تفاوتی تازه با "خدا" شروع شده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

  1. خداباوری اساساً پایه ی اخلاقِ جمعی است. نه این که در خلقِ فردی جایی نداشته باشد، اما نمودِ اصلی اش در امکانی است که ما اسم ش را "جمع" می گذاریم. یعنی اول باید عده ای باشند-بیش از یک نفر-  که بشود مجموعه ی کنش ها و واکنش های خلقی را میان شان به وجود آورد و به سنجه ای سنجید. غیر از این، آدم چه طور می تواند "تنها" دچارِ بداخلاقی شود؟ پس بی تفاوتی در نسبتی به نامِ "خدا" یکی از برکاتِ "تفرد" است به گمان م. انسانی که به جمع نیاز نداشته باشد-چون سیستم حاجات ش را برآورده می کند-، پس به خدایی که تقابلات  این جمع را تنظیم می کند هم نیازی ندارد. طرف از خودش می پرسد: آیا خدا برای ادامه ی زنده گی لازم است؟ جواب می آید که "نه". پس چه نیازی است که ... ؟  

  1. بشمار: اسلامِ آمریکایی، مسیحیتِ آمریکایی، یهودیت آمریکایی ... و از فرهنگ های دینی: ایرانیِ آمریکایی، هندیِ آمریکایی، چینیِ آمریکایی، ژاپنیِ آمریکایی و ... و ... و ... . 
سجاد پورخسروانی
۳۱ فروردين ۹۳ ، ۲۳:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[روزنگاره]





  • دیوانه فردی است که به یک واقعیت، غیر از واقعیتِ  اکثریت قائل است. با این حساب آیا نمی شود گفت که اکثریت، "دیوانه های اکثریت"ند؟

خیلی مَردند. دیوانه های اقلیتی که وقتی ول شان کنی با سر می کوبند توی دیوار. انگار که یک چیزی از درون آرامش شان را بر هم ریخته. انگار یک چیزی یک جایِ آن تنِ زار است که می خواهد خودش را از سر خالی کند. می خواهد بریزد بیرون و هی کند به دویدن. ... "چه کار می شود کرد وقتی هیچ کاری نشود کرد؟ وقتی چهارستونِ بودن ت میخ باشد به تن و تو نتوانی از آن فراتر روی؟" ... به نظرم این جوابی است که این دیوانه ها به سؤال می دهند: "به درک! جربزه دارم، سرم را می کوبم به دیوار". ... کاش، ما دیوانه های اکثریت هم کمی از این جربزه داشتیم. که وقتی تنگ، بودمان را حسِ خفه گی گرفته، یا حسِ مبهمِ حبس، یک جوری، از ساده ترین راهِ ممکن هم که شده، بزنیم زیرِ همه چیز. بزنیم و بگریزیم. زمانی که سخت طناب پیچ شده ایم یا سر و ته مان کرده اند توی یک بشکه ی تاریک که بوی کثافت می دهد. وقتی که آن حس تا مغزِ استخوان مان ریشه می دواند و لمس می کنیم آن بودِ جنبده را که از درون می خواهد پوست مان را بکند و به بیرون راهی شود. آن حسِ شکاف، آن حسِ شکست، آن حسِ ترک که صدای ش را سینه مان می شنود. ... ما دیوانه های اکثریت اما، عادت مان این است که دل خوش کنیم به وعده های تنه ای که وظیفه ی آرام کردن مان را دارد. و گاهی آن قدر این کارش را -با درد- خوب انجام می دهد که اصلاً اصلِ درد یادمان می رود. "غلط می کنم"ی می کشیم زیرِ هر چه فکرِ فرار است و خو می کنیم به چیزی که هستیم.

... راست ش را بگویم: من و تو از این حسِّ حبس می ترسیم. من و تو از مهلتِ فرار می ترسیم. من و تو از فرصتِ دیوانه گی می ترسیم. ... من، تو؛ برای همین هم هست که اکثریت شده ایم. همین.    

سجاد پورخسروانی
۲۳ اسفند ۹۲ ، ۱۴:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




پذیرفتنِ ضعف به کدام وجه انسان برمی گردد؟ خویِ طبیعی و حیوانیِ او یا وجهِ عاقله و انسانیِ او؟ که اگر خویِ طبیعی است، بگوییم به سانِ قوانینِ بقاء؛ و اگر خویِ عاقله ی اوا، ربط ش دهیم به "پذیرش واقعیت". ... اما آیا وجهِ سومی در انسان نیست؟ وجهِ لج بازی که با همه ی نشدن ها سرِ ناسازگاری داشته باشد؟ وجهی که به همه ی "نه"ها نهِ غرّایی بگوید؟ وجهی که "بود" ِ انسان را با "کم بود" ِ انسان برنتابد و مدام در پیِ چیزی باشد که خویِ طبیعی و عاقله ی او انکارش می کنند؟ خویِ آمال، خویِ خواهش ها و تمناها، خویِ خیال پردازی های ناممکن. خویی که وقتی انسان گفت نمی توانم یک کشیده ی بی مقدمه بخواباند توی گوش ش و بلند بگوید که "تو غلط می کنی که نمی توانی!". خویی که نمی خواهد بپذیرد این که انسان گاهی -یا شاید هم اغلب- تحتِ سلطه ی چیزهایی ورایِ اراده ی خودش قرار می گیرد، و هیچ گریزی از آن نیست؟ خویی که کندیِ گوش و کم رمقیِ چشم و ملولیِ قلب و رنجوریِ تن را نه به حسابِ جبر می گذارد و نه به حسابِ مسلمات؛ بل که رو می کند به آینه و انگشتِ نتوانستن ش را صاف می گیرد به سمتِ فردِ تویِ آینه و با چشمانِ متأسف تنها او را مقصر می شمارد وبس؟ ... خویی که ... کار دستِ انسان می دهد. خویی که خاک را برای انسان تنگ می کند. هان؟ یک هم چو خویی وجود ندارد؟ خویی که تن آسا نباشد و نگذارد اجاره نشینِ تن هم به چنین چیزی مبتلا باشد؟ ... خویی که به معجزه باور دارد. خویی که -شاید- بیش از هر خویِ دیگر به "خدا" اعتقاد دارد. و خویی که تنها تمنای ش از اوست. خویی که نبود را به بودِ دست و پا شکسته ترجیح می دهد؟ ... و خویی که هر چند مبارز است، اما گاهی "ناامید" می شود. ...

نمی دانم، ... از این خوی ها این روزها،  کم روی دیده ام که نمایان کند. فعلاً -علی القاعده- به همان خویِ ضعیفه بسنده می کنم! همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۹ بهمن ۹۲ ، ۰۴:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه