.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

همین جوری هاست دیگر، وقتی چیزی برای ورزیدن نداشته باشی، چیزی هم برای نوشتن نخواهی داشت. اینی را هم که الآن دارم می نویسم حتم مالِ ذوق زده گیِ"ایول کم الله"ی است که رفیقِ نه چندان مفارقت دارم به "Canco"ِ مشکی ام گفته. (درباره ی قلم م اظهار لطف کرد و  از آن رو که قلم م cancoی مشکی است پس لابد ...).

راست است. راستِ راست، این که جماعتِ بنویس خودش را در نوشتن بازمی یابد و جماعتِ دیگر خودشان را در دیگرها. اما نمی دانم چون است که چندی بی خیال خویش یابی شده ام، تا آن جا که وبلاگِ دیر به روز شونده ی ما را هم موردِ لطفِ "پس چرا دیگر چیزی نمی نویسی؟" قرار داده اند. بگذریم، لطفِ شرحِ حال، نه به تغییر احوال است و نه به سبک سازیِ بار، که این هر دو را وقتی محمل، که همان "دل" باشد  نه باشد، پس دیگر این روده درازی ها همه لاف است.

دل م خیلی داستان می خواهد. خیلی خیلی. اما همان دل م باز، به نوشتن نمی رود. اصلاً دل وقتی بی دل دار شد همین جوری ها بی بخار هم می شود. و دلِ بی بخارم را چه فایده این که برای وان نوت سفره کنم؟ هان؟ خدا ما را ول کرده، ما خودمان را و او را ... دیگر، دیگرها چه اهمیتی دارد. اگر عمری بود و توفیقی "شهر نو" را انجام می کنم و همین. می نشینم گوشه ای به اشهد گفتن. ... و آن هم نه از رویِ امید، که تنها من حیث التوجیح ... یا ... چه می دانم. الآن هم مثل باقیِ وامانده گی های م بولدیکِ "نمی دانم" حتمی است و مکرر. پس ول کنم این روده درازی ها را ... و فقط همین: دل م خالی است. مثلِ یک تنگِ بی ماهی، مثلِ یک بلورِ بی شمع، مثلِ ... مثلِ ... همین دل.

سجاد پورخسروانی
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه

یک مادامِ بنویسی یک­جایی توی یکی از همین شماره­های مجله­ی «داستان هم­شهری» از خطرِ تک­روایت حرف زده بود. طرف اهل آمریکای لاتین بود یا آفریقا -درست یادم نیست- و از روایتِ تکی حرف می­زد که طفیلی­اش به آن گذشته بود: تک­روایتِ غربی. تک روایتِ عالم؛ ماحصلِ ساختِ غربی در رسانه­ی غربی. غرب چون     صاحب­رسانه بود، پس صاحب­روایت هم بود و این روایت­ها پیش از آن که روایتِ آفریقا باشد یا آمریکایِ لاتین یا هر مستعمره­ای که کتابِ غربی توی آن وارد می­شود، روایتِ آمریکا بود و مردمان­ش و آرمان­های­ش. روایتِ استعمارگر بود، نه روایتِ مستعمره. و تازه بعد که استعمارگر کاشف شد و ناظر شد و نویسنده،  تازه شد روایتِ آمریکایی از آفریقا. یعنی دریچه­ی دیدِ غربی، آن هم معطوف به دیدگاهِ غربی. فلذا مادامی که نویسنده­ای آفریقایی شروع به دیدن نمی­کرد و متن از دیدگاهِ او صادر نمی­شد، هم­چنان تک­روایت­های غربی، تنها روایتِ موجود بودند. به قولِ همین مادام «آن­وقت­ها کسی نمی­توانست یک کاکا­سیاه را قهرمان یک رمان یا شخصیتِ محوریِ داستانی بیانگارد». اگر هم می­انگاشت، درست همان­جور «کاکا­سیاه» می­انگاشت. ... این درست مثلِ ماجرایِ ماست با خودمان. ما تک روایت­هایی هستیم درونِ جامعه. و این جامعه را تو شبکه­های عصبی­ای بدان که با آن         تک­روایت­ها را تعریف می­شوند. و رسانه یکی از همین شبکه­هاست.

تک­روایت، یک امکانِ ممکن شده است. یک اتفاقِ محقق شده. و همین تک روایت­هاست که آدمی را به او      می­شناساند. اگر چندی به گذشته برگردی و یک سیاه پوست پیدا کنی، فکر می­کنی حکایتِ او از خودش بیش از یک کاکاسیاهِ برده می­تواند باشد؟ خیر. بلال هم همین­جور بود. آدمی که به تک­روایت­ها مأنوس شده، تنها بخشی است از امکانی. اما به خیالِ خودِ آن آدم همه­ی امکان است. یک راننده تصویری که از خود دارد، چیزکی فراتر از یک راننده نیست. یک بقال، یک معلم، یک مهندسِ ساخت­مان، یک دکترِ مریض­کش ... و چه. این­ها همه درافتاده­اند در امکانی و مبتلا به روایتی و خب پس خودشان را هم بدین­وجه می­شناسند. همین دو تا کلمه­ی «شخصیتِ حقیقی» و «شخصیتِ حقوقی» را در نظر آرید. یک بازیِ نامعلومِ بروکراتیک. تو را به دو شخصیت در می­آرند و حقیقت بر تو قائل می­شوند و حقوق. اما واقعاً کسی کاری به حقیقتِ یک آشغال­جمع­کنِ کارتن­خواب ندارد. همه­ی حقیقتِ یک کارتن­خواب در نگاهِ جامعه­ی بروکراتیک همان چیزی است که او می­کند، و پس در چنین جامعه­ای حق­ش هم همان کارتنی است که روی­ش شب­ها تا صبح سگ لرزه می­زند. این­ها بازی­های تحمیقیِ علمایِ کاغذبازی است. و برایِ چه؟ برایِ محتوم کردن­ت به سرنوشتی ذیلِ کاغذ. به تک­روایتِ بروکراسی. و برایِ چه؟ برایِ دوامِ فرمان­روایی­اش. وقتی محمد(ص) بلال را بر بلندایِ خانه­اش فرستاد به اذان گفتن، تنها نوازشِ سیاهی نبود به جبرانِ مصائب­ش. او تک روایتِ برده­گی را فروپاشید به بنده­گی. نوعِ بازی را عوض کرد. آدم­ها را همه بنده نامید و برتری­شان را تنها به بنده­گیِ احسن دانست. پس محمد پیش از این که هر کاری کرده باشد، خطرِ تک­روایت را از میان برد. آدم­ها خودشان را توی این تک روایت­هاست که می­شناسند. حقیقتِ انسان، با واقعیت­ش سخت گره خورده است. نمی­شود ماوقع را به لافِ ماحَقَّ نادیده گرفت.

چگونه می­توان­یم ادعا کن­یم که کسی را شناخته­ایم؟ با شناختِ کرده­های­ش؟ با تاریخ­ش و جغرافیایِ زیست­ش؟ ... خیر! ما آدم­ها را به روایت­هاشان شناخته­ایم ... که البته این جز خرده­شناختی نیست. مگر خودت را که کامل می­دانی و تاریخ و جغرافیای­ت را از بری چه قدر می­توانی مدعایِ شناخت زنی؟ چه قدر خودت را می­شناسی؟ شاید شما هم مثلِ من گاهی به آن چهره­ی توی آینه خوب خیره شده باشید و بعد از مدت­ها حسِّ ناشناختن موجودِ توی آن به­تان دست داده باشد. این چه حسی است؟ حسی که آدمی را از خود می­ترساند. حسی که آدمی را به خودش مشکوک می­کند؟ از خودش ناامید می­کند؟ ... حقیقت این است (یا حداقل واقعیت) که ما خودمان را تنها در داستان است که می­توانیم شناخت؛ در روایت، در اتفاق. سجاد که بود؟ آدمی که فلان کار را کرد و فلان کار را. علی که بود؟ عاملِ فلان عمل. نقی که بود؟ یکی مثلِ  آن دویِ دیگر. ... که بودنِ ما را روایت­هامان و امکان­هامان مشخص می­کنند. پس با بزرگ شدنِ این امکان­ها، و ممکن شدن بخشی از آن­ها این ماییم که بزرگ می­شویم و چند و چون­مان بُعد پیدا می­کند و بسیط می­شویم. آدمی خودش را تنها در حادثه است که می تواند بشناسد، نه در کُنجِ خانه­قاه، نه در اتاقکِ اعتراف. آدمی خودش را توی حوضِ بلا است که می­شناسد ... «و شما را به بلاها می­آزماییم» ... . آزمودنِ خدا تنها سندی نیست که خدا برایِ شناختِ ما پیشِ پای­مان گسترده باشد ... آزمونِ خدا، امکانی است اضافه بر ممکن­های بگذشته و روایتی مضاف بر روایت­های سر کرده ... و پس سندی برایِ ما که خودمان را بشناسیم.

آدمی خودش را هنگامی می­تواند بشناسد که «من»ش شکل بگیرد. و من زمانی شکل می­گیرد که اتفاق بر او حادث شود. وقتی من رو می­آید که نوعی بودن بروز کند، نوعی امکان ممکن شود. این جوری­ها آدم خودش را می­شناسد، در دلِ معرکه. والّا صدسال هم که خانه­قاه نشین باشی، تو را چیزی از چیزی­ات معلوم نآید.

جنگ هم به گمان­م همین ریختی­ها بود. من نمی­توانم از جنگ جز اتفاقِ شگرفِ آدم­سازی در نظر آرم. اگر جنگ نبود، شهدا هم نبودند، و اگر شهدا نبودند، روشنایی­ای هم به راه­های پیشِ رویِ آدمی نبود. جنگ، امکانی برایِ ممکن شدن شخصیت­هایی بود که چه بسا بسیاری­شان پیش­تر عرق فروشِ خیابان فرح بودند. جنگ، امکانِ جمهوریِ آرمانیِ اسلامی را به تک روایتِ سکولاریسمی عالم اضافه کرد.

و این ماجرایِ امکان­ها را من از مبتذل­ترین شکلِ موجودش دریافتم؛ ازانیمه- سریالِ D.gary man . جومونگ هم البت همین بود. تنها ادبِ این بی­ادبانِ رسانه همین است. این که حداقل، امکان را به تو می­نمایانند. جومونگ اگر از آن قصرِ راحتِ عیاشی­های­ش پای برون نمی­گذاشت و پدرش کشته نمی­شد و مادرش بیوه و برادرش دشمن، هیچ­گاه شناخته نمی­شد، نه برای دیگران و نه مهم­تر برایِ خودش ... و اصلاً گورِ پدرِ جومونگ و جمله عنترهای چشم بادمی، روایتِ عاشورا را بنگرید: روایتِ حیاتِ شهادت، اضاف بر تک­روایتِ معاشِ رعایت. روایتِ کرنش اضاف بر تک­روایتِ سازش. ... الخ.

و حالا درد این­جاست: «تکلیفِ نسلِ بی­اتفاق چه می­شود؟ ... تکلیفِ نسلِ بی­امکانی که به قولِ میلادِ عرفان پور از راهِ شمال هم به جبهه نرفت:

در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ

بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ

ما نسلِ سپید بخت سوم بودیم

از راه شمال هم نرفتیم به جنگ  

 

انتظارِ حادثه؟ ... یکی از دوستان می­گفت، تکلیفِ نسلِ بی­حادثه، انتظارِ حادثه نیست، ابتکارِ حادثه است. ... جلال را ببینید، همه عمر در زمین سیر کرد تا امکان­های­ش بیش­تر شود، و هر چه امکان­های­ش بیش­تر شد، خودش را بیش­تر شناخت و پس خدای­ش را. این لوکِ خوش شانسِ بدقواره­ی مارلبورو کش را ببینید. خودش هست و اسب­ش و دنیایی که در چشم­ش همه امکان­هایی­ند برای این که او خودش را بشناسد ... این مدل، مالِ آن اکسپندبل­سازهایِ گردن­سرخ نیست، مال ماست:

                      «قد خلت من قبلکم سنن فسیروا فی الارض فانظرو کیف کان عاقبه المکذبین هذا بیان للناس وهدی و موعظه للمتقین ( سوره آل عمران آیه 137، 138 )»

زنده­گی سراسر همین است. ازدواج، یک امکان است. پدر و مادر شدن یک امکان است. دانش­جو بودن، سرباز بودن، کارگر بودن، مبتلا بودن، ... در این هوا و فضا یا آن فضا و هوا تنفس کردن همه­گی امکان­ند. و بسته به بُعدِ این امکان­ها، بُعدِ تو ریخته می­شود. تاریخ هم همین است. سیرِ در امکان­های دیگر. و هر چه تو عریض­تر شدی و طویل­تر، در حال و در گذشته، پس خویش­ت را بیش­تر شناخته­ای و پهنایِ امکان­ت گشادتر شده. پس می­توانی به شناختِ خدای­ت امیدوارتر باشی. به شناختِ حقیقت و ورایِ آن شناختِ حق. ... حالا خدای­ت را هم اگر نشناختی، حداقل کِشت­ت را کِشته­ای. دنیا، بسترِ کِشت­های نه­کاشته است. بسترِ امکان­های نمو. بسترِ زمین­ها و زمینه­هایی که می­شودشان کاشت و بعد دیگر مهم نیست این که آسمان تفضل کند یا نه ... .

نمی­دانم. دل­م پر است. پر از غصه­ی امکان­هایی که زنده­گیِ متمدنانه ی ام­روز، از ما دریغ کرده. بچه که بودیم، ابوی امر می­فرمود که «زود بگیر بخواب، تا فردا زود بلند بشی» و من همیشه در این فکر که این «فردا» پس کی خواهد رسید که قرارِ اتفاقِ شگرفی را با خود هم­راه دارد. بزرگ­تر شدیم و فردا نیامد. و  تا وقتی هم که این شب زود خوابی­ها، امکان­های تخطی از حدودِ مُلکِ تمدن را از ما دریغ کند، هیچ­گاه آن «فردایِ اتفاق» نخواهد آمد ... صدایِ غریبی در عالم می­پیچد که: «... اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما بِاَنفُسِهِم ...» ... مهجور و گلایه­مند که: «... مگر نگفتیم؟ بارها  و بارها، و بارها شنیدید و کر شدید ...» ... . لال می­شوم. همین.  

 

15بهمن 1391

سجاد پورخسروانی
۱۶ بهمن ۹۱ ، ۰۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

البت دروغ چرا؟ یک جایی هست که هم خدا گواه­ش را داده و هم فرستاده­ی خدا، و آن­هم ارضِ خون­گرمِ «جهنم». گفته می­شود که عزب­ها به بهشت نمی­روند، اما اضاف کنم که مسلماً به پارک هم خیلی نمی­روند، کار را که دیگر اصلاً نگو، به خیال­شان هم نمی­رود. به خیال­شان نمی­شود عزب بود و کارمندِ خوب هم بود ایضاً، آخر عزب جماعت که بند نمی­شود یک­جا. نه از اخراجی می­ترسد و نه از توبیخی. حدش هم که سر رسید، کوله­اش را برمی­دارد، سرِ دکه­ی روزنامه­فروشی یک ستون آگهیِ استخدام می­خرد و می­رود سراغِ بعدی. زن و بچه و گیر و پایِ­دربند که ندارد که سرخم کند و چشم­چشم­گویانِ رئیس، رقمِ آخرِ ماه را برآورد کند. عزب همین است، به قولِ قدما یک آسمان­جولِ بی­خیال. ...

... خیال کرده­اند اما! عزب را هم ردیفِ غضب می­آورند و به خیالِ دلِ متأهل­شان که همین درستیِ ماجرا را رقم خواهد زد. نمی­دانند که نسلِ سوم و چهارمی است که می­رود که عزب باشد و نمی­دانند که عزب بودنِ جماعتِ یک کشور، عزب بودنِ یک کشور است. و توِ خواننده که احتمالاً این اراجیفِ رفته را به حسابِ «دلِ پرِ عزبِ ما» از زمانه انگاشته­ای، عزب را بردار و فقدانِ محبت، رشد، تکلیف، تعهد و از این دست بگذار. و بعد لب­هات را بگز که یک ریشوی کف کرده، در عینِ بی­چشم و رویی  برداشته است و آن کلمه­ی غضب­بردارِ سرخ­کننده را هی گذاشته است و هی تعمیم داده است و هی تکرارش کرده ... . همین جوری­هاست، عزب، کلمه­ای است ناخوش­آیند.   کلمه­ای که مالِ یک جور آدم­هایِ عجیب­غریبِ طبیعت­ستیز است که برخلافِ فطرتِ انسانی و غریزه­ی شاید حیوانی­شان، دوری جسته­اند از عالمِ نسوان. آدم­هایی که هیچ وقت به مجالسِ متأهلی دعوت نمی­شوند، هیچ ارجی در پیشِ رفیقان ندارند، و ایضاً از کلیه­ی مشاغلِ دولتی و سه­لتی و کلاً «لتی»-به قولِ امیرخانی- بی­بهره­اند. یا حداقل از مزایای­ش. بعد هم توی هر اداره­ای که باشند، نخاله محسوب می­شوند و فلذا بایسته است این که مثلِ خر ازشان کار بکشی و مثلِ سگ پاچه­شان را بگیری. ... منتهایِ داستان، منطقِ روایی، این­جا  زیرِ سؤال می­رود که «اکثرکُم عزب». و از این گزاره این­جور استنباط می­آید  که پس «اکثرکم» مشتمل­ید بر احکامِ رفته بر      بی­ایمانیِ عزب جماعت.

همین هم هست، فکر کرده­ای نیست؟ ... اگر تو عزب بین بوده­ای و قاضی، من عزب بوده­ام و مجرم. و که از مجرم عالم­تر است به جرم­ش؟! غیرِ خدا-. عزبی یعنی زنده­گیِ خویش­مدارانه. و تو گر در بندِ خویش ماندی، روزی ناگزیر به خویش­ستیزی خواهی رسید. ... ول کن­م این ارجیف را. قصدِ مقاله ندارم، چه دیگر آن­گاه، نمی­توانستم کلماتِ صادقانه­ای هم­چون کلمه­ی سطر بعد بیاورم. قصدم روزنگاره­ای است که از بدِ ماجرا تنها گوینده­اش ما شده­ایم. مایی که تنها عزبِ روزگار نیستم، و دیگر عزبان انگار که سرشان به کارِ مهم­تری غیر از زنده­گی گرم است.

 این­ها که رفت، همه­گی شمایل بود. اما مسأله­ی عزبیت، که می­شودش این­جا با نام «تفرد» راند و من می­نه­رانم-چه که عجیب خوش­ریخت و مامانی می­شود و نباید- گوشت و خون و استخوانی هم دارد، و حتی روحی. پس بایسته است از آن­ها سخن گفتن. خیلی­ها مسأله­ی عزبیت را به مذاقِ کورِ عزب جماعت برمی­گردانند، مخصوصاً تویِ این دوره زمانه­ی «من هنوز فردِ آرزوهام رو پیدا نکردم». اما هر­کس هم­چو شکرِ شیرینی خورده، گُه خورده(این همان کلمه­ای بود که پیش­تر ذکرش آمد). بنده به عنوانِ یک پایه­ی همیشه­گیِ مجالسِ عزب­نشینی خدمت­تان عرض می­کنم که هر کدام از این شازده پسرها و شاه­زاده دخترها بنا بر آمارِ موجود (از این حرف­های خر کنی) حداقل یک­بار قلب­شان پیش پایِ کسی لرزیده است و خاطرِ کسی را تویِ خواب برده­اند. مسأله بر سرِ فرهنگی است که می­رود که «عزبیت» را قبح­زدایی کند و «دیر از دایره­ی عزبیت درآمدن» را معقول بنمایاند.

پیش­ترها، دبیرستان که بودیم، عادتِ شهرگردی و پیاده­روی­های عصرانه یا شبانه، مسلمِ همیشه­مان بود. و بنده برای اولین­بار می­خواهم پرده از رازِ چیزناکی در این مورد بردارم؛ و آن این­که در این پیاده­روی­های نوجوانانه، آدمی، چه پسر-که ما بوده­ایم- و چه دختر-که خیر- اصلِ ثابتی برای حرف زدن دارد: اصلِ راستینِ جنس مخالف. اگر عیب است، اگر زشت است، اگر لب گزی می­آورد، ... به هر رو همین است. توی دوره­ی دبیرستان آدم­ها دو دسته­اند، دسته­ی اول را که ول­ش-که صبح تا شب به فکرِ کنکورند- و دسته­ی دوم هم­اینی که گفتم. طرف مسجدی باشد یا محفلی، ریشی باشد یا موسیخکی، خوش­درس باشد یا نه، همین است. دسته­ی سوم را اگر شما یافتی، اول در مذکر یا مؤنث بودن­ش شک کن.

یک رفیق داشتیم، و البت هنوز هم داریم که هر وقت ما را می­دید می­گفت: «فلانی! گرفتی؟!» و منظورش «زن» بود. بنده­خدا اصلاً همه­ی همّ­و­غم­ش همین بود و حالا دارد جوری دوره­ی ارشدش را مثلِ آدم­های بریده از دنیا و درویش­مسلک می­گذراند که انگار از روزِ ازل «زن»ی در عالم نبوده. گرفتید چه شد؟ یارو بعدِ چهار سال درس خواندن و چند سال پشت کنکور ماندن و سربازی رفتن و ارشد­نشین شدن، بالکل خاطرِ ازدواج از کله­اش -تو بگو از قلب­ش- افتاده. و راست­ش این که، «ازدواج» تنها چیزی نبوده که از کله اش افتاده. نمازش را هم دیگر      بی­خیال شده. حوصله­ی فک و فامیل و دوست و رفیق را هم ندارد دیگر، و حتی همان درس­خوانی­ش هم دیگر    درسِ­خوانیِ یک آدم درس­دوست نیست. یارو درس می­خواند، کلاس می­رود، کار می­کند، فقط و فقط برای این­که این­ها همین­جوری افتاده­اند در زنده­گی­ش. و چه زنده­گی­ای؟ ... زنده گی­ای که توی آن نشود محبت ورزید و محبت دید که زنده­گی نیست ... شاید یک چیز باشد در همان مایه­های «گی».

ام­روزه روز عاقل­ترینِ آدم­های عصر من وقتی یک داماد بیست ساله می­بینند پقی می­زنند زیرِ خنده و دست­شان را به نشانه­ی حرفِ مهمی زدن می­برند زیرِ چانه­ی مبارک­شان که: «بچه­اند و بچه­بازی است». یادشان نیست که بچه سن نیست، ماهیتی است که گاهی تا شصت ساله­گی هم ادامه می­یابد. و یکی از عواملِ پیربچه شدن­ها، همین عزبیت است. آدمِ عزب، فقط یک آدمِ تنهایِ غیرمتأهل نیست. آدمِ عزب، موجودی است که با همه­ی بزرگی و گاه دانش­اندوخته­گی­اش، بچه است. آدمِ متأهل، با همه­ی شاید سر در کتاب نابوده­گی­ش، چیزها می­داند که آدمِ عزب توی معادلاتِ درجه­ی سومِ پیچیده­ی کوانتومی­ش حتی احتمالی برای آن­ها نمی­تواند قائل شود. آدمِ عزب، تنها یک آدمِ عزب نیست که توی کتاب­ها همیشه جای­ش تویِ نخاله­ها باشد، آدمِ عزب، آدمی است      بی­کِشته زمینی. آدمی است که بذرِ محبت و دیگرخواهی و از خویش برون آمده­گی در او عقیم مانده. آدمی است که اگر توی قصر هم باشد، بخت­ش نافرم است. گواهِ اولِ این سیاهه­ها را مکرر می­شوم: «جهنم پر است از     عزب­ها». فقط بحثِ اکمالِ نصفِ دین نیست، بحثِ نصف شخصیت است، بحثِ نصف ایمان است، بحثِ همه­ی زنده­گی است. بحثِ همه­ی شکوفه­های ممکنِ آدمی است که در «دریغ کردن یا شدنِ آدمی» از «با دیگری تؤامان شدن» نافعل گشته­اند. مثلِ شاخه­هایِ خشکی که دیگر فقط به درد لباسِ زیر پهن کردن می خورند و هیزم شدن.

آدمِ عزب، تنها موجودِ بداقبالِ جامعه­ستیز نیست، مدلی است از زنده­گی که شیطان تبلیغ­ش می­کند، و جامعه­ی مسلمانِ ما میل­ش. جامعه­ای که توی خواست­گاری­های­ش همه­ی لوازمِ ازدواجِ یک آدم را می­فرستند تهِ صف تا جایی برای عرضِ اندامِ «مایملک» و «چه داشته»ی طرف پیدا شود. و آن همه­ی پس­رانده چه­اند؟ دوست داشتن و دوست داشته شدن و معقول بودن و مؤمن بودن. هیچ ابویِ محترمی سرِ مجلسِ خواست­گاری، کاری به  مردانه­گیِ خواست­گار ندارد. هیچ مادری نمی­پرسد: «آیا شما دختر مرا دوست دارید؟». این­ها که مهم نیست انگار. تنها چیزی که پرسیده می­شود این است که: «آیا حضرت داماد خانه­ی سرِ نبش و ماشینِ 18 میلیونی و کارِ با مزایا دارد یا خیر؟». و هیچ­کس نیست که به اولیایِ محترم و ایضاً محترمه­ی عروسِ بالقوه بگوید که «یارو! برو دخترت را بده به سمساریِ سرِ محل پس!». همه­ی پدردخترها سوداگر شده­اند انگار.

یک ماجرایی که همیشه برای­م جالبیت دارد، مدلِ زنده­گی بگذشته­ای است که در جنگ اتفاق­ش رفت. مدلِ زنده­گی­ای که آدمِ عزبِ بیست ساله را از جبهه می­کشاند شهر به خواست­گاریِ دختری، و بعد از یک هفته   برمی­گرداند و بی­خیالِ آن زیباروی منتظر، جنازه­ی شهیدش را پس می­فرستاد برای­ش. رسم غریبی داشتند   این­ها. توی جنگ بودند و شاد بودند. هیچ وقت هم ازدواج و جهاد را منافیِ هم ندیدند و سدِّ راهِ هم. عجیب بود، عجیب­تر از این که هم­چو منی بتوان­م درونِ هم­چو نوشته­ای ذکرش را آرم. من تنها می­توانم دست بگیرم  دعوتیه­ی شیطان را و مثلِ باقیِ مردمانِ این تاریخ، دنیایِ منفردش را تبلیغ کنم و بعد بنال­م  که «بله! روزگار هم عجب گَنده بازارِ بی­مهر شده­ای است» و از این اراجیف... .

بس کنم. حوصله­ام بیش از این نیست. سه تا کار داشتم برای نوشتن و ایضاً «شهرِ نو»یی که قصه­اش طولانی شد و 12 ماه است که به تعلیق­ش انداخته­ام و این همه از صدقه سرِ ملولیِ قلم. و آن هم از ملولیِ دل ... که خودتان به­تر می­دانید. این­ها را هم که نوشتم، بایسته­ای بود که آمد، وگر­نه واجب­تر این بود که «حیا: بستِ جامعه­ی وحدانی» و «من­های ممکن» و «زنای ذهنی» ، که سه مقاله­اند در دستِ نوشتن را پیش­تر ارزانی دارم. و اوجب این که ... بخوابم. بر هر رو، کم­داشتِ این نوشته را به حسابِ دردآلوده­گی و اول­بارگویه­گی­ام بگیرید، و بخشیدن و نابخشیدن را هم بدانید که برای­م پشیزی اهمیت ندارد. اما اگر شما براتان مهم است ... و  اگر دشمنِ مدلی هستید که می­رود که همه­گیر شود، پس اضافه کنید در زیر بایسته­هاتان را. همین.          

  

ــــــــــــــــــــ

 (1) دزدیِ قالتاقانه­ای از نامِ کتابِ «جایی برای پیرمردها نیست» نوشته­ی «کارمک مک­کارتی».     

 

سجاد پورخسروانی
۱۳ بهمن ۹۱ ، ۰۰:۰۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

                      چند روایت از «زبان»

 

اول: تصویراندیشی یا کلمه­اندیشی؟

در گسستِ «شناختِ غربی» از شرقی، آیینه­واریِ جهان حذف می­شود. دیگر آن چه از جهان به ذهنِ آدمی در می­آید، جهان نیست، بل فرمی است از جهان که ماحصلِ دفرمه شدن­های گیت­های ذهن است. ذهن آن­گونه جهان را می­شناسد که از گذرگاه­های خودش عبور داده، نه آن­طور که جهان هست. و در این تعبیر هیچ توی کَتِ فلسفه­ی غرب نمی­رود که از کلمه­ی «نازل» استفاده کند. شناختِ ذهنی، برای غربی اصل است، نه فرعِ فرمالیته شده. و همین رویه پیش می­رود در بازسازیِ ذهن توسطِ زبان. یعنی در یک اثرِ زبانی، اعم از ادبیات و علم و الخ، چیزی که پدید می­آید، یک دوباره­سازی است از آن­چه که هست، و آن­چه هست نیز هیچ­گاه به طورِ کامل توسطِ انسان بازنمود پیدا نکرده است. پس با این حسابِ غربی، بایستی قائل بود به این که شناخت، امری است فردی، و وقتی جمعی شد، دیگر شناخت نیست، بل که حقنه­ی شناخت است. شناخت را کمونیستی کردن است: یک دست و یک شکل و یک ارز. لذا این که جهان و واقعیت­ش، چیزی نیست بیش از فیلترینگ­های ذهن  و بعد زبان، یک گزافه است که غرب خود در پروسه­ی جامعه­سازی از آن ناخلفی می­کند. تویِ دبستان و دبیرستان­ش به زورِ جامعه­پذیری یک تعریف واحد را و یک شناختِ مسلم را از جهان حقنه می­کنند به فرد، که «این آن چیزی است که هست». و بعد هم حدودِ بسطِ این­ها را  در چارچوبِ نظریِ خودشان که «سکولاریسم» باشد مجاز می­شمارند و ممکن. و عجیب این­که درنهایت اسم­ش می­شود «آزادیِ شناخت» و تو بگو «شورِ Science»ی علمِ غربی(!)

بگذریم. چه از اهلِ آیینه­انگاریِ ذهن باشیم و امکان و انزالِ چیزی واحد که هست، و ورایِ آن چیزی واحد که باید باشد؛ و چه از مریدانِ مکتبِ «چیزی که هست، هست»، در هر دو صورت پروسه­ی پرورشِ واقعیت در   ذهن­مان از یک اسلوبِ مشخص پیروی می­کند.(آخرِ جزم­انگاری!) و آن این­که شکل­گیریِ چیزی در ذهن به مددِ یک چیز امکان پذیر است، و آن «نماد». نمادها بر طریقِ معمولِ دسته­بندی­شان بر سه قسم­ند: شمایلی، نمادین و سببی. و اگر تا بدین جایِ شناختی که ما همی گردآورده­ایم و سوات­مان همی کشد، از این سه عدول نکرده باشند، پس در قضیه­ی بازسازیِ جهان در ذهن، ما دوباره از این سه دسته پیروی می­کنیم:

یک: بازسازیِ جهان (یا برایِ آن دسته ی دیگر، بدونِ «باز») از طریقِ نمادهای شمایلی شکل بگیرند. یعنی نمادهایی که بیش­ترین شباهت­سازی را از واقعیت در ذهن انجام می­دهند، مثلِ دوربینِ حبسِ تصویر. اما از آن­جا که به مددِ علمِ شریفِ غربی دریافته­ایم که جهان واجدِ بعد است و رنگ است و بو و مزه(!) و البته که فیزیک، پس ساختِ این ریختی در ذهن با «حس» صورت می­گیرد. که البته همیشه فرّار است و حبس ناشدنی؛

دو: بازسازیِ جهان از جانبِ نمادهای سببی حاصل آید، با رابطه­ی این­هم­آنی. که در این­جا با عنوانِ «­شرطی­سازیِ شناخت» از آن یاد می­کنم. یعنی به معلولی در آمدن در مواجهه با علتی و علتی شدن برای معلول­ورزیِ دیگر. این نوع بازسازیِ جهان، که معمولاً با تغییرِ کیفیاتِ دیگر شناخت عوض می­شود، جزو ابتدایی­ترین راه­های شناخت یا  «ساختِ ذهنی» است؛

سه: ساختِ جهان در ذهن به کمکِ نمادهای سمبولیک امکان­پذیر است. و آن­ها چه­اند؟ در یک کلام زبان. حالا گاه زبانِ تصویری، گاه کلمه­ای و دیگرها؛

پس جهان یا به حس در ذهن درمی­آید، یا به تجربه­ی علّی، و یا به کلمه. اولی و دومی، یک جورهایی این هم­آنی است. یعنی چیزی  که در ذهن است، بی­واسطه­ی ثانوی با آن­چه در عالم هست ارتباط دارد و لذا مقبولِ نسل­های ابتدایی انسان بوده. زمانی که هنوز کلامی ساخته نشده بود، این نوع ساخت ضامنِ حفظِ ارتباطِ آدمی با طبیعت بود، اما بسیار فردی. چون به راحتی قابلِ انتقال به دیگری نبود. و از آن­جا که این حس همیشه در بیرونی­سازی دچارِ گنگی می­شود، همیشه موهوم است. ابزارهایِ تاکنونِ بشر قادر به شیواییِ انتقال حس نبوده­اند، و یا حداقل به طریقی محکم نبوده­اند. پس درکِ حسیِ جهان هیچ­گاه نمی­تواند به طور شایسته از حدِ ذهن عدول کند و بیرونی شود. حس، بندِ ناگسستنی­ای با هست­ها دارد، و لذا علیل است از پیش­برد تمدن. اما زبان که متشکل است از واژه­ها(در بررسیِ این متن) ابزارِ دست اول و حقیقیِ اندیشه است. هر چند به گفته­ی چندی غربی فیلسوف «زبان نیز از هست­ها نمی­تواند عدول کند»، اما در تصورِ این حالت نیز، باز زبان بسیط­ترین و ممکن­ترین راهِ شناخت جهان است. ما به کمک زبان می­توانیم از تناسباتی که نیست سخن به میان آریم، و سخن به میان آوردن مگر جز از بابِ ذهن تراوش کردن است؟ پس ما به کمکِ زبان توانایی­های ذهن را نیز افزایش می­دهیم، و این حرف چندان بی­راه نیست که بگویم «اصلاً ما با زبان فکر می­کنیم». و این آن ابزار کشف نشده­ی انسانِ اولین بود که «بی­زبان، بی­چاره بود.» زبان ابزارِ معنااندیشی است، و حس(تصویر و اصطحکاک و چه و چه و چه) ابزارِ    وَقَع­انگاری. 

 

دوم: زبان به مثابهِ جهان

گفته شد که شناختِ جهان از طرقی ممکن است، و مهم­ترینِ آن­ها شناختِ زبانی؛ و این شناخت زبانی نیز      ما­به­ازایِ افراد - وایضاً احوال- متغیر. اما  اگر زبان را یک جهان انگاریم، آن­گاه:

·         آیا شناختِ زبان، خود به صورتِ آیینه­وار است؟ یعنی همه از زبان یک برداشت و استفاده و حصول معنا می­کنند؟

خیر. هر چند زبان یک محملِ شناختی است، اما خود بعد از پدید آمدن، از پدیده­های جهان است. پس مثلِ هر پدیده­ای دیگر، برای شناخت­ش به گذر از ذهن و بعد زبان نیازمند است، پس دچارِ تکثر می­شود.(و البته دچارِ دو نوعِ دیگرِ شناختِ نمادین، که حسی باشد و شرطی­گونه) و از این تکثر می­توان به عنوانِ «سبک» یاد کرد. یعنی همانی که در فلسفه، در شخصی­سازیِ «مکتب» عنوان می­شود. «سبک» یعنی استفاده­ی شخصی از زبان، بر  پایه­ی «یک: شناخت از زبان» و «دو: شناختِ جهان».

 

سوم: در زبان اندیشی

پیش­ترها بحثِ پاس­داریِ زبانِ پارسی خیلی مرسوم بود، مخصوصاً در حال و هوایی که هر از راه رسیده­ی دوربین به دستی لفظی به الفاظِ متداولِ پارسی­گو جماعت اضافه می­کرد. یادم هست که یک­بار، ترمِ چهار، توی کلاسِ «روش تحقیق»، استاده­ای(!) «فرضاً» را «فرضن» نوشت، و اصرار که این ریختِ فارسی­اش هست و آن ریختِ اجنبی­اش. منتها نتیجه­ی این بحث­ها چیست؟ پالایشِ زبانِ فارسی؟! ... خیر، تنها وقتِ فکِ محترم را گرفتن است. چه طور می­شود توی دنیایی از شعارهای جهانی شدن زنده­گی کرد و تنها فارسی اندیشید. هر زبانی به واسطه­ی تجربه­ی زیستی­ای که داشته، و راهی که از آن به شناختِ حدودیِ جهان نائل آمده، دارای گستره­ی معنایی­ای هست که تنها در آن زبان می­شودش دریافت: فارسی اندیشیدن، انگلیسی اندیشیدن، عربی اندیشیدن؛ این­ها همه بازه­ای از امکانِ شناختِ جهان­ند، و مگر نه این که در «شناختِ فیلِ جلال الدینِ بلخی، آن شناختی کامل­تر است که شامل تجربه­ی بیش­تری از جزء­دانی(تو بگو تخصص) باشد؟». پس در  جهانی که هیچ­کس را به خدا و پیغمبرش انگار اعتمادی نیست، آن شناختی کامل­تر می­شود که در زبان­های بیش­تری اندیشیده شود. شناختِ حکمی هم همین­طور است. آن که به کل ایمان دارد، ملزم شده است به جزء­جویی که جزء­ها همان تناسباتِ کل­ند در مقیاسِ کوچک، و پس مایه­ی عبرت.

 

 

 

چهارم: بابِ لولاییِ زبان: جدانویسی

حال این محدوده ی شناختیِ وسیع چه­گونه به هم معنایی برسد؟ چه­گونه است که زبانی هم چون عربی،    کامل­ترینِ زبان­ها برای کلامِ آخرالزمانی خداست؟ چه­گونه می­شود معنای گوینده را به معنای گیرنده نزدیک کرد؟  قبول دارید که کلمه در زبان همیشه واجد یک معنا نیست، و در بسترِ زمانی و مکانی و فضایی تعریف می­شود؟ با این حساب چه­گونه می­شود از یک کلمه بیش­ترین استفاده­ی بیانی را برد؟ چه­­گونه است که زبانی مثلِ انگلیسی علمی­تر است تا زبانی مثلِ ژاپنی؟ و چه­گونه است که نمی­شود بعضی کلماتِ ژاپنی را در انگلیسی حتی توصیف کرد؟  ... چه­گونه می­توان این معناها را به هم نزدیک کرد؟ ... به نظرِ بنده، با کمکِ ابزارهای بیانیِ سبک. و یکی از این ابزارها «جدانویسی»، هم­آنی که از ابتدایِ این خوددرگیری در پیِ ابرازش بودم:

زبان فارسی هم­واره برای پهنا دادن به امکان­های معنایی­اش دست به ساخت کلماتِ مرکب می­زده. مثلِ همین «هم­واره»ای که در جمله­ی قبل برفت. این کلمات مثل «درهای چند لته»اند. یعنی برساخته از از تعدادی در، سوار بر لولاهایی. و یک در، چگونه باز می­شود؟ با گسستن از دیگری و چرخیدن بر محورِ لولای خودش. کلمات مرکب هم در زبان فارسی - به نظرِ بنده- چنین­ند، یعنی برساخته از لته­هایی که برای باز شدن بر معنا لازم است که آن­ها را از هم جدا کنیم. و بر معنایِ هر کلمه­ای به طورِ جدا نظری اندازیم. این چنین می­شود به ساختِ کلمات جدید رسید. در کنارِ «غم گین» به «خوش گین» رسید. از «خانه­واده»، به «دوست­واده» رسید و    همین­طور هر نویسنده­ای می­تواند در «سبک»ش به ساختِ کلمات دست بزند، بی­که غلط باشد. یکی از راه­های برون­رفت از فقرِ معنایی در یک زبان همین است. این که بتوان کلماتی ساخت که گستره­ی معناییِ هر فردی را نشان دهد. مثلِ کاری که «رضا امیرخانی» با رمان­های­ش کرده است. و به تعبیرِ اکثرِ دوستانِ اهل نشر اتفاق شگرفی است.

 

پنجم: زبان، نماینده­ی تخصص

علوم زبان مخصوصِ خودشان را دارند. نمی­شود در لت و پار کردنِ شکمِ کسی توی اتاقِ عمل از «دخول به اندرونیِ احوالاتِ جسمانی فلان» استفاده کرد. نمی­شود بر قرصِ شیاف، اشاراتِ حیاآمیز اضافه کرد. زبان ریاضی و رزمی و سیاسی و چه و چه و چه هم همین­طورند. اما آیا می­شود برای ادبیات، زبانی فرض کرد؟ ... مثلاً کار را تا بدان­جا کشید که زبانِ پلیور­فروش از سبزی فروش و از بلیط فروشِ سینما و از نویسنده­ی رمان جدا کرد؟ ... و به یک طریق زبان را خصوصی­سازی کرد و تخصصی تا به این حد؟ ... نمی­دانم. شاید فکرش هم ترس­ناک بیاید. مسلماً هیچ شاعر و نویسنده­ای به حقِ خودش از سهمیه­ی کلمات راضی نخواهد بود، اما این کار به نحوی در سبک صورت می­گیرد که گزینشِ کلمات باشد و ریخت­ریزیِ ترکیبات ... و این همان استفاده­ی بیانی است در «سبک». والسلام. 

 

 

پورخسروانی

8 دی 1391

سجاد پورخسروانی
۰۸ دی ۹۱ ، ۱۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه

برای دوستی که غم های ش قصه شد


همیشه فکر می­کردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچه­ی تاریک با چراغ برق­های پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانش­گاه برمی­گردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخ­پوستیِ آستین چاک­دار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانه­ی مسخره­ی همیشه­گی­اش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من  می­شناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیده­ی حنایی و ته­ریشی حاصل بی­تیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپ­تاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.  

البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچ­وقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه می­رفت و تندتند حرف می­زد. همه­ی    ارثیه­اش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابت­ش توی شرکت­های عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشی­ها، همانی که به خیال­ش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی می­بود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری می­کرد.     

اولین­ باری که شنیدم­ش گفت: «مناره­های منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذان­ش تا دمِ درِ حیاط­ش هم نمی­رسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود می­کردم. او  نگاه دوخته بود به مناره­های سازه­ایِ پیش­ساخته­ای که نه چندان خوش­قواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نه­فهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همان­طور که به دیوار تکیه داده بودم رو به­ش گفتم: «اسم­ت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل    آدم­هایی که بخواهند در یک مصاحبه­ی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورت­م عباس حسین هست، اما از این دومی بیش­تر از اولی خجالت می­کشم. می­دونی ... اولی می­گه «عباسی از قبیله­ی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوط­تر می­گه« عباسِ حسین» که  ... خودت به­تر می­شناسیش .. واسه همین­م از دومی­ش بیش­تر از اولی­ش شرم­م میشه.»

همه­چیز و همه­کس­ش را یک­هو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بی­هدف پرت کرده­ی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همین­جوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همه­کس و همه­چیزش را ریخت بیرون. انگار که برای    گفتن­شان تنها دنبال بهانه می­گشته. راستی چرا فکر می­کرد من «اباالفضل» یا «عباس» را به­تر از او می­شناسم؟ شاید هم  این­طور فکر نمی­کرد، بل­که تنها خواسته بود جمله­ای گفته باشد، همین­جوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوش­م آمد.

اخلاق­های خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش می­رفتی و می­آمدی آن قدر برای­ت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت می­گفت که فکر می­کردی ظرفِ این آدم همین­قدر کوچک است و راز جای­ناشو؛ فکر می­کردی که هیچ جنبه­ی ناگفته­ای ندارد، هیچ خاطره­ی بیرون ریخته­ای ندارد؛ فکر می­کردی که شناخته­ای­ش، و آن به چه؟ به بی­خود بودن و  سطحی­بودن. اما بعضی وقت­ها یک چیزهایی ازش می­دیدی یا می­شنیدی که همه­ی آن وجهِ معروف، برای­ت ناشناخته می­شد و پر از رمز. به هم می­آمدیم؛ او توی مؤسسه­ی بین­المللی درسِ انیمیشن می­خواند و من توی مؤسسه­ی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون می­داد و من ترمی چهارصد و پنجاه­هزار تومان. او شب­ها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح می­زد برای شرکت تبلیغاتی و من جیره­خوارِ پدرم بودم به هفته­ای شصت­هزار تومان. او تنها خاطره­ی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 ساله­گی­اش بود که برای­ش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطره­ی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیده­اش به خاطرِ سیگاری شدن­م بود. او هر هفته برای مادرِ غریب­ش توی بحرین ده­هزارتومان ایرانسل یک کله،  سرِپا حرف می­زد و از ایران برای­ش می­گفت؛ و من حتی­المقدور از خانه دوری می­جستم. ... من کم­حرف بودم و کم­حوصله، و او سراسر شورِ زنده­گی بود و بالا پریدن­های شگفت­زده­گی، ... پس با این حساب خیلی به هم می­آمدیم(!)

از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باخته­ی کامل محسوب می­شد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایه­ای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکه­ی صاحب شرکت که 6 سال توی معروف­ترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حساب­گری) همان اول سرش می­شود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعه­ی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامه­ی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیش­تر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باخته­ی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گله­آمیزی نزد. تنها رسیدهای بی­خاصیتِ عربی­اش را چپاند تویِ کیف لپ­تاپ­ش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:

·         حالا کجا داری میری؟

·         شاه چراغ ...

·         بذار من­م آماده شم.

یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بی­هیچ کلامی، بی­هیچ گلایه­ای، یا نه اصلاً بی­هیچ خاطره­ای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانش­گاه. دانش­گاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درس­ش را می­خواند بی احتسابِ آن یک     میلیون­های قانونی که می­ریخت به حسابِ قانونی­شان.

ترم­م که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارف­ش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمی­دانست.     تابه­حال درست درمان توی یک خانه­واده نبود و آن سه چهار باری هم که می­خواست تشکیل­ش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسره­ی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحت­ش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبق­ش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودسته­ی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقه­اش دیسکو هست و عرق، یا نمایش­های خصوصیِ کلوپ­های استریپ.». هیچ­وقت فهم­ش بیجک نمی­گرفت. ساده و البته کمی احمقانه می­گفت: «نمی­شود که با دروغ رفت توی خانه­ی مردم»، می­گفت: «حرمتِ خانه و اهل­خانه و دل و صاحب­دل را که نمی­شود به دروغ چرکین کرد». به­ش می­گفتم: «چی­چی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفت­ت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من می­گم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کت­ش نمی­رفت. همان اول رو می­کرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوری­اش را که یک دست کت­شلوارِ مسخره­ی شطرنجی بود می­پوشید و می­رفت خواست­گاری و همه­ی بیست­و­چهار سال نفس کشیدنِ به زحمت­ش را می­ریخت رویِ گل­میزِ کوتاهِ بی­پذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که      آستین­هاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آینده­ای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گنده­ی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواست­گاری شده کوفته می­شد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خط­ها نبود. فکر می­کرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوش­خیال بود. با خوش­خیالی آمده بود ایران، با خوش­خیالی همه­ی آن پانزده­میلیون سگ­دو انباشته­اش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوش­خیالی رفت دانش­گاه. با خوش­خیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پای­ش را جروار جر کرد به بهانه­ی عملِ میخ چه، و بعد هم معده­اش را سوراخ کرد به حسابِ برنامه­ی غذایی، و بعدترش هم کیسه­اش را خالی کرد به مشاوره­ی روانی. با خوش­خیالی از تک­و­توک دخترهای دانش­کده و دیگرهایی که دورش می­دید خوش­ش می­آمد و با خوش­خیالی می­رفت خواست­گاری. و بعد هم با خوش­خیالی، بعد از جواب­شدن، از کسی دیگر خوش­ش می­آمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زنده­گی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیال­ش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همه­ی این­ها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردن­ش به شهرمان برای دو هفته­ تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خواب­گاه بیش­تر می آمد تا خانه، که با خوش­خیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکه­جا و دل­ش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بی­اذنِ تحصیل راه­ش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمی­شد.

بدون هماهنگی،  شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دم­دم­های سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشم­های پف کرده پرسید: ­«کیه؟» صدایی از پشتِ اف­اف، انگار که سال­ها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباس­م. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 ساله­ام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریش­ش با ریشِ سیدحسن رقابت می­کرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کوله­ی همیشه­گی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدی­نه­خوانده را برانداز می­کردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همان­طور لبخند به لب، مثلِ احمق­ها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دست­ش را گرفتم و بردم­ اتاق­م. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهنده­ای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راه­راهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم به­ش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشی­ای که من به­پا­داشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانی­اش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشته­ی مدرسه­ت چی بود؟ ...».

·         الهیاتِ مسیحی.

پدرم تخمه پرید توی گلوی­ش. عباس اما راحت سیب­ش را گاز می­زد. اضافه کرد: «تنها رشته­ای بود که شهریه نمی­خواست ... ».

صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپه­ی شهدای گم­نام. قدم­قدم­زنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نه­مثلِ همیشه  ابری. دو دور، دورِ مقبره­ها گشتیم و حمد و سوره­ای، و بعد گوشه­ی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانی­ای که منتهی می­شد به میدانِ خوش­آمدِ شهر. خلافِ شیراز، این­جا عباس بدجوری کم­حرف شده بود. نارحت نشان نمی­داد، اما کلامی هم نمی­زد. از بالا پایین پریدن­هاش کم شده بود. با گوشه­ی آرنج­م زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خدایی­ش بی­تعارف جواب  می­دی؟». نگاه­م کرد و گفت: «بی­تعارف؟!!». خنده­ام گرفت. او بی­تعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او می­پرسیدم «بی­تعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمی­گی که بحرین با همه­ی سختی­هایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابه­جا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت به­ت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیه­ی کارهایِ فروش خونه و انتقال­ش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشم­هاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار می­کنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اون­جا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم می­رم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمی­گردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامه­ی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاه­ت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیل­م گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانش­گاه پول­ش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.

از پدرم که خداحافظی می­کرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغل­ش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوش­م گفت: «نذار آغوشِ یک هم­چو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندم­ش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم می­خواهم تنها ببرم­ش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودم­تان. امام خمینی را دیده بودم، دوست­ش داشتم. ... فکر می­کردم مناره­هاتان خیلی بلند باشد، آن­قدر که اذان­ش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.

 

 

26 آذر 1391

5:58 صبح                     
سجاد پورخسروانی
۲۶ آذر ۹۱ ، ۰۶:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۴ اضافه