کمی دورتر ! :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

کمی دورتر !

خب یک راه ش هم این است که از دور آدم ها را ببینی و درباره شان قصه بسازی. کمی دیرترش را شجاعی برای امام شان نوشت؛ کمی دورترش را هم من برای خودشان که امت باشند می نویسم. و  وقتی از نزدیک نمی شود و به هزار حیلت و دیگری نمودن بایستی بروی توی دل شان، خب چه به تر که از نه نزدیک بنویسم. و تازه آن هم نه برای آن ها،  که برایِ خودم، مثل همیشه. آدمی سرگردانِ سرگرمی های خودش است تا به سرسایه ای برسد. مگر غیر از این است؟ کدام نویسنده برای مردم می نوشته؟ اصلاً گورِ پدرِ نویسنده گی که وهم برت داشته هستی، کدام آدمِ زنده برای دیگری می خواسته که حالا من بخواهم برای دیگری؟

آمده ام تهران به دعوت راه. یا به قولِ خودشان دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب. و درست به همین درازی وطویلی. اول چیزی که به ذهن م رسید و اول چیزی که توی ذهن م خورد، هر دو جلیلی بودند. مدیر مسئول و چه و چه ی این دفتر دستک. گمان مان می رفت سمتِ یک آدم مؤمن جلوه ی خوش مشرب که بلدِ مهمان داری است بس که مهمان دیده. اما از همان برخوردهای اول ش، معلوم م شد که این آدم انگار جواب سلام دادن ما هم برای ش سخت است. و حالا این که این آدم با آن کبکبه ی رسانه ای و وجهه ای که دارد در بین بچه بسیجی های فرهنگی کار، آیا همیشه این طور است یا نه؟ مسأله ای دیگر. که حتی اگر به قول ناموثق دوستان مان چنین هم باشد، باز آقایِ جلیلیِ هر که و هر چه اجازه ندارد که خودش را با آقای جلیلیِ مدیر مسئولِ راه و پدرسالار دفتر دستک این جبهه ی مطالعات یکی کند. اولی را که اصل ایمان مذموم ش می شمارد و دومی را هم که اخلاق. و من این همه راه را مگر به گداییِ سخن رانی آمده ام؟ که به تر و بیش تر و کم زحمت ترش را توی همین دکان های محصولات فرهنگیِ شهرمان هم پیدا می شد. یا از آن ور شماره تلفن آقای طالب زاده و اردستانی و که و که، وقتی بچه شهرستانی هستی و برای هر ملاقاتی باید 1000 کیلومتر را و 26000 تومان فولوس را رد کنی، به چه درد من می خورد؟ ... بله! گفتند و چه قدر هم که به جا گفتند: "افتاده گی آموز اگر طالب فیضی"،  اما یک: کو فیاض؟ و دو: افتاده گی یعنی مریدی در عالم فیاض دار. و اما مریدی مگر جز به بچه های تهرانی و گه گداری بچه طلبه های انتقالی به کس دیگری می رسد؟ ... خیر! پس رفاقت این جماعتِ جماعت دور هم جمع کنِ، جبهه نامِ ،فرهنگی داعیِ، کاسب را به سلامی از دورشان بخشیدم. و این شد بار آخری که بارِ زحمت می شوم برای دوستان. هر چند توی این مدت هر چه کم ندیدیم، از بچه های بامرام شان بود که الحق توی پذیرایی و برگذاری همان "به فرموده" هم که شده، سنگ تمام گذاشتند. دم شان گرم. معذرت مان پس وازشان و خداحافظِ عمری ای بدرقه ی کارهاشان.   


_____________________________________

می بخشید البته اگر کفری نوشتم؛ اما چه کنم که وقتی کفری می شوم جز این گونه نویسی، راه دیگری یاد ندارم. 



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

کمی دورتر !

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۱، ۰۱:۱۰ ق.ظ

خب یک راه ش هم این است که از دور آدم ها را ببینی و درباره شان قصه بسازی. کمی دیرترش را شجاعی برای امام شان نوشت؛ کمی دورترش را هم من برای خودشان که امت باشند می نویسم. و  وقتی از نزدیک نمی شود و به هزار حیلت و دیگری نمودن بایستی بروی توی دل شان، خب چه به تر که از نه نزدیک بنویسم. و تازه آن هم نه برای آن ها،  که برایِ خودم، مثل همیشه. آدمی سرگردانِ سرگرمی های خودش است تا به سرسایه ای برسد. مگر غیر از این است؟ کدام نویسنده برای مردم می نوشته؟ اصلاً گورِ پدرِ نویسنده گی که وهم برت داشته هستی، کدام آدمِ زنده برای دیگری می خواسته که حالا من بخواهم برای دیگری؟

آمده ام تهران به دعوت راه. یا به قولِ خودشان دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب. و درست به همین درازی وطویلی. اول چیزی که به ذهن م رسید و اول چیزی که توی ذهن م خورد، هر دو جلیلی بودند. مدیر مسئول و چه و چه ی این دفتر دستک. گمان مان می رفت سمتِ یک آدم مؤمن جلوه ی خوش مشرب که بلدِ مهمان داری است بس که مهمان دیده. اما از همان برخوردهای اول ش، معلوم م شد که این آدم انگار جواب سلام دادن ما هم برای ش سخت است. و حالا این که این آدم با آن کبکبه ی رسانه ای و وجهه ای که دارد در بین بچه بسیجی های فرهنگی کار، آیا همیشه این طور است یا نه؟ مسأله ای دیگر. که حتی اگر به قول ناموثق دوستان مان چنین هم باشد، باز آقایِ جلیلیِ هر که و هر چه اجازه ندارد که خودش را با آقای جلیلیِ مدیر مسئولِ راه و پدرسالار دفتر دستک این جبهه ی مطالعات یکی کند. اولی را که اصل ایمان مذموم ش می شمارد و دومی را هم که اخلاق. و من این همه راه را مگر به گداییِ سخن رانی آمده ام؟ که به تر و بیش تر و کم زحمت ترش را توی همین دکان های محصولات فرهنگیِ شهرمان هم پیدا می شد. یا از آن ور شماره تلفن آقای طالب زاده و اردستانی و که و که، وقتی بچه شهرستانی هستی و برای هر ملاقاتی باید 1000 کیلومتر را و 26000 تومان فولوس را رد کنی، به چه درد من می خورد؟ ... بله! گفتند و چه قدر هم که به جا گفتند: "افتاده گی آموز اگر طالب فیضی"،  اما یک: کو فیاض؟ و دو: افتاده گی یعنی مریدی در عالم فیاض دار. و اما مریدی مگر جز به بچه های تهرانی و گه گداری بچه طلبه های انتقالی به کس دیگری می رسد؟ ... خیر! پس رفاقت این جماعتِ جماعت دور هم جمع کنِ، جبهه نامِ ،فرهنگی داعیِ، کاسب را به سلامی از دورشان بخشیدم. و این شد بار آخری که بارِ زحمت می شوم برای دوستان. هر چند توی این مدت هر چه کم ندیدیم، از بچه های بامرام شان بود که الحق توی پذیرایی و برگذاری همان "به فرموده" هم که شده، سنگ تمام گذاشتند. دم شان گرم. معذرت مان پس وازشان و خداحافظِ عمری ای بدرقه ی کارهاشان.   


_____________________________________

می بخشید البته اگر کفری نوشتم؛ اما چه کنم که وقتی کفری می شوم جز این گونه نویسی، راه دیگری یاد ندارم. 

نظرات  (۳)

۲۴ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۲۰ بازخوردِ خودم
 به آن دوستِ هم سفرم در بابِ این گلایه ای که کردم و خرده گرفت گفتم: "منِ شهرستانی نه به امیدِ دستگیریِ چیزی از کلاس های دوستان آمده ام، نه به حرصِ اردو و تفریح و تهران بینی و چه و چه. (که اتفاقاً هیچ شهری به اندازه ی تهران اذیت م نمی کند. و اتفاقاً تر آن دو تا فامیلِ تهرانی را هم که داریم، از این حیثِ شهر دوستی شان از فعلِ واجبِ صله واگذاشته ایم.) تنها به این امید که بشود راهِ وصلِ با بزرگی را که در این زمانه همه شان تهران نشین شده اند پیدا کنم و خب این هم از حسنِ برخوردشان که ... "
۲۴ شهریور ۹۱ ، ۰۱:۲۴ دوباره خودم
 و دوستان همه ی تمهیدی که اندیشیدند این بود: "فهرست تهیه کنید از ملزومات تان" و مگر می شود هم نشینیِ با یک بزرگ را یا امکان هم راهی اش در زمینه ای را توی فهرست گنجاند؟ ... به شخصه حاضرم مثلاً در باب مستند سازی-که مرتبط است با رشته ام و ایضاً علاقه ام- همه ی مخارج سفرم را بپردازم ولی با کسی مثل آقای طالب زاده یا دیگر بزرگان هم سفرِ تجربه و کارآموزی شوم. اما ... 
بد نگفته ای اما دورتر ایستاده ای کمی نزدیک تر بیا.
درد این روزهای جماعت حزب اللهی روضه خواندن است چیزی که توی همین یک روز زیاد شنیدی و شنیدم. غافل از اینکه اصل عمل است. 
درسی که مدتهاست از روزگار گرفته ام این است که بعضی چیزها شده است طبع آدمها. شده است اخلاق شان. نمی شود عوضش کرد باید باهاش ساخت. باید تحمل کرد. سخت است ولی سخت تر از آن دور ماندن از خوبی هایشان هست.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی