برای دوستی که غم های ش قصه شد
همیشه فکر میکردم مردِ تنهایِ شب را که ببینم لابد توی یک کوچهی تاریک با چراغ برقهای پایه چوبی خواهد بود. لابد یک وقتی که از دانشگاه برمیگردم، و او گیتار به دست و سیگار بر لب، با پیراهنِ سرخپوستیِ آستین چاکدار، تکیه داده به دیواری تاریک، ترانهی مسخرهی همیشهگیاش را خواهد خواند که: «من مردِ تنهایِ شبم ...»، اما مردِ تنهای شبی که من میشناسم یک موجودِ لاغرِ سبزه بود با موهای بلند و نیمه تکیدهی حنایی و تهریشی حاصل بیتیغی، همراه با کوله پوشتیِ لپتاپِ «اچ پی»ش. تازه آن هم سر ظهر آمد، نه شب. و نه از دلِ کویرِ و دشت و جنگل و هر قبرستان دیگر، بل که صاف از نافِ بحرین آمد: منامه.
البته آن موقع اصلاً به نظرم خارجی نزد. هیچوقت به نظرم خارجی نزد، صاف راه میرفت و تندتند حرف میزد. همهی ارثیهاش از خارجی بودن همین بود. و البته پانزده میلیونی که شش سال بابتش توی شرکتهای عربی جان کنده بود و حقارت کشیده بود تا باهاش بلند شود و بیاید توی ممکلتِ گل وبلبلِ ریشیها، همانی که به خیالش پدرش از آن فرار کرده بود و پس بایستی چیزِ خوبی میبود که پدرِ دیسکو تلپِ عرق خوارش از آن دوری میکرد.
اولین باری که شنیدمش گفت: «منارههای منامه از این جا خیلی بلندتر بودند، اما هیچ وقت صدای اذانش تا دمِ درِ حیاطش هم نمیرسید ... ». آن موقع توی بالکن نشسته بودم و داشتم بهمن دود میکردم. او نگاه دوخته بود به منارههای سازهایِ پیشساختهای که نه چندان خوشقواره فرو شده بودند به سقفِ مسجدِ ابالفضل. نهفهمیدم با من بود یا با خودش؛ خاکستر سیگار را تکاندم و همانطور که به دیوار تکیه داده بودم رو بهش گفتم: «اسمت اباالفضل بود؟ نه؟!». سر برگرداند و مثل آدمهایی که بخواهند در یک مصاحبهی شغلی حاضرجوابی کنند گفت: «نه! عباس. عباسِ حسینی. ... البته توی پاسپورتم عباس حسین هست، اما از این دومی بیشتر از اولی خجالت میکشم. میدونی ... اولی میگه «عباسی از قبیلهی حسین» که من نیستم، ولی دومی از اون هم نامربوطتر میگه« عباسِ حسین» که ... خودت بهتر میشناسیش .. واسه همینم از دومیش بیشتر از اولیش شرمم میشه.»
همهچیز و همهکسش را یکهو بیرون ریخت، تنها با همان سؤالِ بیهدف پرت کردهی من. سؤالی که درست مثلِ خاکسترِ سیگار، فقط همینجوری و به عادت تکانده بودم روی ذهنِ او. و همهکس و همهچیزش را ریخت بیرون. انگار که برای گفتنشان تنها دنبال بهانه میگشته. راستی چرا فکر میکرد من «اباالفضل» یا «عباس» را بهتر از او میشناسم؟ شاید هم اینطور فکر نمیکرد، بلکه تنها خواسته بود جملهای گفته باشد، همینجوری و از رویِ ... مثلِ من. هر چه که بود، ازش خوشم آمد.
اخلاقهای خاصی داشت، اگر تا سر خیابان باهاش میرفتی و میآمدی آن قدر برایت به فارسی و عربی و انگلیسی و ایتالیایی چرت و چورت میگفت که فکر میکردی ظرفِ این آدم همینقدر کوچک است و راز جایناشو؛ فکر میکردی که هیچ جنبهی ناگفتهای ندارد، هیچ خاطرهی بیرون ریختهای ندارد؛ فکر میکردی که شناختهایش، و آن به چه؟ به بیخود بودن و سطحیبودن. اما بعضی وقتها یک چیزهایی ازش میدیدی یا میشنیدی که همهی آن وجهِ معروف، برایت ناشناخته میشد و پر از رمز. به هم میآمدیم؛ او توی مؤسسهی بینالمللی درسِ انیمیشن میخواند و من توی مؤسسهی غیرانتفاعی درسِِ گرافیک. او ترمی یک میلیون میداد و من ترمی چهارصد و پنجاههزار تومان. او شبها تا صبح و دو بار هم کامل توی هفته طرح میزد برای شرکت تبلیغاتی و من جیرهخوارِ پدرم بودم به هفتهای شصتهزار تومان. او تنها خاطرهی خوشی که از پدرش داشت، مالِ تولد 10 سالهگیاش بود که برایش یک جفت کفشِ نایک خریده بود و من تنها خاطرهی بدی که از پدرم یاد داشتم، کشیدهاش به خاطرِ سیگاری شدنم بود. او هر هفته برای مادرِ غریبش توی بحرین دههزارتومان ایرانسل یک کله، سرِپا حرف میزد و از ایران برایش میگفت؛ و من حتیالمقدور از خانه دوری میجستم. ... من کمحرف بودم و کمحوصله، و او سراسر شورِ زندهگی بود و بالا پریدنهای شگفتزدهگی، ... پس با این حساب خیلی به هم میآمدیم(!)
از دادگاه که برگشت دیگر یک مال باختهی کامل محسوب میشد: یک آدمِ تبعاً خارجی و ادعایِ 15 میلیون سرمایهای که به اسمِ شراکت از او دزدیده بودند، و در طرفِ دیگرش زنکهی صاحب شرکت که 6 سال توی معروفترین خیابانِ شهر دفتر داشت. و هر اهلِ حساب و حقوقی که باشد، (بی هیچ قرابتی با حق و حسابگری) همان اول سرش میشود که بازنده کیست. و بازنده عباس حسین بود. فرزند سلیم و تبعهی کشورِ بحرین. به شماره شناسنامهی ... هیچ. تنها با دولا برگِ پاسپورت که یک سال بیشتر تمدید نشده بود. از دادگاه که برگشت، یک مال باختهی کامل بود، اما یک کلام هم حرفِ گلهآمیزی نزد. تنها رسیدهای بیخاصیتِ عربیاش را چپاند تویِ کیف لپتاپش و شال و کلاه کرد بزند بیرون:
· حالا کجا داری میری؟
· شاه چراغ ...
· بذار منم آماده شم.
یک شبِ تمام توی شاه چراغ قدم زد و چرخید. بعد هم بیهیچ کلامی، بیهیچ گلایهای، یا نه اصلاً بیهیچ خاطرهای ... یا دردِ لعنتیِ دلی، صبح رفت دانشگاه. دانشگاهی که به قولِ خودش غیرقانونی درسش را میخواند بی احتسابِ آن یک میلیونهای قانونی که میریخت به حسابِ قانونیشان.
ترمم که تمام شد رفتم شهرمان. یک بار تعارفش کردم که بیاید، اما فقط تعارف. خیلی رسمِ مهمان شدن نمیدانست. تابهحال درست درمان توی یک خانهواده نبود و آن سه چهار باری هم که میخواست تشکیلش بدهد به خیالِ خودش، موردِ نوازشِ اهلِ خانه قرار گرفت: «پسرهی یک لاقبا ... عربِ فراری ... بی سر و پا ... پررو ... بی پدر » که این آخری را هرچند که داشت، اما من کلی نصیحتش کرده بودم که دورِ تعریفِ ماسبقش خیط بکشد. این که طرف «از دار ودستهی منتظریِ اول انقلاب بوده و بعد متواری شده و رفته بحرین به بیزینس و حالا هم کارِ موردِ علاقهاش دیسکو هست و عرق، یا نمایشهای خصوصیِ کلوپهای استریپ.». هیچوقت فهمش بیجک نمیگرفت. ساده و البته کمی احمقانه میگفت: «نمیشود که با دروغ رفت توی خانهی مردم»، میگفت: «حرمتِ خانه و اهلخانه و دل و صاحبدل را که نمیشود به دروغ چرکین کرد». بهش میگفتم: «چیچی کرد؟ ... تو باز چهار خط کتاب خواندی جو گرفتت؟ ... اصلاً کی گفته دروغ بگی طرف؟! من میگم اصلاً نگو ...»، اما گفتِ من توی کتش نمیرفت. همان اول رو میکرد هر چه که بود را. هربار تنها لباسِ پلوخوریاش را که یک دست کتشلوارِ مسخرهی شطرنجی بود میپوشید و میرفت خواستگاری و همهی بیستوچهار سال نفس کشیدنِ به زحمتش را میریخت رویِ گلمیزِ کوتاهِ بیپذیراییِ مردمی که به مهمان نوازی مشهور بودند. بی مادر یا پدری که آستینهاشان کمی تا قسمتی بالا باشد، بی آیندهای، ... همه گذشته ... و طبقِ معمول، جوابِ گندهی «نه»ای که همان اول از دهانِ مبارکِ پدرِ خواستگاری شده کوفته میشد توی سرِ عباس. اما اصلاً توی این خطها نبود. فکر میکرد روال همین است. اصلاً همیشه این قدر خوشخیال بود. با خوشخیالی آمده بود ایران، با خوشخیالی همهی آن پانزدهمیلیون سگدو انباشتهاش را به آن زنکه داده بود به شراکت. با خوشخیالی رفت دانشگاه. با خوشخیالی به دکترهای ایرانی اعتماد کرد و اول هشت جایِ پایش را جروار جر کرد به بهانهی عملِ میخ چه، و بعد هم معدهاش را سوراخ کرد به حسابِ برنامهی غذایی، و بعدترش هم کیسهاش را خالی کرد به مشاورهی روانی. با خوشخیالی از تکوتوک دخترهای دانشکده و دیگرهایی که دورش میدید خوشش میآمد و با خوشخیالی میرفت خواستگاری. و بعد هم با خوشخیالی، بعد از جوابشدن، از کسی دیگر خوشش میآمد. به همین راحتی. آن قدر تویِ زندهگی تنها بود و تنهایی کشیده بود که به خیالش درد هم یک چیزی است مثل تنفس، لازم و همه گیر. ... و با همهی اینها پس من حق داشتم که خیلی جدی خیالِ دعوت کردنش به شهرمان برای دو هفته تعطیلیِ بین ترمی را نکنم. این آدم به نظرم به خوابگاه بیشتر می آمد تا خانه، که با خوشخیالی ماهی 80 تومان بدهد برایِ آن یک تکهجا و دلش خوش باشد که صاحب «جا» شده است، با سه نفرِ دیگر و سقفی که خیلی غیرقانونی، یعنی بیاذنِ تحصیل راهش داده است زیرش. ... اما انگار خیلی تعارف سرش نمیشد.
بدون هماهنگی، شش روز بعدِ من راه افتاد آمد شهرستان. دمدمهای سحر، حوالیِ ساعتِ 4، زنگ خانه خورد و وقتی پدر با چشمهای پف کرده پرسید: «کیه؟» صدایی از پشتِ افاف، انگار که سالها مالِ همین خانه باشد گفت: «عباسم. عباسِ حسینی». و برای اولین بار پدر و مادر و خواهر 6 سالهام، مردِ تنهای شب را که حالا نصف موهاش ریخته بود و ریشش با ریشِ سیدحسن رقابت میکرد دیدند. ساعتِ چهارِ صبح، با یک کولهی همیشهگی و ژاکتِ گَپِ قرمز. همه پف کرده ایستاده بودیم ورودیِ حال و مهمانِ ناخوانده، یا لااقل جدینهخوانده را برانداز میکردیم. با پدرم مردانه دست داد، خواهرم را بوسید و به مادرم عرضِ سلام کرد. بعد همانطور لبخند به لب، مثلِ احمقها ایستاد و ما را تماشا کرد. پدر و مادرم سربرگرداندند طرفِ من. و من کلافه و هنوز کمی گیج دستش را گرفتم و بردم اتاقم. نمازِ صبح را خواندیم، سفره صبح را انداختیم و در سکوتِ آزار دهندهای صبحانه خوردیم. یک روز که گذشت، با پیژامه ِ راهراهِ بابا که به جایِ شلوارک داده بودیم بهش و شلوار کردیِ بابا که پایِ خودش بود و شلوار کشیای که من بهپاداشتم، یخِ جمع شکست. حالا مهمانیاش را باور کرده بودیم. همان طور که رویِ مبل نشسته بودیم، بابا پرسید: «خب عباس خان! رشتهی مدرسهت چی بود؟ ...».
· الهیاتِ مسیحی.
پدرم تخمه پرید توی گلویش. عباس اما راحت سیبش را گاز میزد. اضافه کرد: «تنها رشتهای بود که شهریه نمیخواست ... ».
صبحِ روزِ بعد با هم رفتیم تپه. تپهی شهدای گمنام. قدمقدمزنان رفتیم. شهر که مثل همیشه ساکت بود. هوا هم نهمثلِ همیشه ابری. دو دور، دورِ مقبرهها گشتیم و حمد و سورهای، و بعد گوشهی بلندایِ تپه نشستیم روی خاک به تماشای شهر. از آن جا چند تا زمین گندم کاشته معلوم بود، گردِ شهر را گرفته، و بلوارِ نه چندان طولانیای که منتهی میشد به میدانِ خوشآمدِ شهر. خلافِ شیراز، اینجا عباس بدجوری کمحرف شده بود. نارحت نشان نمیداد، اما کلامی هم نمیزد. از بالا پایین پریدنهاش کم شده بود. با گوشهی آرنجم زدم به پهلوش و گفتم: «یه سؤال ازت بپرسم، خداییش بیتعارف جواب میدی؟». نگاهم کرد و گفت: «بیتعارف؟!!». خندهام گرفت. او بیتعارف، این همه راه را بلند شده بود و آمده بود این جا و من از او میپرسیدم «بیتعارف». گفتم: «چی شد که اومدی ایران؟ ... مگه نمیگی که بحرین با همهی سختیهایی که داشت، حداقل یک کارِ پدرمادردار به تو داده بود؟ ... پس چرا ... ؟». لبخندی زد، کمی جابهجا شد، بعد گفت: «راستی یادم رفت بهت بگم پدرم، مادرم رو فرستاده آمریکا. ...نیویورک ... خودش هم قراره بقیهی کارهایِ فروش خونه و انتقالش رو بکنه و بعد بره ... گرین کارت گرفتن. ... » چشمهاش را باریک کرد و ادامه داد: «البته نه برایِ من ... »، گفتم: «پس چی کار میکنی؟». گفت: «فعلاً که ویزایِ مهمان برام گرفتن. قراره دو ماه برم اونجا، تا مادرم تنهاست ... بعد هم میرم بحرین پیشِ عموم.» با تعجب پرسیدم: «برنمیگردی ایران؟». گفت: «نه ... مهلتِ پاسپورتم تموم شده ... تمدیدش هم نکردند برام ... شناسنامهی ایرانی هم که ندارم ...» پرسیدم: «دانش گاهت پس چی میشه؟». گفت: «بازرس که اومده بود، گفت که جلویِ تحصیلم گرفته بشه ... گفت غیرِقانونیه تحصیل کسی که پاسپورتِ تحصیل نداشته باشه ...» گفتم: «پولت ...؟»، گفت: «اون اما قانونیه ... دانشگاه پولش رو گرفته ...». سرم را انداختم پایین.
از پدرم که خداحافظی میکرد، اول محکم باهاش دست داد، بعد سفت بغلش کرد. تعجب کردم، پدرم هم. توی گوشم گفت: «نذار آغوشِ یک همچو پدری خالی بمونه ...». از مادر و خواهرم که خداحافظی کرد، رساندمش ترمینال. بابا اصرار کرد که برای مشایعت بیاید، اما گفتم میخواهم تنها ببرمش. پایِ اتوبوس، برایِ آخر بار ازش پرسیدم: «چرا آمدی ایران؟...». سرش را انداخت پایین و گفت: «توی تلویزیون دیده بودمتان. امام خمینی را دیده بودم، دوستش داشتم. ... فکر میکردم منارههاتان خیلی بلند باشد، آنقدر که اذانش یک محله را بردارد ...». و رفت. همین.
26 آذر 1391