(دسته بندی: روزنگاره)
دوستِ نه چندان شفیقِ ما با طولِ 191 و عرضِ 60 و وزنِ 94، موقعِ ناهار چانهی "مسألةٌ"ش به کار افتاد که: "یا رفیقی! این جماعت عشقِ «فیلم کرهای» و «فیلم هندی» را چه میشود آیا؟". و آن قدر جستنِ چونیِ این سؤال برایش مسأله شده بود که بیخیالِ لقمههای 180 تومانیای که من از الویهی 3600 تومانی میگرفتم، خیره منتظرِ پاسخ بود ... .
- آدمِ عشقِ فیلم، مخصوصاً از نوعِ هندی و کرهای و چینی و ژاپنیاش، از غذایش هم که شده میگذرد برای این که به وقتش طعامی را تویِ آن خندقِ بلا بریزد که از بابِ تصویرِ آن کذاها سفارش شده. و بعد میشود مانکنی بیهویت که پوستهی توخالیش را گه و گاه به رنگی در میآورند. ... چرا؟!
· ببین برادر! اساساً(!) جوابِ این پرسشِ تو برمیگردد به مقالهی جلیلِ بنده که با عنوانِ "منهای ممکن" نگاشته شده بود. جنابت اگر آنموقع، به جایِ این بازیگوشیها میرفت سراغِ کسبِ معرفت از آن مهم، حالا به این "چه میشود"ها نمیافتاد ...
دیدم مساحتِ 11460 سانتیاش همچین بگینگی به سرخی میزند و عنقریب است که هیبتِ 90 کیلوییاش خراب شود روی سرِ چند گرمیام(!)، فلذا به حالتِ خرابِرفیقی ادامهاش را گرفتم که:
· بگذریم حالا! مهم معرفتجوییِ توست رفیق، و ارادتِ من به تو که هنوز جابر پاست (و دقیقاً با همین ترتیبِ ادا) ... در یک کلام بگویمت که اساساً (!) فیلم چیزی را به تو میدهد که نداری، و آن به زعمِ نا زُعَمانانهی من" امکان" است.
.
.
.
و کلاً رفتم در نقشِ سخنرانی:
همین یک مدت پیش "Rab Ne Baba Di Jodi"ی هندی را نگاه میکردم. فیلی با امتیازِ 6.8 IMDB و عنوان گرفته به عاشقانهترین فیلمِ 2008 بالیوود. وقتی هم که نگاه میکردم همچین هم در عالمِ نشانهشناسِ مغزم فسفر نمیسوزاندم به کشف و نقد. یک فیلم بود که منِ ریشویِ عزب با همهی سوبژکتیویتهی مذهبیم (تو بگو التقاطی) امکانجو به عالمِ عاشقانهاش پای گذاشته بودم، همین. تو تویِ اتاقِ کارت یا خوابت، بی هیچ امکانی سرمیکنی؛ بعد پشتِ لپتاپ یا پایِ تلویزیون، از عالمِ فیلم امکانهایِ خواستهات سرازیر میشوند و تو به رسمِ نیاز، دست میبری به چیدنِ امکانها و ماجراها و آدمها و مدلها. آنوقت، کمکمک، تویی که زاده شدهای به جاری شدن در زمین و انتخابگر بودن در زندهگی، میبلعی تمامِ انتخابهای دیگری را و امکانهای دیگری را. و خب، حالا که این دنیایِ خیالی بهترت میزند از واقع و امکاندارتر، پس میشوی آدمِ آن انتخابها و ... عاقبتها. و دلبستهی آن. و جدا افتاده از عالمی که درونش میزیای. لباست میشود پیرهنِ زردِ ژیگولی و شلوارِ جینِ پاره و کفشِ سفیدِ نایک، ... و لباسِ کسی را که میپسندی میشود بالاپوشِ رکابیِ فیروزهای و شلوار کشیِ بنفش و گیسبندِ سفید. و حالا بگرد میانِ جماعتِ لچک به سر که ... . این جوریها هر چه بین باشی-چه هندیبین باشی و چه کرهایبین و چه انیمهبین- میشوی همان پسند: هندیپسند و کرهایپسند و انیمهپسند. و بعد از آن شبههندی و شبهکرهای و شبهمانگایی. از حبِّ داستان میافتی به مدلِ داستان. شبیهِ آدمهای ساریپوش و شنلپوش و چشم بادامی ... بی که آنها باشی، یا دنیایِ تو دنیایِ آنها. یا بی که امکانِ آنها برایت ممکنشونده باشد. ... البت آمریکاییبین هم-من حیث الپروسه(!)- میشود یک چیزی تویِ همین (بی)مایهها ، منتها ممکنتر و وحشیتر و پسگراتر. ایرانیبین هم همینطور است، هر گاه نشانههایِ واقعیِ امکانِ توی داستان، کمتر و کمرنگتر از نشانههایِ خیالیِ آن باشد. (و اینهم که میگویم خیالی، صرفاً منظورم فانتزی نیست.)
"این مسابقه را خدا راه انداخته است"ِ هندی جماعت، برایِ ساماندهی و امیددهی به زندهگیِ هندیهایی است که ناخواسته ازدواج کردهاند و حالا این تیرهرویانِ قرنِ بیستمی که مثلِ پیشینیانشان تحملِ حملِ زندهگی را صبورانه ندارند، با دیدنِ این سیر فیلمها تلقین میشوند که حداقل مشکلشان را یکشبه با طلاق حل نکنند، یا زنهایِ عاجزِ به عقدِ دیگری درآمدهشان دست به خودکشی نزنند. اما ماشاءالخلق! این فیلمهایِ ایرانی کرور کرور درسِ نکبت به خوشبیار و بدبیارِ این دیار میآموزند از خانههای بتونیِ خوشبخت و خانههایِ سیمانیِ نیمبخت و خانههایِ کاهگلیِ بدبخت ... و آخر سر هم بایستی به احترامشان نقدِ هفت بگذاری لابد! ... . بگذریم. کاری به خوب و بدش ندارم. همینقدر که بدِ قضیه "بیامکانی"ِ من و توست، و خوبِ آن، چُسمثقال "امکان"ی که رسانه میدهدت.
... در ضمن به گمانم فیلم هندی-با همهی شأنِ لبگزش که انگار از فیلمِ پرنو هم کم پریستیژتر است- همیشه خوب تمام میشود و این یعنی یقینِ فطری به خدایی که کارها را به خیر تمام میکند همیشه و خوبیها را به ختمِ خوب؛ آنهم برای جماعتی که به ختمِ بد هم قانعند، چه که هندیند و مسخباور. اما فیلمسازِ ایرانی و نویسندهاش-که شاید من هم قاطیشان- با سیاه "بسم" میگوید با سیاه "ختم"؛ انگار که نه دنیا را خدایی است و نه کاشتهی نیکویِ کسی را برداشتِ نیکویی ...
- بسه دیگه! بریم کلاس ...
نگاهی ملتمسانه به ظرفِ الویهها انداختم، بدمذهب گربهلیسش کرده بود، همهی 3000 تومانِ باقی ماندهاش را. بس کردم ... .