یک مادامِ بنویسی یکجایی توی یکی از
همین شمارههای مجلهی «داستان همشهری» از خطرِ تکروایت حرف زده بود. طرف اهل
آمریکای لاتین بود یا آفریقا -درست یادم نیست- و از روایتِ تکی حرف میزد که طفیلیاش
به آن گذشته بود: تکروایتِ غربی. تک روایتِ عالم؛ ماحصلِ ساختِ غربی در رسانهی
غربی. غرب چون صاحبرسانه بود، پس صاحبروایت
هم بود و این روایتها پیش از آن که روایتِ آفریقا باشد یا آمریکایِ لاتین یا هر
مستعمرهای که کتابِ غربی توی آن وارد میشود، روایتِ آمریکا بود و مردمانش و
آرمانهایش. روایتِ استعمارگر بود، نه روایتِ مستعمره. و تازه بعد که استعمارگر کاشف
شد و ناظر شد و نویسنده، تازه شد روایتِ
آمریکایی از آفریقا. یعنی دریچهی دیدِ غربی، آن هم معطوف به دیدگاهِ غربی. فلذا
مادامی که نویسندهای آفریقایی شروع به دیدن نمیکرد و متن از دیدگاهِ او صادر نمیشد،
همچنان تکروایتهای غربی، تنها روایتِ موجود بودند. به قولِ همین مادام «آنوقتها
کسی نمیتوانست یک کاکاسیاه را قهرمان یک رمان یا شخصیتِ محوریِ داستانی بیانگارد».
اگر هم میانگاشت، درست همانجور «کاکاسیاه» میانگاشت. ... این درست مثلِ ماجرایِ
ماست با خودمان. ما تک روایتهایی هستیم درونِ جامعه. و این جامعه را تو شبکههای
عصبیای بدان که با آن تکروایتها
را تعریف میشوند. و رسانه یکی از همین شبکههاست.
تکروایت، یک امکانِ ممکن شده است. یک اتفاقِ محقق
شده. و همین تک روایتهاست که آدمی را به او میشناساند. اگر چندی به گذشته برگردی و یک
سیاه پوست پیدا کنی، فکر میکنی حکایتِ او از خودش بیش از یک کاکاسیاهِ برده میتواند
باشد؟ خیر. بلال هم همینجور بود. آدمی که به تکروایتها مأنوس شده، تنها بخشی
است از امکانی. اما به خیالِ خودِ آن آدم همهی امکان است. یک راننده تصویری که از
خود دارد، چیزکی فراتر از یک راننده نیست. یک بقال، یک معلم، یک مهندسِ ساختمان،
یک دکترِ مریضکش ... و چه. اینها همه درافتادهاند در امکانی و مبتلا به روایتی
و خب پس خودشان را هم بدینوجه میشناسند. همین دو تا کلمهی «شخصیتِ حقیقی» و
«شخصیتِ حقوقی» را در نظر آرید. یک بازیِ نامعلومِ بروکراتیک. تو را به دو شخصیت
در میآرند و حقیقت بر تو قائل میشوند و حقوق. اما واقعاً کسی کاری به حقیقتِ یک
آشغالجمعکنِ کارتنخواب ندارد. همهی حقیقتِ یک کارتنخواب در نگاهِ جامعهی بروکراتیک
همان چیزی است که او میکند، و پس در چنین جامعهای حقش هم همان کارتنی است که
رویش شبها تا صبح سگ لرزه میزند. اینها بازیهای تحمیقیِ علمایِ کاغذبازی است.
و برایِ چه؟ برایِ محتوم کردنت به سرنوشتی ذیلِ کاغذ. به تکروایتِ بروکراسی. و
برایِ چه؟ برایِ دوامِ فرمانرواییاش. وقتی محمد(ص) بلال را بر بلندایِ خانهاش
فرستاد به اذان گفتن، تنها نوازشِ سیاهی نبود به جبرانِ مصائبش. او تک روایتِ
بردهگی را فروپاشید به بندهگی. نوعِ بازی را عوض کرد. آدمها را همه بنده نامید
و برتریشان را تنها به بندهگیِ احسن دانست. پس محمد پیش از این که هر کاری کرده
باشد، خطرِ تکروایت را از میان برد. آدمها خودشان را توی این تک روایتهاست که
میشناسند. حقیقتِ انسان، با واقعیتش سخت گره خورده است. نمیشود ماوقع را به
لافِ ماحَقَّ نادیده گرفت.
چگونه میتوانیم ادعا کنیم که کسی را
شناختهایم؟ با شناختِ کردههایش؟ با تاریخش و جغرافیایِ زیستش؟ ... خیر! ما
آدمها را به روایتهاشان شناختهایم ... که البته این جز خردهشناختی نیست. مگر
خودت را که کامل میدانی و تاریخ و جغرافیایت را از بری چه قدر میتوانی مدعایِ
شناخت زنی؟ چه قدر خودت را میشناسی؟ شاید شما هم مثلِ من گاهی به آن چهرهی توی
آینه خوب خیره شده باشید و بعد از مدتها حسِّ ناشناختن موجودِ توی آن بهتان دست
داده باشد. این چه حسی است؟ حسی که آدمی را از خود میترساند. حسی که آدمی را به
خودش مشکوک میکند؟ از خودش ناامید میکند؟ ... حقیقت این است (یا حداقل واقعیت)
که ما خودمان را تنها در داستان است که میتوانیم شناخت؛ در روایت، در اتفاق. سجاد
که بود؟ آدمی که فلان کار را کرد و فلان کار را. علی که بود؟ عاملِ فلان عمل. نقی
که بود؟ یکی مثلِ آن دویِ دیگر. ... که
بودنِ ما را روایتهامان و امکانهامان مشخص میکنند. پس با بزرگ شدنِ این امکانها،
و ممکن شدن بخشی از آنها این ماییم که بزرگ میشویم و چند و چونمان بُعد پیدا میکند
و بسیط میشویم. آدمی خودش را تنها در حادثه است که می تواند بشناسد، نه در کُنجِ
خانهقاه، نه در اتاقکِ اعتراف. آدمی خودش را توی حوضِ بلا است که میشناسد ... «و
شما را به بلاها میآزماییم» ... . آزمودنِ خدا تنها سندی نیست که خدا برایِ
شناختِ ما پیشِ پایمان گسترده باشد ... آزمونِ خدا، امکانی است اضافه بر ممکنهای
بگذشته و روایتی مضاف بر روایتهای سر کرده ... و پس سندی برایِ ما که خودمان را
بشناسیم.
آدمی خودش را هنگامی میتواند بشناسد که
«من»ش شکل بگیرد. و من زمانی شکل میگیرد که اتفاق بر او حادث شود. وقتی من رو میآید
که نوعی بودن بروز کند، نوعی امکان ممکن شود. این جوریها آدم خودش را میشناسد،
در دلِ معرکه. والّا صدسال هم که خانهقاه نشین باشی، تو را چیزی از چیزیات معلوم
نآید.
جنگ هم به گمانم همین ریختیها بود. من
نمیتوانم از جنگ جز اتفاقِ شگرفِ آدمسازی در نظر آرم. اگر جنگ نبود، شهدا هم نبودند،
و اگر شهدا نبودند، روشناییای هم به راههای پیشِ رویِ آدمی نبود. جنگ، امکانی
برایِ ممکن شدن شخصیتهایی بود که چه بسا بسیاریشان پیشتر عرق فروشِ خیابان فرح
بودند. جنگ، امکانِ جمهوریِ آرمانیِ اسلامی را به تک روایتِ سکولاریسمی عالم اضافه
کرد.
و این ماجرایِ امکانها را من از مبتذلترین
شکلِ موجودش دریافتم؛ ازانیمه- سریالِ D.gary man . جومونگ هم البت همین بود. تنها ادبِ این
بیادبانِ رسانه همین است. این که حداقل، امکان را به تو مینمایانند. جومونگ اگر
از آن قصرِ راحتِ عیاشیهایش پای برون نمیگذاشت و پدرش کشته نمیشد و مادرش بیوه
و برادرش دشمن، هیچگاه شناخته نمیشد، نه برای دیگران و نه مهمتر برایِ خودش ...
و اصلاً گورِ پدرِ جومونگ و جمله عنترهای چشم بادمی، روایتِ عاشورا را بنگرید: روایتِ
حیاتِ شهادت، اضاف بر تکروایتِ معاشِ رعایت. روایتِ کرنش اضاف بر تکروایتِ سازش.
... الخ.
و حالا درد اینجاست: «تکلیفِ نسلِ بیاتفاق
چه میشود؟ ... تکلیفِ نسلِ بیامکانی که به قولِ میلادِ عرفان پور از راهِ شمال
هم به جبهه نرفت:
در خواب و خیال هم نرفتیم به جنگ
بی رنج و ملال هم نرفتیم به جنگ
ما نسلِ سپید بخت سوم بودیم
از راه شمال هم نرفتیم به جنگ
انتظارِ حادثه؟ ... یکی از دوستان میگفت،
تکلیفِ نسلِ بیحادثه، انتظارِ حادثه نیست، ابتکارِ حادثه است. ... جلال را
ببینید، همه عمر در زمین سیر کرد تا امکانهایش بیشتر شود، و هر چه امکانهایش
بیشتر شد، خودش را بیشتر شناخت و پس خدایش را. این لوکِ خوش شانسِ بدقوارهی
مارلبورو کش را ببینید. خودش هست و اسبش و دنیایی که در چشمش همه امکانهاییند
برای این که او خودش را بشناسد ... این مدل، مالِ آن اکسپندبلسازهایِ گردنسرخ
نیست، مال ماست:
«قد خلت من قبلکم سنن
فسیروا فی الارض فانظرو کیف کان عاقبه المکذبین هذا بیان للناس وهدی و موعظه
للمتقین ( سوره آل عمران آیه 137، 138 )»
زندهگی سراسر همین است. ازدواج، یک
امکان است. پدر و مادر شدن یک امکان است. دانشجو بودن، سرباز بودن، کارگر بودن،
مبتلا بودن، ... در این هوا و فضا یا آن فضا و هوا تنفس کردن همهگی امکانند. و
بسته به بُعدِ این امکانها، بُعدِ تو ریخته میشود. تاریخ هم همین است. سیرِ در
امکانهای دیگر. و هر چه تو عریضتر شدی و طویلتر، در حال و در گذشته، پس خویشت
را بیشتر شناختهای و پهنایِ امکانت گشادتر شده. پس میتوانی به شناختِ خدایت
امیدوارتر باشی. به شناختِ حقیقت و ورایِ آن شناختِ حق. ... حالا خدایت را هم اگر
نشناختی، حداقل کِشتت را کِشتهای. دنیا، بسترِ کِشتهای نهکاشته است. بسترِ
امکانهای نمو. بسترِ زمینها و زمینههایی که میشودشان کاشت و بعد دیگر مهم نیست
این که آسمان تفضل کند یا نه ... .
نمیدانم. دلم پر است. پر از غصهی امکانهایی
که زندهگیِ متمدنانه ی امروز، از ما دریغ کرده. بچه که بودیم، ابوی امر میفرمود
که «زود بگیر بخواب، تا فردا زود بلند بشی» و من همیشه در این فکر که این «فردا» پس
کی خواهد رسید که قرارِ اتفاقِ شگرفی را با خود همراه دارد. بزرگتر شدیم و فردا
نیامد. و تا وقتی هم که این شب زود خوابیها،
امکانهای تخطی از حدودِ مُلکِ تمدن را از ما دریغ کند، هیچگاه آن «فردایِ اتفاق»
نخواهد آمد ... صدایِ غریبی در عالم میپیچد که: «... اِنَّ اللّهَ لا یُغَیِّرُ ما بِقَومٍ حَتّیَ یُغَیِّروا ما
بِاَنفُسِهِم ...» ...
مهجور و گلایهمند که: «... مگر نگفتیم؟ بارها
و بارها، و بارها شنیدید و کر شدید ...» ... . لال میشوم. همین.
15بهمن 1391