[دسته بندی: مقاله]
مقاله ای است چند پاره درباره ی فوایدِ کتاب نخواندن. دومین هم کاریِ بنده است با جنابِ کشاورزیان(اگر اسمِ چانه زدن و مقاله نوشتن را بشود گذاشت "کار"!). همین.
[دسته بندی: مقاله]
مقاله ای است چند پاره درباره ی فوایدِ کتاب نخواندن. دومین هم کاریِ بنده است با جنابِ کشاورزیان(اگر اسمِ چانه زدن و مقاله نوشتن را بشود گذاشت "کار"!). همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
سمع ک گرفتم. بعدِ نه سال از تجویزش. این سال ها هر جوری که بود با لب خوانی و جواب های شانسی سر کردم. سرِ همه ی کلاس ها، ردیفِ جلو، چهره به چهره ی استاد نشستم. روزِ دفاع یادم هست، برخلافِ سیاقِ این جور جلسه ها که دانش جوها با فاصله ی محسوسی از اساتید می ایستادند، در یک قدمیِ صندلی استادها ایستادم که تعبیرِ به اعتماد به نفس شد و چه می دانم حاضر جوابی. بعدِ من، همه ی بچه ها در همان فاصله ایستادند. روزی که رفته بودم جلسه ی نقد داستان م توی همایشی در شیراز، حسابی کنفت شدم؛ یارو می پرسید چند روز طول کشید که داستان را بنویسی، من جواب می دادم بیست و چهار سال م هست. می گفت "نه، چند روز طول کشید کار رو بنویسی؟" و من می گفتم "آهان! چهارساله که به طورِ جدی می نویسم". واکنشِ بقیه بماند، من هم بودم می خندیدم. کلاسِ زبان را نیمه ول کردم؛ بابتِ شنیدن توی همین فارسی ش هم مانده بودم، چه برسد به عرضهِ سمعِ دری وری های انگلیسی. توی هیچ ورزشی خوب نبودم؛ آخر هم بابتِ همین آمدم سراغِ ورزشِ تک نفره ی بدن سازی، یا شنا. بگذریم از این که همه ی این سال ها بچه های آن اتاقِ یازده نفره ی ترمِ دو، فکر می کردند که من به چون خیلی معنوی هستم منزوی هستم. یا چه می دانم آن موقع هایی که دارند صدای م می کنند و من جواب شان را نمی دهم بابتِ این است که غرقِ مطالعه ام یا تفکر! سرِ جلسه ی شبِ کتاب، سرم را می انداختم پایین و می گذاشتم وزوزِ آقایان در معرفیِ کتاب شان تمام شود تا نوبت به ما رسد. ترکِ فامیل کرده بودم این سال ها. چون بیش تر از این که حوصله ی جواب دادن به سؤال هایِ از سرِ بی کاری شان را نداشته باشم، گوش ش را نداشتم. نوشِ شنیدنِ نیشِ آن دخترعمو یا پسرداییِ گرام را نداشتم. حاضر جواب نبودم، نیستم؛ بد یا خوب بابت چیزی دیگر بود، نه آن که دوستان گمان برشان داشته بود. و الآن هم اعتراف می کنم، این که همه ی این سال ها، همه ی این نه سال، و سال های پیش از آن آدم تودار و تنها و ترسویی بودم. و نه سال عادت کردن به این چیزها، دیگر چیزی نیست که با قوه ی سمع ک از بین برود. عادت کرده ام که وقتی اهلِ خانه نشسته اند دورِ هم و در موردِ چیزی حرف می زنند، سعیِ به جا به شنیدن شان نکنم، چون بعدِ همه ی این نتوانستن ها دست م آمده که ندانستن هم چین هم چیزِ بدی نیست، یا غریبی. همه ی آن ها می دانستند که من نمی توانم درست بشنوم و خب اگر می خواستند حرف شان را بشنوم لابد بلند می گفتند. چیزی که این بین بیش از همه اذیت م می کرد خودخواهیِ آدم هایی بود که وقتیِ سرِ این گذشت را نداشتند -که کمی بلندتر حرف بزنند-، می گفتند: "چرا سمع ک نمی گیری؟". شما چرا بلندتر حرف نمی زنید. قیمت سمع ک به طورِ متوسط از یک میلیون تومان شروع می شود تا شش میلیون، بلند حرف زدن اما مگر چه قدر هزینه می برد؟
به هر حال، با همه ی این خاطره های رفته و بی تفاوت که بی تفاوتیِ این روزهای م را به شان بده کارم، یک سؤال وجود دارد: "چرا حالا بعدِ این همه سال؟" به خاطرِ این که وضعیتِ گوش م بدتر شده؟ به خاطرِ این که سعی دارم از یقه ی عزلت م سرم را بالاتر بگیرم؟ برای این که می خواهم بروم سر کار و پس برای بهبودِ کیفتِ کاری به این چیزِ پلاستیکیِ پوستی رنگ نیاز دارم؟ ... یا چه؟ چه چیزی عوض شده؟
نه. راست ش هنوز هم خیال دارم که همان عوضیِ گَنده دماغِ کم معاشرت باشم. مثلِ سابق روابط م را در حدِ تعاریفِ کاری حفظ می کنم و هنوز قرار از همان باشم که بودم. دکتری که مرا بعدِ این نه سال به جا آورد این را پرسید. صدای ش را جوری که در محدوده ی شنواییِ من باشد و درعینِ حال تداعی گر نوعی یواش حرف زدن هم ، پرسید: "چه چیزی عوض شده؟ چرا حالا بله، و قبلاً نه؟ چرا پیش تر از سمع ک بدت می آمد و حالا نه. چرا همه ی این سال ها به خودت سختی دادی و حالا خیلی بی خیال و بی تفاوت نشسته ای این جا و داری مدلِ سمع ک ت را انتخاب می کنی؟". با این که صدایِ خیلی ها را یادم نمی رود-صدایِ پدرم را با آن حوصله ی دوزاری، صدایِ آن رفیقِ شمالی م را که توی تبریز با هم بودیم، صدایِ دخترعمویی که با خنده ی ریز این حرف را زد، صدایِ پسرعموی م را با خنده ی بم، صدایِ شوهرخواهرم با لحنِ دل سوزانه، صدای مادرم با عمقِ مؤمنانه، ... صدایِ کلی کلی آدم که توی این نه سال آمدند و بخشی از بودن م را هم راه شدند و بعد هم رفتند پی کارشان- که گفتند: "مگه کری؟"، تنها جوابی که به این سؤال دارم، این است:
[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]
نظریهی مکلوهان کمابیش در موردِ همهی رسانهها صدق میکند1. چه رسانههای واضحِ انتشاری و ارتباطی (انتشاری مثلِ تلویزیون و ارتباطی مثل فیسبوک)، و چه ریزمدیومهای ابزاری که معمولاً در مبحثِ وسایل ارتباط جمعی، نادیده گرفته میشوند. "ژانر" یکی است از همین ریزمدیومها که به واسطهی پیشامتن بودنش میتواند دارایِ هویتِ مستقل از متن باشد. یعنی پیش از متن، دارای نوعی نگرش به واقعیت یا جهان است(چیزی مثلِ جهانبینی ولی نه در وسعتِ آن): در ژانر کمدی چیزی به نامِ "فاجعه" وجود ندارد؛ افسوسِ ابدی و شکستِ ابدی مالِ ژانر تراژدی است. کشته شدن، مردن، و بیاهمیت نشان دادن این دو در ژانرِ "کمدی سیاه" توجیه میپذیرد. اتفاقاتِ رئالِ زندهگی در پیچوخمهای معمول و برانگیختهگیِ حاصل از آن، برای متنهایی است که میخواهند خودشان را در "درام" بیان کنند. و ژانرهای دیگر نیز به همین سیاق: فانتزی و رمانتیک و علمیتخیلی و طبیعت برتر و دیگرها.
هر کدام از این ژانرها میتوانند با ژانرهای دیگر مخلوط شوند و در عینِ حال هر کدام، مجموعهای را ذیلِ خودشان تفسیر کنند. براساسِ دسته بندیِ سایتِ IMDB از ژانرهای رسانههای تصویری، 22 ژانر اصلی و حدود 60 ژانرِ فرعی وجود دارد. هر کدام از اینها نوعی از واقعیت را تفسیر میکنند. و هر چند که هر کدام واقعیات را به "حقیقتی"2 خاص تقلیل میدهند اما در کل، در قبالِ فرهنگ این وظیفه را به عهده میگیرند که در قالبِ احتمال، به امکانهای آن ملت، بُعد دهند. ما چیزی به نام زامبی نداریم، اما ژانر Zombie که(گاهی زیرمجموعهی ژانر عملی تخیلی قرار میگیرد در سری Resident Evil و گاهی زیرمجوعهی ژانر Horror3 و Supernatural 4) تخیلِ صرف چیزی است که وجود ندارد، این امکان را به فرهنگ میدهد که راستیاش را در حوزهی اتفاقات بعید مورد سنجش قرار دهد؛ و بعد هم اضافه کردنِ معناهای تمثیلی از طریقِ متن و غیره.
هر ژانری امکانی است در اختیارِ فرهنگ که بتواند احکامِ تمدنیش را مورد مداقه قرار دهد. اگر روزی برسد که زمین کارش تمام باشد چه میشود؟(ژانر آخرالزمانی). اگر سکولاریته به حداعلایِ خودش برسد، چه میشود؟(ژانر "گمانهزن"ی که مثلاً در فیلمهای Purge داریم). در موردِ این دو موردِ اخیر هر فرهنگی برای اثباتِ کارآییِ خودش در دورههای مختلف، برای اینکه ثابت کند که در هر بازهی زمانی، همچنان قابل استفاده خواهد بود، مجبور است که رو بیاورد به این ژانرها و خودش را در دلِ قصههای مختلف موردِ محک قرار دهد:
· آیا اسلامِ جمهوریِ اسلامی، بعد از هشتاد سالِ دیگر، همچنان توی این کشور جوابگو خواهد بود؟
· آیا سکولاریتهی غرب، کماکان ابرقدرت بودن را برای مدافعینش حفظ خواهد کرد؟
· آیا در خشکسالی، در آخرالزمانی که آدمها چیزی برای خوردن پیدا نخواهند کرد، دین و قانون همچنان کارایی خودشان را حفظ خواهند کرد؟
یا اصلاً طرحِ هر کدام از اینها به سیاقِ باورِ آن فرهنگ: "آخرالزمانِ اسلامی چه ریختیهاست؟"، "آیندهی حکومت اسلامی چهگونه خواهد بود؟"و امثالِ اینها. این مسائل را میتوان برداشت و در قالب هر کدام از ژانرها تجربه کرد. ژانرِ اکشنِ جمهوریِ اسلامی، به پلیسهایش چه اخلاقی میدهد؟ ژانر پلیسیِ آن چهطور؟ ژانر جاسوسی چه؟
ما ژانر جنگ را داریم که در این ورِ عالم، به دفاعِ مقدس ترجمه شده. همین ژانرِ دفاع مقدس، پیش از هر متنی خودش یک بیانیه است. یک مدیوم است که پیش از متنش دارد درباره ی تحریمِ قدسیِ یک دوره حرف میزند؛ هویتِ تاریخیِ جمهوریِ اسلامی با جنگش تعریف میشود. این نوعی از نگاه به عالم است. این ژانری است که به قولِ حضرتِ امام منبعی است از فیوضات. هر ژانری، در هر فرهنگی نوعی تبادرِ مفهومی است. مثلاً بحثِ تروریست که میشود، ذهنِ عادت خوردهی غربی میرود سمتِ بمبگذاریهای گروههای بنیادگرای اسلامی. این تحفهی ژانرِ تروریستی است که تمدن غرب برای ساکنینش برده. بحثِ "جنایت" که میشود، یک نوع فلسفهی جنایتِ تلویزیونی توی ذهن آن جماعت نقش میبندد. کاری ندارم که این خوب است یا بد، اما یکی از ابزارهایی است که هر فرهنگی میتواند به کار گیرد.
در این مورد مثلاً ما یکی ژانری داریم به نامِ Supernatural یا طبیعت برتر. غربی، از طریقِ این ژانر، باور به غیبش را پی میگیرد. این کاری است که ما نکرده ایم. حسن عباسی، توی یکی از این جلساتِ کلبهی کرامتش(جلسهی 376)، در تحلیل سریال Supernatural، ذکر میکند که ایمان هفت متعلق دارد: ایمان به خدا، ایمان به آخرت، ایمان به غیب، ایمان به انبیاء، ایمان به آیات الهی، ایمان به ملائک و ایمان به کتاب. مسئله اینجاست که ایمانِ به خدا(برای اهلش!)، منهایِ ایمان به غیب کامل نیست(و منهایِ هر کدامِ دیگر). غربی برای هر کدام از این هفت متعلق اثر دارد؛ برای زمین زدنِ هفت متعلقِ طرفِ متقابلش هم اثر دارد. اما شاید فقط برایِ ایمان به انبیاء و ایمان به خدا و ایمان به کتابش کاری کرده باشیم(تکوتوکی هم در ایمان به ملائک). اما ایمان به شیطان(ایمان به وجودِ شیطان) هم یکی از همین هفتتاست(ذیلِ ایمان به غیب). ایمان به جن و پری و امثالهم هم ایضاً. ما برای اینها چه کاری داریم؟
خب من الآن میتوانم بگویم که "میرانا" را. اصلِ این روده درازیِ هم خاطرِ همین بود. یک کتابی را یک مدت پیش خواندم به نامِ "میرانا و هفت جن بدبخت". کتابی که هرچند از لحاظِ فرمی و قدرتِ نویسندهگی شبیهِ دستنوشتههای بیبیِ خدابیامرزِ بنده است(ایشان سواد نداشت)، اما برای من، اولین اثری است که حکم ژانر Supernaturalِ ایرانی را دارد. ایمان به خدا، ایمان به شیطان، ایمان به جن، ایمان به ملائک و ایمان به پری از تعلقاتی است که این کتاب در موردشان حرف میزند. و خب، از این حیث، باید گفت که کارِ ارزشیای محسوب میشود. جزوِ اولین آثاری است که دارد Constantineِ ایرانی-اسلامی را معرفی میکند و به بُعدِ ادبیات فارسی اضافه میآرد به نظرم. این کتاب، کتابِ ضعیفی است؛ هم از لحاظِ فرم، هم از لحاظِ محتوا. اما اولین(یا از اولینهای) نمونهی ژانر خودش هم هست. به همین خاطر هم بودنش جا دارد. همین.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[دسته بندی: داستان کوتاه]
چه چیزهایی "معنا" را در ذهن ما ایجاد می کند؟ اتفاقی می افتد و ما برای هضمِ آن اتفاق شروع می کنیم به کشفِ معنا. این معناها بر چه اساسی راه شان را به ذهنِ ما می گیرند و ما را درگیرِ "حقیقت"شان می کنند؟ ... یک بار یک بابایی توی یکی از همین سری برنامه های "متحول شده ها!"ی تلویزیون حاضر شده بود. یارو که سابقاً و به اعترافِ خودش یک لاشیِ به تمام معنا بوده، بعد از تصادف ش با یک ماشین و از دست دادنِ هر دو پای ش ارجعی کرده بود سمتِ خدا(!) ... چه چیزی این این بابا را مجاب کرده بود که آن اتفاق سیگنالی بوده از سمتِ کائنات که به او بگوید: "ما حواس مان به تو هست" (یا یک چیزی توی همین مایه ها)؟
به هر حال، این داستان چند صفحه ای یک مزخرفی است برای ترسیم این سؤال ها. همین.
(اضافه کنم که لحنِ نسبتاً جدید داستان -در مقایسه با کارهای سابق م- احتمالاً به خاطرِ "کوندرا"خوانی این چند وقت است. در اصلاحِ کار نیز از نظرِ جناب کشاورزیان بهره بردم: یعنی اگر بد شده ... الخ.)
[دسته بندی: روزنگاره]
رابطه ها برای من هم نسبی و سببی ند، منتها رابطه های نسبی برای من آن هایی هستند که من در تقریرشان سهمی نداشته ام. رابطه هایی که خیلی "عمد"ی نیستند؛ مثلِ تقریرِ تو از قرارهای زیرشکمی. یا مثلاً ورودت به یک مدرسه ی دولتی و رفتن ت زیرِ دستِ مدیر آن مجموعه. یا برداشتن یک درسِ عمومیِ دو واحدی و هم کلاس شدن با جماعتی که جز همان کلاس با هم توافقی ندارند. یا بعدها هم کار شدن با عده ای بر سرِ توافقی به نامِ حقوق؛ همه ی این ها شبیهِ هم است. تو همان قدر که برای "بچه ی ننه بابا ی ت شدن" زحمت کشیده ای، برای رفتن زیرِ دستِ فلان مدیر هم. پدر و مادرِ تو یک بچه ای می خواستند-حالا هم چین اصراری هم نبود که آن بچه تو باشی-، و حالا تو شده ای آن بچه. در نسبتِ نسبی هیچ فرقی بین پدر و مادر با فلان فامیلِ درجه چندم یا یک آدمِ ناخواسته ی دیگر توی زنده گی ات وجود ندارد. نمی گویم که ارزِ این ها یکی است، اما فرقِ چندانی هم وجود ندارد. ارادتِ تو می تواند آنی نسبتِ به این نسب ها شکسته شود. مثالِ محسوس ش هم زیاد. من تا یک مدت پیش یک زن عمویی داشتم که دیگر حالا ندارم؛ حالا یک زن عمویِ دیگر دارم. یعنی همه ی آن لب خندها و جک های زورکی که توی آمد و شد فامیلی با طرف مبادله می کردیم الآن کوفت هم حساب نمی شود. خودِ یارو هم دیگر کوفت حساب نمی شود. و تازه این رابطه زمانی روشن تر می شود که مثلاً من جایِ دختر یا پسرِ آن زن باشم؛ این طوری می شود: من تا دی روز یک مادر داشتم، و حالا ندارم. و از الآن به بعدی که بابا ازدواج کرد، یکی دیگر دارم. به همین راحتی.1
اما در رابطه ی سببی این مسئله فرق می کند. رابطه ی سببی یعنی رابطه ای که تو "عزم"ی و "سهم"ی در به وجود آوردن ش داشته ای. برای دوست شدن با یک نفر تلاش کرده ای. عزم ریخته ای که بروی سر کلاسِ فلان استاد. رفیق بودن و شاگرد بودن یک رابطه ی سببی است. آدم ها به "عمد" مسبب یک رابطه اند. هر دو نفرشان برای به وجود آمدن این رابطه کاری کرده اند. که اگر نه همین هم می شد نسبی. "پدر و مادر بودن" هم بیش از این که نسبی باشد "سببی" است. پدر و مادر باید برای پدر و مادر بودن زحمت بکشند. فرزند هم همین طور. بله، می شود یک نفر پدرِ یک نره خری باشد، اما آن یارو پسرِ این-من حیثِ سببی- محسوب نشود.
سبب یعنی تلاشِ یک نفر برای داشتنِ نسبتی با یک نفر دیگر. نسبت چیزی است که آدم برای آن زحمت کشیده است؛ نسبتِ بدونِ تلاش نسبت نیست، فقط نسب است. به خاطرِ همین هم رابطه های سببی بیش تر از رابطه های نسبیِ برای من ارزش دارد. عنوان ش هر چه می خواهد باشد، من به دوستیِ چهارساله ام با فلان هم کلاسیِ لُرم بیش تر از فلان عمویِ مفنگی که ختمِ رابطه اش با من یک "نام خانه واده گی" است احترام می گذارم. همین.
--------------------