.: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

[دسته بندی: روزنگاره]




آدمِ تنها، خودش را به چیزهایِ معمولِ زنده گی عادت می دهد و سرش را گرمِ جزئیاتِ بی اهمیتِ زنده گی می کند. چیزهایی مثلِ با دقت غذا خوردن و از یک جا غذا خوردن و به هر نخود و لپه ی غذا اهمیت دادن. چیزهایی مثلِ رنگِ لباس و خطِ اتویِ شلوار و وضعیتِ قرارگیریِ ساعت روی دست. مثلِ براقیِ شیشه ی وسطِ اتومبیل ش و اجازه ندادن به کسی برای نشستن روی کاناپه ی مخصوص ش ... آدمِ تنها تنهاست ... با هزارِ چیزِ دیگرِ عالم هم که خودش را گول بزند و سردیِ سرگرمی اش را داغ کند، باز هم سردِ حضور کسی است در زنده گی ... و شش دنگ دارِ جایی خالی میانِ قلب ش. همین. 

سجاد پورخسروانی
۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۶:۲۷ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: درباره ی تولیدات فرهنگی]




درباره‌ی جریانِ رسانه‌ایِ زامبیسم

 

خواهی‌نخواهی، در زمینه‌ی رسانه‌ ما نمک‌پرورده‌ی غربیم. البته ما توی خیلی چیزهای دیگر هم نمک‌پروده‌ی حضرت‌ش هستیم، منتها این یکی را حداقل روزی یکی دوبار هست که چندتا سق‌ش را کفِ دست‌مان بریزیم و قبلِ هر طعامی زبان بزنیم و حظ‌ش را ببریم. آن‌وقت، به جایِ شکرِ نعمت، از خان‌ش بلند نشده، گُنده هم بارش می‌کنیم ... . این اما چیزی نیست که غرب را ناراحت کند. خودِ خدا هم اگر بود، بعدِ این همه ناشکری سفره‌اش را جمع می‌کرد، اما غرب نه. چرا؟ چون ما همیشه به قدرِ همان غُرمان کفرش را گفته‌ایم، اما فی‌الواقع هیچ‌وقت نمک‌دان نشکسته‌ایم. هر جوری هم که حساب‌ش را کنی نمی‌شود شکست. فرض کن بخواهی ال.ای.دیِ 46 اینچِ سونی را خاطرِ چهار تا فیلم سینماییِ آخرِ هفته بشکنی. نمی‌شود که، می‌شود؟ ... بگذریم.

  سنت سینمای غرب ثابت کرده است که جریان‌سازی رسانه‌ای، یکی از مهم‌ترین ابزارهای ابلاغِ پیام است. نمونه‌اش هم زیاد، از سریِ فیلم های Aliensاش بگیر  برو تا مجموعه‌های سوپر هیرویی و ماچوئیسم و vampireها و Wolfmanها و جن‌گیرها و شعبده‌بازها و هالووین‌ها و الی آخر. این سیرسازی به ابلاغ‌های فرهنگی کمک می‌کند که یک، پله‌پله مفاهیم مورد نظرش را توی جامعه ترویج دهد و عادی‌سازی کند و بعد هم این‌که بتواند یواش‌یواش آن‌ها را دفرمه کند و مفهمومی جدید دهد. جاانداختنِ مفهوم بیگانه (Alien) در ادبیات عامه یکی است از همین رسته؛  که هزینه‌اش خرجِ اضافه شدنِ سلاح‌های عجیب‌غریب و آزمایش‌های محیرالعقول بود به ارتش آمریکا؛ و بعد هم عوض کردنِ آن و تعمیم دادن‌ش به اجنه و بعد هم جا انداختنِ این یکی و بعد هم باز کردنِ مدخلِ مبارزه با این و بعدِ همه‌ی این‌ها دفرمه شدن به بدیع‌یاتی که در آن گفته می‌شد "بیگانه‌ها لزوماً دشمن نیستند!". نمونه‌ی دیگرش، مسأله‌ی شیطان است و شیطان‌ستیزی که تهِ جریان‌ش بُرخورد به شیطان‌پرستی و شیطان‌گرایی. استفاده‌ی دیگری که این دسته جریان‌سازی‌ها برای فرهنگ غرب دارد، مصادره کردنِ آن‌ها، در هر زمان و به نفعِ تمایلی خاص است. مثلاً استفاده از نمونه‌های تحقیقیِ سلاح‌هایِ خاص،  که در جریانِ مقابله‌ی احتمالی با Aliens طراحی شده بود، در جنگ‌های انسانی (به شکلی کاملاً غیرانسانی). که خب شاید در مقامِ این مقال، فقط ادعاست.  

وجه دیگرِ جریان‌سازی‌های رسانه‌ای، نمایه‌های آن‌هاست. هر کدامِ این جریان‌ها، یک نوع پاسخ است به خویی خاص از مدل زنده‌گیِ اباحه‌گر. خون‌آشام‌ها نماینده‌ی قوه‌ی شهوانی‌اند و التذاذِ جنسی؛ که این در فرهنگِ غرب، مُدِ جنسی محسوب می‌شود. وولف‌من‌ها، نماینده‌ی قوه‌ی غضبیه‌ی مردند؛ و اندام‌های‌شان مدلی است برای باش‌گاه‌های پرورش اندام و تعریفِ استیلِ آرمانیِ بدنِ یک مرد. سوپرهیروها و سوپردمون‌ها هم کدام، اسوه‌های انسان کامل‌ند و انسانِ آرمانی. هر کدامِ این جریان‌ها، در کلی‌ترینِ حالتِ خودشان مدلی‌ند در شرحِ یک قشر یا مفهوم. زامبی‌ها هم وهم‌چنین.

... و فیلمِ World War Z هم وهم‌چنین. این فیلم یکی است تولیدات سرسلسله‌ی مباحثِ Zombie Apocalype است در سینما. نمونه‌های دیگرِ اخیرِ این جریان، یکی چندگانه‌ی Resident Evil است و بازی‌های‌ش؛ یکی سریالِ Walking Dead است که هنوز در حال پخش است و دنباله‌اش فاینالایز نشده. یکی سری کمدی‌های اخیرِ Zombie World است و دیگرها. غرض این‌که این مبحث، یکی از پرطرف‌دارترین و پرگرایش‌ترین‌های سینمایِ جریانی است و پس به اعتباری اهمیت‌ش بیش‌تر. اما سوایِ همه‌ی این‌ها، چیزی که در قبالِ این جریان بایستی پرسید این است که: «زامبی کیست؟»

بگذارید از ماجرای فیلم شروع کنیم: ماجرای فیلم برمی‌گردد به زنده‌گی یک مأمورِ کناره‌گرفته‌ی تحقیقِ سازمان ملل. کاراکتری که نقش‌ش را برد پیت بازی می‌کند. چندی است که یک ویروس ناشناخته به چند کشورِ جهان راه پیدا کرده، ویروسی که آدم‌ها را زامبی می‌کند. برد پیت در ازایِ حمایتِ ارتش از خانه‌واده‌اش مسئولِ پی‌گیری و کشفِ مبدأ ویروس، برای نجاتِ جهان می‌شود، اما در مسیرِ فیلم می‌فهمد که پیدا کردن میزبان یا مبدأ تقریباً غیرممکن است و هم کمکی به اصلِ ماجرا  نمی‌کند. او در نهایت متوجه نقطه ضعفِ زامبی‌ها می‌شود و راهِ پنهان شدن از دیدِ آن‌ها را کشف می‌کند. این مأمور در طیِ سفری که به اورشلیم می‌رود، با یک مأمورِ ارشدِ تحقیقِ موصاد آشنا می‌شود و به برخی از سؤال‌های‌ش در موردِ نحوه‌ی مقابله‌ی با زامبی‌ها پاسخ می‌دهد. ... و ... و ... و ... .

این پلات داستان است. دنیا در موقعیتی آپوکالیپسی (آخرالزمانی) است و نسلِ انسان در شرف انقراض. و بعد طرحِ چاره‌جویی. مخاطبِ این فیلم به واسطه‌ی پیش‌آشنایی با مبحث زامبیسم، راحت فیلم را دنبال می‌کند و این بار به شکلی بسیار مستقیم‌تر با مفهومِ دیرینه‌ی "زامبی" دم‌خور می‌شود. ویژه‌گی‌های زامبی را از تعریفِ این فیلم:

زامبی موجودی است که توسطِ گازگرفته شدن، می‌میرد و ویروسی واردِ بدن او می‌شود که او را دوباره زنده می‌کند. این موجودِ تازه زنده شده به شکلِ یک جسدِ متحرک و نامیرا شروع به حرکت برای نیلِ به هدفِ جدیدش می‌کند و آن هدف چیزی نیست مگر آلوده کردنِ آدم‌های زنده. زامبی‌ها فاقدِ مغزند و نمی‌توانند از اجزایِ بدن‌شان در جهتِ راه‌بریِ درست استفاده کنند. مثلاً نمی‌توانند درِ یک ماشین را باز کنند و فقط می‌توانند با سر توی شیشه‌ی آن بکوبند و شیشه را برای ورود به ماشین بشکنند. و این فقط و فقط در صورتی اتفاق می‌افتد که فردِ زنده‌ای درون ماشین باشد. زامبی‌ها به صدا حساس‌ند. زامبی‌ها مرده‌هایی‌ند که برگرانده شده‌اند به زنده‌گی. برای کشتنِ زامبی‌ها یا بایستی به سرِ آن‌ها شلیک کرد یا که آتش‌شان زد، (ترجیحاً همان شلیک به سر باشد کارآ تر است) راهِ دیگری برای از بین بردنِ یکی زامبی وجود ندارد. اسکلتِ یک زامبی هم حتی می‌تواند شما را آلوده کند. زامبی‌ها تنها و تنها یک نقطه ضعف دارند و آن‌هم این است که تنها به انسان‌های سالم کار دارند و تشخیصی از دیگر عناصرِ عالم ندارند. آن‌ها می‌توانند بدون نیاز به غذا و آب، حرکت کنند. از لحاظِ تکنیکنی نمی‌میرند. تنها سلاح‌شان هم دندان‌شان است و بدن‌شان. احساس درد نمی‌کنند. به تفاوت‌های نژادی کاری ندارند.

این را گوشه‌ای داشته باشید. حالا به قسمتی از فیلم توجه کنید:

در فصلی از فیلم، برد پیت به اورشلیم می‌رود. او که در پیِ کشفِ رازِ زامبی‌هاست، از مأمورِ موصاد درخواست کمک می‌کند. مأمورِ موصاد او را به سمتِ دورازه‌ی رستگاریِ اورشلیم، که دروازه‌ای است از دیوارِ حائل می‌برد. بخشی از فلسطینی‌ها که هنوز زنده‌اند، به اورشلیم پناهنده شده‌اند. برد پیت می‌گوید: شما مردم را راه می‌دهید؟ مأمور می‌گوید: پناه دادن به هر آدمِ زنده‌ای یعنی کم شدنِ یکی از زامبی‌هایی که بایستی با آن‌ها بجنگیم. بعد از یک نمایِ هوایی می‌بینیم که دور تا دورِ دیوارِ حائل، که سرزمینِ فلسطین باشد را، زامبی‌ها گرفته اند و مدام خودشان را به دیوار می‌کوبند. فلسطینی‌های وارد شده به اورشلیم شروع می‌کنند به خواندنِ سرودِ شادی(دعایی است یا چیزی که نمی‌فهمم). زامبی‌ها که صدا را می‌شنوند دیوانه‌وار خودشان را به دیوار می‌کوبند و از سر و کولِ هم بالا می روند تا حدی که یک نردبانِ جسدی درست می‌شود و از بالای آن زامبی‌ها می‌ریزند توی اورشلیم. ... صحنه‌ی آخرِ این سکانس، نابودی اورشلیم است و آتش گرفتنِ قبه الصخره.

این را هم داشته باشید. همین دوتا را هم که بگذاریم کنارِ هم می‌شود بخشی از جوابِ آن سؤال. کافی است به جای گزاره‌های بالا، مابه ازاهایِ دنیایِ واقعی را بگذاریم:

به جایِ ویروس، ایدئولوژی را بگذارید؛ به طورِ خاص دین، به طورِ خاص‌تر اسلام.

به جایِ زامبی، مبتلا به ویروس را بگذارید: مسلمان.

به جایِ فردِ سالم، فردی بی‌دین را بگذارید: کافر.

به جایِ عدم احساسِ درد، عدم اعتنای به درد را بگذارید: جانباز.

به جایِ با بدن جنگیدن، عملیاتِ انتحاری را بگذارید.

به جایِ بی‌مغز بودن، تحتِ فرمانِ یک عقیده بودن را بگذارید.

به جایِ زدنِ سر، زدنِ عقیده را بگذارید.

... و چیزهای دیگری که حول این مفاهیم می‌گردند.

با این حساب به نظرِ من زامبی از نگاهِ سینمای غرب، مسلمان و دین‌دار است. کسی که ذهن‌ش در اعتقادِ به عقیده‌ای است و برایِ تحقق آرمان‌های آن عقیده (هدفِ ویروس) تا پایِ جان ایستاده است. این نوع انسان تنها نمونه‌ی انسانی است که غرب برای‌ش چاره‌ی درستی ندارد، پس تنها کاری که می‌تواند بکند از بین بردن‌ش هست. جهانِ اباحه‌گر، این‌را به خوبی از تاریخِ اسلام فهمیده. دفاعِ مقدسِ ما، این را به خوبی به آمریکا نشان داده که جلویِ کسی که شهادت برای‌ش آرزو است را نمی‌شود با هیچ سلاحی گرفت. دهان و دندان، که راهِ انتقالِ ویروس است در این فیلم، استعاره‌ی کلام است که معجزه‌ی اسلام باشد. در صدر اسلام، خودِ قریش می‌گفت که مبادا به صحبت‌های این محمد گوش دهید که کلامِ این مرد جادو می‌کند. و از صدرِ آن تاریخ، رسانه‌ی غرب، این را به کنایه گرفته است در تثبیتِ حقِ ترسیدنِ خودش!

البته دلیلِ این‌که این‌ها را گفتم، صرفاً رمز گشایی نبود. چه این‌که رمز، تنها در گشایش‌ش هست که کارکرد پیدا می‌کند و اصلاً رمزگشایی بخشی است از سیستمِ "رمزگذاری"، که بدونِ آن، پیامی رد و بدل نمی‌شود. و من اگر این کار را به خیالِ خودم کرده‌ام، همه‌ی همت‌م به انتقالِ پیامِ دیگری نبوده، مسأله‌ی من در این مقال جاانداختنِ  این ابزارِ رسانه است که این‌قدر سازمان‌یافته محتوایِ یک فرهنگ را منتقل می‌کند و یک جورهایی انعامی است از جنسِ همان نمک‌پرور بودن که اول کار عرض کردم. زامبی مفهومی است که شاید پنجاه سال قدمتِ رسانه‌ای داشته باشد. این مفهوم اصلاً مالِ آمریکا و غرب نیست. این مفهومی بوده در آیین‌های جادوییِ هائیتی که قبیله‌ای است از قبایلِ آفریقا. و رسانه آن را مصادره کرده است، به نفعِ فرهنگِ خودش. حتی اولین فیلم‌های تاریخِ "زامبی"، برگردانِ مو به مویِ همان عقیده‌ی آباء و اجدادیِ هائیتی‌ها بوده که اسم‌ش را گذاشته بودند "فرهنگِ افسونِ هائیتی Haitian Voodoo Culture". حالا حساب کنید که چه‌طور رسانه‌های آمریکا، طیِ بیست سال، توانسته این مفهوم را مالِ خودش کند. و یواش‌یواش تعمیم‌ش بدهد به "آدم‌هایی که از مرگ نمی‌ترسند".

World War Z جدیدترین فیلم از این مجموعه است. راست‌ش را بخواهید صادق‌ترین‌ش هم هست. نمادپردازی‌های‌ش از همه‌ی نمونه‌های این جریان که من تا به حال دیده‌ام روتر است و سرراست‌تر. بی‌رودر بایستی به گوشِ مخملیِ من و شما نگاه کرده و گفته: «دلیلِ کشیدنِ دیوارِ حائل در اورشلیم، دور نگه داشتنِ مردمِ مظلومِ اورشلیم است از دستِ زامبی‌ها.» . و خب مخاطب باید دیگر خیلی هِپِل باشد که نفهمد "زامبی" در این قاموس یعنی چه. حتی در اسمِ اثر هم اشاره‌های جالبی هست: "جنگ جهانی ...". اولینِ جنگِ جهانیِ تاریخ، بعدِ میلادِ مسیح، جنگ‌های صلیبی بودند و این فیلم-در نشانه شناسیِ آن- دعوت دوباره‌ای است به همان چاره‌. (جالب است که بدانید یهودی‌ها بیش از مسیحی‌ها در جنگ‌های صلیبی نقش داشتند و آن گروهِ معلوم‌الحالی که اسم‌ش را فریماسون‌ها گذاشته‌اند را راه‌انداز اصلیِ این جنگ‌ها می‌دانند. در جایی از فیلم، مأمورِ موصاد به عنوان تنها راهِ چاره می‌گوید: «جایی رو برای قایم شدن انتخاب کن» و این همان چیزی است که برد پیت کشف می‌کند و به عنوان دکترینِ جنگ‌جهانی با زامبی‌ها به کار می‌برد. مهم‌ترین الگویِ فریماسون‌ها در به خیالِ خودشان اداره‌ی دنیا، مخفی شدن است، همان مسأله‌ای که حتی در تاریخ، به شکل تمسخر  به آن‌ها نسبت داده می‌شده: موش‌های فاضلاب.)

به نقشِ خیلی از کشورها هم در این فیلم و در قبالِ وظیفه(!)ی جهانی‌شان در این جنگ اشاره شده است. کره‌ی شمالی، جنوبی، هند، مراکش، اسرائیل. اما در کل، این فیلمی است که اسرائیل پرستیِ آن کم عیارتر از آمریکاپرستیِ آن است. برد پیت، در این فیلم نماینده‌ی آمریکاست. و هم‌اوست که آخرین پاسخ را برایِ مقابله با ویروسِ اسلام پیدا می‌کند. در این بین، آمریکا از قربانی کردنِ اسرائیل برای جنگِ آپوکالیپسی‌اش ابایی ندارد و در نهایت حتی اشاره دارد به مفهومِ آرماگدون و لزومِ قربانی شدنِ قومِ اسرائیل. حتی یکی از منتقدانِ خودشان (اگر اشتباه نکنم، جیم تودور، در سایتِ زک فیلم رویو)  هم این‌را مطرح کرده بود. یک آیه از متی آورده بود که:

“‘So when you see standing in the holy place “the abomination that causes desolation,” spoken of through the prophet Daniel – let the reader understand – then let those who are in Judea flee to the mountains. Let no one on the housetop go down to take anything out of the house. Let no one in the field go back to get their cloak. How dreadful it will be in those days for pregnant women and nursing mothers! Pray that your flight will not take place in winter or on the Sabbath. For then there will be great distress, unequalled from the beginning of the world until now – and never to be equalled again.” –Matthew 24:15-21

 

World War Z  فیلمی است با امتیازِ 7.1 از IMDB (از میانِ 174.791 کاربر تا تاریخِ 2 اکتبر 2013) و بودجه‌ی 190.000.000 دلار. باکس آفیسِ این فیلم، تا ام‌روز حدود 202.285.264 دلار فروش در آمریکا و 337.200.000 دلار در سایر کشورها را نشان می‌دهد که جمعاًً می‌شود 539.485.264 دلار. و این یعنی چیزی حدود 2.8 برابرِ بودجه فیلم. خلاصه‌اش کنم یعنی کلی دخل!

... و این‌همه بودجه،-اگر نه همه‌ی- لااقل بخشی از هم و غمّ‌ش نطقِ این گزاره‌هاست:

 

{1. زامبی‌ها موجوداتِ وحشتناکی هستند که بایستی از شرشان خلاص شد.

2. مسلمانان همان زامبی‌ها هستند.

پس: مسلمانان موجوداتِ وحشتناکی هستند که بایستی از شرشان خلاص شد.}

 

... و خب این یک‌جور منطق است دیگر. کلی هم ارسطویی است تازه؛ و به مزاقِ ایرانی جماعت، اتفاقاً خوش‌آینده. برد پیت، در نقشِ آن مأمورِ تحقیقِ سازمانِ ملل (که انتخابِ این‌هم خودش حکایتی دارد ...) در انتهای فیلم، می‌گوید:


-         اگر می‌تونید مبارزه کنید، مبارزه کنید. جنگِ ما تازه شروع شده ...

 

... و این واقعیتی است. اصلاً حقیقتی است. این همان سنتِ خداست. حق و باطل روزی در مقابلِ هم قرار خواهند گرفت و از آن‌روز گریزی نیست. فقط می‌ماند یک مسئله و آن‌هم این‌که «می‌خواهی در کدام جبهه باشی؟» ... همین.   

 





دانلود پی دی افِ "World War Z"

سجاد پورخسروانی
۱۱ مهر ۹۲ ، ۰۳:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]



آدمِ بی شأن، همیشه شأن حقوقی می گیردش. همیشه مفتونِ سندی است که چونی اش را نشان می دهد. یک لا کاغذ اعتبارِ بودش را مشخص می کند. آدمِ بی شأن، مدیر هم که باشد و صاحب میز، باز بدبخت ترین آدمِ روزگار است. شخصیت ش بسته است به آن میز. بخواهی شخص ش را ازش بستانی و شأن ش را درهم ریزی، کافی است "میز"ش را از او بگیری. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۸ شهریور ۹۲ ، ۱۲:۲۲ موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱ اضافه
[دسته بندی: داستان کوتاه]




صبحِ شنبه که از خواب بیدار شدند مادربزرگ مرده بود. این را بعد از این‌که برای صبحانه صدای‌ش زدند و جواب نداد فهمیدند. عموماً خواب‌ش آن قدرها سنگین نبود که متوجه نشود. حتی اگر انگشتِ اشاره‌ات را،  لمسِ تنه‌اش می‌کردی، بیدار می‌شد. تقسیمِ وظایف کردند: دختر و مادر نشستند گریه کردند  و پدر و پسر زنگ زدند بیمارستان. آمبولانس که رسید، آمبولانس‌چی‌ها یک فرم دادند دستِ پدر و رفتند پِی جمع کردنِ جنازه. پدر فرم را گذاشت رویِ پامیزیِ کشیده‌ی جلوی کاناپه و با خودکاری که معمولاً برای حل کردنِ جدول از آن استفاده می‌کرد شروع کرد به پر کردنِ جاهایِ خالی: «نام و نام خانه‌وادگیِ متوفی. نام پدر. نام مادر. شماره شناسنامه. کد ملی. آدرسِ دائمیِ محل سکونت متوفی. جنسیت متوفی ...» و تمام چیزهایی که اگر «متوفی» را از آن‌ها حذف می‌کردی می‌شد بدهی برای تقاضایِ وام خودرو یا ثبت نام کلاسِ شنا و فرانسه. یک از گزینه‌ها معطل‌ش کرد. نوشته بود «ساعتِ فوت:». جوابی برای‌ش نداشت؛ پسر هم، دختر هم، مادر هم. تکنسینِ اورژانس گفت: «طوری نیست! پزشک قانونی خودش تشخیص می‌دهد» و فرم را با جنازه سوارِ آمبولانس کرد و راهیِ سردخانه شدند.

مسئله‌ی مهمی نبود، حداقل از خودِ مردن که مهم‌تر نبود. به خاطرِ همین هم سعی نکردند که درباره‌اش حرفی بزنند. هر کدام برگشتند سرِ کارِ خودشان، مادر و دختر، سرِ عزاداری و پدر و پسر، سرِ پی‌گیری مسائلی که بایستی بعدِ یک «مرده‌دار شدن» پی‌اش را گرفت. پسر دفتر تلفن را آورد و شروع کرد به علامت زدن و پدر به ترتیبِ علامت‌ها شروع کرد به شماره‌گیری. فک و فامیل یکی‌یکی سر و کله‌شان پیدا شد. قرار شده بود که نروند خانه‌ی مادربزرگ، بنا را گذاشته بودند که مراسم را همان‌جا تویِ همان خانه بگیرند. مأموریتِ بعدیِ مردها سیاه‌ریخت کردنِ خانه و اهلِ خانه بود. مأموریتِ بعدیِ خانم‌ها هم ماتم‌زده‌نما کردنِ همان‌ها. تصمیمِ ناگفته‌ای که وجود داشت این بود که کسی حرفی از متوفی نزند. همین هم کمک‌شان می‌کرد که بیش‌تر به چیزهایی که توی کله شان بود برسند تا چیزهایی که باید توی کله‌شان بکنند. برای آن جمعِ چهار نفره، که صبحِ شنبه‌شان را با «خبر»ی تازه شروع کرده بودند، مهم‌ترین چیزی که می‌توانست توی کله‌شان باشد گزینه‌ی ساعتِ فوتِ متوفی بود.

 پدر جلویِ در ایستاده بود و دست‌ها را از ساعد گرفته، خیرمقدم می‌گفت! کارِ چندان درگیر کننده‌ای نداشت. یک دست لباس مشکی- که حُکمِ لباس فرم را داشت- و یک کمر هم که مدام خم و راست می‌شد. بقیه‌ی حواس‌ش می‌ماند برای خودش تا به این فکر کند که کِی آخرین بار مادرِ هم‌سرش را  زنده دیده است. چیزی که برای‌ش مسلم بود، این بود که حتم تا جمعه زنده بود. یعنی حتماً می‌بایست زنده بوده باشد. شروع کرد به مرور کردنِ آخرین خاطراتِ روزِ قبل:

·     صبح، مثل همه‌ی صبح‌های جمعه، دیر از خواب بیدار شده بود. دیر صبحانه خورده بود. نشسته بود پایِ تلویزیون. کمی جدول حل کرده بود و بعدِ ناهار هم چرتِ بعد از ظهرش را زده بود. عصر دوباره نشسته بود پایِ تلویزیون و دم‌دم‌های غروب هم رفته بود نانوایی و دو تا دانه نان خریده بود برای شام. بعدِ شام هم دوباره تلویزیون و برگشته بود توی تخت.

مادربزرگ هیچ کجای این مرور نبود. دوباره سریع مرور کرد. تنها چیزی که توانست به این‌ها اضافه کند این بود:

·         وقتِ نهار صدای‌ش زدیم، نیامد؛ گفت: «میل ندارم».

چیزِ دیگری به خاطرش نمی‌آمد. جایِ ساعدهای‌ش را عوض کرد و ساعدِ دستِ چپ‌ش را از توی دستِ راست بیرون کشید و ساعدِ دستِ راست را گذاشت توی مچِ دستِ چپ. سیاه پوشِ تازه‌ای جلویِ در ظاهر شد. خم و شد و آهسته  و بغض‌آلودناک(!) گفت: «خوش آمدید».

دختر آبِ قندِ دیگری درست کرد و رفت سراغِ یک تازه‌غشی. این پنجمین آبِ قندی بود که درست می‌کرد. این حتی از نرسیدن به کارهای پروژه‌اش هم بیش‌تر کلافه‌اش می‌کرد. این آخری را که رساند، قیدِ مجلس‌داری را زد. نشست گوشه‌ی آشپزخانه و چمباته زد روی زمین و به چیزهایی که از دی‌روز گذشته بود فکر کرد:

·      بچه‌های دانش‌گاه زنگ زدند و گفتند که پایانِ هفته‌ی آینده تحویل کار است. باید پروژه‌اش را تا پنج‌شنبه‌ی بعد می‌رساند. پس برنامه‌ی خرید با بچه‌ها منتفی بود. بایستی روزِ جمعه می‌ماند خانه و می‌نشست پشتِ یک میزِ پاکوتاه و پروژه‌اش را می‌بست. تنها وقتی که میانِ این‌ها خیره به مانیتور نبود، وقتِ نهار بود و شام. نهار را مجبور بود به مامان کمک کند و شام هم که ظرف‌هاش با او بود. مادربزرگ هم که انگار آن جمعه شب عادتِ شستن ظرف‌های شام را فراموش کرده بود. نه ظهر آمده بود نهار و نه بعدِ شام -که هیچ‌وقت نمی‌خورد- رفته بود پایِ سینکِ ظرف‌شویی تا آن‌ها برگردند و بگویند «نه مادربزرگ! شما چرا زحمت می‌کشید؟!»

صدایی بیخِ گوش‌ش گفت: «یک آبِ قندِ دیگه درست می‌کنی؟! واسه ...»

پسر شیشه‌ی ماشین را پایین داد و دست‌ش را گرفت جلویِ هوای داغی که از حرکتِ ماشین درست می‌شد. اطلاعیه‌ها را تحویل گرفته بود و با یکی از جوان‌های فامیل افتاده بود توی خیابان‌ها به نصب‌شان. او راننده‌گی می‌کرد و آن دیگری اطلاعیه‌ها را می‌چسباند. جلویِ مسجدِ ترمینال ایستاد. نگاه‌ش افتاد به یکی از اطلاعیه‌ها که روی صندلی ولو شده بود. یادِ روزی افتاد که آمده بود ترمینال دنبالِ مادربزرگ. چادرِ خاکستریِ روشنی سرکرده بود و زیرِ آن، پیراهن سبزِ گل سفیدش را پوشیده بود و روسریِ شیری رنگ‌ش را. سلام کرده بود و گفته بود: «بالأخره ما رو قابل دونستید مادربزرگ. نمی‌گید ما دل‌مون پُکید از بس شما رو ندیدیم؟» و سعی کرده بود که او را ببوسد. اما مثلِ همیشه مادربزرگ آن قدر غرقِ بوس‌ش کرده بود که نوبتی به او نرسیده بود. با خودش گفت: «کِی مُردی مادربزرگ؟». سعی کرد روزِ قبل از صبحِ شنبه را به یاد بیاورد:

·         چهار امتیاز از رکورد عقب بود ...

این همه‌ی چیزی بود که از جمعه به خاطر می‌آورد. این که توی آن بازیِ کامپیوتری چهارامتیاز از بالاترین رکوردِ ثبت شده عقب بود. چیزِ دیگری از روزِ تعطیل‌ش یادش نیامد.

مادر نشسته بود میانِ جمعیتِ ناله کننده و چادرِ مشکی‌اش را جمع کرده بود تویِ بغل. حفظِ شأن هم دیگر چندان برای‌ش مهم نبود. دست‌هاش را مثلِ دختربچه‌های غم‌گین حلقه کرده بود دور پاهاش و چادر را-تنها نشانه‌ی زنانه‌گی‌اش- پیچیده بود دورِ آن. دیگر، صداها برای‌ش محو شده بود. اشک‌ش هم دیگر نمی‌آمد. گرم‌ش بود، اما دل‌ش نمی‌خواست حالت‌ش را به هم بزند. همین جوری راحت‌تر بود. داشت به این فکر می‌کرد که آیا مادرش آن شب، کسی را هم صدا زده بود؟ پیش‌تر به‌ش گفته بود که اگر حال‌ش بد شد، صدای‌ش بزند. می‌دانست قلب‌ش کمی اذیت می‌کند. قلبِ همه‌ی پیرها اذیت می‌کند. سپرده بود بچه‌ها شب‌ها حواس‌شان جمع باشد که اگر ناله‌ای شنیدند سریع برسند بالا سرش. با خودش گفت: «چرا صدامان نزدی مادر؟». آخرین باری که صدای‌ش زده بود، یعنی صدای‌ش را شنیده بود برای ناهار بود که گفته بود: «گرسنه نیستم ...» و آن‌ها هم اصرار نکرده بودند. شام را هم که عادت نداشت بخورد. قبلِ خواب هم که از جلویِ اتاق‌ش رد شده بود، دیده بود خوابیده. همان‌طور که همیشه می‌خوابید. دو تا بالشت می‌گذاشت زیرِ سرش و به پهلوی راست، رو به هال دراز می‌کشید. قرص‌ها و دواهای‌ش هم کنارِ سرش، بغلِ یک بطریِ کوچکِ آب به صف بودند.

وقتی هم دختر صبحِ روز شنبه رفت تا صدای‌ش کند، سرش را گذاشته بود روی دو تا بالشت و به پهلوی راست، رو به هال دراز کشیده بود. قرص ها و دواهای‌ش هم کنارِ سرش، بغلِ یک بطریِ آبِ نیمه پر، به صف بودند. پیراهنِ سبزِ گل سفیدش را پوشیده بود و روسریِ شیری رنگ‌ش را سرکرده بود. چادرِ خاکستریِ روشن‌ش را هم تا سینه کشیده بود روی‌ش و چشم‌های‌ش را بسته بود.

فردا که رفتند جنازه را تحویل بگیرند، تویِ گواهیِ فوت درج شده بود: «ساعت و تاریخِ فوت: 22 ساعت قبل از صدورِ گواهی. ساعتِ 2 بعداز ظهرِ جمعه».                     





سجاد پورخسروانی
۰۶ شهریور ۹۲ ، ۰۱:۳۵ موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]





لابد شما هم مثلِ من خاطرِ "یانگوم" را خیلی می خواهید که نشسته اید پای متنی تیتر خورده به اسمِ او. هان؟ و خب چرا نخواهید؟ جدای از این که آدم نازنینی است و کار درست، خدایی ش قیافه ی مادرمرده ی دل رحم آری هم دارد که آدم اصلاً نمی تواند جلوی ش مقاومت کند. مطمئناً! جای گاه این اکترسِ آخی دار، مابه ازایِ "اوشین"ِ نسلِ  دو است برای نسلِ سه و چهار. اصلاً خاطره ای است واسه ی خودش. من یکی که آن سال ها-سالِ اول پخشِ سریال-، کارم به جایی کشیده بود که توی سفرِ حج، مدینه، قبلِ دعای کمیل یا نمی دانم چه، دربه در طبقات را بالا و پایین می کردم و توی اتاق های هتل سرک می کشیدم به  جست و جویِ تلویزیونی که "جواهری در قصر" نشان دهد. ... و تازه فقط من نبودم، باقیِ بچه ها هم "یانگوم"شان قضا نمی شد. در گوشی بگویم: خودِ مسئولینِ کاروان هم ایضاً ... .

اما جدای از این خاطر خواهی ها و خاطر پرسی ها، چیزی که در مقاربت با سریال پیش ت می آید یکی ترویجِ نگاهِ مهره واره گی است. نگاهی که نسبت ش را با درستی و غلطیِ کلان(مثلاً حکومتِ ظلمه ی امپراطور) از دست داده و تنها ترویجِ جامعه وندیِ خوب می کند. یعنی یارو(یا یاروه!) خیلی آدم گُل وضعی است منتها برای که؟ برای حکومتِ ظلمه؛ یعنی عمله ی ظلم. طرف سینه زنِ خوبی است منتها دارد توی تکیه ای سینه می زند که مالِ دربارِ پهلوی است مثلاً. حالا هر چه قدر هم که می خواهد سینه های ش شَتَرَق صدا کند و اشک ش نمکی باشد. این "جواهری در قصر" انگار "جواهر تاجِ دیکتاتوری" است، درخشنده اما بی قدر ... 

... و خب این یک جورهایی ترویجِ همان اسلامِ آمریکایی است. یعنی به جایِ یانگوم یک مؤمن بگذار و به جایِ حکومتِ غالب مثلاً پهلوی را. با خوش آمدِ یانگوم بوده گی در وضعیتِ ارزش گذاری ات، باید پرسید که پس دیگر  این همه دعوا چیست برای تشکیلِ حکومتِ اسلامی و این جور بامبول ها؟ مرض که نداشتیم. کافی بود همه وجود گُل وضع مان را حفظ کنیم و سرِ غروب هم برویم مسجدِ محل. دستِ ننه بابامان را هم هر وقت وقت کردیم یک ماچی بیندازیم، دیگر انقلاب سی چه مان بود؟ آمریکا هم باهامان مشکلی نداشت. مشکلی که نداشت هیچ، مُهرِ مرغوب هم می داد از چین برامان بزنند. (چه این که حالا هم می زنند.) خودِ اعلی حضرت هم هم راهِ والا حضرت شان می آمدند دعایِ ندبه مان شترق می زدند روی کفل هاشان، شبِ احیا هم خرجی که نداشت، قرآن سر می گرفتند. فکر می کنید نمی شد؟! 

حالا تو انگار کن بچه مدرسه ایِ تک واحد دینی داری چون من را بلند کرده اند برده اند حج به عمره، چهار تا سنگ هم داده اند دست م که نمادین بکوبم به علمک شیطان و مثلاً خوش خوشان رمیِ جمره ی ناواجب کنم و آن وقت توی همان حج، بایستی زیرِ دماغِ حکومتِ وهابی صنعتِ توریسم ش را رونق بخش باشم. خب این که باشد، به گمان م دیگر "یانگوم دیدن" هیچ منافاتی با "حج رفتن" ندارد. بل خیلی هم آموزنده می زند؛ اصلاً یانگوم چیست؟ یانگومنا!  

سجاد پورخسروانی
۳۰ مرداد ۹۲ ، ۲۳:۳۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ اضافه