ابزارهای زبان :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ابزارهای زبان» ثبت شده است


                      چند روایت از «زبان»

 

اول: تصویراندیشی یا کلمه­اندیشی؟

در گسستِ «شناختِ غربی» از شرقی، آیینه­واریِ جهان حذف می­شود. دیگر آن چه از جهان به ذهنِ آدمی در می­آید، جهان نیست، بل فرمی است از جهان که ماحصلِ دفرمه شدن­های گیت­های ذهن است. ذهن آن­گونه جهان را می­شناسد که از گذرگاه­های خودش عبور داده، نه آن­طور که جهان هست. و در این تعبیر هیچ توی کَتِ فلسفه­ی غرب نمی­رود که از کلمه­ی «نازل» استفاده کند. شناختِ ذهنی، برای غربی اصل است، نه فرعِ فرمالیته شده. و همین رویه پیش می­رود در بازسازیِ ذهن توسطِ زبان. یعنی در یک اثرِ زبانی، اعم از ادبیات و علم و الخ، چیزی که پدید می­آید، یک دوباره­سازی است از آن­چه که هست، و آن­چه هست نیز هیچ­گاه به طورِ کامل توسطِ انسان بازنمود پیدا نکرده است. پس با این حسابِ غربی، بایستی قائل بود به این که شناخت، امری است فردی، و وقتی جمعی شد، دیگر شناخت نیست، بل که حقنه­ی شناخت است. شناخت را کمونیستی کردن است: یک دست و یک شکل و یک ارز. لذا این که جهان و واقعیت­ش، چیزی نیست بیش از فیلترینگ­های ذهن  و بعد زبان، یک گزافه است که غرب خود در پروسه­ی جامعه­سازی از آن ناخلفی می­کند. تویِ دبستان و دبیرستان­ش به زورِ جامعه­پذیری یک تعریف واحد را و یک شناختِ مسلم را از جهان حقنه می­کنند به فرد، که «این آن چیزی است که هست». و بعد هم حدودِ بسطِ این­ها را  در چارچوبِ نظریِ خودشان که «سکولاریسم» باشد مجاز می­شمارند و ممکن. و عجیب این­که درنهایت اسم­ش می­شود «آزادیِ شناخت» و تو بگو «شورِ Science»ی علمِ غربی(!)

بگذریم. چه از اهلِ آیینه­انگاریِ ذهن باشیم و امکان و انزالِ چیزی واحد که هست، و ورایِ آن چیزی واحد که باید باشد؛ و چه از مریدانِ مکتبِ «چیزی که هست، هست»، در هر دو صورت پروسه­ی پرورشِ واقعیت در   ذهن­مان از یک اسلوبِ مشخص پیروی می­کند.(آخرِ جزم­انگاری!) و آن این­که شکل­گیریِ چیزی در ذهن به مددِ یک چیز امکان پذیر است، و آن «نماد». نمادها بر طریقِ معمولِ دسته­بندی­شان بر سه قسم­ند: شمایلی، نمادین و سببی. و اگر تا بدین جایِ شناختی که ما همی گردآورده­ایم و سوات­مان همی کشد، از این سه عدول نکرده باشند، پس در قضیه­ی بازسازیِ جهان در ذهن، ما دوباره از این سه دسته پیروی می­کنیم:

یک: بازسازیِ جهان (یا برایِ آن دسته ی دیگر، بدونِ «باز») از طریقِ نمادهای شمایلی شکل بگیرند. یعنی نمادهایی که بیش­ترین شباهت­سازی را از واقعیت در ذهن انجام می­دهند، مثلِ دوربینِ حبسِ تصویر. اما از آن­جا که به مددِ علمِ شریفِ غربی دریافته­ایم که جهان واجدِ بعد است و رنگ است و بو و مزه(!) و البته که فیزیک، پس ساختِ این ریختی در ذهن با «حس» صورت می­گیرد. که البته همیشه فرّار است و حبس ناشدنی؛

دو: بازسازیِ جهان از جانبِ نمادهای سببی حاصل آید، با رابطه­ی این­هم­آنی. که در این­جا با عنوانِ «­شرطی­سازیِ شناخت» از آن یاد می­کنم. یعنی به معلولی در آمدن در مواجهه با علتی و علتی شدن برای معلول­ورزیِ دیگر. این نوع بازسازیِ جهان، که معمولاً با تغییرِ کیفیاتِ دیگر شناخت عوض می­شود، جزو ابتدایی­ترین راه­های شناخت یا  «ساختِ ذهنی» است؛

سه: ساختِ جهان در ذهن به کمکِ نمادهای سمبولیک امکان­پذیر است. و آن­ها چه­اند؟ در یک کلام زبان. حالا گاه زبانِ تصویری، گاه کلمه­ای و دیگرها؛

پس جهان یا به حس در ذهن درمی­آید، یا به تجربه­ی علّی، و یا به کلمه. اولی و دومی، یک جورهایی این هم­آنی است. یعنی چیزی  که در ذهن است، بی­واسطه­ی ثانوی با آن­چه در عالم هست ارتباط دارد و لذا مقبولِ نسل­های ابتدایی انسان بوده. زمانی که هنوز کلامی ساخته نشده بود، این نوع ساخت ضامنِ حفظِ ارتباطِ آدمی با طبیعت بود، اما بسیار فردی. چون به راحتی قابلِ انتقال به دیگری نبود. و از آن­جا که این حس همیشه در بیرونی­سازی دچارِ گنگی می­شود، همیشه موهوم است. ابزارهایِ تاکنونِ بشر قادر به شیواییِ انتقال حس نبوده­اند، و یا حداقل به طریقی محکم نبوده­اند. پس درکِ حسیِ جهان هیچ­گاه نمی­تواند به طور شایسته از حدِ ذهن عدول کند و بیرونی شود. حس، بندِ ناگسستنی­ای با هست­ها دارد، و لذا علیل است از پیش­برد تمدن. اما زبان که متشکل است از واژه­ها(در بررسیِ این متن) ابزارِ دست اول و حقیقیِ اندیشه است. هر چند به گفته­ی چندی غربی فیلسوف «زبان نیز از هست­ها نمی­تواند عدول کند»، اما در تصورِ این حالت نیز، باز زبان بسیط­ترین و ممکن­ترین راهِ شناخت جهان است. ما به کمک زبان می­توانیم از تناسباتی که نیست سخن به میان آریم، و سخن به میان آوردن مگر جز از بابِ ذهن تراوش کردن است؟ پس ما به کمکِ زبان توانایی­های ذهن را نیز افزایش می­دهیم، و این حرف چندان بی­راه نیست که بگویم «اصلاً ما با زبان فکر می­کنیم». و این آن ابزار کشف نشده­ی انسانِ اولین بود که «بی­زبان، بی­چاره بود.» زبان ابزارِ معنااندیشی است، و حس(تصویر و اصطحکاک و چه و چه و چه) ابزارِ    وَقَع­انگاری. 

 

دوم: زبان به مثابهِ جهان

گفته شد که شناختِ جهان از طرقی ممکن است، و مهم­ترینِ آن­ها شناختِ زبانی؛ و این شناخت زبانی نیز      ما­به­ازایِ افراد - وایضاً احوال- متغیر. اما  اگر زبان را یک جهان انگاریم، آن­گاه:

·         آیا شناختِ زبان، خود به صورتِ آیینه­وار است؟ یعنی همه از زبان یک برداشت و استفاده و حصول معنا می­کنند؟

خیر. هر چند زبان یک محملِ شناختی است، اما خود بعد از پدید آمدن، از پدیده­های جهان است. پس مثلِ هر پدیده­ای دیگر، برای شناخت­ش به گذر از ذهن و بعد زبان نیازمند است، پس دچارِ تکثر می­شود.(و البته دچارِ دو نوعِ دیگرِ شناختِ نمادین، که حسی باشد و شرطی­گونه) و از این تکثر می­توان به عنوانِ «سبک» یاد کرد. یعنی همانی که در فلسفه، در شخصی­سازیِ «مکتب» عنوان می­شود. «سبک» یعنی استفاده­ی شخصی از زبان، بر  پایه­ی «یک: شناخت از زبان» و «دو: شناختِ جهان».

 

سوم: در زبان اندیشی

پیش­ترها بحثِ پاس­داریِ زبانِ پارسی خیلی مرسوم بود، مخصوصاً در حال و هوایی که هر از راه رسیده­ی دوربین به دستی لفظی به الفاظِ متداولِ پارسی­گو جماعت اضافه می­کرد. یادم هست که یک­بار، ترمِ چهار، توی کلاسِ «روش تحقیق»، استاده­ای(!) «فرضاً» را «فرضن» نوشت، و اصرار که این ریختِ فارسی­اش هست و آن ریختِ اجنبی­اش. منتها نتیجه­ی این بحث­ها چیست؟ پالایشِ زبانِ فارسی؟! ... خیر، تنها وقتِ فکِ محترم را گرفتن است. چه طور می­شود توی دنیایی از شعارهای جهانی شدن زنده­گی کرد و تنها فارسی اندیشید. هر زبانی به واسطه­ی تجربه­ی زیستی­ای که داشته، و راهی که از آن به شناختِ حدودیِ جهان نائل آمده، دارای گستره­ی معنایی­ای هست که تنها در آن زبان می­شودش دریافت: فارسی اندیشیدن، انگلیسی اندیشیدن، عربی اندیشیدن؛ این­ها همه بازه­ای از امکانِ شناختِ جهان­ند، و مگر نه این که در «شناختِ فیلِ جلال الدینِ بلخی، آن شناختی کامل­تر است که شامل تجربه­ی بیش­تری از جزء­دانی(تو بگو تخصص) باشد؟». پس در  جهانی که هیچ­کس را به خدا و پیغمبرش انگار اعتمادی نیست، آن شناختی کامل­تر می­شود که در زبان­های بیش­تری اندیشیده شود. شناختِ حکمی هم همین­طور است. آن که به کل ایمان دارد، ملزم شده است به جزء­جویی که جزء­ها همان تناسباتِ کل­ند در مقیاسِ کوچک، و پس مایه­ی عبرت.

 

 

 

چهارم: بابِ لولاییِ زبان: جدانویسی

حال این محدوده ی شناختیِ وسیع چه­گونه به هم معنایی برسد؟ چه­گونه است که زبانی هم چون عربی،    کامل­ترینِ زبان­ها برای کلامِ آخرالزمانی خداست؟ چه­گونه می­شود معنای گوینده را به معنای گیرنده نزدیک کرد؟  قبول دارید که کلمه در زبان همیشه واجد یک معنا نیست، و در بسترِ زمانی و مکانی و فضایی تعریف می­شود؟ با این حساب چه­گونه می­شود از یک کلمه بیش­ترین استفاده­ی بیانی را برد؟ چه­­گونه است که زبانی مثلِ انگلیسی علمی­تر است تا زبانی مثلِ ژاپنی؟ و چه­گونه است که نمی­شود بعضی کلماتِ ژاپنی را در انگلیسی حتی توصیف کرد؟  ... چه­گونه می­توان این معناها را به هم نزدیک کرد؟ ... به نظرِ بنده، با کمکِ ابزارهای بیانیِ سبک. و یکی از این ابزارها «جدانویسی»، هم­آنی که از ابتدایِ این خوددرگیری در پیِ ابرازش بودم:

زبان فارسی هم­واره برای پهنا دادن به امکان­های معنایی­اش دست به ساخت کلماتِ مرکب می­زده. مثلِ همین «هم­واره»ای که در جمله­ی قبل برفت. این کلمات مثل «درهای چند لته»اند. یعنی برساخته از از تعدادی در، سوار بر لولاهایی. و یک در، چگونه باز می­شود؟ با گسستن از دیگری و چرخیدن بر محورِ لولای خودش. کلمات مرکب هم در زبان فارسی - به نظرِ بنده- چنین­ند، یعنی برساخته از لته­هایی که برای باز شدن بر معنا لازم است که آن­ها را از هم جدا کنیم. و بر معنایِ هر کلمه­ای به طورِ جدا نظری اندازیم. این چنین می­شود به ساختِ کلمات جدید رسید. در کنارِ «غم گین» به «خوش گین» رسید. از «خانه­واده»، به «دوست­واده» رسید و    همین­طور هر نویسنده­ای می­تواند در «سبک»ش به ساختِ کلمات دست بزند، بی­که غلط باشد. یکی از راه­های برون­رفت از فقرِ معنایی در یک زبان همین است. این که بتوان کلماتی ساخت که گستره­ی معناییِ هر فردی را نشان دهد. مثلِ کاری که «رضا امیرخانی» با رمان­های­ش کرده است. و به تعبیرِ اکثرِ دوستانِ اهل نشر اتفاق شگرفی است.

 

پنجم: زبان، نماینده­ی تخصص

علوم زبان مخصوصِ خودشان را دارند. نمی­شود در لت و پار کردنِ شکمِ کسی توی اتاقِ عمل از «دخول به اندرونیِ احوالاتِ جسمانی فلان» استفاده کرد. نمی­شود بر قرصِ شیاف، اشاراتِ حیاآمیز اضافه کرد. زبان ریاضی و رزمی و سیاسی و چه و چه و چه هم همین­طورند. اما آیا می­شود برای ادبیات، زبانی فرض کرد؟ ... مثلاً کار را تا بدان­جا کشید که زبانِ پلیور­فروش از سبزی فروش و از بلیط فروشِ سینما و از نویسنده­ی رمان جدا کرد؟ ... و به یک طریق زبان را خصوصی­سازی کرد و تخصصی تا به این حد؟ ... نمی­دانم. شاید فکرش هم ترس­ناک بیاید. مسلماً هیچ شاعر و نویسنده­ای به حقِ خودش از سهمیه­ی کلمات راضی نخواهد بود، اما این کار به نحوی در سبک صورت می­گیرد که گزینشِ کلمات باشد و ریخت­ریزیِ ترکیبات ... و این همان استفاده­ی بیانی است در «سبک». والسلام. 

 

 

پورخسروانی

8 دی 1391

سجاد پورخسروانی
۰۸ دی ۹۱ ، ۱۹:۴۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه