غریبه هایی که داری از دست می دهی :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۰۸ ب.ظ

غریبه هایی که داری از دست می دهی

[دسته بندی: روزنگاره]




از "از دست دادن" می ترسم؛ همیشه می ترسیدم. خاطر همین هم هست که "کم" برمی دارم. بر قرارِ روزگار هر چه بیش تر داشته باشی، یعنی بیش تر برای " از دست دادن" داری. پس خودم را زده ام به قناعت. در هر چیزی که فکرش را بکنی(و خاصه آن ها که پس دادن شان سخت تر است): از رفیق، از آشنا، از خویش، از هم ... هرچه. از هر کدام چندتا و بقیه برای م غریبه اند. یعنی خواسته ام که غریبه باشند. به رعایتِ نهایتِ گَنده دماغی که جز چند نفر را تابِ دوست داشتن م نباشد. مثلِ "خان"ی که برای دوستی درنظرش بگیری: خانِ هشتم، خانِ دوستی. آن قدر توی به دست آوردنِ نسبت ها بدقلقی کرده ام که جز چند تن نسبتی با من نداشته باشند. ... با این حال، باز هم دنیا چیزی برای از دست دادن به تو عرضه می کند. یکی همین "غریبه گی"!  غریبه ها بخشی از مدارِ بودنِ توَند که نبایستی حذف شان کرد، حذف کردن شان به قیمتِ حذفِ کردن نوعی از بودن ت درمی آید. و دنیا با گرفتنِ این ها از تو همانی را می کند که از آن می ترسیده ای. ... این روزها سخت دل م تنگِ غریبه هاست. 

... همیشه، هر چیزی که از آن می ترسی در غافل گیر کننده ترین حالت ش پدیدار می شود. یک هو، یک روز، پشت درِ اتاقی که قرار است برای مابقیِ زنده گی ات تصمیم بگیرند، جایی که انتظارش را نداری ... و سرت پرِ غوغای سوت و  سور است، مدرک ت را گذاشته اند کف دست ت و کیفورِ دکتر یا مهندس یا لااقل لیسانسه شدن ت هستی، می فهمی که همه ی چیزهای چهار سالِ زنده گی ات را قرار است از دست بدهی: تمام رفقای ت، تمام امکان هایِ دانش جویی ت، آن نیم طبقه تختِ خواب گاه ت، آن ظرفِ فلزیِ غذاخوری ت،  و ول گردی توی پارک آزادی و نهادهای دودره ی دانش جویی و اساتید و دانش جویان. قرار است پای ت را از دانش گاه کوتاه کنند. قرار است یک هو از خلسه ای -به نام دانش جویی- ورت دارند و پرت ت کنند توی جامعه ای که نمی شود یک واحدش را دوبار برداشت یا سه بار رد شد یا اگر حال ش نبود حذف ش کرد یا چه. تمامِ چهار سال خیال می کرده ای که تهِ این مسیر خبری است و حالا که خبرها راست درآمده و یک لا کاغذِ مدرک نام زده اند زیرِ بغل ت دل نمی کنی که رها کنی ... نمی دانی آیا ارزش ش را داشته یا نه. ... نمی دانی که باید جایِ خالیِ قلب ت را چه کنی. نمی دانی که این همه خاطراتِ تکرار نشونده را باید با کدام رو برایِ قلب ت مرور کنی که کارش به تختِ مریض خانه نکشد. نمی دانی ... نمی دانی چه کاره ای ... و تازه کار هم که گیرت بیاید نمی دانی میانِ این معرکه چه می کنی. که هستی؟ چرا هستی؟ ... و آیا این قرارِ همیشه گیِ بودن ت بوده؟ یا که چه؟ ... نمی دانی ...



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

غریبه هایی که داری از دست می دهی

شنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۲، ۱۱:۰۸ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




از "از دست دادن" می ترسم؛ همیشه می ترسیدم. خاطر همین هم هست که "کم" برمی دارم. بر قرارِ روزگار هر چه بیش تر داشته باشی، یعنی بیش تر برای " از دست دادن" داری. پس خودم را زده ام به قناعت. در هر چیزی که فکرش را بکنی(و خاصه آن ها که پس دادن شان سخت تر است): از رفیق، از آشنا، از خویش، از هم ... هرچه. از هر کدام چندتا و بقیه برای م غریبه اند. یعنی خواسته ام که غریبه باشند. به رعایتِ نهایتِ گَنده دماغی که جز چند نفر را تابِ دوست داشتن م نباشد. مثلِ "خان"ی که برای دوستی درنظرش بگیری: خانِ هشتم، خانِ دوستی. آن قدر توی به دست آوردنِ نسبت ها بدقلقی کرده ام که جز چند تن نسبتی با من نداشته باشند. ... با این حال، باز هم دنیا چیزی برای از دست دادن به تو عرضه می کند. یکی همین "غریبه گی"!  غریبه ها بخشی از مدارِ بودنِ توَند که نبایستی حذف شان کرد، حذف کردن شان به قیمتِ حذفِ کردن نوعی از بودن ت درمی آید. و دنیا با گرفتنِ این ها از تو همانی را می کند که از آن می ترسیده ای. ... این روزها سخت دل م تنگِ غریبه هاست. 

... همیشه، هر چیزی که از آن می ترسی در غافل گیر کننده ترین حالت ش پدیدار می شود. یک هو، یک روز، پشت درِ اتاقی که قرار است برای مابقیِ زنده گی ات تصمیم بگیرند، جایی که انتظارش را نداری ... و سرت پرِ غوغای سوت و  سور است، مدرک ت را گذاشته اند کف دست ت و کیفورِ دکتر یا مهندس یا لااقل لیسانسه شدن ت هستی، می فهمی که همه ی چیزهای چهار سالِ زنده گی ات را قرار است از دست بدهی: تمام رفقای ت، تمام امکان هایِ دانش جویی ت، آن نیم طبقه تختِ خواب گاه ت، آن ظرفِ فلزیِ غذاخوری ت،  و ول گردی توی پارک آزادی و نهادهای دودره ی دانش جویی و اساتید و دانش جویان. قرار است پای ت را از دانش گاه کوتاه کنند. قرار است یک هو از خلسه ای -به نام دانش جویی- ورت دارند و پرت ت کنند توی جامعه ای که نمی شود یک واحدش را دوبار برداشت یا سه بار رد شد یا اگر حال ش نبود حذف ش کرد یا چه. تمامِ چهار سال خیال می کرده ای که تهِ این مسیر خبری است و حالا که خبرها راست درآمده و یک لا کاغذِ مدرک نام زده اند زیرِ بغل ت دل نمی کنی که رها کنی ... نمی دانی آیا ارزش ش را داشته یا نه. ... نمی دانی که باید جایِ خالیِ قلب ت را چه کنی. نمی دانی که این همه خاطراتِ تکرار نشونده را باید با کدام رو برایِ قلب ت مرور کنی که کارش به تختِ مریض خانه نکشد. نمی دانی ... نمی دانی چه کاره ای ... و تازه کار هم که گیرت بیاید نمی دانی میانِ این معرکه چه می کنی. که هستی؟ چرا هستی؟ ... و آیا این قرارِ همیشه گیِ بودن ت بوده؟ یا که چه؟ ... نمی دانی ...

۹۲/۱۱/۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰

نظرات  (۱)

۱۹ بهمن ۹۲ ، ۲۳:۱۱ سجاد پورخسروانی

و تازه تر این که یواش یواش داری می فهمی که این بساطِ همیشه گیِ روزگار است ... . 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی