.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: روزنگاره]




دی شب یکی از همین فک و فامیل آمدند خانه ی ما. برای اتراقِ شبانه ی مهمان ها، پدر و مادرم اتاق شان را خالی کردند. همیشه وقتی مهمان می آید و اتاق کم می آید پدر و مادرم اتاق شان را خالی می کنند. من اتاق م را خالی نمی کنم، خواهرم هم اتاق ش را خالی نمی کند؛ پدر و مادرم اتاق شان را خالی می کنند. حتی به اشاره هم که شده به من و خواهرم نمی گویند که اتاق مان را خالی کنیم. بعد هم آواره می شوند و یک گوشه ای بساطِ خوابیدن شان را پهن می کنند بالأخره. بعضی موقع ها خواهرم راه شان می دهد به اتاق ش و اکثرِ دیگرِ مواقع توی آشپزخانه ای یا هم چو جایی تشک شان را پهن می کنند. به این می گویند فداکاری؛ احتمالاً. این دو نفر، از این فداکاری ها توی زنده گی شان زیاد داشته اند. همین من و خواهرم به گمان م یکی از همین فداکاری های شان باشیم! به چه جرأتی ما را واردِ این دنیا کرده اند، بزرگ مان کرده اند، و حالا هم دارند با این اخلاقِ سگ مان (شاید نباید جمع ببندم) تحمل مان می کنند. ... اما در کنارِ تمام وجاهتِ این "فداکاری"ها، همیشه یک سؤال است که از خودم می پرسم: "آیا فداکاری کارِ خوبی است؟". و پیش از این که بخواهم یا شما بخواهی به این جواب دهی، مایل م این نکته را یادآور شوم که "همه ی فداکاری های پدر و مادرم به من این درس را داده اند که نباید فداکار بود". یعنی اصلاً چرا؟ به چه دلیلی باید من یا هر کسِ دیگر از این جنس فداکاری ها توی زنده گی داشته باشد؟ برای اعتلایِ بشر؟ مثلاً من باید ازدواج کنم و این ازدواج هم "حتماً" باید مولدِ توله باشد که بشر نسل ش(یا چه می دانم، پورخسروانی نسل ش!) ادامه داشته باشد؟ که چه؟ که آن ها هم به همین وضع؟ که تهِ این تسلسلِ سمج، کلفتیِ آدم اثبات شود؟ یا به زعمِ رفقایِ میمون پندارمان تکامل به جایی که باید برسد؟

غربی -تا آن جا که صدقِ رسانه ای ش می گوید- یک عادت دارد، و آن هم این که معمولاً مهمان ها روی کاناپه می خوابند(مهمان هایی که آن قدر پررو هستند و نرفته اند هتل بگیرند مثلاً). توی چنان فرهنگی -به طورِ معمول-خانه ها برای مهمان داری طراحی نمی شوند. بل که برای ظرفیتِ مشخصی فضاپردازی می شوند. و اگر احیاناً -با اتفاق های نابعیدِ انسانی- مهمانی سر و کله اش پیدا شد، جای ش روی کاناپه است. این را هم میزبان می داند و هم مهمان. یک قراردادِ نانوشته است. چنین فرهنگی ناقلِ یک اندیشه است و آن هم این که نباید جوری زنده گی را طراحی کرد که قرار باشد هر شب ش آدم در آن محیای "فداکاری" باشد. توی چنین فرهنگی به نظرم فداکاری بی معنی است. یعنی وقتی "من" هست و این "من" معلوم نیست چند سال زنده باشد و از تحفه ای که گیرش آمده -زنده گی- تنعم کند، پس چرا باید هر شب ش در اضطرابِ از دست دادنِ تخت ش باشد؟ هان؟ اصلاً هر شب نه، یک شب. وقتی هر شبِ بودن انسان، ممکن است آخرین شب ش باشد، پس چرا باید این آخرین داشته را در راهِ یک ارزش ذهنیِ بلاعوض به نامِ فداکاری داد؟ چرا وقتی شمارِ لذت ها در دست نیست، باید از هر کدام شان گذشت؟ 

من این سؤال را از فرهنگی می پرسم که در آن "فداکاری" یک ارزش است: چرا باید آدم راحتی ش را دو دستی پیش کشِ دیگری کند؟ تشک ش را، آرامش ش را؟ چه می دانم پول تو جیبی اش را. چرا باید در وعده ای که می خوریم با بقیه شریک باشیم؟ وقتی بودن یا نبودنِ ما با بودن و نبودنِ دیگری هیچ فرقی ندارد، چرا باید دیگری را به من ترجیح داد؟ من نمی فهم م هر کاری را که برای فداکاری می کنیم یعنی داریم برای چه می کنیم؛ و با این حال به عنوانِ یک ارزش محکوم م به یک چنین چیزی. چرا؟ من "پدرم" و "مادرم" را می بینم و خودم را در نسبتِ آن ها؛ و از خودم می پرسم که چرا باید "من" خانه ای داشته باشم که یک "من"ِ کوچولویِ عنترِ دیگر هم توی ش باشد؟ هان؟... همین.      

سجاد پورخسروانی
۲۹ آذر ۹۳ ، ۰۰:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۵ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




آدم های خشک، اتفاق هایی به غایت خشک، مرگ هایی بی تفاوت و خشک. من از داستان هایِ این شکلی خوش م می آید- داستان های راست-. داستان دنیایی که آدم های ش دیگر حوصله ی گریه ندارند و نویسنده ای که این را می فهمد. کسی که دیگر الکی پیاز توی صورت کسی نمی چلاند که اشک زورکی بگیرد.1 داستان باید -داستانی که من طرف ش را می گیرم- به همان بی حوصله گیِ روزگارِ بی حوصله اش حرف بزند. مثلِ روزنامه ها که اهمیتِ تیترهای شان فقط به روز است و تفاوتِ "مهم"هاشان فقط به درشتیِ فونت. واقعیت این است که فاجعه های زنده گی هم به اندازه ی همین "تیترها" مهم است. شادی و غم در یک تراز باید جلمه بندی شوند. در تلاش برای رسیدن به یک اسلوبِ واحدخبری! مردنِ یک کودکِ دوماهه باید دقیقاً با همان کلماتی جلمه بندی شود که ساخته شدنِ جدیدترین پرایدِ کون دار. این ها من حیثِ خبری هیچ تفاوتی با هم ندارند. که خبرِ آن صندوق دارِ مبارک حتی من حیثِ "خبری" خبرتر است، و واجد ارزشِ بیش تر.  احساس یعنی همین. یعنی به فاصله ی دو خط بتوانی بهتِ "کشته شدنِ سی نفر در یک حادثه ترافیکی" را قورت بدهی با "جشنِ تولد یک گوساله ی ایرلندی که لَلِه ش تازه برای ش اسم اختیار کرده" و بعد هم سوء هاضمه نگیری. کم یا زیاد شدنِ نرخِ نان، کم یا زیاد شدنِ آمار خودکشی. کم یا زیاد شدنِ هر مزخرفی توی این عالم در یک ردیف قرار دارد. هر چیزی ... باید بنا بر همین دست گاه به طبع برسد. که طبعِ آدمِ ام روز این ریختی شده. هیچ چیز، در این بازه نباید آدم ها را بیش از چند دقیقه معطل خودش کند. شاید اسم ش را بشود گذاشت زنده گیِ روزنامه ای: هر چیزی باید در روز-ام روز- به طبع برسد و روزِ بعد به فراموشی سپرده شود. این فلسفه ی وجودیِ چیزی انسانِ روزنامه ای است. همه چیز، هر روز، از نو باید تازه شود. به قولِ آن یارو توی سریالِ HIMYM: "همه چیز نوش به تر است!". پس نباید چیزهای مهم آن قدر مهم باشند که آدم را از زنده گیِ استانداردِ نوپسندش بیندازند. خاطره یعنی کشک. یعنی توسل به چیزهای کهنه برای به گند کشیدنِ احوالِ ام روز. پس انسانِ ام روز خاطره نمی خواهد. نمی خواهد یادِ از دست رفته های ش بیفتد. می خواهد حضوری باشد در همین ساعت.  همه چیز باید سرد باشد و سرسری. و خب این ذاتِ تمدنِ ام روز است. این دقیقاً جایی است که انسان ایستاده و از آن دارد محدوده ی خانه اش را با پنجره های اخلاق و ایدئولوژی و هنر و ... از این دست مزخرفات، بنا می کند. پس نویسنده هم باید به همان مقدار سرد باشد و سرسری. وقتی هیچ چیز با هیچ چیزِ دیگر برای انسان تفاوتی ندارد، پس چرا باید برای یک واقعه خودمان را چنان خفت کنیم که انگار سرب توی گلومان ریخته اند؟ تنها یک شکل از داستان توی این زمانه به نظرم اصالت دارد و آن هم همین داستان های سرد و سرسری ند. باید این گونه نوشت. نباید برای هیچ مسئله ی سرحدی و غیرسرحدی اهمیتِ مضاعفی از آن چه آدم ها در زنده گی روزمره شان به آن می دهند داد. زمانه ی احساسی نوشتن تمام شده. باید جمع کرد و رفت. همین2.

 

-----------------

  1. مثلِ این تکنولوژیِ جدیدی که مداح ها، ماه محرم پیدا کرده اند. برای گریه گرفتن میکروفون توی حلقِ بچه ی یک ساله می کنند تا گریه اش گوشِ بلندگوها را کر کند ... و از این کثافت کاری ها. که چه؟ که به یادِ طفلِ عاشورا!
  2. نوشتن این روزهای م به همین سیاق است. چیز چندان تکان دهنده ای دیگر برای آدم وجود ندارد -گیرم که برای عالم چرا-، پس دنیایِ رویِ کاغذِ من هم همین شکلی هاست.
سجاد پورخسروانی
۱۹ آذر ۹۳ ، ۲۳:۲۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




"برنامه ت چیه؟". این سؤالی است که این شش ماه گذشته، مدام، اهل و آشنا از من پرسیده اند. "برنامه ات چیست؟ می خواهی چه کنی؟ ... به عنوانِ یک آدم بیست و پنج ساله ی عزبِ خدمت نرفته ی لیسانسه برنامه ات چیست؟" ... راست ش فکر نمی کنم برنامه ای وجود داشته باشد؛ برنامه از قبل ریخته شده. راه های پیشِ رو خیلی پیش تر وجود داشته: یکی خدمت است؛ خدمتِ مقدسِ رضاخانی. یکی بر حسبِ عُرضه، ادامه ی تحصیل. اگر مرحمت معافیت هم به آدم بخورد باید بروی سراغ کار و طی همین یکی دو سال بروی قاطیِ مرغ ها. برنامه ای وجود ندارد. همه اش از قبل ریخته شده. انتخابی ساخته نمی شود، انتخاب ها از قبل چیده شده اند پایِ دیوار و تو مجبوری میان همین ها که هست و هیچ ربطی به تو و فهمِ تو از خواسته های ت ندارند یکی را برگزینی. و خب در این صورت، تفاوت ها مگر چه قدر است؟ این که بروی و مثلِ احمق ها برای خاکی که حتی نمی دانی چه قدر در آن سهیمی پا بچسبانی، با این که در یک نظامِ آموزشی خودت را پاره کنی که بشوی مدرک دار، واقعاً چه توفیری دارد؟ دخترِ هم سایه با دخترِ فامیل چه فرقی می کند؟ وقتی انتخاب ها از قبل انتخاب شده اند، چه قدر مگر مهم است که دست ت را رویِ کدام شان بگذاری؟ طول و عرضِ انتخاب ها را پیش تر تمدن برای قواره ات دوخته ... دیگر چه فرقی می کند که کدام ش توی پاچه ات جاگیر شود؟

"برنامه چیست؟". من چه می دانم که چه کوفتی است. مگر من چه قدر در ریختن ش سهم داشته ام. من ای که هنوز خودم را نمی شناسم و عرصه ی شناختن پیدا نکرده ام، چه طور می توانم از "برنامه"ای حرف بزنم که مثلاً قرار است سهمِ من از بودن را شکوفا کند. برنامه برای من، پُر و پوچی است که باید از میانِ دست های مدنیت انتخاب کنم. برنامه هر چه که باشد، مهم این است که نمی شود از آن گذشت، نمی شود زیرش زد و گفت که نمی خواهم. برنامه بازی ای است که تو "ناخواسته" در آن افتاده ای و هیچ سهمی در تعریفِ قواعدش نداشته ای. که اگر ول کنی و وسط بازی بخواهی بزنی بیرون، فقط یک بازنده ای، همین. برنامه بین "بازنده بودن" و "بازی خوردن" است، شق سومی وجود ندارد. پس دیگر چه اهمیت دارد که من چه کنم؟ هر چه کنم، کرده ی دیگری ای است که خیلی پیش تر از شروعِ من، برای من مقدر کرده؛ خدا، امت، ملت، تمدن، حکومت، ولایت ... و باقی حضراتِ لعنتی. وقتی برای خودت زنده گی نمی کنی دیگر چه اهمیتی دارد که چه گونه زنده گی کنی؟ ... برای من، برنامه، بودن در همین روزی است هستم. بودن در لحظه های کوچک و نماندنی ای که حدِ آزادیِ من در هبوط است. و تنها چیزهایی که برای من ارزش دارد، تنها سهمِ من، همین لحظه های بی اهمیت ام روز است. زنده گی در ام روز، زنده گی برای ام روز، تنها قاعده ای است که انسانِ ام روز دارد. برنامه ای وجود ندارد، برنامه این است که باشی. همین. گورِ پدرِ فردا.        

سجاد پورخسروانی
۰۶ آذر ۹۳ ، ۱۴:۵۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




Lucy(2014) یک ایده است: ایده ی خلقِ خدا. بیانِ این نگرش است که "خدا"، بالفعل وجود ندارد و چیزی که انسان "خدا"ی ش می پندارد، فرضِ ایده آلِ انسانی است؛ یعنی یک موجود با تصوفِ همه ی صفت ها. کسی که همه چیز می داند، همه کار می تواند بکند و همین دو، از محدوده ی مکان و زمان خارج ش کرده. یک تعریفِ کامل و جامع از چیزی که ما به نام "خدا" از آن نام می بریم. شخصیت لوسی در این فیلم همان "خدا"ست؛ بنا بر تعریفی، و با طیِ فرآیندی خدا می شود که چندان بی شباهت به داستانِ سی مرغ عطار نیست. و با همان دله دزدی ها و گران فروشی ها که مرحوم کرده. تعریفی از خدا می دهد که به اندازه ی تعریف ش از "انسان"، جای شک دارد. چون هم "خدا" و هم "انسان" انگار، بی غایت ند. غایتی ندارند. غایتِ راستی ندارند. دقیقه نودی یک غایتی هم همین طور با سریشم چسبانده اند و در رفته اند. یک چیزی است که یک جایی "مورگان فری من" به زور می خواهد به یقه ی "لوسی" بچسباند-که نمی چسبد، لااقل به منِ مخاطب-. انسان به تعریفِ فیلم، بخشی است از سلسله ای که از دلِ جنگل های زیرآبی و نطفه های خلقت و پیش از آن شروع شده است و دست در دستِ تکامل به اولین نخستی ها و انسانِ ده درصد رسیده(انسانی با تواناییِ کنترل ده درصدیِ مغزش). و بعدش هم قرار است همین جور برود تا موجودی که تمامیتِ خود و دنیای ش را بتواند کاملاً درک و کنترل کند: انسان صددرصد، یا همان "خدا". این انسان برایِ خودش غایتی ندارد. نه در آفرین ش ش هدفی مربوط به خود داشته و نه در نهایت ش. "خدا" هم همین جور است. خدا هم در نهایتِ این سلسله زاده می شود که هوشِ برترِ خلقتِ مِن بعدش باشد. همه ی این بود و نبود، وصله به تفسیرِ تکثیر. که "بود"ها هستند که "بیش"تر باشند. که خب این حرفِ چرتی است به نظرم. این اندیشه ی سکولارِ مثلاً روشن فکرانه، در نهایت ش هیچ فرقی با خشکه تفسیرهای خلقتِ دینی ندارد که می گوید انسان آفریده شد که خدا تظاهر کند. می خواهم نکند. به درکِ اسفل السافلین(که نمی دانم چه کوفتی است). این دو، هیچ گریزگاهی از پوچیِ دنیا به دست نمی دهند. آدم، به هر دلیلی، غیر از دلایلِ قائم به خودش که باشد، یعنی که وسیله است. و هدف هر چه هم که کت کلفت و آب دار باشد(!) باز هم چیزی از پوچیِ این وسیله  کم نمی کند(که حتی اگر قائم به خود هم باشد، باز هم چین گره ای از ماجرا باز نشده و "؟"های بعدش هنوز باقی است). یارو برگشته توی فیلم ش گفته که:

  • می دونی ... اگه درباره ی ذاتِ زنده گی فکر کنی ... منظورم اینه که از همون ابتدا ... وقتی اولین سلول پیش رفت کرد، به دو سلول تقسیم شد. تمامِ هدفِ زنده گی منتقل کردنِ آموخته هاست. هیچ هدفی والاتر از این نیست.

حضرتِ آقا برگشته گفته که "به نظرم هیچ هدفی والاتر از تکثیر و تکامل انواع نیست. این که یه گاری تبدیل بشه به فوردِ موستانگ و اون اسبی که این گاری رو می کشه تبدیل بشه به موتورِ 2300 سی سی توربوی چهار سیلندر و بعد این بیاد توی تولید انبوه و هِی در بیاد و بره توی بازار. یا چهار تا آدمِ لخت برن تو یه جزیره و این چهارتا بعدِ دوهزار سال تبدیل بشن به هفت میلیارد آدمِ کراواتیِ مرتب که ویروسِ آبولام تکون شون نمی ده." این نظرِ حضرتِ آقاست؛ و نظرِ من این که بعضی ها به تر است در سطحِ جهانی درِ گاله را ببندند. یا این که لااقل یک همتِ جهانی به این کار بسته شود. به جایِ همه ی این سازمان های بین المللیِ بی بخار، بد نیست یک گروه فقط برای گِل گرفتنِ خزعبلاتِ زیرِ استاندارد پی ریخته شود که ... بگذریم. 

مثالِ دیگر این ایده، فیلم Transcendence(2014) است. که این فیلم هم باز داستانِ مشابه ای از دست یابیِ یک هوش به ظرفیتِ صد درصد روایت می کند. توی Lucy هم که ماجرا همین بود. یک دختری است که بنا بر اتفاقی به صددرصدِ تواناییِ مغزش دست پیدا می کند. می تواند تمامِ سلول های بدن ش را کنترل کند. می تواند هر هورمونی که بدن ش نیاز داشت را به وسیله ی خود ارگان ترشح کند. می تواند به بدنِ دیگران احاطه داشته باشد. به ماده. به اطلاعات و امواج و در نهایت به زمان و مکان. هم "جانی دپ" در Transcendence و هم "اسکارلت جانسون" در Lucy انسان هایی هستند که به خدایی می رسند؛ به غایتی که در این تفکر برای انسان تعریف می شود. و هر دویِ این غایت ها، غایت هایی که یا با به مقصد رسیدن شان، انکار می شوند و تمام می شوند-چون رشدشان متوقف شده-، و یا این که به غایتی بی نهایت توسل می جویند. و هر دوی این تلاش ها، لاپوشیِ مسئله ای است که ما آن را به عنوانِ "حقیقتِ پوچ" می شناسیم. این دو فیلم، خلسه ای است در تلاشِ فراموشیِ این "حقیقت پوچ". و من کاری ندارم که این تلاش ها چه قدر مثمر بوده اند یا نه؛ نکته این است که عیارشان چیزی بیش تر از یک مخدر نیست. همین.        

سجاد پورخسروانی
۰۳ آذر ۹۳ ، ۲۱:۵۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




این به نظرم حرفِ به غایت ساده ای است. هیچ پیچیده گی ای در آن وجود ندارد و مانده ام که چه طور خیلِ آدم ها این را نمی توانند بفهمند: "وقتی می شود افقِ یک شصت ساله را همین ام روز داشت، پس چرا باید شصت سال لِفت ش داد؟". وقتی می شود همین الآن بازنشست بود، پس چرا باید آرزوی ش را به ضمیمه ی سی سال خدمتِ فرسایشی پرورد؟ چرا باید این همه راه را برای رسیدن به چیزی که همین الآن هم داری طی کنی؟ چرا؟ چون آدم ها از فرسایش خوش شان می آید؟ چون "تلاش" در قاموسِ آدمِ فانی، یک جور مدال شجاعت محسوب می شود؟ یک خاطره که وقتی در هفتاد و پنج ساله گی روی صندلیِ ریلی نشسته ای برای نوه های ت بالا بیاوری و به اجزایِ متعفن ش فخر بورزی؟ اصلاً چرا آدم ها باید تلاش کنند؟ این افقِ لعنتی که بعدِ این همه تلاش به خدمت ش می رسی کجاست؟ لطفِ این همه مکافات در یک بازه ی شاید هشتاد ساله چیست؟ چه قدر باید سخت تلاش کرد که زمانِ تشییع جنازه، از خودت راضی باشی؟ اصلاً چه اهمیتی دارد این که از خودت راضی باشی؟ یا از تو راضی باشند؟ یا اصلاًتر چه طور می شود راضی بود؟

این حرف ها به گمان م شالوده ی فیلمِ "BOYHOOD" باشد. کاری که به منتِ سازنده-Richard Linklater- فیلم برداریِ آن دوازده سال طول کشیده. یک درامِ واقعی از زنده گیِ دوازده ساله ی یک "پسر" و آدم های دور و برش. منتشر شده در 11 جولای 2014. با امتیازِ 8.6 از IMDB،99 درصد از Rotten Tomatoes و 100 درصد از Metacritic.

فیلم بزرگ شدنِ طبیعیِ مسیون را از پنج ساله گی تا هجده ساله گی نشان می دهد. یک بچه مدرسه ای که با یک مادر مجرد و خواهر بزرگ تر از خودش زنده گی می کند. به علاوه ی پدر بی کاری که هر از گاهی به دو تا بچه اش سر می زند و هر چه که سعی می کند به خانه واده برگردد، زن اجازه ی آن را نمی دهد. یک مادربزرگ توی کار هست که هم چین نقش برجسته ای ندارد، اما توجیهِ پلاتِ داستان است که یکی از دلایلِ سفرِ این خانه واده ی کوچک را به شهر هیوستون رقم می زند. مادر توی هیوستون کار پیدا می کند، هم زمان می رود دانش گاه و ادامه تحصیل می دهد. با یک استاد روان شناسی با دو تا بچه ازدواج می کند و سر جمع چهار تا بچه نصیب ش می شود. چند سال می گذرد. پدر هر از گاهی به دو تا بچه های ش سر می زند. یواش یواش اخلاقِ شوهرِ تازه ی زن عوض می شود و شروع می کند به عوضی شدن. کار به دعوا می کشد، طلاق می گیرند و زن بچه های ش را برمی دارد و مدتی می روند خانه ی یکی از دوستان. زن مدرک ش را می گیرد. کارش را توی دانش گاه شروع می کند. محلی برای زنده گی دست و پا می کند. توی دانش گاه با یک دانش جو آشنا می شود و بعدِ مدتی با هم ازدواج می کنند. این ها نقل و مکان می کنند به خانه ی شوهر جدید و مدتی را می گذرانند. دختر می رود دانش گاه. میسون اولین تجربیاتِ جنسی اش را آغاز می کند. مادر از شوهر جدید هم جدا می شود و خانه ی دیگری می خرند و می روند آن جا. پدر ازدواج می کند، بچه دار می شود و هم چنان روزهای موعود می آید سراغ بچه های ش و آن ها را می برد گردش. میسون فارغ التحصیل می شود. با آخرین دوست دخترش به هم می زند و برای دانش گاه قبول می شود. بعد هم می رود دانش گاه. همین.

کل "داستان"ِ فیلم همین است. خبری از چالش های خاص و اتفاقات خاص نیست. همین چیزی است که توی تاریخ چه ی خیلی از خانه واده های آمریکایی ممکن است وجود داشته باشد. سلسله ی اتفاقاتِ عادیِ یک خانه واده ی عادی است. تصمیم ها همه قابل پیش بینی و تعمیم پذیر. رشدِ بازی گرها هم که به طورِ طبیعی است. پس چه چیزِ خاصی در فیلم وجود دارد که این همه مورد توجه قرار گرفته است؟ فکر نمی کنم صرفاً مسئله ی مدت زمان ساخت (دوازده سال) باشد که این قدر توجه عوام و هم منتقدین را به خودش جلب کرده باشد.

برای من، خاصیِ میسون و داستان ش به برآوردِ کلی ای است که از زنده گی نشان می دهد. همان حرف ها که در مقدمه گفتم. این که این آدم ها با همه ی تلاشی که می کنند به کجا می خواهند برسند؟ چه قدر آدم دل ش می خواهد جایِ میسون یا هر کدام از شخصیت های معمولیِ داستان باشد؟ که اگر هم دل ش نخواهد هست. واقعیتِ دنیایِ میسون، واقعیتی است تلخ که اولین بار، بی پروا، رک و ساده نمایش داده شده است. یک آدمی، ریسک کرده، دوازده سال هزینه کرده، و همین چیزی را که آدم ها در زنده گی هاشان تجربه می کنند و می کنند، نشان داده. مادر همه ی عمرش تلاش می کند و بعد وقتی که پسرش با خوش حالی دارد می رود دانش گاه می زند زیر گریه که:

  • "ام روز بدترین روزِ زنده گی مه. ... می دونستم این روز می رسه. نمی دونستم توِ لعنتی این قدر از رفتن خوش حالی می شی. می دونی چیو دارم می فهم م؟ این که زنده گی م همین جوری هدر رفت. تمام مسیرها رو طی کنم. ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن. اون وقتی که فکر می کردیم معلولیتِ آموزشی داری. وقتی به ت یاد دادم چه طور دوچرخه سواری کنی. دوباره طلاق گرفتن. گرفتن مدرکِ فوق  لیسانس. بالأخره گرفتن شغلی که می خواستم. فرستادنِ "سامانتا" به دانش گاه. فرستادنِ تو به دانش گاه. می دونی مرحله ی بعدی چیه؟ ها؟ مراسم تشییع جنازه ی کوفتیِ من. ... فقط برو و عکسِ لعنتی م رو هم بذار. ... همیشه فکر می کردم مدت بیش تری مونده باشه."

 

پدر بعدِ عمری زنده گی کردن و با این و آن آشنا شدن، ازدواج کردن، بچه دار شدن، طلاق گرفتن، مجرد بودن، زنده گی روز به روز، و بعد دوباره ازدواج و بچه دار شدن مجدد، تنها نصیحتی که آخر کار به میسون می کند، بعدِ این که از دوست دخترش جدا شده،  این است که:

  • می خوام بگم همه خیلی تغییر می کنن، می دونی؟ احتمال این که دو تا آدمِ جوون روی یک طولِ موج بمونن ... ببین، اینم تضمین می کنم که اگه هر روزِ زنده گی ت با گریه کردن واسه یه دختر احمق بگذره، کاملاً وقت هدر دادنه. حقیقت اینه که زن ها با هیچی قانع نمی شن. اونا به طورِ ذاتی همیشه دنبالِ چیزهای به ترن ... و معذرت می خوام که اینو می گم، ولی به گمونم این اتفاقیه که برات افتاده پسر. ...

بعد چهار تا جمله ی خرکنی و:

  • اگه این طور باشه، باور نمی کنی که چند تا دختر مثلِ شینا (همان دختر مذکور) جلوی در خونه ت صف می کشن. فقط باید یه جوری خودت رو از گروه جدا کنی و ... توی یه چیزی برتر از بقیه باشی. بعدش وقتی همه ی دخترها دور و برت شروع به اعلام وجود کردن، می تونی به ترین انتخاب ت رو داشته باشی.

 

که آخرین چیزی که به زعمِ خیلی ها زنده گی را تحمل پذیر می کند یعنی کشک. عشق یعنی کشک. خودت را خاص جلوه بده و از عشق های زیادی که دور و برت هست، به قدری که عشق ت می کشد بهره ببر. این حرف ها را پدری می زند که به خاطرِ بی کاری نتوانسته خانه واده اش را نگه دارد. آدمی که با دوازده سال پیش ش، جز چند تا چروک، هیچ فرقی نکرده. همان موقع دنبالِ خاص بودن از طریق موسیقی بود و همین الآن هم وانمود می کند که آدمِ خیلی بزرگی است.

میسون اساساً قهرمانِ داستان نیست. فکر کنم اصلاً داستان قهرمانی ندارد. اگر هم داشته باشد، آن قهرمان باید مادرِ داستان باشد که پنبه ی خودش را توی دو سطر پیش زد. پس نقشِ میسون چیست؟ میسون حتی اندازه ی خواهرش هم توی اتفاقاتِ داستان نقشِ "مؤثر" ندارد. وقتی این ها، اول داستان می خواهند اسباب کشی کنند، دختر مقاومت می کند و می گوید: "نه"، اما میسون سرش را می اندازد پایین و کاری که مادرش گفته را انجام می دهد. وقتی پدرخوانده ی اول ش موهای ش را در نهایتِ عوضی بودن می زند، هیچ مقاومتی نمی کند و فقط بعداً چغلی اش را به مادرش می کند. وقتی پدرخوانده ی دوم ش افسرده شده و به مشروب روی آورده، هیچ کمکی به قضیه نمی کند. در برابرِ ازدواج های مادرش مقاومتی نمی کند. در برابر طلاق های ش هم همین طور. در برابر دفعاتی که این ها نقل مکان می کنند و خانه می خرند و خانه می فروشند هیچ مقاومتی نمی کند. پس این آدم به هیچ وجه قهرمان نیست. هیچ "نقش"ی در اتفاقات ندارد. اما همیشه سؤال دارد. همیشه از دلایل چیزها می پرسد و هیچ وقت هم هیچ جوانی قانع ش نمی کند. از مادرش می پرسد: "چرا با این عوضی ازدواج کردی؟"، اما نمی گوید "برو طلاق بگیر". از دوست دخترش می پرسد: "چرا به همه گفتی که می خوای با من بیای به جشن فارغ التحصیلی؟"، اما نمی گوید که عوض ش چه کند. میسونِ ساکت و سربه راه، تنها کسی توی داستان است که عبث بودنِ همه ی "تلاش"ها را فهمیده. عبث بودنِ بحثِ زمان را فهمیده: "زمان ثابته، اون فقط ... انگار همیشه الآنه". عبث بودنِ برنامه ریزی را فهمیده:

  • "... نمی دونم ... فکر نمی کنم که این یه تجربه ی بزرگ و دگرگونی باشه. ... ولی مثلِ یه پرتاب برنامه ریزی شده است. که از قبل اسم و شماره ت روش نوشته. فکر نمی کنم این راهی واسه آیندم باشه. ولی ..."

 

عبث بودنِ همه ی تقلاها و تلاش هایی که مادرش و دیگران می کنند را فهمیده:

  •  "مامان رو ببین. مدرک ش رو گرفته. یه شغلِ خیلی خوب داره. می تونه قبض هاش رو پرداخت کنه. ... من دوست ش دارم، فقط منظورم اینه که در اصل همون قدر که ذهنِ من مشغوله، هنوز مالِ اونم درگیره."

 

و فهمیده که هیچ کاری هم برای ش نمی شود کرد. میسون یک بچه است که فهمیده اندازه ی یک بچه قدرت دارد و برای همین هم سعی نمی کند چیزی را تغییر دهد. همینی است که هست و تنها چیزی که اذیت ش می کند این است که دیگران وانمود می کنند به چیزی غیر از این بودن. به امیدهای واهی که معلوم نیست از کجا واردِ دست گاهِ انتظاری شان شده. به رابطه هایی که همین طور شانسی سر راهِ آدم قرار می گیرند و آدم ها تعبیرِ به عشق شان می کنند. میسون مدام از خودش همین ها را می پرسد. و این پرس ش ها تبدیل ش می کند به آدمی که برای هیچ چیز خیلی تلاش نمی کند. صحنه ی آخر این است؛ میسون با یک دختر که تازه آشنا شده اند، نشسته رو به دره ای در حالِ غروب و از همین خنده های آبکی که اولِ هر آشنایی ای ملت رد و بدل می کنند می زند. فیلم تمام می شود. همین. فرقی هم نمی کند که این تمام شدن در هجده ساله گی پسر هست. زنده گی همین است. تا نود ساله گیِ یارو هم اکر نشان می داد، باز همین بود. یک کلید: شروع، یک کلید: تمام. این دو تا کلید، کلیدی است که فیلم نشان می دهد و بعد می پرسد: آیا ارزش ش را دارد؟ (یا لااقل در فهمِ عقده دارِ من دارد یک چنین چیزی را می پرسد). همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۹ آبان ۹۳ ، ۱۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه