روزنگاره ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «روزنگاره ها» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




تمدن هر ارزشی را در سیستمِ حقوقی اش تعریف می کند. چیزی به نام "درست" سوای از "سیستم" وجود ندارد. مسئله درباره ی "انسانِ خوب" بودن نیست، درباره ی انسانِ حقوقی ای است که موظف به بودنی در سیستم شده. یک پلیسِ خوب کسی است که مجرمِ تمدنی را دست گیر کند؛ این که آن مجرم، در جرمی که انجام داده چه قدر صلاحیت حقیقی داشته مهم نیست. این که "او" چه کسی است و چرا -به چه دلایلی- مرتکب جرم شده، مهم نیست (مگر در کشفِ مجرم، و نه کشفِ صلاحیت). از طرفی یک کشیش خوب کسی است که حتی برای یک هیولا هم طلب بخش ش کند. یک دکتر خوب کسی است که جانِ آدم ها را(و ایضاً جانی ها را)، بی توجه به این که چه قدر صلاحیت بودن دارند یا نه،  نجات دهد. یک سرباز خوب کسی است که مطیع باشد، بی توجه به این که فرمان چه قدر ثواب است. یک روشن فکرِ خوب کسی است که سرکش باشد، بی توجه به این که در چه زمانه ای و در میان کدام مردمانی زنده گی می کند. این ریختی ها تمدن برای هر کس نقشی ریخته و به خوب بازی کردنِ آن نقش ملزم شان کرده است. این جوری، حتی می توان یک اعدامی خوب داشت: یک اعدامی خوب عبارت است از موجودِ تنفربرانگیزی که تنفربرانگیزی اش را خوب بازی می کند که جلاد خوب بتواند بدون دغدغه ی خاطر لگدِ به چهارپایه ی عمرِ طرف بزند و ... . این جوری هاست که آدم در تمدن تعریف می شود. این جوری هاست که "آدم" در عدمِ "آدمیت" و با "تمدن" تعریف می شود. این جوری هاست که آدم ... .   

سجاد پورخسروانی
۱۷ شهریور ۹۳ ، ۲۳:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




درست زمانی که داری تلاش می کنی که راست ش را بگویی، درست زمانی که فکر می کنی راست گویی یک فضیلت است، درست زمانی که انتظار داری نتیجه ی ثوابِ این راست گویی خودش را نشان دهد، پی می بری که آدم ها چه قدر از "راست"ها می ترسند و چه قدر دل بسته ی "دروغ"ها هستند.

  • من برای تو چه ارزشی دارم؟
  • اگر راست ش را بخواهی، هیچ!
  • نظرت درباره ی کارم چیست؟
  • راست ش را بخواهی، به نظرم مزخرف است!
  • تو درباره ی من چه فکر می کنی؟
  • راست ش را بخواهی، فکر می کنم "احمقی"!

هیچ کس تابِ شنیدنِ راست را ندارد. و نقضِ این- که گوشِ عالم را کر کرده- خود بزرگ ترین شاهد این مدعاست:

  • دروغ بد است ...
  • دروغ گو دشمنِ خداست ...
  • دروغ گویی اعتماد آدم ها را نسبت به هم از بین می برد ...
  • دروغ چرا؟

دروغ چرا؟ وقتی توی خانه ای هستی که اهل ش، اهلِ شنیدنِ "راست" نیستند، وقتی همه به دروغ بیش تر تمایل نشان می دهند، پس آیا نباید این نتیجه را گرفت که اهالیِ آن خانه دروغ را -گیرم که تلخ باشد-  بر راست ترجیح می دهند؟ این خانه شهر است، این خانه ملت است، این خانه بشر است ... . و تو هنوز می گویی که باید راست ش را گفت؟! ما به طرق مختلف طلبِ دروغ می کنیم و بعد می گوییم دروغ چرا؟ قیافه ی زهوار در رفته مان را می گیریم سمتِ جماعت و می پرسیم: "چه طور است؟"، بعد می گوییم دروغ چرا؟ اخلاقِ گندِ دیگران را تحمل می کنیم و می گذاریم در همین غفلت مدام باشند و بعد می گوییم، دروغ چرا؟ با یارو سرِ جنگ داریم، آن وقت هر گاه که هم دیگر را می بینیم دو ساعت سلام احوال پرسی می کنیم و دولا راست می شویم و اخلاقِ منافقانه را رواج می دهیم و بعد می گوییم دروغ چرا؟ ... دروغ طبیعت آدمی است. دروغ، بزرگ ترین گریزگاه آدم از حقیقتِ دنیایی است که در آن زنده گی می کند. ... آن وقت، تو هنوز که هنوز است می گویی باید راست ش را گفت؟!

سریالِ How I met your mother، یک شخصیتِ ناجوری دارد به نام بارنی؛ هر دفعه که این بابا می خواهد دختری را تور کند، شروع می کند خالی بندی در مورد این که کیست و چه کاره است و چند ساله ... یک بار، همین اتفاق برایِ خودش می افتد، گیرِ پیردخترِ سی و پنج ساله ای می افتد که ادعا می کند بیست و چهار ساله است. این بابا هم قبول می کند و می روند سراغِ زفافِ آمریکایی. کارشان که تمام می شود، دوستِ بارنی برمی گردد و به ش می گوید که "می دونی دختره چند سال ش بود؟" بارنی می گوید " بیست و چهار سال"، طرف دست ش را می گذارد روی شانه ی بارنی و با خنده می گوید: "نه خیر داداش، یارو سی و پنج سال ش بود". بارنی، مات ش می زند، گردن ش قرمز می شود و اجزایِ صورت ش را با حالت خشم جمع می کند، تویِ بیننده با خودت می گویی که الآن همه ی جد و آباء دختر را به فحش می گیرد، اما بارنی بلند می شود، یقه ی رفیق ش را می قاپد، یک مشتِ گره کرده اش را روی صورت ش می گیرد و می گوید: " چرا راست ش را گفتی مردیکه؟!"  

سجاد پورخسروانی
۰۵ مرداد ۹۳ ، ۲۳:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




نویسنده ها از دنیایِ خودشان می نویسند؛ دنیایِ آدم های خودشان. و وقتی این دنیا و آن آدم ها،  فاقد هر گونه ارزش شود، وقتی نیارزد، وقتی که بودش به نبودش شرفی نداشته باشد، وقتی نویسنده لطفی در دوامِ این دنیا نبیند ... خب دیگر نمی نویسد. همین. این جوری هاست که یک نویسنده دیگر نمی نویسد، هیچ تفضیلی هم لازم ندارد. وقتی نویسنده نمی نویسد که دیگر دنیایی برای نوشتن نداشته باشد ... . وقتی نویسنده نمی نویسد که نویسنده با دنیای ش و آدم های ش مرده باشد. وقتی یک نویسنده نمی نویسد که "مرده" باشد. و این مرگِ مؤلفی است که به هیچ کدام از معیارهای تفسیر متن ربطی ندارد. اصلاً به متن ربطی ندارد، که مؤلفی که بمیرد، با متن ش می میرد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




سالم بودن یک فرض است که هم چین صحتی ندارد. این را چندین و چندبار باید برای امثالِ منِ سابق تکرار کرد. محدوده ی سلامت را در هر فرهنگ، اکثریت معلوم می کنند. تو بگو عوام. زنده گیِ سالم، فکرِ سالم، تنِ سالم ... این ها همه فرضِ نسبی از درستیِ یک چیز است. فقط فرض است. حتم نیست. چیزی است که آدم ها پیروِ آن می شوند، نه واقعیتی که در یک مقیاسِ درست، آن چیزِ نامعلوم-سلامت- را نمره گذاری کند. شاخصِ سلامت، فرض است. همین. ... و این همین را کاش خیلی زودتر از این ها فهمیده بودم، خاصه در مواجهه ی با آدم هایی که به گمان م سالم زنده گی نمی کردند، و هم الآن دارم به شان غبطه می خورم. آخر که سالم زنده گی می کند که ما؟

سلامت هم یک امرِ لمس نکردنیِ نامعلوم است که ما برای خودمان انگار کرده ایم. سالیانِ سال با آن زنده گی می کنیم و یک روز، ناگاه، وقتی رشته از دست مان در می رود، می فهمیم ش. لعنت به این معناشناسی های بی سر و ته. تا آن جا که من فهمیده ام، هر تعریف از سلامت، تنها سودی است که به جیبِ یک فرهنگ ریخته می شود تا ثباتِ مدل زنده گی اش را تضمین کند. سلامت سوری است که توی ماخالدونِ هر کس، ناقاره ی خودش را دارد. همین. 

سجاد پورخسروانی
۰۴ مرداد ۹۳ ، ۱۷:۵۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




جلسه ی دفاع، بیش از این که یک جور جشنِ فارغ التحصیلی باشد، یک جور ترحیمیه ی "دانش جو"یی است. ام روز، روزِ این ترحیمیه بود. من ایستادم، دست به سینه، فاتحه ام را خواندند و از دانش گاه بیرون م کردند. ... وحالا، همان شده که می ترسیدم: "نمی دانم چه کنم"! بی شأنِ دانش جویی نمی دانم چه کنم. بی آدم هایی که چهارسال باهاشان زنده گی کرده ام نمی دانم چه کنم، بی مُدلِ زنده گیِ این چند سال نمی دانم چه کنم، نمی دانم بدون بابک، بدون داود، بدون همین ها که اسم شان را رفیق می گذارند یا که آشنا ... باید چه کنم، نمی دانم بدون آن ها که "استاد" صداشان می کردیم،  باید چه کنم، نمی دانم بدونِ استاد شبانی، بدون استاد بذرافشان، بدون استاد محبوبی، بدون استاد شعله سعدی، بدونِ استاد دادی، بدون استاد آزرمی، بدون استاد محمدی نژاد، بدون استاد غیثی... بدون خانم مسلمان، بدون خانم خواجه، بدونِ همه ی کسانی که این سال ها هر روز صبح، توی راه پله یا راه روهای کتاب خانه، توی آشپزخانه ی خواب گاه یا سلفِ نهارخوریِ دانش گاه سلام شان می کردم، چه کنم. نمی دانم بدون "سلام"ها، باید چه کنم. نمی دانم باید چه کنم با "حسرت" های م، نمی دانم باید چه کنم با چیزهایی که -همه ی چیزهایی که- پشتِ دربِ این دانش گاه جا می گذارم ... 

... ام روز، همان ها که قرار بود هوای م را داشته باشند، پشتِ سرم ایستاند، شادباش دادند، تبریک گفتند، برای م کف زدند و دسته جمعی -بدون این که حتی بگذارند یک دلِ سیر، درست و حسابی گریه کنم- از دانش گاه بیرون م کردند ... بی هیچ عرضِ تسلیت. همین.  

سجاد پورخسروانی
۲۵ تیر ۹۳ ، ۱۹:۳۴ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه