-این وب لاگ دیگر به روز نمی شود-
[دسته بندی: روزنگاره]
تحت تأثیرِ فیلم هایی که دیده ایم یا کتاب هایی که خوانده ایم، تحتِ تأثیرِ همه ی داستان ها، همه ی مزخرفاتی که پدربزرگ ها قبلِ خواب برای مان تعریف می کردند، تحت تأثیرِ خالی بندی هایی که هر روز از راننده تاکسی ها می شنویم، تحتِ تأثیرِ پرورده های ذهنِ یک نفر که توی تمامِ عمر، پا را از چهاردیواریِ امن ش آن طرف تر نگذاشته، تحت تأثیرِ همه ی داستان های دلاوریِ باباهایِ از تک و تا افتاده مان، تحتِ تأثیرِ لوطی گری های آن پیرمردِ زپرتی ای که کفِ فست فود را تی می کشید و با نگاهِ به ایستکِ لیموییِ ما، یادِ آب جوهای کاباره های زمان شاه را می کرد، تحتِ تأثیرِ پیرنگه بانی که با شرحِ دقیقِ خط سینه ی زن های قبلِ انقلاب، قسم می خورد که هیچ وقت به آن ها نگاه نکرده و بعد اعتراض به این که چه قدر ما جوان ها الآن بدچشم شده ایم، تحت تأثیرِ همه ی دروغ ها، تحت تأثیرِ همه ی دروغ ها، تحت تأثیرِ همه ی دروغ ها، ما پیشِ خودمانِ یک جور انگاره ی "قهرمان" داریم. همه مان در نهادِ خودمان دنبالِ یک آدمِ جیگردار می گردیم که حاضر است برای حفظِ غرورش -و از آن مهم تر درست- هر کاری بکند. اما این پندارِ قهرمان اشتباه است. ما هیچ کدام مان قهرمان نیستیم. آن یک جفت چیزی هم که داریم، برای یک کارِ دیگر است. مهم نیست که چه قدر با شرایطِ مساعدِ این دور و بر فکر می کنیم که "شجاع"یم یا "هم نوع پرور" یا "معتقد". همین که پای ش بیفتد، همین که پیشِ جماعتی زنده گی کنی که راستِ این حرف ها برای شان پشمک هم نیست، آن وقت است که می توانی در موردِ اندازه ی آن "جیگر" زر بزنی.
در موردِ من این قضیه ی توی همین دو سه روز حل شد. به اضافه ی تمامِ شکست های زنده گی ام، انضمامِ همه ی نشدن ها و نتوانستن ها، ام روز "غرور"م را هم کنار گذاشتم. فهمیده ام که غرور ارزش نیست. که راست نیست و با راست کردن ش کارت راه نمی افتد. فهمیده ام که "ارزش" نیست و اگر هم هست، مالِ این دور و اطرافی که من زنده گی می کنم نیست؛ لابد مالِ یک خراب شده ای است توی همان کتاب هایی که اسم ش را ازشان یاد گرفتیم. همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
حال م گرفته بود؛ حالا دیگر چه فرقی می کند که بابتِ چه؟ لابد به یکی از هزار دلیلِ مزخرفی که خود شما هر روز دچارش می شوید. چه اهمیتی دارد که این دلیل، شکست خوردن توی یک سرمایه گذاریِ مالی بوده یا شکستنِ باوری که به خودت داشته ای؟ هر چه هست درباره ی تصمیم های یک نفره ای است که گرفته ای و حالا اسیرِ نتایج شان هستی. فکر می کنم همه ی آدم ها توی این جور مواقع به "تفسیر" پناه می برند. به تفسیرِ انتخاب ها و عمل های شان در پیشِ کسانی که دوست شان دارند. و به نظرم همیشه کسانی باید باشند که انسان را فقط دوست دارند. کسانی که همیشه طرفِ تواَند. کسانی که بیش تر از "درست"ی و "غلط"ی به "تو" فکر می کنند. به شکست یک نفره ای که حالا سعی داری سنگینی ش را با تأیید دیگران کم کنی. کسانی که وقتی همه ی دنیا به تو انگِ "اشتباه کردن" می زند، بروی سراغ شان و با هم درباره ی الاغ بودنِ آن همه ی دنیا حرف بزنید. برای من این آدم ها هیچ وقت وجود نداشته اند. پدری، مادری، خواهری، برادری که حق را به تو بدهد، هیچ وقت برای من وجود نداشته. حاصلِ تصمیم های یک نفره ی من همیشه تردیدی است که آخرین گریزگاهِ من از نکبتِ آن تصمیم را هم از من گرفته است. هیچ وقت در موردِ تصمیم هایی که گرفته ام حمایت نشده ام. هیچ وقت کسی به غلط های م گوش نکرده. هیچ وقت کسی نخواسته که بشنود و سعی کند که حماقتِ من را بفهمد. به جایِ آن آدم هایی که وظیفه ی گوش دادن به تفسیرهای ما را دارند، ما معمولاً با آدم هایی روبه رو هستیم که در تصمیم های مان ما را دچارِ تردید می کنند. در موردِ دختری که می خواسته ایم دوست ش داشته باشیم. به خاطر که می خواسته ایم دوست ش نداشته باشیم. به خاطرِ سفری که رفته ایم یا سفری که نرفته ایم. به خاطرِ رنگِ کوفتیِ پیراهنی که می پوشیم یا نمی پوشیم. به خاطرِ همه ی حماقت ها، همه ی غرورها، همه ی چیزهایی که در قاموسِ لعنتیِ جوانی مان "ارزش" محسوب می شود، ما تنهاییم. مبادا که انتظارِ شنفتن از کسی را داشته باشیم. مبادا که فکر کنیم کسی هست، آن ور گوشی، به اسمِ پدر، مادر، خواهر، برادر که با "حق با توست"های ش ما را و حماقتِ ما را در باور کردنِ آن ارزش ها تسکین دهد. ما تنهاییم، با تردیدهای یک نفره مان. همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
اولین رفاقت های م توی زنده گی همیشه با یک دعوا یا بددهنی شروع شده؛ با حرف هایِ بد! حرف های بدی که حسِ واقعیِ آدم ها را نسبت به هم یا نسبت به موقعیت شرح می دهد. وقتی لازم نباشد که ادب را رعایت کنی، وقتی نسبت های دست و پاگیرِ اجتماعی بر یک رابطه حاکم نباشد، به نظرم آن وقت، تنها زمانی است که آدم ها می توانند "راست" با هم روبه رو شوند.
من حرف های قشنگِ پشت تلفنی و مهربانی های بی دریغِ توی تلگرام و واتس آپ را نمی فهم م. حرف های احمقانه ی دخترها و پسرهایی که تازه به پست هم خورده اند و هر کدام سعی دارد خودش را به باحال ترین شکلِ ممکن بروز دهد، نمی فهم م. مخصوصاً خنده های احمقانه شان را. این که بدونِ دلیل و همین طوری از سرِ خوش رفتاری مجبور باشی برای یک دختر که هنوز حتی اسم ش را هم نپرسیده ای فک واکنی و خنده ی زورکی بزنی تحقیرآمیزترین رفتاری است که یک نفر می تواند از خودش نشان دهد. من از آن دسته ام که هیچ کس در نظرِ اول از من خوش ش نمی آید(البته این فقط در موردِ برخوردِ اول نیست!). اما به ترین رفقای م همان هایی هستند که بدترین نظرِ اول را نسبت به من داشته اند.
به نظرم دلیلی ندارد که آدمِ خوش برخورد باشد. اگر کلاً آدمِ خوش برخوردی است به خودش مربوط است، اما اگر مثلِ من گنده دماغ و کمابیش عقده ای است، به تر است خودش را همین طوری که هست نشان دهد. این جوری تکلیفِ آدم ها با آدم معلوم می شود. این جوری دیگر لازم نیست هیولا بودن مان را پشتِ جمله های قشنگ و لب خندهای کش دار پنهان کنیم. این جوری همه می فهمند که ما چه جور حیوانی هستیم و قدرِ همان حیوان هم باهامان رفتار می کنند.
زنده گی کردن توی خواب گاه خیلی از این چیزها را به من یاد داد. مهم ترین این که هر وقت "حرفِ خوب"ی زده می شود، یعنی این که یکی دارد خودش را پنهان می کند. حرف های خوب برای پس زدن آدم ها از واقعیتِ دنیای شان هست. حرف های خوب برای رد گم کنیِ عمقِ فاجعه ی بودن است. حرف های خوب، نه لزوماً مالِ آدم های خوب که فقط مالِ آدم هایی است که می خواهند موجه باشند. اما حرف های بد از عمقِ صمیمیت می آید. منظورم فحش و حرفِ زیرتنبانی نیست. همین که وقتی ناراحتی بگویی که ناراحتی و وقتی از یک نفر بدت می آید بگویی که بدت می آید، همین یعنی حرفِ بد. از آن چیزهایی که من کشته و مرده اش هستم.
همه ی کسانی که با من صمیمی ند وقتی به من زنگ می زنند یا هوایِ من را می کنند که حال شان گرفته است. و خب این برای من پیام خوبی دارد. این که رفقای م به من دروغ نمی گویند و این که توی رابطه ای که ما با هم ساخته ایم، هیچ وقت دیگری را مجبور به دروغ گفتن نکرده ایم. حسین هر وقت از پدرزن ش دل خور می شود به من زنگ می زند، بابک هر وقت حقوق ش را به حساب ش نمی ریزند، محمد بعدِ هر بار که به ش حسِ خودکشی دست می دهد، و داود هر وقت خسته ی خسته ی خسته است ... (حالا که حساب ش را می کنم، کلکسیونِ افسرده ها را دورِ خودم جمع کرده ام).
شما را نمی دانم، اما من آدم های این جوری را دوست دارم. همیشه برای شان در دست رس م. همیشه تلفن شان را جواب می دهم و همیشه از حرف زدن باهاشان لذت می برم. آدم های این جوری هیچ کدام اهلِ "همه چی آرومه" گوش دادن نیستند؛ از من می پرسید همه شان از دم "شاهین نجفی" گوش می کنند. هیچ کدام شان گندِ ماجرا را، هر چه که می خواهد باشد، تمیز نمی کنند، حتی بیش ترشان به خیالِ این که رفته اند مستراح، گندِ بیش تری هم می زنند. اما آدم های خوب با حرف های خوب فقط به دردِ پارتی می خورند. دنیا واقعاً به جایِ خوبی نمی رود که ما این قدر خوب حرف می زنیم. دنیا وقعاً این قدر خوب نیست. بودن توی این دنیا واقعاً این قدر خوب نیست. وقتی دل ت گرفته و وقتی احساسِ گندی همه وجودت را برداشته، هیچ وقت سراغِ آدم های با حرف های خوب نمی روی. این که آخوندها دیگر به هیچ دردی نمی خورند، یا همه ی معلم های "تکنولوژیِ فکر" و "راز خوش بختی" و "راهِ موفقیت" همین است که همه اش دارند حرفِ خوب می زنند. حرفِ خوبِ مفت. مهم نیست این آدم ها که باشند و درجه ی نزدیکیِ نسبی شان چه باشد، همین که خوش بین ند و خوش حرف (و در بیش ترِ مواردِ گزارش شده "خوش گل")، کافی است تا من دورشان را خط بکشم. حرف خوب زدن، یعنی ماله کشی، یعنی انکار عرقِ گندی که وجودت را برداشته، با عطر. یعنی همین چیزها که ملت برای دفعِ بویِ گاز معده توی توالت نصب می کنند. طرفی که وقتی کنارش هستم، اندازه ی پهنِ کفتر هم برای م ارزشی قائل نیست، از پشتِ تلفن می شود مهربان ترین آدمِ عالم و گوینده ی خوب ترین حرف های عالم. من به پهن کفتر بودنِ خودم قانع م، پس فقط لطف کنید و حرفِ خوب نزنید. همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
فکر کنم اول دبیرستان بود که با ترکیبِ "ازخودبی گانه گی" آشنا شدم(البته نه با این رسم الخط). با آن مثال ش درباره ی آن بابا که پیشِ خودش تصورِ یک دکتر را داشت و حالا یک خرِ دیگری شده بود. همان موقع هم از خودم پرسیدم که "کدام احمقی ممکن است سمتِ کاری برود که از آن خوش ش نمی آید؟". راست ش نمی دانستم که آن احمق خودِ من م. نمی دانستم که تصورهای آسمان خراشی ای که نظامِ آموزشی در طیِ هفده سال به تو می دهد، خواهی نخواهی تبدیل ت می کند به آدمی که تصور و انتظارِ شکل گرفته اش از خودش، با امکاناتِ عُرضه ای و اجتماعی اش ناجفت می زند. راست ش این است که با تعریفِ مطالعاتِ اجتماعی اولِ دبیرستان، اکثرِ ما "ازخودبی گانه"های گنده دماغی هستیم که پشتِ میزِ کارمندی و پشتِ رولِ تاکسی مان، پایِ تخته سیاه یا هر قبرستانِ دیگری که به خیالِ خودمان شایسته آن نیستیم، بعدِ هر زهری که از تلاقیِ تصور با تصویرِ واقع، به جان مان می افتد شروع می کنیم به گند زدنِ به آن کار و تشدیدِ سایقِ مرگ در جهتِ بیرونی(مزخرفاتِ فرویدی).
منکرِ تک و توک آدمِ سمج یا خوش اقبالی که به خواسته های شان از خودشان رسیده اند ندارم؛ اما به نظرم، همه ی آرمان گراها، توی این خاک، یک مشت از خودبی گانه ند. همه ی آن هایی که سالِ اول راه نمایی کلی چیزشعرِ رویایی توی آن انشایِ "دوست داریم چه کاره شویم"شان بافتند، همه شان از دم یک مشت از خود بی گانه ند. همه ی آن احمق های ردیف اولِ دانش گاه که به جای دو در کردنِ کلاس برای قرار با دوست دخترشان، محوِ مزخرفاتِ استاد بودند، همه شان از دم یک مشت از خودبی گانه اند. همه ی آن هایی که به "درست" کار دارند، همه ی آن هایی که سر کلاسِ ریاضی به "کاربرد" کار دارند، همه ی آن هایی که سر کلاس ادبیات به "غرض" کار دارند و کلاً همه ی آن دیوث هایی که می پرسند، از دم یک مشت بی گانه ند. من هم یکی از این گونه ی از خود بی گانه ام؛ و حالا هر روز صبح باید با فکر کردن به علایقی که دیگر ندارم و وسواس به تعریفِ کسی که دیگر نیستم، لباس بپوشم و بروم سرِ کار. این روزها درگیرِ امضایِ قراردادی هستم که تعهدِ به همین "بی گانه گی"م را مشخص می کند. همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
در جلسه ای بودم که رئیس ش از سیاست های افقِ ده ساله حرف می زد. این که ما تا پنج سالِ دیگر باید به فلان فاز از توسعه ی طولیِ شرکت رسیده باشیم و بعد شروع کنیم طیِ پنج سالِ باقی مانده تا افق توسعه ی عرضی دهیم و چه. ... من دورنما را نمی فهم م. هر وقت هم خواسته ام بفهم م ش، یا کاری با کارش داشته باشم، خورده ام به طبقِ سرخورده گی و آخر سر زده ام به بی خیالی. افقِ من، دورنمایِ من، چیزی است نهایتاً تا تهِ همین هفته. این که تهِ این هفته ی لعنتی کدام استخر بروم که با احتسابِ مسافت و ساز و کارِ خودِ استخر، بیش ترین وقتِ استراحتِ جمعه را به من بدهد. دورنما برای من همین است. که فردا را چه کنم. ام شب کمی به خودم سختی بدهم و چهارتا تخم مرغِ آب پز بگذارم کنار که دمِ صبحی توی راهِ اداره بزنم به بدن، که گرسنه نمانم، که چه. همین.
فکر می کنم نمی شود برای زنده گی افقی ترسیم کرد. اگر هم بخواهی خیلی واقع بین باشی، مثلِ من سرخورده می شوی. همین چند روز پیش بود که توی آینه ی آسانسور فهمیدم که چه قدر قیافه ی درب و داغان و مزخرفی پیدا کرده ام. احتمالاً تا دو سال پیش-اصلاً تا همین دو ماه پیش- به ذهن م هم نمی رسید که روزی برسد که دیگر از قیافه ی خودم خوش م نیاید. یک هو فهمیدم که "زشت"م. فهمیدم که وقتِ دل بری های فیسی از من گرفته شده. بیست و پنج سال م هست، نه برنامه ای برای زنده گی دارم و نه جنگی سرِ رسیدنِ به آن برنامه. اصلاً چه طور می شود فکرِ برنامه بود؟ ... وقتی با همه ی علاقه ای که به صورت ت داری یک روز توی آینه می فهمی که "زشت"ی یا یک روز می فهمی که پیری یا چه می دانم لاغری یا لنگی ... یا هر چه، چه طور می توانی به این فکر کنی که برنامه ای هم وجود دارد؟ به نظرِ من تهِ این افق، تهِ این دورنما را اگر خوب رصد کرده باشی می رسی به دروازده ی مرگ. همان جا که بعدش چیزی نیست. خب، حالا برنامه بریز. هر خری که توی زنده گی فکر می کنی باید باشی بشو. ته ت، مثلِ تهِ همه ی ول گردهایِ بی عرضه یک ریزه جا هست زیرِ خاک. مهم نیست کیستی و چیستی، مهم نیست چه قدر به ماتحت ت فشار می آوری که اتفاقی بیفتد، ته ش، تهِ همه، مثلِ هم است.
نمی دانم؛ چند روزی است که فهمیده ام نمی توانم نویسنده باشم، یا خیلی چیزهای دیگری که آرزوی شان را داشتم و حتی برای شان زحمت کشیده ام(من معمولاً برای چیزی زحمت نمی کشم)؛ فکر می کنم دیگر اهمیتی هم ندارد که توی یک شهرِ غریبِ خدامیلیونی باشم یا توی یک دهِ ریزه میزه که به زعمِ همان شهرِ خدامیلیونی قرار نیست به جایی برسد. فرقی نمی کند که توی یک شرکتِ کت کلفتِ تهرانی طراح یو.آی باشم یا ول گردِ خیابان های شهرِ خودمان ... هر دوی این ها در تقریری که من برای شان جان می کنم به یک ارزند. منِ رئیسِ یک شرکتِ چندمیلیاردی همان قدر ول معطل م که منِ کارگرِ روزمزد. هر دومان را باد این جا آورده. هر دومان اندازه ی هم جان کنده ایم و از چیزهایی که دوست داشته ایم گذشته ایم. هر دومان اندازه ی هم از چیزهای دیگری که می توانستیم باشیم و چیزهای دیگری که می توانستیم داشته باشیم گذشته ایم. هر دومان همان قدر حسرتِ دمِ مرگ داریم که مرگ برای مان "بد" باشد.
موهای این روزها تند تند سفید می شوند. پوست م خشک شده و هی پوست پوست می شود. شوره های سرم، کم عرضه گیِ گوش و چشم م. خسته گیِ مدام م بابتِ کاری که نکرده ام ... همه ی این ها دلایلی است که من را از داشتنِ هر دورنمایی منع می کند. اصلاً دورنما به چه دردی می خورد؟ این که بفهمی دو سالِ دیگر این هشت دهمِ چشم ت نه دهم شده یا آن شصت درصدِ گوشت ت هفتاد؟ این که چه می دانم بفهمی از آرزوهای روزهای دانش جوی چه قدر دور افتاده ای و فرصتِ هر چیزِ لذت بخشی از تو منع شده؟ ... گورِ پدرِ افق.
گورِ پدرِ هر چیزی که درباره ی آینده است. گورِ پدرِ هر "اتفاق"ی که می آید! تا این جایی که من تجربه کرده ام، آمدنی ها خوب نیستند، آمدنی ها مهربان نیستند، آمدنی ها کاری را درست نمی کنند ... آمدنی ها همان قدر عقیم و احمق ند که رفته ها. لااقل تو به رفته ها خوگرفته ای ... اما آمدنی ها چه؟! گورِ پدرِ همه ی "شاید"هایی که باید برای شان جان کند: شاید روزی به آرزوهای م برسم، شاید روزی خوش بخت شوم، شاید روزی به آرام ش برسم، شاید روزی ... روزی ... روزی که معلوم نیست کی باشد و کجا ... با همه ی تگ های مثبت و خوش گل ش برسد. گورِ پدرِ همه ی شاید ها. اصلاً گورِ مادرِ همه ی شاید ها.
بگذریم. فکر کنم دیگر حوصله ی پرت و پلاهای این تکه جا را هم ندارم. "شاید" دیگر ننویسم. همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
پیر شدن چیزِ خاصی نیست؛ پیرشدن ضعف است. همین که توی بیست و چهار ساله گی زانوهای ت توی یک تصادف کاسه بشکند و غضروف ش ساییده شود، بعد هم مجبور شوی که عصا به بغل راه بروی، همین یعنی که تو پیرشده ای. هیچ چیزِ خاصی در کار نیست. سی سال ت شده، عصب شنوایی ت به خاطرِ آن سفرِ زیارتیِ لعنتی پنجاه درصد شده و بدون سمع ک کاری از گوش ت برنمی آید، همین یعنی که تو پیرشده ای. همین که به تکنولوژی علاقه ای نداری و این یعنی ضعف، یعنی که پیرشده ای. همین که سرعت ت به سرعتِ دنیا نمی رسد، همین یعنی پیری. اصلاً چرا راهِ دور می روی؟ همین که دیگر حوصله ی زنده گی نداری، همین یعنی پیری. پیری ابدا چیزِ خاصی نیست. پیر شدن هیچ ربطی به عاقل شدن یا این قبیل مزخرفات ندارد؛ این قدر پیرمردِ هیز که به بهانه ی آشغال گذاشتن با زیرپوش و پیژامه، می روندِ سر کوچه و سیگاری می گیرند و شروع می کنند به پاییدنِ پایین تنه ی دخترهای دبیرستانی دیده ام که نگو. شاید یک مدتِ دیگر خودم هم رفتم قاطی شان. خدا را چه دیدی؟ ها؟
نه عزیز! پیرها میوه های رسیده نیستند، میوه های گندیده اند. و هر کسی هر وقتی می تواند بگندد. همین.
[دسته بندی: روزنگاره]
این ها حرف های من نیست، حرف های یک پیرمردِ طاق باز است. احتمالاً نمونه ی نیست انگارِ همان یارو که دم مرگ تک و توله ها را صدا کرده بود به اندرز دادن:
[دسته بندی: روزنگاره]
من عاشق این م که یک جا بنشینم و هیچ کاری نکنم. جدی می گویم. من خدایِ این کارم. فکر نکنم هیچ کس به تر از من بتواند این کار را انجام دهد. حساب کرده ام، یک بار دقیقاً چهار روز این کار را کردم. روی تخت م، توی اتاق، دقیقاً چهار روز دراز کشیدم. این که این جور بودنی بی بخاریِ محض محسوب می شود اذیت م نمی کند؟ ابداً. در موردِ زحمتی که دیگران برای زنده نگه داشتن م توی این وضعیت می کشند نظرم چیست؟ هیچ نظری ندارم. فکر می کنم که دارند اشتباه می کنند و از طرفی خودم هم حاضر نیستم که تکانی به خودم بدهم برای این قضیه ی بقا. دلیلِ خاصی هم برای این قضیه ندارم، فقط حوصله ی انجامِ هیچ کاری را ندارم. حتی همین نوشتن. یک نگاهی به تاریخِ نگارشِ این متن بیندازید می فهمید چه می گویم. فکر کنم اگر بخواهم در عالمِ فلسفی دنبالِ نمونه اش بگردم، جزوِ دار و دسته ی اپیکوریان محسوب شوم. هر چند به گمان م آن ها هم یک زحمتی چیزی داشتند که معطل ش باشند. من ولی معطل هیچ چیز و هیچ کس نمی مانم. یعنی اگر مثلِ دو خط بالاتر، از دلیل ش بپرسید، طلب کار هم می شوم که اصلاً چه دلیلی دارد که برای زنده گی به خودمان زحمت دهیم؟
فکر کنم زحمت ها را توی این شانزده سالِ تحصیل به اندازه ی کافی کشیده ام؛ فکر می کنم به اندازه ی کافی به هر کچلِ گنده دماغی "بله استاد!" یا "چشم استاد!" گفته ام. فکر می کنم به اندازه ی کافی جلوی پایِ هر الاغی که از سرِ بی عرضه گی معلم شده بلند شده ام و مزخرفاتِ جزوه ایِ هر کندذهنِ سی ساله ای را که قرار بوده توی امتحانِ پایان ترم بیاید، از بر کرده ام. به اندازه ی کافی گچِ معلم و چوب معلم و عطسه ی مبارکِ معلم خورده ام. به قدرِ کافی کونِ جماعتِ استاد را لیس زده ام ... و حالا بعدِ این شانزده سال حقارت، فکر کنم حق دارم که بخواهم از این قضیه دست بکشم و تا آخرِ عمرم به مصاحبه های تخمی و لب خندهای متواضعانه ی "تو را به خدا استخدام م کنید" تن ندهم.
فکر می کنم بس است؛ فکر می کنم بعد از شانزده سال درس خواندنِ بی فایده، نه تنها چیزی به این مملکتِ گهی بده کار نیستم، که باید طلب کارِ آن همه ی ادعایِ فرج هم باشم. که شانزده سال درس خواندن قرار نیست برای من آرامش بیاورد، قرار نیست یک کارِ سرراست و درست حسابی توی آن رشته ی کوفتی و احمقانه که موقعِ انتخاب ش آن همه ذوق مرگ شده بود جور کند، آن هم فقط برای ادامه ی بقا. قرار نیست پایِ آن همه تشویقِ زوری برای این تنها مزخرفی که بلدم، حسابی باز شود. قرار نیست برای م موجباتِ تشکیلِ زنده گی و الاغ بازی های عشقی را فراهم کند. قرار نیست مرا از زیرِ دِین پدر و و سایه شدیداً ساچوره شده اش بیرون بکشد. قرار نیست این اعصابِ کوفتی و این سردردِ لعنتی را آرام کند. قرار نیست هیچ گهی بخورد.
وقتی سیستمی در این نسبتِ کلان، دست های ش را پایین تنه گرفته و به جایِ هر کاری دارد با چیزش بازی می کند، چرا من نکنم؟ من چه دِینی به این سیستم دارم که بخواهم خودم را بابت پرداخت ش جر دهم؟ به پدر و مادرم دِین دارم که آن ها هم سرویس شده ی همین سیستمِ کوفتی ند. پس گورِ پدرِ هر چه استعداد و هر چه تلاش و هر چه عرضه است. سفتِ سفتِ سفت همین جا می نشینم و مردن م را تماشا می کنم. ... به این می گویند یک زنده گیِ بی زحمت.