گورِ مادرِ افق :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گورِ مادرِ افق» ثبت شده است


[دسته بندی: روزنگاره]




در جلسه ای بودم که رئیس ش از سیاست های افقِ ده ساله حرف می زد. این که ما تا پنج سالِ دیگر باید به فلان فاز از توسعه ی طولیِ شرکت رسیده باشیم و بعد شروع کنیم طیِ پنج سالِ باقی مانده تا افق توسعه ی عرضی دهیم و چه. ... من دورنما را نمی فهم م. هر وقت هم خواسته ام بفهم م ش، یا کاری با کارش داشته باشم، خورده ام به طبقِ سرخورده گی و آخر سر زده ام به بی خیالی. افقِ من، دورنمایِ من، چیزی است نهایتاً تا تهِ همین هفته. این که تهِ این هفته ی لعنتی کدام استخر بروم که با احتسابِ مسافت و ساز و کارِ خودِ استخر، بیش ترین وقتِ استراحتِ جمعه را به من بدهد. دورنما برای من همین است. که فردا را چه کنم. ام شب کمی به خودم سختی بدهم و چهارتا تخم مرغِ آب پز بگذارم کنار که دمِ صبحی توی راهِ اداره بزنم به بدن، که گرسنه نمانم، که چه. همین.

فکر می کنم نمی شود برای زنده گی افقی ترسیم کرد. اگر هم بخواهی خیلی واقع بین باشی، مثلِ من سرخورده می شوی. همین چند روز پیش بود که توی آینه ی آسانسور فهمیدم که چه قدر قیافه ی درب و داغان و مزخرفی پیدا کرده ام. احتمالاً تا دو سال پیش-اصلاً تا همین دو ماه پیش- به ذهن م هم نمی رسید که روزی برسد که دیگر از قیافه ی خودم خوش م نیاید. یک هو فهمیدم که "زشت"م. فهمیدم که وقتِ دل بری های فیسی از من گرفته شده. بیست و پنج سال م هست، نه برنامه ای برای زنده گی دارم و نه جنگی سرِ رسیدنِ به آن برنامه. اصلاً چه طور می شود فکرِ برنامه بود؟ ... وقتی با همه ی علاقه ای که به صورت ت داری یک روز توی آینه می فهمی که "زشت"ی یا یک روز می فهمی که پیری یا چه می دانم لاغری یا لنگی ... یا هر چه، چه طور می توانی به این فکر کنی که برنامه ای هم وجود دارد؟ به نظرِ من تهِ این افق، تهِ این دورنما را اگر خوب رصد کرده باشی می رسی به دروازده ی مرگ. همان جا که بعدش چیزی نیست. خب، حالا برنامه بریز. هر خری که توی زنده گی فکر می کنی باید باشی بشو. ته ت، مثلِ تهِ همه ی ول گردهایِ بی عرضه یک ریزه جا هست زیرِ خاک. مهم نیست کیستی و چیستی، مهم نیست چه قدر به ماتحت ت فشار می آوری که اتفاقی بیفتد، ته ش، تهِ همه، مثلِ هم است.

نمی دانم؛ چند روزی است که فهمیده ام نمی توانم نویسنده باشم، یا خیلی چیزهای دیگری که آرزوی شان را داشتم و حتی برای شان زحمت کشیده ام(من معمولاً برای چیزی زحمت نمی کشم)؛ فکر می کنم دیگر اهمیتی هم ندارد که توی یک شهرِ غریبِ خدامیلیونی باشم یا توی یک دهِ ریزه میزه که به زعمِ همان شهرِ خدامیلیونی قرار نیست به جایی برسد. فرقی نمی کند که توی یک شرکتِ کت کلفتِ تهرانی طراح یو.آی باشم یا ول گردِ خیابان های شهرِ خودمان ... هر دوی این ها در تقریری که من برای شان جان می کنم به یک ارزند. منِ رئیسِ یک شرکتِ چندمیلیاردی همان قدر ول معطل م که منِ کارگرِ روزمزد. هر دومان را باد این جا آورده. هر دومان اندازه ی هم جان کنده ایم و از چیزهایی که دوست داشته ایم گذشته ایم. هر دومان اندازه ی هم از چیزهای دیگری که می توانستیم باشیم و چیزهای دیگری که می توانستیم داشته باشیم گذشته ایم. هر دومان همان قدر حسرتِ دمِ مرگ داریم که مرگ برای مان "بد" باشد.

موهای این روزها تند تند سفید می شوند. پوست م خشک شده و هی پوست پوست می شود. شوره های سرم، کم عرضه گیِ گوش و چشم م. خسته گیِ مدام م بابتِ کاری که نکرده ام ... همه ی این ها دلایلی است که من را از داشتنِ هر دورنمایی منع می کند. اصلاً دورنما به چه دردی می خورد؟ این که بفهمی دو سالِ دیگر این هشت دهمِ چشم ت نه دهم شده یا آن شصت درصدِ گوشت ت هفتاد؟ این که چه می دانم بفهمی از آرزوهای روزهای دانش جوی چه قدر دور افتاده ای و فرصتِ هر چیزِ لذت بخشی از تو منع شده؟ ... گورِ پدرِ افق.    

گورِ پدرِ هر چیزی که درباره ی آینده است. گورِ پدرِ هر "اتفاق"ی که می آید! تا این جایی که من تجربه کرده ام، آمدنی ها خوب نیستند، آمدنی ها مهربان نیستند، آمدنی ها کاری را درست نمی کنند ... آمدنی ها همان قدر عقیم و احمق ند که رفته ها. لااقل تو به رفته ها خوگرفته ای ... اما آمدنی ها چه؟! گورِ پدرِ همه ی "شاید"هایی که باید برای شان جان کند: شاید روزی به آرزوهای م برسم، شاید روزی خوش بخت شوم، شاید روزی به آرام ش برسم، شاید روزی ... روزی ... روزی که معلوم نیست کی باشد و کجا ... با همه ی تگ های مثبت و خوش گل ش برسد. گورِ پدرِ همه ی شاید ها.  اصلاً گورِ مادرِ همه ی شاید ها.

بگذریم. فکر کنم دیگر حوصله ی پرت و پلاهای این تکه جا را هم ندارم. "شاید" دیگر ننویسم. همین. 

سجاد پورخسروانی
۲۹ فروردين ۹۴ ، ۲۲:۰۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ اضافه