چند کلامی دربارهی تحلیلِ استقلالِ فردی در خانهواده ذیل سبکِ زندهگیِ ایرانی
نه عاشقِ جلوهی غربم و نه متحیّرِ شوکتِ آن. که نه جلال مال غرب است، نه جمال. ... اما غرب هم مِلکی است از املاک خدا، و پس آدمیانِ مسکن گزیدهاش هم در خود پنهان دارند آن چه را که خدا از فطرت در خلقش نهاده است. خب که چه؟ خب این که برای پرداختن به آن گندهچینیِ بالا که آوردهام، ناگزیرم از مدحِ برخی از عملکردهای سبک زندهگیِ غربی. همانها که برخی «لاقَیدی»ش مینامند، و من «قیدگشاییِ به جای»ش میدانم. منتها پیش از این که بحثم را ادا کنم، دو تا کلمه هستند که بایستی ازشان عبور کرد: فطرت و غریزه.
اگر فطرت را با غریزه خلط نکنم، باید بگویم که خیلی وقتها فرامینِ این دو درست عین هم در میآیند. و از آنجا که حدود مشخصی بر این دو مفروض نیست، در اکثر اوقات تعریف ایرانی از محل امر، بسته به پسندِ ایرانی میافتد. یعنی اگر قرار است دربارهی دلبستهگیِ یک دانه پسر به یک دانه دختر (یا در تقدم بالعکس) خواستگاهِ علاقه تعیین شود، بسته به این که خانهوادهی پسر -یا دختر- از یارو -یا خانهوادهاش- خوششان بیاید یا نه، حوزهی این وادی تغییر میکند. اگر خوششان آمد: این دو دست هم را میگیرند و دوستداشتنشان میشود فطری؛ و اگر خوششان نیامد: این هوس است و غریزی(!) ... اما جدای از این اسمها، از هر حوزهای که باشد، - یعنی چه پسر از بر و رویِ طرف خوشش آمده باشد و پر و پاچهاش، چه از منشِ او- گر به طبع خانهواده خوش باشد هر دو مستقیمند به ازدواج. و از آن طرف بعدُ العاقبتِ کار اگر به جدایی کشید و مهریه کُشی، میگویند این ازدواجِ کذا به امرِ «غریزه و هوس»(به قرابتی که برای این دو کلمه به وجود آوردهاند توجه بفرمایید!) بوده است، و اگر زندهگی شان دوام یافت و سالهای در کنارِ همشان به درازا کشید میگویند «از روی عشق»بوده است و«فطرت»(!)
پس از این سنجههای ناسنج که بگذریم، مشترکیم بر سرِ این که تعریفِ غریزه و فطرت، جز در مقامِ سوبژه چندان مقدور نیست. مثلاً میگویند غریزه به حسابِ نیازهای جسمانیِ پنهانِ آدمی میرسد و فطرت به نیازهای پنهانِ روحانی. یا فطرت کارش تعالی دادنِ آدمی است و غریزه کارش دوام دادنِ آدمی مِن حیثِ حیات. یعنی یکیاش آدم را در زندهگیِ دنیایی زنده نگه میدارد و آن دیگری آدمی را آدم. یا که حیاتِ را اگر بر روحانی و جسمانی قسم کنیم، سیخونکِ جسمانیاش دستِ غریزه است و نیشگونِ روحانیاش دستِ فطرت. و از این اطنابهای خرفهم کنی، که با یک سؤالِ ساده از آن تهِ کلاس عقیم میشوند:
· مرزِ روح و جسم کجاست؟
و تو تازه میرسی به این که اگر «مرزِ روح و جسم»ی توی کتابهای درسی آدمیان بود، دیگر کارِ خلقت را به «الله» وانمیگذاشتند و هر فیزیکدان و شیمیدان و زیستدانی، فرانکشتاینی در پسِ آزمایشگاه به رفت و روب و Answering Machin گماشته بود و جمله دستیارها و منشیها و نظافتچیها نسلشان برچیده میشد. چطور میشود گفت که مثلاً کاری مثلِ "غذاخوردن" تنها غریزی است؟ ... با این حساب، «قربتةً الی الله»ی که مرد جوانِ شام خوردهای پایِ سفرهی دوبارهی با مادرش سر میدهد، از کجایِ غریزه میآید؟ ... لابد پاسخش را میگذارید به نیت! بگذریم.
کار را بدینجا کشاندم که چراییِ ترکیبِ جایگزینم را ضمانت کرده باشم: «نیازهای مشروعِ انسان». و کار را از این ترکیب پی میگیرم:
اول که این ترجیح، اختیار را هم، بر دو مفهوم «فطرت» و «غریزه» اضافه میآورد. دوم این که به گذرایی و تغییرِ خواستهای آدمی در طی زمان اشاره دارد. و سوم این که شرع را ( و قانون را وصلهی آن) در خود جای داده است.
«نیازهای مشروعِ انسان» و پیشتر از آن «نیازهای انسان»، واقعی یا کاذب، حقیقی یا خرافه، تنها اصلِ تکوینِ تمدن اگر نباشد، مهمترینِ آنهاست. بابایِ عریانی که ما امروزه به «انسانِ اولیه»ش یاد میکنیم و هر روزه هم بر قدمتش افزوده میشود، یک زمانی برای فرارِ از شرِ تهدیدِ طبیعت خودش را ملزم به جمع زیستی کرد (یک نیاز). یک زمانی برای روزیِ خود را از او ستاندن، دست به کارِ ساختِ ابزار شد(یک نیاز). یک زمانی تویِ جمع، برای احساس آرامش و ثباتِ ریختِ زندهگیاش حصاری به نام خانهواده گردِ خودش و چند تن خونیِ دیگر کشید(یک نیاز). یک زمانی برای فرار از تهدیدِ جمع، جامعه را در برآوردنِ قانون و شرع بنا نهاد(یک نیاز). یک زمانی برایِ جایِ خالیِ ذهن و قلبش به ماورای آن چه که سلطه داشت، روی آورد(یک نیاز). یک زمانی برایِ سامان دادنِ به سلطههای درونِ خانواده (تو همان فرارش بخوان) حدودِ عرفیِ درون فامیلی تعریف کرد(یک نیاز). ... انسان با نیازهایش دور و برِ خودش را شکل داد. همهی تمدن همین ریختی روی کار آمده. همهی حدود و قوانین و شعائر، و در یک کلمه «عرف» یا «فرهنگ» از نیازهای انسان برآمده است.(البته این منهایِ احتسابِ حقایقِ هدایتِ الهی است که من مینهدانمش.)
گاهی اما این برآمدهها چنان با هالهای از تقدس پوشیده میشوند و به شکلِ امور ثابت در میآیند که دیگر حتی به همان «نیازهای مشروعِ انسان» هم فرصتِ خواهشی دیگر نمیدهند. (چه رسد دیگر به «نیازهای انسان»). و «استقلالِ فردی جدای از خانواده» هم توی این مملکت یک فحشی است نظیرِ همان «نیازهایِ مشروع»؛ مورد سنگسار واقع شده. به مدلِ مرسومِ غربیاش نگاه کنید: رسمِ «بلوغ» و «امکانِ کار کردن» و «فارغ شدن از نانخواریِ خانواده»، و پس استقلال. و از استقلال چه چیزی در می آید: «شخصیت». شخصیتی که مثلِ تمامی آدمهای دیگرِ رویِ کرهی زمین برای او حقوقی و پس مسئولیتهایی به وجود میآورد. حق انتخاب و البته «حقِ اشتباه» مسلم ترینِ آنهاست. یک پسرِ 22 سالهی آمریکایی، بعدِ تسویه حساب با «فادر و مادر»ِ محترم، جول و پلاسش را زیرِ سقفی پهن میکند که اندازهی جیبش هست و همتش (و اصلاً سلیقهاش). و پس دخترکی که فردا روز قرار است بیاید زیرِ سقفِ مهرِ او، دختری خواهد بود که او را به حسابِ او میشناسد و میخواهد، نه به حسابِ پولِ تهِ جیبِ ددیِ محترم یا مامِ محترمه. و با همین رسمِ به حساب ساده و «انسان اولیه»ای جلویِ انتظارات بیش از حدِّ قبل از ازدواج گرفته میشود و اصلاً رسمِ اعیان پروری از بین میرود. مدلی که کشورِ ما سالهاست لنگِ نداشتن است. مدلی که با سخنانِ پیرمردانهی مصلحتخواهانه توی این ممکلت توزیع میشود: «جانِ مادرتان این خرجهای سنگینِ عروسی را روا مدارید. که هم بدجلوهگی میکند در چشمِ مردم، و هم بداقبالی میکند به فرهنگ مردم!». قضیه خیلی راحتتر از این حرفهاست، اگر کسی نداشت، پس خرجِ اضافه و گزافه هم نمیکند. تمام شد. ... اینور اما بستِ ناجورِ خانهواده به کلمهی مضحکِ «آبروداری»، اول کمرِ پدرِ خانواده را میشکند، بعد حلقهی مهرِ زوج را و در آخر بنایِ بدیمنی است اضافه بر فرهنگِ ازدواج. ... و «شبِ عروسی» و «تالارِ رقص» و «شامِ مهمانی» و افتضاحاتی که تنها درشدهاند برایِ دو سال زندهگی احمقانهی دو تا مرغِ عشقِ تخمی. که بعدِ دو سال از گذشتِ زندهگیشان که خوشخوشانِ وامهای ابویشان ته کشید، تازه میفهمند دچار چه غلطی شدهاند با عرضهی نهداشتهی پسر و شکمِ برآمدهی دختر.
توجیهِ خیلیها توی این مملکت نسبت به مسألهی استقلالِ فردی (یعنی همین رسمِ 18 سالهگی: Shoot Out The Honey) از بین بردنِ مهرِ بین خانهواده است، که بنده شخصاً فحشهای کافدارِ بچسبِ بسیاری برای این برهان دارم. کافی است یک نگاهِ اجمالی - احتمالاً بعدِ سالها- به دور و برِ خانهنامتان بیندازید و عمقِ فاجعه را رصد کنید. کافی است تنها به رابطهی خوششکلِ پدرها و پسرهای زیرِ یک سقفِ این مملکت نگاهی بیندازید. رابطهای مملو از ترس، حسِ غلبه، گاهاً حسِ انزجار؛ حسِّ پدری که دمدستترین توصیفش از پسرش «یک لا قبا» است و پسری که دقیقترین توصیفش از پدر «پیرمردِ دِمُدِهی غرغرو» است. و بزرگترین اشتراکشان، آن دو زار حقوقِ بازنشستهگیِ تهِ جیبِ همان پیرمردِ دمدهی غرغروست. توی غرب اما، پسر، اگر سبزیفروش هم باشد دارای عزت است. و سر زدنش به خانهواده منت. حالا به نظرتانِ بندِ مهرِ اینورِ آب محکمتر است در یک خانهواده یا آنور؟ ...
یا دیگر معضلِ مبتلابهِ عمومِ جامعهی ما در خانوادهها زمانی است که لزومِ یگانهگیِ «اعتقاد» در یک خانواده پیش میآید. ننه بابایی که از بدوِ تولد، «اشهد» توی گوشِ کودکشان می خوانند و تا جوانی جانمیکنند به مسلمشدن و مؤمنشدنش، و نمی دانند که اسلام، دینِ موروثی آباء و اجدادیِ کسی نیست که بشود پشتِ سه جلدش نوشت و قبالهی ایمانش را داد دستِ طرف که « یارو! انتَ مُسلِم». ما «حقیقت جوی»تر هستیم در مواجههی با اندیشهها یا غربی جماعت؟ ... چند از ما جماعت در انجیل سردوانده است و خوفِ نصرانی شدنش میبردهایم؟(قریب به هیچ) حالا چه قدر مسلمانِ از پدر و مادر مسیحیِ غربی داریم؟(مطمئناً بیشتر از این طرفِ معادله) ... کی و کجا ما را ملزم به داشتنِ دین پدرانمان کردهاند در اسلام؟ ... مگر نه این که در اسلام، مرامِ هر کس خودیافته است و نه موروثی؟ مگر نه این که در اسلام ملامت شدهگان همه به دین پدرانشان بودهاند؟ ... ما حتی تویِ توحید هم از غربِ عقبیم. به قولِ یوسفعلیِ میرشکاک: «غرب، از وادیِ توحید یک گام مهجور مانده است و شرق، دو گام. غرب در گام تقوایِ الهی پیشه کردن، و شرقِ در این، و هم در تقوایِ دیگری دور ریختن»1. به قولِ میرشکاک، غربی ازخدا نمیترسد، پس از هیچکسِ دیگر هم نمیترسد. و شرقی از خدا نمیترسد، اما از زنش، پدرش، صاحبخانهاش، رئیسش مثل سگ میترسد. و حالا ایمان پیشکش، وارثِ تخت و تاجِ پدری، در اثباتِ خلفِ بودن ش حتی باید به پرستندهی بی چون و چرایِ حزبِ احمقانهی پدر هم در آید.
و ... و ... و ... . که اگر جلال بود جایش «الخ» میگذاشت با کلی فحش. اما مقصر کیست؟! ... نیدانم. راستش به این جای کار دیگر فکر نکرده بودم. خودِ خانواده؟ جامعه؟ قانون؟ عرف؟ ... چشم بر «نیاز» بستن؟ همهی اینها و مضاف بر اینها. مسلماً تویِ جامعهای که برایِ 30 سالهاش شغل مثلِ تخمِ طلا نایاب است، کسی به فکرِ استقلال فردی از 17 سالهگی یا پیشتر نخواهد افتاد. و مسلماًتر توی جامعهای که عَلَمَکِ احترامها «چشم» گفتن است، و «چون؟ چرا؟» گفتن به مثابه کفر، کسی فرهنگِ استقلال را برنخواهد تافت ... هر چند 32 سال باشد که شعار «استقلال» از فکشان نیفتد، اما هنوز از هجی کردنش در مسائلِ فردیشان واهمه دارند. ... کاش یک بار هم که شده برای ادایِ دِین به امامی که غیور می خواست مان، دست از این بنده بودن ها و در خفا شیرشدن ها برمی داشتیم. ...
یادم هست جایی نوشته بود یا که نوشته بودم، غرورِ مرد، همه داشتهی مرد است. و اگر کسی مرد را بی غرورش خواست، پس او را مرده خواسته است. حالا میپرسم غرورِ جوانهای غیرمستقلِ این مملکت کجاست؟ روی زینِ موتور؟ وقتی عربده میکشند؟ یا تویِ خانه وقتی به تیپِ پدرشان میزنند؟!!! ... والسلام. والتأسف.
6 آذر 91
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1) از تلخ پروا نیست/ یوسفعلی میرشکاک/ گفت و گو/ مجله ی سوره/ دوره ی چهارم/ شماره ی سوم