روزنگاره ها :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۸۳ مطلب با موضوع «روزنگاره ها» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]





از ویژه گی هایِ "قهرمان پردازی"ِ غربی یک این که قهرمان ها قابل تکرار شدن نیست ند. و خب چرایی این وضع هم که مسلم. غرب که مرض ندارد عملاً برای خودش دشمن بتراشد و شورشی درست کند که مثلاً لباسِ خفاشی بپوشد و توی خیابان مجرم های ش را مجازات کند. یک بخشی از تحققِ مدنیت غرب به احقاقِ حقوقِ مجرمین است. مهم است برای غرب این که "مجازات گر" و "Punisher"، نظامِ غربی باشد. چون این جوری مرجع یت مالِ او می شود. لذا ترسیدن را بخشی از حقوقِ مسلم خودش می داند. حالا فرض کن آدمی را که نترسد. این خطرناک است. برای غربی جماعت، سرباز ساختن هم با اصلِ ترس هم راه است. از اصولِ قدرتِ غربی ترس را بر خویش روا داشتن است.

با این حساب پس چرا نظامِ سکولاریته ی غربی نزدیک به یک قرن است که مثلاً صنعتی به نام کمیک استریپ دارد؟ هان؟ چرا بخشِ اعظمِ سینمای هالی وود قهرمان پروری است. حتی در سریال هاشان هم این مشهود است. از قهرمانانِ دله دزدِ بانک زن بگیر تا سوپرهیومن های لباس مخصوص پوش تا همین مأمورینِ دولتی و امنیتی شان. آن نظام این ها را در دامنه ی تولیدات فرهنگی هنریِ خودش جا داده، اما اگر یکی از همین ها از عالم قصه بیرون بیاید و قصدِ تکلیف کند چنان به تبِ گرفتن ش می افتند که نگو. پس دوباره این سؤال: "چرا نظامِ فرهنگیِ غرب به قهرمان پردازی(به شیوه ی خودش) دست می زند؟"

جواب در خودِ سؤال هست. کافی است سفارش دهنده ی این تولیدات را پیدا کنیم: فرهنگِ غرب. این فرهنگِ غرب است که با دست آویز قرار دادنِ سلولِ جامعه ی غربی (فرد) و بعد تبدیلِ او به کسی که داستان ها را خوش بیاید، خودشان را آرایش می کنند. قهرمان های داستان های غربی آدم هایی اند که به غایت "آدم ند". یعنی یارو سوپرمن باشد یا چه، فرقی ندارد با مثلاً هم سایه ی بی بخارش. قهرمانِ غربی-برعکسِ قهرمانِ شرقی-  کسی نیست که مدت ها گوشه ای به خودسازی مشغول بوده باشد و حالا با "روحی آرام و قلبی مطمئن" آمده باشد به کارزارِ نبرد و "امر به معروف و نهی از منکر"! قهرمانِ غربی عصبانی می شود، خوش حال می شود، ناراحت می شود. شهوت در قهرمانِ غربی نه تنها نمرده، بلکه ی قوه ی باءِ او یکی از جذابیت هایِ اوست. قهرمان گول می خورد، حتی می ترسد. حتی گاهی به وظیفه اش پشت می کند و فرار می کند. نامردی می کند گاهی. کلک های نامروتانه می زند. نارو می زند. فحش که چه عرض کنم، بی لاخِ عملی می دهد و دیگرها. درست مثلِ یک آدمِ معمولِ غربی. خیلی از این قهرمان ها از لحاظِ اجتماعی منحط شده اند اولِ کار و آخرش به دامانِ گرمِ جامعه برمی گردند. عاشق می شوند، الکل را کنار می گذراند، سیگار را به حدِ متعارف می رسانند و مثلاً جای گزین ش فلان محصولِ توصیه شده ی غربی را برمی گزینند. پس قهرمان پیش از هیرو بودن، یک غربی است. یکی غربی فرهنگ است. (حتی اگر آسیاسی باشد و آفریقایی و چه) اما در کنش و توان و همت، با دیگران منی صد توفیر دارد. فرهنگِ قهرمانِ آمریکایی قابل تعمیم است اما عمل ش نه. و این دقیقاً همان چیزی است که خطرِ "قهرمان" را از "قهرمان پردازی" می گیرد. یعنی مردم همه قهرمان را دوست دارند و با او "هم فرهنگی" می کنند، اما هیچ کس دوست ندارد و حاضر نیست که "قهرمان" باشد. همه از مدلِ لباس و مو و گفت و کردِ قهرمان تقلید می کنند؛ همه مشروبِ مورد علاقه ی او را می نوشند و سیگارِ مورد علاقه ی او را می کشند، اما مثلاً هیچ کس حاضر نیست، دو ماه از کار و زنده گی اش را تعطیل کند که فرضاً برود باش گاهِ کاراته تا کلکِ مزاحمانِ محلی را بگیرد. در تبلیغِ قهرمانِ غربی کسی جَنَمِ قهرمان بودن پیدا نمی کند، تنها چیزی که این وسط پیداست، فرهنگِ قهرمان است. همه بلد می شوند که مثلِ او ناراحت شوند و در خودشان بروند، همه مثلِ او تویِ تشک می روند. گاهی محاوراتِ جدی هم منطقِ آن قهرمان را پیدا می کند، اما در حادثه های امکان آفرین هیچ کس دوست ندارد که قهرمان باشد. در نمایشِ قهرمان جوری هزینه ها آورده شده که هیچ کس را جرأتِ پرداخت شان نباشد. یک قهرمانی "زن و بچه"اش مرده؛ یکی دیگر محکوم است به تنهایی؛ یکی دیگر باید "درد"های بسیاری را تحمل کند؛ یکی دیگر تا چندماهِ دیگر قرار است بمیرد؛ یکی دیگر آن قدر گم نام است و بی کس و کار که حتی جنازه اش هم ممکن است روی زمین بماند؛ یکی دیگر آن قدر عذاب وجدان دارد که شب ها مجبور است نشسته بخوابد؛ یکی دیگر زیرِ بالشت ش هشت نوع اسلحه ی دفاعی و هجومی قرار دارد؛ یکی دیگر برایِ قهرمان بودن مجبور است در خفا قهرمان باشد و در عموم قهرمان ستیز؛ یکی دیگر رفیق ش را به خاطرِ مردم می کشد؛ یکی دیگر ... و الخ. پس بهایِ قهرمان بودن در رسانه ی غربی بالاست. قهرمان اگر که قرار باشد به دنیایِ واقع پای بگذارد می شود "تروریست"؛ می شود اول "Public Enemy"ِ ایالاتِ متحده. می شود مشکلِ امنیت اجتماعی؛ می شود مشکلِ امنیتِ ملی. و این یک تضمین است، پس تنها چیزی که از او قهرمان قابلِ تعمیم می شود فرهنگِ آمریکایی است که در یک فردیتِ خاص به خاصه گیِ فرهنگی می رسد. همین.

و الّا آمریکایی جماعت اگر در یک دعوایِ ظالم و مظلوم هم که وارد شود "غلط کرده" است و "مگر مملکت پلیس و قانون ندارد؟". قهرمان، بیرونِ دنیایِ قصه ها "یاغی" است و "کله خر".

بعد هم این که قهرمان همیشه نماینده ی تمامیتِ و مشروعیتِ سکولاریسمِ سرمایه داری است. هر شعاری هم که بدهد، در عمل مروجِ آن نوع نگرش است و جالب است این که در رسانه ی تصویری چیزی که آموزش داده می شود و تأثیری که می افتد از  پروسه ی "اندیشیدن" نیست، بل از درِ اخلاق است و فرهنگ. ایدئولوژی تا در قالبِ فرهنگ درنیامده باشد، نمی تواند ایمیجی شود به حبّ و بغض آفرینی های فردی. برعکسِ کتاب، اصلِ پذیرفتن یا نپذیرفتن(ِ منطقی) بر سینما و تلویزیون و چه مفروض نیست، بل چیزی که فرض است فعل است و انگاره های فرهنگی. نظامِ رسانه ایِ قهرمان، نظامِ شعوری نیست، نظامِ تعلیمی است. پس قهرمان پیش از صاحبِ فکر و ایدئولوژی بودن، صاحب خُلق است و ادب(در معنایِ کلیِ آن).

دیگر این که قهرمان اول در "فرهنگ" حل می شود و بعد تظاهر می کند. بنا براین فرهنگی غربی از قهرمان ستیز ترینِ فرهنگ هاست، و پس در این نوع قهرمان پروری شان بیش از این که قهرمان پذیر باشند، قهرمان گریز و قهرمان هراس ند؛ نمی توانند قهرمانِ ملی داشته باشند، چون فرهنگِ ملی شان، مجرم صفت است. بر پایه ی سواری گرفتن و بر جسمِ دیگری پای گذاردن است. یعنی در یک کلام امپریالیسم ند. همین.    

سجاد پورخسروانی
۲۹ خرداد ۹۲ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




آدم فیگورمأبِ خودالیت دانی چون من همیشه دیر می رسد. فکر می کند دارد رندی می کند و به قولی خودش را از این دعواهای الکنگیِ سیاست بیرون نگه می دارد؛ فکر می کند دارد مثل همه ی این فرصت شمارهای روزگار، انتظار لحظه ی مناسب را می کشد که "همه غلط کرده باشند" و "او چیزی نکرده باشد" و پس "غلط هم نکرده باشد" و پس "درست دست ش باشد"؛ فکر می کند که بفروش بورس است و منتظر لحظه ی مناسب تا نان ش را به نرخِ روز درآورده باشد؛ فکر می کند که هواشناس خوبی است و منتظر وزیدنِ بادهای مناسب تا گوزِ موافق بکند و ... اما، ... اما واقعیت این است که معمولاً اتفاقی که می افتد در این مردد بودن ها،  دیر رسیدن یا اصلاً نرسیدن. چیزی که خوب از عهده ی گفتن ش برآمده است این آقای "سعید جلیلی". ماجرایِ این انتخاب هم مثلِ باقی دیر رسیدن ها.

بنا داشتم این بار درست حسابی با خودم کنلنجار بروم تا درست حسابی یک نفر را انتخاب کنم. گیرِ مصلحت افتاده بودم، مثلِ باقی رفتارهایی که از خودم سراغ دارم. آن قدر توی این بیا بروها خجل شده ام که حقارتِ شکست دیگر برای م جرأتی باقی نگذاشته. کاش حداقل آدم باآبرویی بودم که این قدر آبرواندیشی کردن و مصلحتِ پریستیژ را رعایت ... و... و .. و: از همین حرف ها،  که "من دیر رسیدم و حالا متنبه و ... چه". اما اصل مطلب این که،  هر چه پیش تر می خواستم بی گفت بمانم و بی تبلیغ برای رئیس جمهورِ آینده،  که آیا چه کاره بشود و چندمن کیسه ... اصل مطلب این که، هر چند پیش ترها گرفتارِ ادایِ روشن فکری بوده ام و التقاطی مذهبی و (البت هم چنان م) ... اصل مطلب این که، هر چند قالی باف را نماینده ی "هاشمی" می دانم ومثلاً  سازنده گی و آمدن ش را متضمن به سامانیِ کوتاه مدتِ اقتصادیِ این کشور ... اصلِ مطلب این که، هر چند روحانی را نماینده ی اصلاحات می دانم و آمدن ش را نویدِ آزادیِ سیاسیِ -لیبرالیسمی- و به دنبال ش کمی گشاده گیِ فرهنگی ... اما ... اما ...  اما نمی توانم جلویِ انصافِ دل م را بگیرم و آن چه را که درست می پندارم نگویم. آخر این آینده ای نیست که دوباره بشودش به دست آورد و مگر نه این که "سرگذشتِ هیچ قومی نوشته نخواهد شد الا به دستانِ خودش؟!"(با کلی تحریف!) ... پس بگذار بی پیچِ این همه گنگی و کلمه، صاف صافِ  حرفم را بزنم:

  • برای م مهم این است این  که جلیلی رئیس جمهور آینده ام باشد.

مردی که با آمدن ش اتفاقاً قرار نیست به این زودی ها مصیبتِ اقتصادی رام شود، اما این برایِ آینده به تر است. مردی که با آمدن ش برای اولین بار روی کردِ فرهنگی به این ملک رو خواهد آورد و این برای آینده به تر است. مردی که خودش را عالمِ قادر نمی داند و به عالمِ قادر و ولی امرش اقتدا می کند برای همیشه و هر چه. مردی که ساده است، اما ساده لوح نیست؛ آرام است اما بی خیال نیست؛ کم حرف است اما بی درد نیست. آدمی که ماشین ش پراید است، یک پای ش مصنوعی است، سرباز است و وقتی که قرار باشد رئیس جمهور هم بشود، ادای وظیفه ی  سربازی می کند،  نه لاف های گنده ی فرماندهی و چه. آدمی که نمی گوید "من می کنم"، می گوید "ان شاءالله". و این برای دنیایی که فکر می کند ریسمانِ همه ی شدن ها در دستِ اوست بزرگ ترین نعمت است: این که کسی باشد و نگاه ش به آسمان. کسی که بیش تر از نشان های روی سینه و افتخارهای آویزان کردنی، به سیاهیِ مهری که بر پیشانی دارد افتخار کند. آدمی که بنده باشد، نه سرور. آدمی که مؤمن باشد نه بروکرات یا تکنوکرات یا دستورالعمل کرات یا دیگرِ کُرات(!)ِ این عالمِ خاکی(!)؛ عالمی که امام مان یادمان به ما شناسانده است.  آدمی که خاکیِ خاکیِ خاکی باشد، بی که نیازی به خم شدن و تکاندن شان حس کند. برای م مهم است این که این آدم بشود رئیس جمهورم و اگر این متن را می نویسم دلیل ش این است که این وجودِ بی صفت م، باز نامتوکلانه سخت لرزِ رئیس جمهور ناشدنِ او را گرفته. می ترسم از این که غیر از او، کسی در این دوره نشان عمله گی دست ش رود و مثلِ بسیاری از آدم های پیشین که می شناسیم از آن عَلَمِ امپراطوری بسازد. می ترسم از این که ریاکارانه این حرف ها نگه دارم تا بعدها پیش دوستان چُسِ "بی طرفی" سر داده باشم. می ترسم که "بی طرف" باشم، یعنی که بی موضع، یعنی که بی جبهه، یعنی که مثلِ وجودم نامبارک م "بی صفت" ... می ترسم از این که "بی صفت"ترینِ این روزگار باشم و پس تا آن جا -یعنی همین یک ریزه جایِ وب لاگ م- می کشم حرف م را:

  • برام مهم است این که "سعید جلیلی" رئیس جمهورم باشد ... .

(آن قدر مهم که به آن سرپستِ فاجعه رضایت دهم!!!!). همین. 

   

سجاد پورخسروانی
۲۱ خرداد ۹۲ ، ۰۲:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]



آدم های ایمن از طبیعت، به یمنِ دامانِ مدنیت، ترس هاشان هم حقوقی شده است نه حقیقی. اصلاً آدم ها را ول کن، همین من و تو:"ما" ترس هامان حقوقی شده است. مثلاً اولین خطری که در هر تصادف خاطرمان را تنگ می آورد غصه ی پریدن رنگِ ماشین است و مچاله شدن جلدش، یا که وسعِ دیه و خسارتی که به گردن مان افتاده. ضرر جانی کلاً خیلی اهمیتی ندارد. اگر به دروغ م نخوانید حتی می توانم بگویم که یک جورهایی لذت هم دارد. بالاخره دست و پایِ زخمی مسبب هر دردی هم که باشد، یک مدت تو را از دستِ وظیفه ی حقوقی ات باز می دارد و گوشه ای از چرخِ تمدن نازت را می کشد، هان؟ اما وقتی مقصرِ یک حادثه می شوی چنان در خودت فرو می روی و ترس ها محاصره ات می کنند که انگار "ارتکابِ کبیره ای"! همان ضررِ مالی را هم که بخواهی غم ش را گِرَم کنی بیش ترش می رود خاطرِ "حقِّ ویزیت" و "صندوقِ بیمارستان" و "خدماتِ سی تی اسکن" و "اجرتِ تزریقاتی" و این دست بلایا! ... اصلاً تصادف به کنار، یارو باباش هم که می میرد، بعدِ هضمِ ماجرا، اول غصه ی هزینه هایِ کفن و دفن است که می گیردش.

آدمی که تویِ تمدن تنه اش به تنه ی"اتفاق" می افتد چنان(حقوقی) می ترسد که خواه ناخوه شروع می کند به "هیچ وقت"های گفتن:

  • هیچ وقت دیگر پشتِ رول نمی نشینم ... ؛
  • هیچ وقت دیگر فلان چیز را دستِ فلانی نمی دهم ... ؛
  • هیچ وقت دیگر برایِ یک آسایشِ ساده از فلان چیز استفاده نمی کنم ... ؛

و همین ریختی بگیر و برو باقیِ راهِ "تمدن ترسی" را که به اسمِ "تأمین" سرمان آمده است. مؤمن ترهاش هم -که ما نباشیم- بعدِ هر تصادفی به تلقین "الحمدلله" بالا می اندازند که مثلاً "... تن مان سالم است ..."، اما در تمدن وندی فرقی نمی کند که تو مؤمن باشی یا نه، هنوز بیش ترین ناراحتی ات از خسرانِ حقوقیِ بارآمده است که دیگر جرأتِ طیِ کردنِ دوباره را نداری. آدمی که پای ش می شکند، هیچ وقت نمی گوید: "دیگر راه نمی روم". آدمی که که دچار گازگرفته گی می شود هیچ گاه از نفس کشیدنِ دوباره دست نمی کشد. آدمی که مسموم می شود هیچ گاه نمی گوید: دیگر چیزی نمی خورم". ... اما آدم هایی که متضررِ تصادفی حقوقی در زنده گی شان می شوند چنان "سگ ترسه" می گیرند که دیگر نمی توانند به همان راحتیِ سابق پشتِ رولِ زنده گی بنشینند. "خسارت ترس"شده اند؛ حال آن که این خسارت هیچ نسبتی با "خسران"ی ندارد که فرمود: "... والعصر. ان الانسانَ لَفی خُسر ...". دارد؟ ... با این حال بیش ترش حساب بری می کنیم و ترس بری.

بشری که ترس هاش حقوقی باشد، حکماً نه ترسی هاش هم (تو بگو شجاعت) حقوقی است. مثلاً سوارِ رنجر می شود(!)... . بشری که ترس هاش حقوقی است، فداکاری های ش هم حقوقی می شود؛ یعنی در جهتِ حفظِ حقوق. چه می دانم مثلاً تهِ ته اش نوبت ش را یکی عقب می اندازد؛ اما دیگر راه به راهِ دفاع از هم کارِ مظلوم ش در برابرِ رئیسِ ظالم ش که نمی برد، هان؟ بشری که ترس هاش حقوقی باشد یک سر "حقوق جو" می شود دیگر، نه "حقیقت جو" و نه برتر از آن "حق جو". دوست داشتن هاش هم حقوقی می شود. نفرت های ش هم. ... و کلاً می شود "هستنده"ی مضمحل شونده ای که با اتمامِ "حقوق"ش کوپنِ "هستی"اش هم تمام می شود. حالا تو هر چه که می خواهی به خیال ت "رفعِ خسران" کن. ... همین.   

     

سجاد پورخسروانی
۱۹ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۴:۰۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]


ما در عصرِ "Showmanism" به سر می بریم. تمثیل های عصرِ حاضر، شومن بوده گی است. آدم های عصرِ ما "شومن" شده اند و "شو شیوه". تلویزیون و هر چه دیدنی است براشان "شو"ست. حال می خواهد "اخبار" باشد یا "گفت و گو" یا "سریال" یا "فیلم" یا اصلاً خودِ "شو". توفیرش در اداهاش هست. والّا ما همان طور اخبار "بیست و سی" را نگاه می کنیم که آکادمیِ گوگوش را(و از انصاف خارج نشویم دومی لطف ش بیش تر است). سخن رانیِ" محمودِ احمدی نژاد" را ما همان قدر جدی می گیریم که  رقصِ پایِ "مایکل جکسون"ِ مرحوم را. ما همه چیز را به مثابهِ یک "شو" می بینیم. و از طرفی این "شوبین" شدن مان کاری دست مان داده که خودمان هم "شومن" باشیم. خودمان شده ایم بازی گرِ شویِ بزرگِ زنده گی. لباس می خریم بابِ دلِ بیننده هامان، تا تویِ چشم باشیم. ماشین می خریم که بیرون ش تماشایی باشد، خانه می خریم که ابهت ش چشمِ اهالی را بگیرد و اصلاً یک پارچه شده ایم ویترین.

پس ما آدم هایِ عصرِ "شومنیسم"ایم؛ و یک از اتفاقاتی که در این عصرِ "شومنیسم" می افتد کم ارز شدنِ ارزش هاست. و مهم نابودنِ چیزهایِ مهم و جدی. و بزرگ نابودنِ انسان هایِ بزرگ. ابهتِ یک آیت الله در نظرمان بیش تر است یا جومونگ؟ ... این جوری، طوری می شود که هر بقّالی به خودش حق می دهد که در موردِ ارزیابیِ رئیس جمهور افاضه کند. نمونه ی مشخص ش اتفاقی است که بعدِ انتخاباتِ 88 در موردِ محبوبیتِ "ره بر" افتاد. و صدا و سیما به خیالِ خودش می خواست با "نمایش"ِ بیش تر ِ ایشان و "به تر"ِ ایشان کار را سامان دهد. غافل از این که این خود دامن زدنی است به تسلطِ نظامِ "شومنیسم". و لابد اگر فردا روز ملت قیافه ی آخوند را نپسندیدند، طلبه بایستی برود سه تیغ کند و ژل بکشد به موهاش و پاپیون ببندد تا آقایان راضی شوند و به عنوانِ نمونه ی موجهِ یک "شومن"ِ تمام عیار بنشانندش جلویِ دوربینِ رسانه شان. ... این بلایی است که دیده باوری سرمان آورده است. چیزی که خیلی وقت است ملتِ موردِ ملامتِ آمریکا دچارش هستند و مثلاً برای انتخابِ شهردارشان به "آرنولد شوارزینگر"ِ ترمیناتور رأی می دهند؛ انگار نه انگار که یارو "بازی گر" است نه مردِ سیاست. این جوری پیش برود فردا پس فردا ما هم بایستی خودمان را برایِ رأی دادنِ به "حامد بهداد" و "نیوشا ضیغمی" کنیم. (ترجیحاً به دومی رأی دهید ...). همین.      

سجاد پورخسروانی
۱۲ ارديبهشت ۹۲ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]


باید کمی در نماهایِ معرف‌مان* بازنگری کنیم. البت کمی که چه عرض کنم ... خیلی. بالاخص در نماهایِ شخصیتیِ این آدم‌های ارزشی که قرارِ نمایش‌شان را داریم. من هم‌چین آدمِ ارزشی‌ای نیستم اما در مقامِ تفاوت گذاشتن میانِ دوجین چیزِ به هم ناچسب که باشد، می‌توانم بفهم‌م که کم‌ارزترین روشِ معرفیِ یک مأمورِ اطلاعاتیِ مسلمان، نشان دادنِ  اولیه‌اش پایِ سیبلِ تیراندازی است. آخر این‌طور دیگر چه فرقی بینِ «قهرمان»ِ منِ مسلمان است با «قهرمان»ِ سکولاریسمِ کاپیتال‌پرست؟ هان؟ ... اگر قرار، پُزِ سلاح دادن است و اسنایپر، که این «جیسون استاتم» قهرمان‌تر است. ... نیست؟ می‌دانید چند هدف را در دقیقه می‌زند؟ ... تازه کارش توی تخت هم بد نیست. بی تربیت؟ باشد. اما ربطِ سبکی که در آن قهرمان‌ش ماچوست با تخت «اگر، آن‌گاه» است. الزاماتِ جامعه‌ی سکولار در اومانیسم است و یکی از افتخاراتِ اومانیسم هم خوش‌کار بودن در تخت(!)

جایِ این احمقانه کپی کردن‌ها می‌شد از ساده‌ترین نماهایِ حتی -تو بگو- شعاری استفاده کرد. مثلِ نماز خواندن. قهرمانِ یک ملت، نماینده‌ی ایمانِ یک ملت است. پس قهرمانِ امتِ اسلام، پیش از به‌ترین تک‌تیرانداز بودن و سینه‌ی مردم را جر دادن بایستی مؤمن‌ترینِ آدم‌ها در دین‌ش باشد. پس نمایِ معرف یک هم‌چو آدمی هم بایستی چیزی باشد در خورِ ایدئولوژی،  نه جلوه‌ای در تقلیدِ هالیوودی.   

ـــــــــــــــــــــــــ

·     نمایِ معرف در سینمایِ کلاسیک به نمایی گفته می‌شود که خصوصیاتِ کلی و اولیه‌ی فضا یا کاراکتر در آن به نمایش درمی‌آید( و معمولاً اولین نماست) . خلاصه: «نمایی برایِ معرفی».

 

سجاد پورخسروانی
۲۳ فروردين ۹۲ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه