از تعاریفِ عادت :: .: از همین خاک :.

.: از همین خاک :.

k h a k . b l o g . i r
شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ب.ظ

از تعاریفِ عادت

[دسته بندی: روزنگاره]




خیلی از چیزهایی را که به عنوان ویژه گی های "عشق" ذکر کرده اند، اساساً باید از ویژه گی های "عادت" گرفت. آدم ها به هم عادت می کنند، در این هیچ تقدسی وجود ندارد. مسئله فقط این جاست که دو تا آدم می توانند هم دیگر را تحمل کنند. خودخواهیِ تک نفره، از دایره ی مفرد به بیضیِ(!) مثنی درمی آید؛ همین. هیچ عشقی در کار نیست. اکثر آدم ها با چیزی که دارند سر می کنند، این عادت است. نباید با تعارف هایی مثلِ "عشق" اشتباه ش گرفت. کنار هم قرار گرفتن دو تا آدم، یک احتمال است که با مشتی حساب و کتاب برای تخمینِ "عادت"پذیریِ دو نفر با هم صورت می پذیرد. به طور معمول پسر هم سایه ی ما هیچ وقت عاشق دختر هم سایه ی یک بابایی توی نروژ نمی شود. پسر هم سایه ی ما عاشقِ دختر هم سایه ی ما می شود؛ و پسر آن بابای نروژی هم عاشق دختر هم سایه ی نروژی خودش. ایده آلی وجود ندارد. تلاشی برای رسیدن به عشق وجود ندارد. عزیزم! تو این جایی، چون اتفاق و تخمین تو را به این جا کشانده، و بعد هم به هم عادت کرده ایم؛ والا من هیچ وقت دنبالِ تو نگشتم. توی یک دانش گاه یا محله یا محلِ کار هر روز تو را می دیدم، من ریش می گذاشتم، تو چادر می پوشیدی، من نماز ظهر را به همان نمازخانه ای می رفتم که تو می رفتی و برحسبِ اتفاق، پدرِ من، پدرِ تو را می شناخت ... و این شد که حالا من و تو زیرِ یک سقف یم. این هیچ ربطی به عشق ندارد. عشق نه ازلی است، که از طرفِ آسمان و اهالی ش برای من و تو مقرر شده باشد و نه حتمی است که من و تو را "منحصراً" به نام هم زده باشد. من وتو این جاییم، فقط همین را می دانیم، و این را که می توانستیم این جا نباشیم. اسم تو می توانست توی سجل من، اسمِ خواهرت، یا آن دخترخاله ات یا آن یکی رفیق ت باشد. فقط باید سلسله ی اتفاق را درست می چید. و من و تو تا الآن داریم با هم زنده گی می کنیم چون به هم "عادت" کرده ایم، و "عادت پذیری"مان در نسبتِ هم احتمالاً یک چیزی بزرگ تر از کسرِ شش دهم بوده.

و این حتی در نسبتِ شخص هم صادق است. آدم هیچ وقت نمی تواند عاشق خودش باشد، چون آدم هیچ وقت ثابت نیست. یک زمانی، من، با یک سری مزخرفات ارزشی حال می کردم، حالا نمی کنم. آن زمان از خودم خوش م می آمد و حالا هم از خودم خوش م می آید. الآن ابدا حسرتِ گذشته را نمی خورم و فکر نمی کنم که باید منِ گذشته را دوست داشته باشم و گذشته هم احتمالاً همین نظر را در رابطه با منِ حال دارد. ... چیزی به نامِ عشق وجود ندارد. "اصراری" که دو نفر را فقط و فقط برای هم فرض گرفته باشد و تلاشی آن چنان سخت که دو نفر برای رسیدن به هم متحمل شده باشند ... یک شوخی است؛ یک تحمیقِ فرهنگی. این با هم بودنِ "من" و "تو" -ای هم سر، ای رفیق، ای هم خانه، ای خویش، ای هم جبهه ای، و ای هم کیش،- همه اش عادت است. همین قدر که هست، همین قدر هم می توانست نباشد. همین.   



نوشته شده توسط سجاد پورخسروانی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

از تعاریفِ عادت

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۳، ۱۲:۰۸ ب.ظ

[دسته بندی: روزنگاره]




خیلی از چیزهایی را که به عنوان ویژه گی های "عشق" ذکر کرده اند، اساساً باید از ویژه گی های "عادت" گرفت. آدم ها به هم عادت می کنند، در این هیچ تقدسی وجود ندارد. مسئله فقط این جاست که دو تا آدم می توانند هم دیگر را تحمل کنند. خودخواهیِ تک نفره، از دایره ی مفرد به بیضیِ(!) مثنی درمی آید؛ همین. هیچ عشقی در کار نیست. اکثر آدم ها با چیزی که دارند سر می کنند، این عادت است. نباید با تعارف هایی مثلِ "عشق" اشتباه ش گرفت. کنار هم قرار گرفتن دو تا آدم، یک احتمال است که با مشتی حساب و کتاب برای تخمینِ "عادت"پذیریِ دو نفر با هم صورت می پذیرد. به طور معمول پسر هم سایه ی ما هیچ وقت عاشق دختر هم سایه ی یک بابایی توی نروژ نمی شود. پسر هم سایه ی ما عاشقِ دختر هم سایه ی ما می شود؛ و پسر آن بابای نروژی هم عاشق دختر هم سایه ی نروژی خودش. ایده آلی وجود ندارد. تلاشی برای رسیدن به عشق وجود ندارد. عزیزم! تو این جایی، چون اتفاق و تخمین تو را به این جا کشانده، و بعد هم به هم عادت کرده ایم؛ والا من هیچ وقت دنبالِ تو نگشتم. توی یک دانش گاه یا محله یا محلِ کار هر روز تو را می دیدم، من ریش می گذاشتم، تو چادر می پوشیدی، من نماز ظهر را به همان نمازخانه ای می رفتم که تو می رفتی و برحسبِ اتفاق، پدرِ من، پدرِ تو را می شناخت ... و این شد که حالا من و تو زیرِ یک سقف یم. این هیچ ربطی به عشق ندارد. عشق نه ازلی است، که از طرفِ آسمان و اهالی ش برای من و تو مقرر شده باشد و نه حتمی است که من و تو را "منحصراً" به نام هم زده باشد. من وتو این جاییم، فقط همین را می دانیم، و این را که می توانستیم این جا نباشیم. اسم تو می توانست توی سجل من، اسمِ خواهرت، یا آن دخترخاله ات یا آن یکی رفیق ت باشد. فقط باید سلسله ی اتفاق را درست می چید. و من و تو تا الآن داریم با هم زنده گی می کنیم چون به هم "عادت" کرده ایم، و "عادت پذیری"مان در نسبتِ هم احتمالاً یک چیزی بزرگ تر از کسرِ شش دهم بوده.

و این حتی در نسبتِ شخص هم صادق است. آدم هیچ وقت نمی تواند عاشق خودش باشد، چون آدم هیچ وقت ثابت نیست. یک زمانی، من، با یک سری مزخرفات ارزشی حال می کردم، حالا نمی کنم. آن زمان از خودم خوش م می آمد و حالا هم از خودم خوش م می آید. الآن ابدا حسرتِ گذشته را نمی خورم و فکر نمی کنم که باید منِ گذشته را دوست داشته باشم و گذشته هم احتمالاً همین نظر را در رابطه با منِ حال دارد. ... چیزی به نامِ عشق وجود ندارد. "اصراری" که دو نفر را فقط و فقط برای هم فرض گرفته باشد و تلاشی آن چنان سخت که دو نفر برای رسیدن به هم متحمل شده باشند ... یک شوخی است؛ یک تحمیقِ فرهنگی. این با هم بودنِ "من" و "تو" -ای هم سر، ای رفیق، ای هم خانه، ای خویش، ای هم جبهه ای، و ای هم کیش،- همه اش عادت است. همین قدر که هست، همین قدر هم می توانست نباشد. همین.   

۹۳/۱۱/۲۵ موافقین ۰ مخالفین ۰
سجاد پورخسروانی

از تعاریفِ عادت

نظرات  (۱)

درود شیطون نکنه رفتی قاطیه مرغا ...........کله له له ...............
پاسخ:
Nope

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی