راسته ی حرم، جایی بود که به نظرش به تر از دیگر جاها می شد کار گیر آورد. مخصوصاً این که چند ترمی درس دانش گاه خوانده بود و به زبانِ نگاهِ مردم آشنا بود و با دختر بودن ش می توانست به تر بفروش باشد. راسته را از اول گرفت و رفت جلو. اولین مغازه ی راسته، یک عطر فروشیِ 4 متری بود. و صاحب مغازه مردک 30 ساله ای بود که تهِ مغازه می نشست و نگاه ش بپایِ دو تا کارگری که استخدام کرده بود برای ورقه ی عطرآلود دست مردم دادن.دخترکی و پسرکی. و هر دو کار بلد: اگر زنی رد می شد یا دختری، کارِ پسر بود که ورقه ی فلش دارِ عطرآلود را تعارف کند، و اگر مردی یا پسری، کارِ دخترک بود که همان طور شل و مثلاً ریلکس، ابرو و بیندازد بالا و تکه مقوایِ عطری را بگیرد جلوی او. گذشت؛
نانوایی و کله پزی و میوه فروشی را که رد کرد، رسید به انگشتر فروشی. مغازه ای با کلی انگشتر و تسبیح و مهرنماز و جامهری و از این جور سوغاتی های زیارت. مردی تسبیح به دستی ایستاده بود روبه رویِ ویترین مغازه و به توضیحات فروشنده گوش می کرد. دست راست ش، چهار انگشتر برای هر انگشت، و دست چپ ش، سه تا، و لابد نگرانِ جمالِ آن یکی انگشتِ بی انگشتر مانده اش بود، که داشت بر سرِ 20،000 تومان از آن سیصد و پنجاه هزار تومانِ قیمت انگشتر چانه می زد. و انگشتر فروش هم داشت مصرانه اندر خواصِ آن تکه سنگ می گفت که: "ایمان را زیاد می کند. ترس را می کشد. بلا را دور می کند. دعا را مؤثر می کند و ...". گذشت؛
جلوتر، مردی، نشسته بر زمین، با لباسی مندرس، پایِ مصنوعی اش را گذاشته بود کنارش و روی زمین تکه پارچه ای پهن کرده بود به گدایی. گذشت؛
جلوتر، دکه ای سیگار می فروخت و قلیان اجاره می داد و بلند داد می زد که: "قلیان، درست چسبیده به حرم! می شه تو این چمنا نشست و قلیون کشید و با جمالِ گنبد آقا حال کرد". خنده اش گرفت. سریع فروی ش داد. گذشت؛
جلوتر، مردی در مغازه، لباس زیرِ زنانه می فروخت. و حاج خانم ها در انواعِ چادری و مانتویی و دیگر مدل های عجیب غریبی که نمی شناخت، وارد می شدند، و با رضایت خارج. گذشت؛
اکنون به آخرِ راسته رسیده بود. با خودش گفت: "کدام ش را انتخاب کنم؟ کدام را بفروش م؟" مروری کرد: "یکی ناموس می فروخت. یکی آبرو می فروخت. یکی ایمان می فروخت. یکی حیا می فروخت. یکی هم سم." بعد فکر کرد که کدام از همه کثافت کم تری دارد؛ گفت: "تن می فروشم".