.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]


صریح بگویم که هم­چین این قواره­هایی که برای واژه­ی «نقد» دوخته­اند به تن­م نمی­رود. (یا که کلاه­ش به سرم!) این­که روزگارت را بگذاری برایِ حرف زدن درباره­ی چیزهایی که دیده­ای و حالا به حسابِ سنج می­خواهی­شان اندازه گرفتن، به نظرم یا مالِ آدم­هایِ خیلی بی­کارِ حرفِ مفت زن است (شبیهِ من) یا مالِ آدم­هایی که آن چیز را دوست می­دارند یا به طریقی برای­ش اهمیتی قائل­ند. یعنی به هر رو چیزی براشان دارد. (دسته سومی هم هست که البت نان گیرشان می­آید و خب انعام دادن این هم که مشخص است). از طرفی طرفه­ی قاضی بستن به نافِ آدمی هم هم­چین کارِ ثوابی نیست. چه که آدم در وهله­ی اول قاضی نیست، متقاضی است. و در وهله­ی دوم که مواجهه با مخلوق باشد نیز منتقد نیست، مخاطب است. پس جمله آقایانِ -و ایضاً مادامانِ- محترم -و محترمه­ای-  که انگِ نقد به ناف­شان می­بندند به استنباطِ این سیاهه- جز خاطرخواهانی که مجیزِ خاطره را می­گویند نیستند. من شخصاً که این­طورم (فلذا آن جمله­ی مُسلم(!) همه را به کیشِ خود ...). من از چیزهایی که خوش­م می آید می­نویسم. و از چیزهایی که نه، نه. خیلی خیلی خیلی کم پیش می­آید که زحمتِ هجوِ اثری را بکشم که از آن خوش­م نیامده باشد؛ یا این که خیلی خوش­م آمده باشد. در موردِ اول به نظرم چیزی که باطل است را  نیازی به کشیدن خطِ بطلان روی­ش نیست، که این خود نوعی تبلیغ می­شود برای­ش؛ و در موردِ دوم هم زبان را قاصر می­دانم از تعریف­ش؛ و یا متجاوز؛ یا این که چیزی را که بسیار دوست­ش می­داری به دستِ تیغِ جراحی بسپاری ... . اما کارهایِ میان مایه­ی بگویی­نگویی خوش­ساخت را که به دل­م بنشیند می­کنم یک هم­چو یادداشتی و دست­مایه­ی «درباره­ی تولیدات فرهنگی».  که هم تبلیغ­شان را کرده باشم و هم توجیه­شان البته(!)

چیزی که همیشه زیاد در این وادی خاطرم را مکدر می­کند (در مقامِ یک بنویس) این است که مخاطبِ تو، -مردک یا زنکِ از وادیِ برادری یا خواهریِ تو رد نشده را- که تو مَحرم­ش شمرده­ای و به او اعتماد کرده­ای و اثرت را در اختیارش قرار داده­ای، به محضِ مواجهه با آن شروع کند به قضاوت­های بی سر و تهِ منتقد فیگور. این قضاوتِ اول کار از هر چیزی تویِ خوانشِ اثر بدتر است. (هر چند این خود یک قضاوت است) من اگر با اثری مواجه شوم که نپسندم­ش، فقط می­گذرام­ش کنار ... همین. نه این که پاپیونِ الیوتی خفتِ خودم وصل کنم و شروع کنم به اراجیف گفتن. مگر این که واقعاً زیاده فحش داده باشد، که البته باید حساب­ش را رسید. (در موردِ کلمه ی «زیاده» هم اشاره کنم که بنده علاقه­ی عجیبی به آوردن ضمائمِ فحش­ها در حالتِ مؤنث دارم!) اثری که به دل ننشیند اصلاً ارزشِ این را ندارد که وقتِ غلط گیری پای­ش صرف شود.

با حسابِ این تفاصیل، یادداشتی بر «شاهِ بی شین» هم روده­درازی­ای است در همین وادیِ مجیزگوییِ خاطره، که ما خاطرخواه­ش شده­ایم و رانده­ایم:           

***

هر چه با خودم کلنجار رفتم که مثلاً اسمِ این یادداشت را «آه­های یک شاه» بگذارم یا که چه، نشد که نشد. حیف­م آمد. اصلاً بخشِ زیادی از کارِ کتاب را مزینانی با همین اسم گزینی­اش کرده: «یک آهِ بزرگ» که با افتادنِ آن تاجِ کذا از سرِ همایونی­اش نصیب­ش شد. و نصیب دنباله­ای که به حسابِ خودش حلقه­ای است از حلقه­هایِ با اصالتِ آن. و چه اصالتی؟ اصالتی که مردکِ دهاتیِ بی­کله­ای را همین­جور الله بختکی و به حسابِ زورِ بازو می­کند وارثِ بیضه­های هخامنشی ... بی که از آن ترکه باشد. و اصلاً مگر همان­ها که بودند، به چه فراستی شاه شده بودند؟ ... لابد به فرهِ ایزدی؟ ... بگذریم.

«شاهِ بی شین» یک آهِ بلند است از دلِ آدمی که بگویی نگویی حبّ و بغض­هایی داشت شبیهِ همین حبّ و بغض­هایِ من و شمایِ شاه­ستیز. با کله­ای که کچل می­شد و طحالی که برمی­آمد؛ آکنه­هایی که می­زد و زن­هایی که می­پرستید. یعنی پیش از هر چیز یک آدم بود. و این نگاهی بود که مزینانی در این کتاب به شاه و گه و گاه به اطرافیان­ش انداخته. کتابی که توسطِ یک راویِ داننده -و نه حتی قضاوت کننده- پیش می­رود. این نوع نگاه و زاویه­ی دید که می­توانم­ش «دوم شخص بطن» بخوانم، از نظرِ من اصلی­ترین وجهِ کارِ مزینانی است. یعنی او پیش از آن که محمدرضا پهلوی را «شاه» ببیند و روایت کند، «محمدرضا پهلوی» دیده است و روایت­ش می­کند. او را «تو» خطاب می­کند و این «تو» را جوری ادا می­کند که یک خدا. (اعتراف می­کنم که اوایل فکر نمی­کردم  بتواند این زاویه­ی دیدش را تا به آخر حفظ کند. اما کرد، همه­ی418 صفحه­اش).  خودِ مزینانی در مصاحبه­های­ش وقتی می­خواهد از شاه یاد کند می­گوید: «شاهِ خائن»، اما وقتی تو کتاب­ش را دست می­گیری و داستان را می­خوانی به نظرت این دیگر مزینانیِ حُکم­دهنده نیست. آن قدر به کارش ایمان دارد که هر آن­چه که دیده است را بگوید و قضاوت را بگذارد به عهده­ی مخاطب. فلذا کار، یک کارِ شریف -به عبارت اکثر نقدهایی که پیش از این درباره­ی کتاب خوانده­ام- است. کاری که در آن، نویسنده این اجازه را به خود نداده است که خاطره­های­ش بر داده­های­ش پیشی بگیرند.

در مرحله­ی تحقیق، گفته می­شود که مزینانی به عناصرِ گوناگونی درباره­ی موضوع توجه داشته. به قولِ خودِ او (و حالا تو بگرد دنبالِ سندِ این قول) از فیلم­هایِ موجود از شاه و اطرافیان­ش گرفته تا روایت­هایِ شفاهیِ نزدیکان و دوران، یادداشت­های شاه و فرح، عکس­ها، وسایلِ زنده­گی و در کل هر چیزی که در این باب گیرش آمده است را بلعیده تا کار بشود چیزی که هست. در این روایتِ دوم شخصِ بطن که برای اول بار است که استفاده­ی آن را در موردِ یک شخصیتِ تاریخی می­بینم، نویسنده نه تنها به فرد و عمل کرده­های­ش اشاره می­کند، که در همان زمان نیز اشاره به درون و انگاشته­هایِ ذهنی او دارد. مزینانی وقتی می­خواهد یک لحظه را نمایش دهد، هم به وقایعِ هم­زمان اشاره دارد و هم به وجوهِ آن زمان: خودِ اتفاق و اظهاراتِ دیگران و احساساتِ پشتِ آن. این­طور که مثلاً وقتی مزینانی روایتِ خروجِ محمدرضا را از ایران روایت می­کند، در آن صحنه­ای که او واردِ هلیکوپتر می­شود و ما بارها و بارها دیده­ایم­ش، مزینانی، هم دست به توصیفِ ماوقع می­زند، و هم درونیاتِ شاه را که از یادداشت­های­ش درآورده رویِ کاغذ می­چیند. هم به عناصرِ صورت و رفتارهایِ شاه منشانه­ی او توجه می­کند و هم به دلی که از او شکسته ... و هم ترسی که برش داشته. این­جوری شاه دیگر یک موجودِ لعینِ عوضیِ مغرور -مثلِ دیوهایِ تویِ قصه- نیست که ترکِ وطن به تخم­ش هم نباشد. حالا او دیگر مردی است که می­خواهد خودخورانه و ناکامانه گریه­اش را بپوشاند. حالا او مردی است در حالِ شکستن، مردی در آستانه­ی پاشیدن ... و در چهره، مردی که سعی دارد این را هم مثلِ مابقیِ ناخوشی­های­ش با میمیکی آرام و صبور پنهان کند؛ و این­جاست که دیگر نقصِ (و شاید حتی نقضِ)  انگاره­ی من وتو درباره­ی او و پس قضاوتِ من وتو درباره­ی او عوض می­شود. هر چه باشد یارو یک عمر شاه بوده. یک عمر با همه­ی مرده­ریگ­های­ش ... و حالا مجبور است در چنان ضرب­العجلی از کشور خارج شود که حتی فرصتِ پشت سر نگاه کردن و انتخاب هم­راهان­ش را هم ندارد. یارو تا همین دی­شب «اعلاحضرت آریامهرِ همایونی» بوده و ام­روز مزدوری است که مردم «شاهِ خائن» می­خوانندش. فاصله­ی بینِ فرار شاه از ایران و مرگ­ش در مصر چیزی در حدودِ 19 ماه و 9روز بیش­تر نیست، و این 19 ماه و 9 روز جوری رقم می­خورد و برایِ او دربه دری می­آورد که انگار قرار است همه­ی نکبت­های او را در طیِ این سال­ها، در یک زمان­بندیِ فشرده مکافات دهند و پس ببیند. یارو حتی دیگر برایِ نوکرانِ مواجب بگیرش هم شاه نیست. «آه» است. و این «آه» هر چه قدر هم که به حق باشد و از حلقومِ نااهل، باز هم آه است و دل­گیر کننده. درباره­ی دیگر وجوهِ کار، دیگران گفته­اند. من تنها می­خواستم پیش از این کار را با گمانه­ای شروع برم که  می­پرسید: «مزینانی چند خط برای شاه گریه کرده است تا یک خط درباره­ی او بنویسد؟» و این همه قبل از این بود  که بروم سراغِ گوگل و حضرت­ش را سرچ کنم و قیافه­ی سه تیغِ جدی­اش را با مصاحبه­های «شاهِ خائن» کلیدش بخوانم ... . بعد با این تفاصیل گفتم که: «عمراً!». اما صفحاتِ آخرِ کار را که می­خواندم نه­توانستم بغض نکنم. و از این رو که به حُکمِ «حرفی کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند» ایمانِ محکم دارم، گفتم نمی­شود که ... . مزینانی حتماً گریسته است. با همه­ی آن حجمِ مردانه و شوکتِ شاه­ستیزانه­اش. و اصلاً چرا نه­گرید؟ مگر این فقط بحثِ بدعاقبتیِ یک دیکتاتور است؟ خیر. این درباره­ی شاه نیست، درباره­ی آدمی است. محمدرضا به مثابهِ انتخاب­گری افتاده در فضا و زمان، و شَرگُزین و پس شَربین. عاقبتِ شومِ یک آدم هیچ­گاه خوش­حال کننده نمی­تواند باشد. دِ آخر داستانِ عاقبت­به­شری است.  نه به خاطرِ شعارهایِ کشک­کیِ انسان دوستانه(!)، بل به خاطرِ  روحی به هدر رفته. همان که هرگاه امامِ معصومی یکی­ش را می­یافت می­شد دعاکننده­ترینِ انسان­ها در حقِّ او. مگر امام غم­خوارترینِ آدم­ها برایِ دشمنان­ش نبود؟ ... و مگر من و تو مریدِ همان امام نیستم؟ ... پس چرا گریه نکنیم؟ وقتی که یک انسان به آخرِ کار می­رسد و می­بیند چیزی که تا به این­جا توی همیان­ش آورده جز مشتی چرک و کثافت بیش نیست؟! هان؟ چرا گریه نکنیم؟ ... .

یکی دیگر از مطالبی که خاطرِ کار را خیلی برای­م عزیز می­کرد و نه­فهمیدم کجایِ این نوشته جای­ش بدهدم (و پس این­جا:) این جمله و درست این جمله­اش بود که : «... و به هیچ­کس و هیچ­چیز حتی خودمان هم رحم نکردیم ... » و چنین بود. به هر رو، به تهِ ماجرا که می­رسیم، خیلی نمی­توانیم مطمئن باشیم این­را که آن «آهِ» گفته رفته در نامِ اثر تنها مالِ شاه و شاهی­ها بوده باشد. انگار یک آهی یک جایِ دلِ خودمان هم جا باز کرده است. همین: «آه .... !»



دانلود نسخه ی پی دی افِ "درباره ی شاهِ بی شین"

سجاد پورخسروانی
۲۲ اسفند ۹۱ ، ۰۲:۳۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: داستان کوتاه]

حتم قبول دارید این­که داستانی را که مقدمه داشته باشد ... (مراجعه به مقدمه­ی 2)؛ حالا حساب کن که دو تا هم داشته باشد. یک اینی که هم الآن دارید می­خوانید به توجیهِ «چرا گذاشتم­ش» و دیگری آن که بعداً ضعف­خواریِ خودِ متن را می­کند. حالا هر چه قدر هم که می­خواهد من جمله ردیف کنم به توجیهِ این «گذاشته» و «نبشته» که مثلاً «... حوصله­ی داستان کردن­ش را نداشتم، اما خودسانسور هم نیستم، پس ...» یا «... ماحصلِ روده درازی­هایِ مونولوگ مانندی است که ...» یا «خیال نداشتم این قدر طولانی شود اما نوشته راهِ خودش را رفت و خیال نداشتم اصلاً بگذارم­ش اما باز نوشته راهِ خودش را پیدا کرد­...» یا «... نمی­دانستم با یادداشت­های­ش چه کنم پس ...» یا «به من که باشد می­گویم سخن­رانی-شعر است بر وزنِ (...)-شعر» و چه و چه و چه  که فقط حرف مفت­ند ... . پس، بنا بر اصلِ «لطفاً با خواننده­تان مثلِ گوسفند نباشید!» خواستم همین­جا بگویم که به خودم هم که باشد حوصله­ی بیش از یک­بار خواندن­ش را نمی­برم. و خب متنی که به دوبار خواندن نیارزد، به یک­بار خواندن هم نمی­ارزد ... پس تصمیم با خودتان که بخوانیدش یا نه، و بعد دیگر یقه­ی من را نگیرید که ... .

*** 


حتم قبول دارید این را که داستانی که مقدمه داشته باشد، بایستی تویِ داستان بودن­ش شک کرد؛ با این حساب، اراجیفِ زیر را که ماحصلِ براده­هایِ قبرستان گردی­ام بوده و خیلی حوصله­ی داستان کردن­شان را نداشتم، (و اصلاً مگر این روزها حوصله­ی چه کاری را دارم؟) شک­خوان­ کنید ... یا ...(مراجعه به مقدمه ی 1)    

***

 

زمینِ خاکیِ قبرستان هر بهار پر می­شود از سبزه­های نو رسیده­ی خدا، موجوداتِ بی­منّتی که مزد از خدا گرفته، می­شوند رشته­های ظریفِ حوائجِ آدم­ها تا سیزده که شد گره­شان بزنند به گلایه­هاشان. «چه اسم بودنِ آدم­ها» هم هیچ فرقی براشان نمی­کند: مسلمان باشی یا مسیحی، فارس باشی یا ترک، ارمنی باشی یا ایرانی ... و از این دست گنده دَرکردن­ها که تنها به دردِ تنظیمِ اختلاط گازهای آسمانِ شهر می­خورد و بس. بعدِ سبزه و شکوفه هم نوبتِ گربه نوروزی­های فسقل و پشمالو می­رسد که گُل به گل، درست مثلِ شبنم­های بارانِ شبانه­ای که من و تو در خوابِ شبانه­اش سر کرده باشیم رویِ زمینِ خدا سبز می­شوند و شروع می­کنند به چریدن؛ -با آن نیم مثقال معده­ای که لابد دارند-. بعد هم که باران ... . البت خیلی از این هم پاله­های ما، نشان به نشانِ کتابِ زیست­شان-ویکی پدیا- می­خواهند قانع­م کنند که «اواخرِ اسفند، بعد از بارشِ بارانِ بهاری، سر و کله­ی این موجودات که در نواحیِ شیراز به آن گربه­ نوروزی گفته می­شود، پیدا می­شود ... » و الخ. اما من بارها گوش سپرده­ام به این ریزه­ها، وقتی صبح سرشان را از حلقه­ی به خود پیچیده­ی هیکل­شان در می­آوردند، بی که سبزه­ای به دهان­شان باشد، و می­دانم که صدایِ جویدن چیزی را که زیرِ دهان­شان می شنوم. چیزی است غریب و دعا مانند. چیزی مثلِ دعایِ باران. ... به خدا راست می­گویم؛ بارها و بارها امتحان کرده­ام. یک بار هم شما امتحان کنید ... بروید رویِ زمینی که خاطرِ شهرداری به آسفالت کردن­ش خوش نیامده باشد ... گربه نوروزیِ درهم پیچیده­ای را انتخاب کنید، به قاعده­ی سر و زانو و کف دست­تان باقی را کنار بزنید و جا باز کنید ... صورت به زمین بچسبانید، خفتِ چراگاهِ آن پشمالو و گوش فرا دهید: ...اوو ... این صدایِ خم­یازه­شان ... قرچ ... قرچ ... قرچ ... و این­هم صدایِ راز و نیازی که پیش از صرفِ سبزه در پیش­گاهِ باری تعالی دارند. مطمئن باش که دعایِ باران است. اصلاً مطمئن باش که دلیلِ باران است. یا لااقل بخشی از آن ... من بارها این کار را کرده­ام، مخصوصاً بعد از این که ساکن این­جا شدم. حالا راحت­تر هم می­توانم بی­ترسِ له کردنِ گربه­ای گوش زمین بگذارم و به قرچ قروچ­شان گوش دهم. صدایِ نبضِ زمین است انگار. همان­قدر آرام که 1400 سال پیش. همان قدر آرام که 34 سالِ پیش. همان­قدر آرام که ... . اصلاً زمین همیشه آرام است، برعکسِ آدم­ها که هیچ­وقت آرام و قرار ندارند، و این­همه به چه بهانه؟ به بهانه­ی اندکی آرام­ش. یادش به خیر، بهار که می­آمد، جز نویدِ گربه نوروزی و سبزه -که البته این دو خود نوید دهنده­ی نوروز هستند تا عکس­ش-، نویدِ آرام­ش هم بود. آرام­شی که  با ورجه وورجه­های ما هم­راه بود و با قلیان کشیدن­ها و نرم خندیدن­های ننه باباها و ننه بزرگ بابا بزرگ­ها ... نمی­دانم از آن سال­ها چندی می­گذرد. این­جا زمان هم­چین معنایِ درست و حسابی­ای ندارد. زمان برایِ خانه­ی من، یک عصرِ پنج شنبه است که با کلی چشم انتظاری بایستی مهمان­ت را خمیازه بکشی آیا بیاید یا نه ... و وقتی هم که می­آید انگار که خواب­گردی پای­ش باز شده به خانِ تو. بی­دعوت، بی­نیت، بی­جملاتِ شورانگیزی که انتخاب شده باشند برایِ سرِ سفره­ی میزبان ناقل آمدن. بعضی­هاشان واقعاً حوصله­ام را سر می­برند، با یک دسته­گل و مشتی مشتلق -انگار که به خواست­گاریِ دختری آفتاب ندیده و ترکه­ای- . و سرِ سفره از هر دری و هر خری زر می­زنند الا از تو که میزبانی و منتظر. انگار نه انگار که تمامِ هفته را خمیازه کشیده­ای به نوبتِ مهمانیِ عصرِ پنج­شنبه­ای. گاهی اوقات حتی فکر می­کنم که من را نمی­بینند. آن­قدر گرم خودشان­ند که نگو. دستگاهِ مصیبت هم که می­خوانند جوری گریه می­کنند انگار مراسمی موسمی و تشریفاتی. با چشم­هایی که به همه چیز می­زند جز دلِ ­تنگ، گرفته یا چه می­دانم مصیبت دیده. البت من از مصیبت­شان خبر دارم، خودشان هم خبر دارند که خبر دارم، اما به خیالِ خودشان سرِ شوره­ایِ بنده را گرمِ کُنار کرده­اند و نمی­دانند که خوره­هایِ کله­ی خودشان چه عزمِ راسخی دارند.

بگذریم. ذکرِ بهار می­رفت. بهاری که این سال­ها جز رنج چیزی خاطرم نمی­آورد. البته برایِ هم­سایه­های ما که نه ... بهار خیلی هم نوید است، اما برایِ این مهمان­های ناسازِ بدمسلک ... هی ... خدا کی بود؟ کی بود که خاطرِ بهار خیلی روشن می­زد؟ این هم از مصائب این منطقه­نشینی است دیگر. هم­چین از دنیا دورت نگه می­دارد که هر چه خاطره از دنیا داری فراموش­ت می­شود. ... آهان! ... . بهارِ سال­ها  سال پیش. آن موقع­ها همیشه حکایتِ پیک نوروزی بود و حرصِ تعطیلیِ زودتر مدرسه­ها و گندمی که مامان­جان می­کاشت و ماهی گلی­ای که پدربزرگ پول­ش را می­داد تا با رفیقِ دوچرخه دارم برویم و از تویِ هزار تا ماهیِ گلیِ یک شکل و یک فرم و یک اندازه که هر کدام سیصد تومان پول­شان می­شد، یکی را برداریم که به گمان­مان از همه خاص­تر بزند. یکی که نگاه­ش بابِ سفره­ی باصفای ما باشد. یکی که کینه نداشته باشد. درد چرا! اما دردِ بی عزیزی، نه دردِ باله­ای که عفونت کرده باشد و حتی تا «توپ در کردن» و «محوّل الحول خواندنِ ما» هم نکشد. بعد، بعدِ کلی خم شدن و آکواریومِ شیشه­ای را از این سر تا آن سرش دویدن، یکی­ش می­شد مالِ ما و می­رفت تویِ پلاستیکِ فریزِ دولایه­ای که یک سرش را من می­گرفتم و یک سرِ دیگرش را رفیق­م. و تا نزدیکی­های خانه می­آمدیم و رویِ دست گرفته، بالاتر از گردن­هامان و البته گردن­ها هم  پایین­تر از معمول ... که جیغِ رفیق بلند می­شد که «ای وای! دوچرخه­ام!» و دویدن­های او تا ماهی­فروشی و بعد نوبتِ او و همین رسمِ شیرینِ ماهی­گلی. ... اوه! راستی این سال­ها دیده­اید سرِ سفره ملت چه­ها که نمی­گذارند؟ ... مارمولک! چه بود اسم­ش؟ ... سمندر! ... . آدم چندش­ش می­شود. دو تا مارمولکِ رنگی می­گذارند سرِ سفره­ی عیدشان و جانور با آن چشم­هایِ سرخِ خورنده­اش تا آخر هم­چین نگاهت می­کند که هر چه گرد است و رنگی زهرِ مارت می­شود. یکی همین تخم­مرغ­هایِ پوستِ پیاز پز شده­ای که هر یکی را با هزار حرص و جوش رنگ کرده­ایم و ساعت­ها جلسه گذاشته­ایم اندر بابِ طرحِ ام­سال­شان و عاقبت هم مثلِ همیشه گواش برداشته­ایم و افتاده­ایم به جان­شان. و هیچ­کدام­مان هم هیچ­وقت طرح برگزیده را بعدِ روبوسی­هایِ تحویلِ سال ندیده­ایم ... البته -شما که غریبه نیستید- من چرا! ... . و الباقیِ اقلام که کمابیش تویِ دکانِ عیدداریِ شما هم پیدا می­شود. ...

... یا به­تر است بگویم که پیدا می­شد. راست­ش این­ها مالِ حداقل ده دوازده سال پیش­ند. آن موقع­ها که هنوز طرحِ تعویضِ خودرو نیامده بود و ما و دیگر عموزاده­ها می­چپیدیم پشتِ وانتِ مدلِ 52 عمو و می­رفتیم سراغ بزرگ­هامان: پدربزرگ و بی­بی. ... عید همیشه همین­ریختی بود. هر کس سبزه­اش را می­گذاشت جلویِ کاپوت و مثلِ ماشین­های آذین شده­ به عروسی راه می­افتاد سمتِ خانه­ی پدری. ما هم با پنج عمو و ماشین­هایِ درپیتِ زیرِ 55 و البته یک موتورِ کراس که مالِ عمو کوچکه بود. می رفتیم عید دیدنیِ بزرگ­هامان و بعد با آن­ها راه می­افتادیم سمتِ خانه­های دیگر. خاله و پسرخاله­ی پدری و داییِ مادری و عمه فلانی و شوهر­عمه بیسانی. ... همیشه روزِ اول عید، سرِ پدربزرگ و بی­بی دعوا می­شد، این که کدام­شان را کدام عمو بقاپد. مثلِ طلسمی خوش­یمن که بابِ اولِ سال بود. و اگر نبود بزرگیِ عمو بزرگه و ماشین­ش، حتم به گیس­کشی هم می­کشید کار. همیشه عیدمان، تویِ هر ماشین یک جایِ خالی برایِ یکی از بزرگ­ها بود ... جایی که بعدها هم خالی ماند، ... بی­فلسفه ... بی­خاطره. عید، همیشه همه­گی یک راست می­رفتیم سراغِ پدربزرگ. پدربزرگ هم که مرد، یک راست می­رفتیم سرِ خاک. بعد هم که بی­بی... .

هر چه که بود گذشت. سالِ اولِ خاکِ پدربزرگ یادم نمی­رود. تازه فهمیده بودیم که بی­بی چند سال است مشهد نرفته! چند سال است حتی تا همین امام­زاده اسماعیلِ خودمان هم نرفته ... بس که ما می­رفتیم سراغ­ش برایِ حاجت گرفتن. آن سال­ها که چراغِ پدربزرگ روشن بود، خانه­ی پدری حکمِ امام­زاده­ی ما را داشت. وقتی هم که او مرد، خانه­ی پدری پاتوقِ شب خاطره­هامان. ... این هر دو که مردند، خانه­ی پدری شد چیزی در حدودِ زمینِ رهن­آبادِ ما که دو سالی می­شد سری هم به­ش نزده بودیم. و تنها خاطرمان جمع بود که یکی از همین روزها نرخ­ش بالا می­رود و می­شودش به بهایِ خوبی فروخت.

الآن ده سال است که از خاطره­ی پدربزرگ و بی­بی و خانه­شان و قبرشان می­گذرد. بعدِ این سال­ها مطمئن نیستم که فانی­ها و به خیالِ خودشان باقی­ها- حتی درست ردیف و نبشِ خاکِ پدربزرگ و بی­بی خاطرشان باشد. قبرستان شده مدفنِ خاطره­هایی که انگار واقعاً بنا بوده که دفن شوند. همین­جور پرت افتاده از دنیایِ زنده­ها. مبادا که زنده­ها از ترسِ مرده­ها شب­شان بلرزد. گاهی هم که خبری می­شود، درست همان­جور که گفتم­تان، مهمان­های بی­آداب، اتوکشیده می­آیند با دسته گلی و پرپرش می­کنند رویِ سنگ نوشته­ای که سال­ها جز به باران شسته نشده و ذکرِ فاتحه­ای و بعد هم انگار که تشریفات­شان تمام، به کمال، بی­خداحافظی می­گذارند و می­روند پس کارشان. تنها چیزی که این سال­ها به روشنی از رویِ خطوطِ صورت­شان خوانده­ام، -و شاید هم کمی از عمقِ نگاهِ سطحی­شان- بلاتکلیفی است: معلوم­ترین شرحِ حالِ دل­ها و بازوی­هایِ ام­روزه­ی این جماعت. آن­وقت به من گیر داده­اند که چرا ... بگذریم.

بگذریم ... مثلِ همیشه. مثلِ همین ره­گذرانی که گه و گاه بی که درست دلیلِ کارشان یادشان باشد می­آیند قبرستان و مثلِ قدم زنی­ای در پارک پا می­گذراند و پا برمی­دارند. با این تفاوت که، گاهی سرِ قبری یا گودی­ای هنوز بی­جنازه -که شاید مالِ خودشان باشد یا مالِ آدمی پرت که تویِ عمرشان هم اسم­ش را نشنیده­اند- می­ایستند و بعد گامی دیگر و ایستادن سرِ قبری دیگر. مثلِ اکثرِ این پیرمردهایِ توریست که آمده­اند از عاقبتِ دیارِ باقی­شان خاطر جمع شوند. -تویِ دهه­ای که حتی میت هم رویِ زمین می­ماند-. این ریخت پیرمردها که دی­روز یکی­شان را دیدم و بدجوری دل­م سمتِ پدربزرگ رفت، با دست­هایی از پشت آویخته یا کیسه­ای آب در دست، از رویِ قبرها رد می­شوند و مدام، -بیش­تر از همه­ی جوان­ها- به اسمی آشنا برمی­خورند که یک­روز، یک­جایی اسم­شان را رودررو هجی کرده­اند. ... و بلا ... بلا ... بلا. که چه؟ که بگویم این­جا قبرستان است؟ خب هست. که چه؟ که آخرینِ وصله­ی ناجورِ دنیا؟ که آخرین نشانه­ی دنیایِ مرده­گان و آخرین بستِ واصلِ دنیایِ مرده­ها و زنده­ها؟ و ربطی که برای آرامیده­های­ش مرده­ها- چشم به راهی دارد و برایِ زوارش زنده­ها- دل انتظاری؟ ... بی­خیال! ول کن­م این خزعبلات را ... که چه؟ که روایتِ ماوقعِ قبرستان گردیِ جماعتِ باقی (!) را بدهم؟ بیا:

تایمِ عیادتِ از اموات همان 20 دقیقه­ای است که نوارِ خاک­بر­سریِ قبرستان یک دور کامل می­خواند تا به تکرار شدن. و بعد لابد سانسِ بعد برایِ زنده­هایی که حتی بعضاً یادشان نیست که این سنگِ قبرِ لعنتی که روی­ش نشانی­هایِ آشنا می­دهد مالِ کدام جد و کمر و تخم اندازشان است. اصلاً مالِ خودشان؟ یا مالِ زن­شان؟ ... تازه­گی­ها آرام­گاهِ خانه­واده­گی هم مُد شده! 12 عدد موزاییکِ مربعی؛ 6 تا در طول، دو تا هم در عرض، می­شود سهمِ زمینِ هر کس از این ارثیه­ی «ما عاقبهٌ»ِ هر فرد. بیش­ترش را می­شود خرید البت، اما نمی­شود بیش­تر از این لم داد تویِ خاکِ خدا. ضمنِ این که این روزها قدِّ پهنای­ت چال­ت نمی­کنند، بل قدِّ تمدن سهم­الچاله­ات می­شود، مثلِ باقیِ امورِ دنیایِ فانی که استانداردیزه شده­اند ... .

یکی از این آرام­گاه­ها را هم ما خریده­ایم به ... . ما که نه! پدرم. ... به نرخِ نصفِ آن چهاردیواری که درون­ش عمری جاری شدیم. (لابد به سرمایه­گذاریِ ابدی!) و بی مرده مانده بود که من پا پیش گذاشتم. حالا چه ریخت و چرا؟ چه اهمیت دارد؟ من هم مثلِ یکی از همین «داغِ جوان» بر «گرده­ی پدر» گذاشتن­ها رفت­م زیرِ خاک. یا حالا به تصادف یا قتلِ نفس. واقعاً چه فرقی می­کند؟ این که یکی مصیبت است و دیگری مکافات؟ ول کنید این مرده­بندی ها را تو را به خدا! می­خواهید سرِ قبرم بیایید، می­خواهید نه! ... دیگر این حرام حلال کردن­ها بابتِ «سرِ قبرِ خودکشته» حاضر شدن­هاتان چیست؟ ... خانه­ی عاقبتِ من، هر کجا که باشد و رویِ هر قله­ای یا تهِ هر دره­ای، مسلماً به آن مردکِ خپلِ انکرالصوت نیامده که بالا سرِ قبرم عربده­ی «خدایا به فاطمه­­ی زهرا ببخشای­ش» سر می­دهد و بعد هم که «پنجاه هزار تومان»ش را گرفت، تضمین می­دهد که «به آبرویِ دعاهایِ شما که خدا می­بخشدش ...». مردیکه­ی عنتر حال­م را حسابی گرفته بود. اصلاً واسه خاطرِ همین عنتربازی­هایِ جماعتِ باقی بود که آمدم جزوِ فانی­ها ... (یا حالا برعکس).

بنده­خدا پدربزرگ هم بعدِ مراسمِ هفت­م، دیگر هیچ پنج­شنبه­ای سرِ مزارش حاضر نشد که نشد. قهر کرده بود. یک سالِ تمام است که خویش­ها می­آیند و سرِ قبری فاتحه می­خوانند که مرده­اش به گوش نیست. حالا هم که خیال دارند قبر پدربزرگ و بی­بی را بیاورند تویِ آرام­گاهِ خانه­واده­گی­مان. پدربزرگ تهدید کرده که این بار را دیگر عاق می­کند و بی­بی قسم­ش داده به جانِ مرده­ی من که نه! من را که از همان اول چسبانده­اند به دیوارِ شرقی، با این حساب که شش تایِ دیگر بغل دست­م جا شوند. دو ردیف هم پایینِ پا. این­جوری می­شود گفت که سرمایه­ی آخرت­شان شاملِ من و پدر و مادرشان و خودشان و دو تا خواهرم و تک برادر بشود. بعد هم لابد خانواده­ی علّیه­ی عمو این­ها که هنوز از مواهبِ از قوم بی­گانه­گیِ ما مستفیض نشده­اند. با این­حساب دیگر هیچ­کس نگرانِ میت­ش مانده بر زمین نخواهد بود.

...  با این­حساب بهار، هر چه­قدر هم که بهاری بزند باز برایِ جماعتِ ما دل­گیر است. با این حساب، بهار دل­گیر است. با این حساب بهار برایِ گربه نوروزی­ها هم دل­گیر است. خاطرِ همین هم هست که از شهر بُن­کَن شده­اند به قبرستان، تا آن قدر دعایِ باران بخوانند و آن قدر قبرها از آب پر شود که دیگر آدم­ها این قدرِ قصدِ قبرستان نکنند و تویِ همان یک ریزه جایِ دنیا نام­شان بقیه­ی بقای­شان را بلغور کنند. تا دنیایِ آن­ها باشد مالِ آن­ها و دنیایِ ما باشد مالِ ما. تا ... .

... آخ اگر این گورکن­ها بفهمند! ... همه­ی گربه نوروزی­ها را با بیل­­کُش می­کنند.

    
           

دانلودِ نسخه ی پی دی افِ "گربه نوروزی ها"       

 

سجاد پورخسروانی
۱۵ اسفند ۹۱ ، ۱۵:۲۸ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

 

(دسته بندی: روزنگاره)

دوستِ نه چندان شفیقِ ما با طولِ 191 و عرضِ 60 و وزنِ 94، موقعِ ناهار چانه­ی "مسألةٌ"ش به کار افتاد که: "یا رفیقی! این جماعت عشقِ «فیلم کره­ای» و «فیلم هندی» را چه می­شود آیا؟". و آن قدر جستنِ چونیِ این سؤال برای­ش مسأله شده بود که بی­خیالِ لقمه­های 180 تومانی­ای که من از الویه­ی 3600 تومانی می­گرفتم، خیره منتظرِ پاسخ بود ... .

-     آدمِ عشقِ فیلم، مخصوصاً از نوعِ هندی و کره­ای و چینی و ژاپنی­اش، از غذای­ش هم که شده می­گذرد برای این که به وقت­ش طعامی را تویِ آن خندقِ بلا بریزد که از بابِ تصویرِ آن کذاها سفارش­ شده. و بعد می­شود مانکنی بی­هویت که پوسته­ی توخالی­ش را گه و گاه به رنگی در می­آورند. ... چرا؟!

·     ببین برادر! اساساً(!) جوابِ این پرسشِ تو برمی­گردد به مقاله­ی جلیلِ بنده که با عنوانِ "من­های ممکن" نگاشته شده بود. جناب­ت اگر آن­موقع، به جایِ این بازی­گوشی­ها می­رفت سراغِ کسبِ معرفت از آن مهم، حالا به این "چه می­شود"ها نمی­افتاد ...

دیدم مساحتِ 11460 سانتی­اش هم­چین بگی­نگی به سرخی می­زند و عن­قریب است که هیبتِ 90 کیلویی­اش خراب شود روی سرِ چند گرمی­ام(!)، فلذا به حالتِ خرابِ­رفیقی ادامه­اش را گرفتم که:

·     بگذریم حالا! مهم معرفت­جوییِ توست رفیق، و ارادتِ من به تو که هنوز جابر پاست (و دقیقاً با همین ترتیبِ ادا) ... در یک کلام بگویم­ت که اساساً (!) فیلم چیزی را به تو می­دهد که نداری، و آن به زعمِ نا زُعَمانانه­ی من" امکان" است.

.

.

.

و کلاً رفتم در نقشِ سخن­رانی:

همین یک مدت پیش "Rab Ne Baba Di Jodi"ی هندی را نگاه می­کردم. فیلی با امتیازِ 6.8 IMDB و عنوان گرفته به عاشقانه­ترین فیلمِ 2008 بالی­وود.  وقتی هم که نگاه می­کردم هم­چین هم در عالمِ نشانه­شناسِ مغزم فسفر نمی­سوزاندم به کشف و نقد. یک فیلم بود که منِ ریشویِ عزب با همه­ی سوبژکتیویته­ی مذهبی­م (تو بگو التقاطی) امکان­جو به عالمِ عاشقانه­اش پای گذاشته بودم، همین. تو تویِ اتاقِ کارت یا خواب­ت، بی هیچ امکانی سر­می­کنی؛ بعد پشتِ لپ­تاپ یا پایِ تلویزیون،  از عالمِ فیلم  امکان­هایِ خواسته­ات سرازیر می­شوند و تو به رسمِ نیاز، دست می­بری به چیدنِ امکان­ها و ماجراها و آدم­ها و مدل­ها. آن­وقت، کم­کم­ک، تویی که زاده شده­ای به جاری شدن در زمین و انتخاب­گر بودن در زنده­گی، می­بلعی تمامِ انتخاب­های دیگری را و امکان­های دیگری را. و خب، حالا که این دنیایِ خیالی به­ترت می­زند از واقع و امکان­دارتر، پس می­شوی آدمِ آن انتخاب­ها و ... عاقبت­ها. و دل­بسته­ی آن. و جدا افتاده از عالمی که درون­ش می­زی­ای. لباس­ت می­شود پیرهنِ زردِ ژیگولی و شلوارِ جینِ پاره و کفشِ سفیدِ نایک، ... و لباسِ کسی را که می­پسندی می­شود بالاپوشِ رکابیِ فیروزه­ای و شلوار کشیِ بنفش و گیس­بندِ سفید. و حالا بگرد میانِ جماعتِ لچک به سر که ... . این جوری­ها هر چه بین باشی-چه هندی­بین باشی و چه کره­ای­بین و چه انیمه­بین- می­شوی همان پسند: هندی­پسند و کره­ای­پسند و انیمه­پسند. و بعد از آن شبه­هندی و شبه­کره­ای و شبه­مانگایی. از حبِّ داستان می­افتی به مدلِ داستان. شبیهِ آدم­های ساری­پوش و شنل­پوش و چشم بادامی ... بی که آن­ها باشی، یا دنیایِ تو دنیایِ آن­ها. یا بی که امکانِ آن­ها برای­ت ممکن­شونده باشد. ... البت آمریکایی­بین هم-من حیث الپروسه(!)- می­شود یک چیزی تویِ همین (بی­)مایه­ها ، منتها ممکن­تر و وحشی­تر و پس­گراتر. ایرانی­بین هم همین­طور است، هر گاه نشانه­هایِ واقعیِ امکانِ توی داستان، کم­تر و کم­رنگ­تر از نشانه­هایِ خیالیِ آن باشد. (و این­هم که می­گویم خیالی، صرفاً منظورم فانتزی نیست.)

"این مسابقه را خدا راه انداخته است"ِ هندی جماعت، برایِ سامان­دهی و امیددهی به زنده­گیِ هندی­هایی است که ناخواسته ازدواج کرده­اند و حالا این تیره­رویانِ قرنِ بیستمی که مثلِ پیشینیان­شان تحملِ حملِ زنده­گی را صبورانه ندارند، با دیدنِ این سیر فیلم­ها تلقین می­شوند که حداقل مشکل­شان را یک­شبه با طلاق حل نکنند، یا زن­هایِ عاجزِ به عقدِ دیگری درآمده­شان دست به خودکشی نزنند. اما ماشاءالخلق! این فیلم­هایِ ایرانی کرور کرور درسِ نکبت به خوش­بیار و بدبیارِ این دیار می­آموزند از خانه­های بتونیِ خوش­بخت و خانه­هایِ سیمانیِ نیم­بخت و خانه­هایِ کاه­گلیِ بدبخت ... و آخر سر هم بایستی به احترام­شان نقدِ هفت بگذاری لابد! ... . بگذریم. کاری به خوب و بدش ندارم. همین­قدر که بدِ قضیه­ "بی­امکانی"ِ من و توست، و خوبِ آن، چُس­مثقال "امکان"ی که رسانه می­دهدت.

... در ضمن به گمان­م فیلم هندی-با همه­ی شأنِ لب­گزش که انگار از فیلمِ پرنو هم کم پریستیژتر است- همیشه خوب تمام می­شود و این یعنی یقینِ فطری به خدایی که کارها را به خیر تمام می­کند همیشه و خوبی­ها را به ختمِ خوب؛ آن­هم برای جماعتی که به ختمِ بد هم قانع­ند، چه که هندی­ند و مسخ­باور. اما فیلم­سازِ ایرانی و نویسنده­اش-که شاید من هم قاطی­شان- با سیاه "بسم" می­گوید با سیاه "ختم"؛ انگار که نه دنیا را خدایی است و نه کاشته­ی نیکویِ کسی را برداشتِ نیکویی ...


-     بسه دیگه! بریم کلاس ...

نگاهی ملتمسانه به ظرفِ الویه­ها انداختم، بدمذهب گربه­لیس­ش کرده بود، همه­ی 3000 تومانِ باقی مانده­اش را. بس کردم ... .

       

 

سجاد پورخسروانی
۰۹ اسفند ۹۱ ، ۲۲:۴۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ اضافه

یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گلدانِ نقره­ایِ منقوش، دقیقاً اقلامی بودند که مشتریِ شماره «پنج-پی» این­بار برداشته بود. احتمالاً خودش هم این­قدر دقیق از آن چه جمعاً 130.000 تومان بهای­شان می­پرداخت خبر نداشت. کارش حساب شده نبود که. ...

...  اصلاً کارِ کدامِ مشتریِ توریستی­ای حساب شده بود که کارِ این بابا؟! بعد از ظهرهایِ پنج­شنبه شال و کلاه  می­کردند و می­آمدند گشتِ مارکتی. از من می­پرسید هیچ­گاه هیچ لیستِ از پیش تعیین شده­ای برای این­گونه خریدها وجود ندارد، یا اگر هم دارد، عاقبت می­شود چیزی دیگر­. زن­های ماتیک کشیده و مانتویی با لچک­های نصفه­ی رویِ سر، دستِ دخترِ ترگل ورگل­شان یا پسرِ بازی­گوش­شان را می­گیرند و اگر شوهر باشد که چه به­تر، اگر هم نه، خودشان می­زنند به تورِ مارکتیِ همیشه­شان. خودشان برایِ رفعِ بی­کاری، دخترها بیش­تر برایِ به نمایش گذاشتنِ آخرین شلوارِ جین­شان یا سر و کاکلِ آرایش شده­شان، پسرها، جوان­ترهاشان برایِ  تخسی­گری و سبدرانی و بزرگ­ترهاشان برایِ در آوردنِ دلِ سیری از نمایش­گاهِ دخترها. شوهرها هم که دیگر معلوم است ... . پس برایِ یک هم­چو جمعی، لفظِ حساب کتاب­دارِ «حساب­شده» خیلی مأنوس نیست. مثلاً پیرزنی را می­شناسم -مشتریِ شماره­ی چهارِ جیِ دوشنبه- که هر دفعه که زحمت آمدن به خودش می­دهد فقط یک جفت قاشق چنگالِ استیل می­خرد و ... و ... و فقط همان یک جفت. حالا شما کجایِ این کار را می­توانید بگویید       «حساب­شده» ؟ ... با این­حال، حساب ناشده­گیِ مشتریِ شماره­ی «پنجِ پی» یک­جورِ خاصی است. یک­جوری که هم حساب نشده است، هم حساب شده ... یک روشِ عجیبی تویِ این حساب­ناشده­گی­اش دارد، برعکسِ مثلاً مشتریِ «دوازدهِ پی» که یک­وقت سه­شنبه می­آید، یک­بار پنج­شنبه، دفعه­ی بعد صبحِ علی­الطلوع، یک بار هم تهِ شب. و بعد هم مشتی غذایِ آماده می­گیرد و یک بسته آدامسِ وایت و می­رود پیِ کارش.

برای ما نگه­بانانِ مرکزِ خرید، هیچ چیزی به اندازه­ی پیدا کردنِ یک آدم خاص و دنبال کردن­ش تویِ دوربین­ها جالب نیست. بالأخره هر کس هم که باشد، وقتی دوازده ساعت بنشیند پشتِ هشت تا تلویزیونِ امنیتی و همه­ی دل خوشی­اش هم فقط هر دو ساعت یک لیوان چای باشد، حوصله­اش سر می­رود از چک کردنِ این همه آدم که نکند مثلاً ناغافل ساندیسِ حساب­نشده بیاندازند بالا ... و از این چیزها. برای همین، همین­طور که نشسته­ای پشتِ دستگاه­ها، یک­هو یک نفر برای­ت خاص می­شود و مهم. حس می­کنی که فلان آدم را چند دفعه­ی دیگر هم  دیده­ای و در فلان هیئت. و دیگر از آن موقع به بعد هر وقت توی شیفتِ تو پای­ش را تویِ فروشگاه بگذارد حواس­ت جمع­ش می­شود. درست مثلِ همین شماره­ها که گفتم. خودِ شماره­ها هم حکمتی دارند. شماره­ی اول مالِ گیتی است که از آن واردِ مرکز می­شوند. شماره­ی دوم هم مالِ طبقه است. مثلاً «پی» یعنی «پارکینگ» و «جی» یعنی «هم­کف». بعدِ شماره­ی بعضی­هاشان هم که روزهای خاصی می­آیند، اسمِ روز را می­گذارم. مثلِ مشتریِ «نهِ جیِ سه­شنبه» که همیشه­ی خدا با یک عصای تازه از مرکز می­زند بیرون. اما آن­ها را که هر روز   می­آیند و آن­ها را که گه­گداری،  روز نمی­زنم. «پنجِ پی» هم بی­روز است. یعنی گاهی می­آید و               حساب­ناشده­گی­اش را رقم می­زند و می­رود سوارِ 405 آبی نفتی و می­رود رَدِ کارش. این را از سرک کشیدن تویِ دوربین­های پارکینگ فهمیده­ام؛ تلویزیون­هاش یک جای دیگر است. یک­شب، آخرِ وقت که موقعِ تحویلِ شیفت­م بود این بابا سرو کله­اش پیدا شد.  روزگارش هم مثلِ همیشه. یک کتِ سورمه­ای  تن­ش و یک شلوارِ جینِ آبی پایین­تن­ش. موهاش هم طبقِ معمول یک وری رویِ صورت و آنکاردِ ریش­ش هم حداقل مالِ سه ماه پیش. کتِ نگه­بانی را آویزان کردم و کاپشنِ سفیدم را برداشتم که بروم. نگه­بانِ جانشین گفت: «هی فلانی! ببین این یارو چی کار می­کنه!». مانیتور شماره سه را نگاه کردم، منظورش پنجِ پی بود. با بی­خیالی گفتم: «کار همیشه­اش هست». یک بسته سوسیسِ متوسطِ دوازده هزار تومانیِ دمس، دو تا کمپوتِ آماده­ی سبزی­جاتِ مهرام، یک بسته سبزیِ خورد شده، یک جفت دمپاییِ راحتی، یک جعبه دستمال کاغذیِ سافتلن، یک پکِ 6تایی ماءالشعیرِ قوطی، پنج تا خمیر پیتزا، شش تا پودرِ رخت­شوییِ دست، دو تا مایعِ ظرف­شویی، جدیدترین فیلمِ کیمیایی و یک گل­دانِ نقره­ای منقوش محتویاتِ سبدِ این باره­اش بود. نگه­بانِ جانشین گفت: «نمی­خواد کاری­ش بکنیم؟!» . . . گفتم: «ول­ش کن، خیلی مهم نیست ...»؛ البته مهم بود؛ حداقل برایِ مشتریانی که این طور سبدشان به یغما می­رفت مهم بود. برایِ من هم مهم بود که سر از کارش در بیاورم. خُب آدمی که پول­ش به­راه است و حوصله­اش هم به­جا که آن قدر بگردد و  دخترِ مانتو کرمیِ مقنعه پوشِ لاغراندامی را پیدا کند، چرا باید به خودش زحمت بدهد که سبدش را بردارد و همه­ی محتویاتِ داخل­ش را بی­کم­و­کاست بخرد؟ عجیب بود، هر چند تویِ این دوربین­ها عجیب اتفاقِ نامعمولی نیست. ... آدم­هایی را می­شناختم که دست­پختِ خانه­گی­شان را می­آوردند و به خیالِ خودشان یواشکی می­گذاشتند تویِ ردیفِ غذاهای آماده و راه­شان را می­گرفتند و می­رفتند و ما حتی خنده­مان هم نمی­گرفت و فقط تویِ بی­سیم اعلام می­کردیم که برش دارند. باز این که چیزی اضاف کنی به سبدِ دیگران، بیش­تر توی مخیله­ی آدمی هضم می­شود تا این که سبدِ دیگری را، انتخاب­های دیگری را، جنس­های گزینش شده­ی دیگری را، هر قدر که هست برداری و حساب­شان کنی و با خودت ببری خانه. سبد را راه­به­راه برد به گیتِ خروج، بهای­شان را پرداخت و با آسانسور یک راست رفت سراغِ پارکینگ. با همه­ی خسته­گی­م کنج­کاوی­م دست بردار نبود. حالا که فرصت­ش دست داده بود نمی­شد از ماجرا گذشت، دوست داشتم از کارش سر در بیاورم،  به بهانه­ی لیپتون رفتم سراغِ اتاقِ دوربین­های پارکینگ. یارو یک پژوی 405 آبی نفتی داشت. محتویاتِ سبد را ریخت پشتِ ماشین و سبد را همان­جا ول کرد و سوارِ ماشین شد و از پارکینگ زد بیرون. با خودم فکر کردم که حالا مثلاً با این اقلام چه می­کند؟ سوسیس­ها -بدترینِ غذای دنیا- را سرخ می­کند لابد، یکی از کمپوت­ها را خالی می کند رویِ سوسیس­های سرخ شده، سبزیجات را می­پزد و می­ریزد توی کاسه­ای، بعد هم با خمیرِ پیتزا لقمه می­گیرد! جور در نمی­آید. دمپاییِ لاانگشتیِ زنانه چه به دردِ یک مردکِ ریشو می­خورد دیگر؟ باز می­شود بقیه­شان را انبار کرد والّا ... والّا می­گفتم یارو حتماً تویِ رخت­شویی کار می­کند، شب­ها هم شیفتِ واشینگ­دیش دارد.

چایی را زدم و از مرکز خارج شدم. خانه­ام با مرکز یک ساعت و ربع فاصله دارد. با خط واحد که بروی می­شود یک ساعت و چهل دقیقه، منتها برای من که هم­چین توفیری ندارد این که ربع برسم یا چهل دقیقه. مگر قرار است تویِ آن آلونکِ 60 متری چه کسی منتظرم باشد که دیر و زود رفتن­م مهم بزند؟ هیچ. با خودم گفتم: آن بابا چه کسی را دارد که منتظرش باشد؟ حتماً هم­سرِ زیبایی که ... چه می­گویم؟ با وضعی که من از این بابا می­بینم حتم تنها زنده­گی می­کند. با آن شمایلِ ریش­ش معلوم است که تازه­داغی را بر دل­ش حمل می­کند. همیشه­ی خدا هم که همان کتِ سورمه­ای و شلوارِ جینِ­آبی به قواره­اش هست. با این حساب شاید زن­ش مرده باشد. حتماَ زنِ زیبایِ جوانی که معمول­ش مانتویِ کرمی بوده و مقنعه­ی سورمه­ای ... اصلاً شاید هم این مراسمِ عجیب و غریبِ خرید بابتِ همین باشد. شاید اولین باری که هم­دیگر را دیده­اند، دختر، مانتویِ کرمی به تن داشته و مقنعه­ی سورمه­ای؛ لابد توی همین مرکز هم بوده. دخترک آویزانِ سبدی و مرد هم مستأصل از انتخاب. و بعد هم لابد مرد اشتباهی سبدِ دخترک را برداشته و دخترک هم متوجه شده ... و بعد از مرگِ نابه­هنگام­ش، مرد مکرر شده است به همین مراسمِ آیینیِ خودساخته. شاید هم اصلاً این مراسم برگردد به این که خرید همیشه با زن بوده و حساب با مرد. مردها همه چیزشان را بعدِ عاشق شدن می­سپارند به آن دیگری. و یکی از این چیزها جیب­شان هست و اختیارشان. هر کسی هم اگر بود و آن دیگری­ش را از دست می­داد حتماً همین­طور می­شد ... هم­سرِ         دوست­داشتنیِ عزیزی با چشم­های صبور و کمابیش بادامی، لب­هایی کشیده و گوشه­هایی که وقتی به خنده جمع می­شدند دو تا خطِ لطیف میانِ گونه­ها و لب­ها می­کشیدند و لپ­ها را چنان برجسته می­کردند که گویی دو تا کشکِ کوچک انداخته است زیرشان و آرام آرام توی دهان­­ش می­مکدشان ... صورتِ معتدلی با موهایِ قهوه­ایِ تیره  که شاید برایِ هر کس عادی بیاید ولی برایِ پنجِ پی خاص. ... هر کسِ دیگری هم اگر بود حق داشت که بزند به کله­اش، وقتی یک هم­چو گلِ صورتیِ پاکیزه­ای را رویِ تخت بیمارستان از دست می­دهد ... حالا به چه خاطر، چه خاطری دارد؟ ...

... به خاطرِ همین فکر و خیال­ها هم بود که کاری به کارش نداشتم. یک جورهایی باهاش هم­خاطره­گی می­کردم. مرد باشی و نتوانی کسی را که تویِ بازوهات گرفته­ای نجات دهی و آن وقت بی­خاطر باشی؟ ... نه! نمی­شود. البته نمی­دانم چرا این­ها را به­ش ربط می­دادم. هم­ذات پنداری هم اگر می­کردم، مالِ من، این جوری­ها نبود که   بسازم­ش. مالِ من اصلاً تویِ بغل هم نمی­شدش بگیری، آخر هنوز محرم نبودیم. اگر دل­مان هم محرم بود، مهلت نشد که آغوش­مان محرم شود. پیش از آن هپاتیت کارش را ساخت. کارِ هر جفت­مان را ساخت. مثلِ این مردکِ پنجِ پی که نمی­دانم چه چیزی کارش را ساخته که چنین خودش را زده است به بی­دنیایی ... .

روزهایِ من و پنجِ پی همین­جوری­ها می­گذشت. من پشتِ مانیتورها و او پیشِ دوربین­ها. البت این را هم بگویم که همیشه هم نقشه­اش عملی نمی­شد. گاهی مچ­ش وسطِ آن سرقتِ انتخاب گرفته می­شد ... این­جور مواقع، برمی­گشت و چند جمله­ای که نمی­توانستم از این­جا بشنوم­شان می­گفت و سبد را رها می­کرد و می­رفت سراغِ دیگری.

باقیِ مشتری­ها دیگر خیلی برای­م مهم نبودند. آن دیگرها به گمان­م یک مشت آدمِ خرپول یا بی­کار بودند که درازایِ عمر، یا نداریِ خیال این گونه­شان کرده بود ... هیچ­کدام­شان مثلِ پنجِ پی یا من نبودند که ... . بعضی روزها واقعاً به سرم می­زد که بروم سراغ­ش، آدرس یا شماره تلفن­ش را بگیرم و بنایِ رفاقتی باهاش بریزم. حداقل می­شد شب­های جمعه با هم برویم سرِ مزارِ کَس­هامان. یک دسته گلِ صورتی من بگیرم و یک دسته گلِ قرمز او و مثلِ خواست­گارهای خجالتی برویم سراغِ ردیف و شماره­ی خاطرهامان. درست همان جوری که تویِ خاطره­هامان رفته بودیم خواست­گاری. ... با یک دسته­گلِ رزِ صورتی، که شاید خیلی­ها بیش­ترش برایِ سرِ قبر می­پسندیدند تا مراسمِ خواست­گاری. اما او، لاله، همان اولِ کار یک تنگِ بلورِ آب برداشت و گل­ها را فشرد تویِ آن. بعد هم همان لب­خندِ همیشه­گی­ش را که موقعِ سلام و خداحافظِ دانش­گاه نثار می­کرد زد و روی­ش را میانِ چادرِ سفیدِ گل کوچک پنهان کرد. ... اما از کجا معلوم؟ این­ها را که من ساخته بودم برای­ش. واقعاً کسی چه می­داند که این مردکِ پنچِ پی این­جا چه می­کند؟ شاید اصلاً عشق و عاشقی­ای در کار نبوده ... شاید آن مرضی که گفتم، گریبانِ خودِ این بابا را گرفته. کسی چه می­داند؟ شاید تا یک ماه دیگر کارش تمام باشد. آن موقع من هم که باشم دیگر برای­م فرقی نمی­کند این­که تویِ آن سبدِ لعنتی چه ریخته. مهم این است که یک امشبه را بی­خیالِ مرگِ زودهنگام­م سر کنم. اصلاً همین که انتخابِ دیگری را برداری و برایِ خودت سِروش کنی، این حس را به تو    می­دهد که بیش­تر زیسته­ای، در امکانی دیگر. مثلِ این است که تویِ زودمرگ، دیگری­ای بوده­ای خوش­بخت که بسی صورت­های بودن را بوده­ای ... و خب حالا دیگر چه غم اگر تویِ چهل ساله­گی بیفتی و بمیری؟ ... شاید هم نه؛ شاید هم اصلاً غمِ نامردی این چنین­ش کرده باشد. شاید مثلِ خیلی دیگر از این آدم­های مارکت­گرد، عزیزِ هم راه­ش را عمری بوده باشد که نادیده گرفته. و حالا بعدِ مرگ­ش به خودش آمده باشد ... و چه به خود آمدنی ... تلاشِ بیهوده برایِ تکرارِ یک شام با او به سر کردن ... اما هیچ­کدامِ این زن­ها، مثلِ عزیزِ از دست رفته­ی او نیستند لابد ... هیچ­کدامِ این سبدها مثلِ انتخاب های او ... و لابد طعمی که از شوربایِ این­ها می­آید، هیچ  طعمِ     دست­پخت آن که دیگر نیست نمی­شود ... درست مثلِ لاله، که هر چه بعد از آن تویِ این مارکتِ لعنتی گشت زدم و سعی کردم که مثلِ شامِ شبِ خواست­گاری برگزین­م نشد که نشد. انگاری برایِ این پنجِ پی هم هیچ­کسِ دیگر طعمِ لاله­اش را نمی­دهد ... .

... هیچ­کس ... حتی اگر آن کس مرضِ لاعلاجی را نداشته باشد، گوشه­هایِ لب­ش مثلِ لاله خط بیندازد، زیرِ گونه­اش مثلِ گونه­های لاله قلمبه شود ... موهاش قهوه­ایِ تیره باشد ... صورت­ش کشیده و سفید-سرخ و      شش­گوش باشد ... لب­هاش گوشتی و صورتی باشد ... چشم­هاش کشیده و مشکی باشد ... کرمی بپوشد و   سورمه­ای سر کند ... و ... و ... و ... ، اما باز هم لاله نمی­شود.

یک هو مردکِ پنجِ پی رویِ زمین ولو شد. مردم دورش را گرفتند. یکی نبض­ش را گرفت ... تکان نمی­خورد. تویِ صفحه نمایش دقیق شدم، مرده بود. بی آن­که کسی از سرّش سر در بیاورد. اصلاً بعضی رازها همان به­ که راز بمانند ... ام­عصر، دسته گلِ صورتی­ای را می­گیرم و می­روم قبرستان ... سراغِ لاله.

حالا دیگر پنجِ پی­ای هم نیست که اوقات­م را با او سر کنم. چه می­شود کرد؟ آدمی است دیگر ... یک روز هست -گیرم به هزار مصیبت-، یک روز هم دیگر نه. به هر رو فکر کنم که لطفِ بودن­ش بیش­تر از نبودن­ش بود. لااقل مردکِ روزگار خرابی بود که سقفِ روزگارِ خرابم را کمی بالاتر بگیرد و بگذارد تا کمی نفس بگیرم برای ادامه­اش ... لااقل کسی بود که مرا یاد لاله بیندازد. و یادم بیاورد که تویِ بدبیاوری یکه کارخرابِ عالم نیستم. ... چه می­گویم؟ مدتی بعد گذاشتندم مأمورِ گشتِ مرکز. حالا دیگر کارم جلویِ دوربین­ها بود، پایین. و از این پایین چه­قدر خاص بوده­گیِ آدم­ها کم می­شود ... دیگر نمی­توانی ساعت­ها بنشینی و اندر زیبایی­شناسیِ کسی مداقه کنی. حالا، دیگر نه مثلِ چشمِ جهان­بین، بل­که قدِ کوتاهیِ خودت مجبوری میانِ جمعیتی که تکفیرشان می­کردی بپلکی و  گوش­ت به فرمانِ بی­سیم باشد. حالا دیگر تو نیستی که تصمیم گیرنده­ای در موردِ آدم­ها و خبط­هاشان. دیگر نمی­توانی از گناهِ پنجِ پی­ای بگذری یا چشم بر ساندیسِ خورده شده­ای توسطِ بی­نوایی ببندی ... حالا خودت هم زیرِ ذره­بینِ فیش­آیِ دوربینی. همیشه با این رسمِ بگذار-بردارِ دنیا مشکل داشتم. مخصوصاً پیش­ترها که زورِ بازوی­م بیش­تر از زورِ خیال­م بود. مثلِ آن موقعی که دستِ سرنوشت از ترمِ ششِ دانش­گاه پس­م زد و فرستادم سربازی. یا بعد که سربازِ هفت ماهه­ای را که بودم پس زد به معافیتِ کفالت که: «پدرت مرده است . . . و تو    می­مانی و مادری که داغِ بی­شوهری  را ضمیمه­ی تک اولادی کرده است حالا.» 

این­ها من بودم. این­هایی که گذشت، و هیچ­کدام هم خواستِ من نبود. آن دستِ کذایی که گفتم­ش این جور سرم آورد. و فکر می­کنید که چه بایستی می­کردم؟ می­زدم توی سرِ خودم؟ نه! ... زنده­گی که می­کنی، کم­کم­ک  دست­ت می­آید که جبرِ روزگار چه نعمتی است. فرض کن قرار بود اختیارِ تامِ کجا بودن را به تو بدهند. مثلاً فرض کن که می­شد آدمی ننه بابای خودش را انتخاب کند ... می­شد؟ اگر این طور بود، من یکی که هنوز که هنوزست به دنیا نیامده بودم. نمی­دانم. این جزوِ دانسته­های­م نیست، جزوِ شده­های­م هست، این که بعدِ چهل تو جوری شده باشی که از هیچ کارِ خدا دیگر نه­نالی. این پیرپتال­ها را دیده­اید که «الحمدلله» از زبان­شان نمی­افتد؟ ... بازیِ زبانی نیست که. به خدا قسم نیست. من این را از مادرم می­گویم که بعدِ پوکیِ استخوان و کوکیِ پلک­ش مدام می­گفت: «الحمدلله»، انگار که تمامِ عمرش رویِ دست این­ور و آن ورش برده باشند. .. . و خب البت مگر جز این است؟ مگر جز این است که هر وقت، هر کجا که آن دست، دل­ش خواست می­گذاردت زمین و به زبانی که فقط توِ چهل ساله می­فهمی­اش می­گوید: «بسم­الله ...». اگر این­طور نبود که بایستی برمی­گشتی و پای­ت را محکم تویِ کفشِ لجاجت می­کردی که: «نه ... نه ...». اما نمی­کنی. هیچ­کس نمی­کند. همه سرشان را می­اندازند پایین، راستِ شکم­شان را می­گیرند و هی می­کنند به رفتن. ... فوق­ش دو تا «نُچ» هم بالا بیاندازند.

و حالا دستِ سرنوشت مرا از تختِ حکم فرمایی­م گذاشته بود این پایین. جلویِ دوربین­ها و میانِ آدم­ها،  گوش به فرمانِ بی سیم. ... خُب ... «الحمدُلله». (به قولِ یک بابایی این الحمدلله خودش از صد تا فحش بدتر است(!)) از این پایین آدم­ها چه­قدر آدم­تر می زدند. کوچک و ناتوان و حقیر. درست مثلِ خودِ من: منی که می­شناختم. منی که ...

·         ابراهیم! بدو سمتِ نوشیدنی­ها ... یه پسره­ی تخس زده دو تا شیشه­ی دلستر رو شکونده.

راه­م را سریع گرفتم آن سمت. البته هم­چین هم برای­م مهم نبود این که دو تا شیشه­ی هفتصد تومانیِ زپرتی افتاده باشد زمین و شکسته باشد، ولی در مقابلِ آن دوربینی که درست می­دانستم رویِ مانیتورِ شماره­ی هفت حلول کرده است می­بایستی یک تکانی به خودم می­دادم، مبادا دستِ سرنوشت ... . ناغافل خوردم به سبدی که از باریکه­ی ردیفِ ادویه­ها بیرون می­آمد. دخترکِ سبدران با هول سبد را تندی عقب کشید و بعد در یک قدمی­ام نشست رویِ دو پا:

·         آقا حالتون خوبه؟ ببخشید ... من قصد نداشتم ...

·         طوری­م نیست. تقصیرِ خودمه. خودم دویدم.

دست­م را تکیه­گاهِ هیکل­م کردم که بلند شوم، یکی دیگر از نگه­بان­ها رسید کنارم. دست­ش را زیرِ کتف­م گرفت و خواست کمک­م کند. سرم را بالا آوردم. دخترک هم­چنان رویِ دوپا نشسته بود و نگاه­م می­کرد. ... با مانتویِ کرمی و مقنعه­ی سورمه­ای. خودش بود ... دخترکی که چند بار به پستِ پنجِ پی خورده بود و اتفاقاً هر بار هم  مچ­ش را گرفته بود. ... خنده­ام گرفت. توی سبدش را نگاه کرم، از میانِ میله­های سبد، یک بسته لیمو امانیِ خشک شده معلوم بود و سه تا فلفل دلمه­ایِ تازه. هر کدام به رنگی: یکی سبزِ روشن، یکی قرمزِ زنده و دیگری زردِ سرحال.    -درست با همان ترکیبِ رنگی که لاله سفره­ی آن شب را چیده بود- پشت­شان هم یک بسته سبزی خورشت بود و بسته­ای گوشت و پلاستیکی هم لوبیا. همین­ها را که حساب می­کردی، می­شد گفت که آشپزخانه­ای در انتظارِ قرمه­سبزی است ... . دستِ چپ­م را گذاشتم رویِ دستِ نگه­بانِ دیگر و گفتم: « تو برو به بخشِ نوشیدنی­ها برس ... من خوبم». کمی کفِ دست­م خون­دانه شده بود. دخترک دست کرد تویِ سبدش و یک جعبه دست­مال کاغذی برداشت، سریع درش را باز کرد و یکی را تا نصفه بیرون کشید و  جعبه را گرفت سمت­م. نگاه­ش کردم. عینِ لاله بود. دست­مال را بیرون کشیدم و گفتم: «می­دونید که تا حساب­ش نکردید، نمی­تونید درش رو باز کنید؟». با انگشتِ اشاره­اش سریع زد رویِ درِ دست مال و درش را بست. خنده­ام گرفت. خنده­اش گرفت. گوشه­ی لب­هاش پایین کشیده شد و دو تا خطِ گود میانِ گونه و لب­هاش روشن شد. لپ­هاش هم جوری زد بیرون انگار که دو تا کشک را چپانده­ای آن زیر. ... . یادِ لاله افتادم، خودم را جمع کردم، «با اجازه­»ای گفتم و رفتم سمتِ نوشیدنی­ها. ام­عصر که به عیادتِ لاله می­روم حتماً ماجرایِ وفاداری­ام را برای­ش شرح خواهم داد.          

دورِ قبرِ لاله شلوغ بود. پدر و مادرش آمده بودند عیادت. نزدیک نشدم. دسته گل در دست، همان دوردورها باهاش یادِ دل کردم. یادِ زمانی افتاده بودم که باباش خبرِ مریضی­اش را برایِ کلاس آورده بود. ... درست بعدِ شبِ خواست­گاری. ... هه! شبِ خواست­گاری. خودم هم باورم شده! جشنِ فارغ­التحصیلیِ یکی از بچه­های انجمن بود، نه شبِ خواست­گاری. من و لاله هم دعوت بودیم. او برایِ خودش و من هم برایِ خودم. شام را لاله درست کرد و یکی دیگر از دختران. ما هم دورِ سفره­ی یک­بار مصرفِ متری خوردیم­ش. خوش­مزه بود. تویِ کام­م خوش­مزه­ترین غذایِ دنیا می­آمد. شاید برایِ این که می­دانستم لاله درست­ش کرده ... . حس و حالِ خواست­گاری را داشتم که به خواست­گاریِ دخترکِ زیبارویی آمده. یک دسته­گل هم برایِ آن رفیق­مان آورده بودم؛ دسته­گلِ رزِ صورتی. لاله دسته­گل را گرفت و با همان لب­خندِ همیشه­گی­اش گذاشت­ش تویِ تنگِ آب. کیک را که بریدند و دهان­مان را که شیرین کردیم  لاله ناخوش شد. بعد هم از همه معذرت خواهی کرد و رفت. حتی فامیل­ش را هم نمی­دانستم. تویِ انجمن لاله صدای­ش می­کردند و من هم هیچ­گاه جرأت نکردم فامیل­ش را بپرسم. با خودم عهد کرده بودم که وقتی وضع­م به تر شد، بروم خواست­گاری­اش، یا حداقل فامیل­ش را بپرسم­، اما نشد. نه وضعِ من به­تر شد، نه حالِ او. ماهِ اولِ سربازی­م فوت کرد. وقتی خبردار شدم، از دیوارِ پادگان پریدم، سرِ بهشت زهرا یک دسته­گلِ رزِ صورتی گرفتم و رفتم سراغ­ش. بعد هم سه ماه اضافه خدمت خوردم و یک هفته انفرادی.

خانواده­اش دورِ قبر را خالی کردند. خوب که دور شدند رفت­م جلو. «لاله پرهام». قابِ عکس­ش را یادشان رفته بود ببرند. رویِ نوکِ پا نشستم و زانوهام را گذاشتم زمین. عکس­ش را چرخاندم طرفِ خودم ... داشت می­خندید، اما از دو تا خطِ میانِ گونه­هاش خبری نبود ... کمی از موهاش زده بود بیرون؛ مشکی بود. یک مانتویِ سبزِ تیره تن­ش بود و یک شالِ قرمز رنگ. ... انگار لاله­ی من نبود. ... مادرِ خدابیامرزم هم می­گفت. می­گفت «آخه تو از اون دختر چی می­دونستی که حالا نشستی این­جا غم­برک گرفتی پسر؟ تو حتی نمی­دونستی که طرف دوست­ت داشته یا نه. دو جمله با هم هم کلام نشدید ... آخه پسره­ی عزب!  تو چرا می­خوای من آرزویِ عروسی­ت رو به گور ببرم؟ ... » و آخر هم خدابیامرز با همین آرزوی­ش به گور رفت. ... آخر من از او چه می­دانستم؟ راست هم می­گفت بنده خدا. بی­جربزه­گیِ خودم را بسته بودم به حسابِ عاشقی. اما من که خودم به­تر می­دانستم که تویِ آن حال و هوا زن گرفتن مثلِ طاعون گرفتن است. همه­اش به جربزه­ی خودم برمی­گشت که بعدِ جدایی از دانش­گاه و بعد پادویی و چه و چه ... از تمامِ دخترهایی که می­توانستم دوست­شان بدارم ترسیده بودم. آخر همه­ی دخترهایی که می توانستم دوست­شان بدارم حداقل کارشناسی­شان را گرفته بودند و من ترمِ شش ... . انگار هیچ دختری قد و قواره­ی من نبود، مگر همان لاله­ی شش ترمی­ای که مرگ او را با خودش برد ... . لاله­ی خیالاتِ من. لاله­ای که من از او برایِ خودم ساخته بودم و انگار خودش هیچ شباهتی با او نداشت. گل­ها را گذاشتم رویِ قبرش، عکس­ش را صاف تکیه دادم به آیه­الکرسیِ ایستاده­ی قبر و برگشتم. سرِ بهشت زهرا یک دسته گلِ صورتیِ رز خریدم، پسرک گفت: «مگه همین الآن یکی دیگه نخریدید؟». گفتم­ش: «این رو دیگه برای عالم اموات نمی­خوام ... »، دوهزار تومان­ش را دادم و رفتم سمتِ مرکزِ خرید.


دانلود نسخه ی پی دی افِ "مشتریِ شماره ی پنجِ پی"

 

 

سجاد پورخسروانی
۲۳ بهمن ۹۱ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۱ ۳ اضافه

ببینم! کدام تان می دانید که "کلیسایِ جامعِ سان تیاگو" کجایِ این عالم است؟ ... احتمالاً هیچ کدام تان! شما هم حتم مثلِ من نمی دانید کدام قبرستانی است. اما مطئناً یک قبرستانی است دیگر ... کمابیش مثلِ باقیِ قبرستان ها، با این تفاوت که عزیز برایِ مردمی لابد. و خُب کدام قبرستان است که از این حیث مبرا باشد؟ ... بی که قصدِ توهین به اهلِ قبورِ جماعتِ صلیب باور را داشته باشم، باید بگویم که قبرستان، قبرستان است، حتی اگر مفرد باشد و داخلِ کلیسایِ جامعِ خیلی مهمی و مالِ یکی از حواریون ... آن چه که هست، مثلِ باقی، مشتی خاک است، سنگ نشانه ای، ... و لابد دستی استخوان زیرِ آن ... . از این گفته شاید جماعتِ مسیحی نشان درست کند که: "هوی! پس قبرستانِ بقیعِ شما هم ... هکذا..." و خب چه اشکال دارد؟ ... گیریم که خاک هایِ ما بویِ "لا اله الا الله" بدهد، یا مدفن هامان مشتی استخوان نباشد، بل جسدهای سالمِ بزرگانی باشد که ... که چی؟ ما را سَنَنَ؟ So what؟ که ما مرده های درجه یک تری را می پرستیم؟ ... بگذریم، عرض م این ها نیست. این ها هم چین مهم هم نیست. این که قبر کجاست و قبرستان ... بله! آدمِ تویِ قبر مهم است ... ولی آدمِ تویِ قبر که دیگر تویِ قبر نیست. احترامِ میت و جسدِ محمل و چه و چه به جا، اما ما را که برای مشتی خاک، از خاک برنه انگیختاندند. ما را برایِ -حالا هر چه، تو اصلاً بگو روح اگر باور داری- برانگیختانده اند. و این که قبرستانِ بقیع کجاست یا سان تیاگو، هر دو مهم است اگر ... یا نیست اگر ... .

احتمالاً این که سان تیاگو کجاست برای Emilio Esteves  هم هم چین مهم نبوده، والّا اسمِ اثر سینمایی اش را نمی گذاشت The Way؛ می گذاشت "سان تیاگو، عشقِ من" یا چه می دانم" سان تیاگو، قبله ی حاجات"، یا کعبه ی مهمات" (مهمات از جمعِ مهم، نه باروت ماروت)، یا یک تپقی توی همین مایه ها. و لابد توی همین The Way نام گذاشتن ش هم، هم چین حرفِ خاص سازِ The برای ش خاص نبوده، والّا می نوشت The Way Of ...، اما ننوشته. اسم ش همینی است که گفتم تان. به همین سرراستی و کوتاهی. و راست ش را بخواهید همین کوتاه نامِ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه ای آن چنان به دل م نشسته که اول صبحی نتوانستم کله ی شب بیدار را بی خیالِ بستر کنم. این بابا، که خودش هم توی فیلم بازی می کند حرف کی زده که پای هیچ منبری از آدابِ زیارت نمی زنند:  زیارت نه یعنی قصدِ قربتِ قبرستان. زیارت یعنی راهی را پیمودن به قیاسِ تجربه ای که آن آدمِ قبرنشین پیموده است. یعنی پیمودن و پالوده شدن. یعنی به خیالِ زیارتی، از منزلِ خویش کندن و از کج راهِ خویش برگشتن تا به دل خواهِ او که خاطرِ زیارت ش را داری، در راهی شوی که او خاطرش هست. زیارت یعنی راه، نه مقبره. یعنی گذر، یک سره ... و الّا زیارت گاه هم می شود عَلَمِ خودخواهی ای که به رنگِ سبز، یا سفید یا چه آویزانِ تنبان ت کنی، یا یله ی گردن ت و برگردی به ولایت ... که بله! ما هم حاجی ... یا کربلایی ... یا مشتی ... یا چه. بی که هیچ بویی گرفته باشی از عصاره ی دانه ی کاشته ی آن بزرگ ... .

فیلم از این جا شروع می شود:

  • سلام! آقایِ تام ایوری؟
  • بله! بفرمایید.
  • پسرتان، آقای دنیل ایوری دی روز، در ابتدایِ مسیرِ سنت ژون فوت کردند ...
  • بوق ق ق ق ق  ....

همین. و بعد پیرمردی شصت و چند ساله راه می افتد یا علی مدد فرانسه. و مواجهه با جسدِ فرزندِ 40 ساله و سوزاندن ش و خاکسترش را به همان راهی بردن که او در طلبِ طی ش بوده ... و با آدم هایی روبه رو شدن، هر کدام کمابیش در فکرِ تغییری ... و راه را سر کردن ... و رسیدن ... بی که بدانند چرا ... و باز همان بودن یا که نه ... و ... تمام. به نظرِ من داستان همین قدر کفایت می کرد. این که بعدش چه شد و چه کردند، من و توییم که بایستی بکنیم و ببینیم. مهم من و توییم. به افاضه ی آن مقال کِ "من های ممکن"ی که پیش تر نوشته بودم، مهم امکان هایی است که در راه به ما اضافه می شود. و همین امکان هاست که زیارت را و در معنایِ وسیع تر سفر را می سازد.

  • چه ناله کننده زیاد است و حاجی کم ... من اکثرُ ضجّی و من اقلُّ حجّی(یا پس و پیش)

اگر اشتباه نکنم، قدیم ها -که ما فقط حسرتِ نان سنگگ ش را می خوریم- که حضراتِ ایرباس و ایرلاین و هما و چه و چه تشریف نداشتند، یا این هیولاهایِ باس نامِ بنزین بلع، ملت یک سفرِ حج شان به طورِ معمول شش ماه یا هشت ماه طول می کشید. و حسنِ شروعِ سفر هم با "اشهد" بود. آدم هایی دست از جان کشیده ... از زن و فرزند و مال و کسب و معاش ... می رفته اند به زیارت. با هم سفرانی که معمولاً هم سفره می شدند تآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآ بشوند آن چه که باید. سیرورت هم یعنی همین. اصلاً زیارت نوعی سیرورت است، شدن است، هجرت است. هجرت از چیزی که هستی، مقامی که داری، حب و بغض هایی که اندوخته ی دل ت شده ... و همه را به قصدِ زیارت از دل زدودن ... در راه. دنیا راه است؟ مگر نیست؟ مگر دنیا منزل گهِ موقت نیست؟ یا که محلِ عبور؟ و مگر منزل گهِ موقت و راهِ عبور، غیر از راه است؟ ... و مگر آدمی غیر از مسافر؟ ... . به گمان م اصلِ زیارت این چیزهاست. این چیزهایی که گفتم شان، و آن چیزهایی که فقط می شودشان در راه یاد گرفت ... نه این که به فراستِ قرعه، با یکی از این کاروان های پنچ ستاره(!) ببرندت مکه و مثلِ مشتی کارگزار که به تشریفاتی می روند، جلویِ خانه ی خدا بگویند "بزن زمین و سجده رو و گریه کن و طلب، که گارانتاً مقبول است." ... جمع کن ضجّی! ... مگر دل هم ساندیس است که بچلانی ش نم پس دهد؟ اگر هم پس داد، نم نبوده، عرقِ چشم بوده لابد. و الّا با آن وضعی که من و تو را سوارِ توپولوف کردند و روزنامه ی شرق دست مان دادند و مهمان دارِ خوش گل رژه راندند ... و تو هایده گوش می دادی و من ناصر ... و دوست مان چرت می زد و حاج آقا چایی ... که نمی شود گفت آمده ایم زیارت ... . زیارت، یعنی کندن از خود، نه این که کلی خودِ" تیّاره سوار شده ی"حاجی شده ی"خارج دیده ی" گوگولی مگولیدیگر اضافه مان شود که نه دنده عوض کردنِ هواپیما(!) بیمِ "آخرت" انداخته باشد توی دل مان و نه "سرپایی ریدنِ توی آسمان"، سختی ای بر گرده مان بوده باشد. زیارت هم هم وزنِ سیاحت است، و تو بِه زمن می دانی که سیاحت در مکان معنا می نشود، بل که در گذر است که می شودش گفت. پس بشکنید این بت هایِ ادبی که از زیارت برایِ خودتان ساخته اید ... .

توی داستانِ فیلم، مرد سخت اما بالاجبار هم راه کسانی می شود که بعدتر از عزیزترین کسان شان برای ش عزیزتر می زنند. کسانی که صرفِ هم خانه یا هم سایه یا هم خون بودن شان نیست که هم راه شان می شوی ... بل این بار هم راه ند به معنایِ دقیقِ کلمه. و این هم راهیِ وسعِ بودِ او را توسعه می دهد. یکی شان یک مردکِ چاقالویِ موادی است به نامِ Joost. این بابا قرارِ لاغر شدن با خودش دارد که آمده است این سفر. دیگری شان یک زنِ سیگاریِ گانادایی است که به خیالِ ترکِ سیگار آمده است. و آخرین هم راه شان هم مردک نویسنده ی ایرلندی است که ذوقِ نویسنده گی اش ته کشیده. این جماعت که با هم می شوند، تازه شکل می گیرند، بعدِ عمری زنده گی ... و همان طور که گفتم، هیچ کدام هم به خیالِ زیارت یا نیتِ مذهبی نیامده اند به سفر. اما راه، همه شان را زائر می کند. وقتی به آن دخمه ی باروکیِ کشیده و بلند می رسند، مؤمن ترینِ زوارند. نه آن مردکِ چاقالو لاغر می شود، نه آن زنک سیگاری، تارکِ سیگار، و نه آن نویسنده ی ایرلندی دست یافته به خطابه های گنده ... . پیرمرد خاکسترِ پسرش را نمی گذارد که تویِ مقصد بریزد. هر از چندی، مشتی ش را توی راه می ریزد ... و مشتی هم توی کلیسای جامع و بعد باقی مانده را به بی کرانه ی دریا ... که این یعنی آن سنت سان تیاگو هم "منزلی از منزل گاه هایِ راه".  

بگذریم، زیاد شد.فقط همین که The Way (2010) فیلم خوبی است. نه با شعارهای گنده ی یک فیلم ساز (مثلِ این هایی که من دادم)  و نه با گزنده گی و پرروییِ یک ژورنالیست. فیلمِ متینی است که نه خیالِ موعظه دارد و نه داعیه اش را، و فراتر از هر دوی این ها را می دهد: تجربه ی ثانویه. می شودش با غمی ناکشیده شروع ش کرد و با فهمی نامعلوم مدام ش. ... بروید ببینید. همین.        

سجاد پورخسروانی
۱۸ بهمن ۹۱ ، ۰۷:۵۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳ اضافه