بایگانی مهر ۱۳۹۳ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۳ ثبت شده است


[دسته بندی موضوعی: روزنگاره]




انسانِ تاریخی همه ی تلاش ش را برای تمدن کرده: از اولین خط خطی های دیواریِ تخم و ترکه ی آدم تا ظهورِ آکادمی های افلاطون و ارسطو، عصرِ تاریکی و عصرِ روشن گری، شیوعِ دین و انکارِ متمدنانه ی آن، کلاسیک و مدرن ... همه تلاشِ انسانِ تاریخی بوده برای ثباتِ تمدن. برای مهار شدنِ "آدم" در بندِ "اجتماع" ... برای این که انسان مرفه باشد و عاری از مسئله. برای این که انسان به فکرِ زنده گی باشد، نه مرگ. برای این که چیزی به نامِ "پرس ش هستی" را بی اعتبار جلوه دهد و با مخمرِ رفاه یا عدمِ رفاه بزند زیرِ مسئله. ... اما هر وقت، یک نفر پیدا می شود و این مسئله را باز پیش می کشد -کسی را می کشد، یا خودش را-، تمدن که تابِ رسوایی را ندارد، برمی دارد و یک انگِ "بیماری" می چسابند پیشانیِ طرف که "روانی" است و چه. درموردِ خاصِ خودکشی: من فکر می کنم که وقتی تمدن نمی تواند این مسئله را هضم کند، دست به انکار می زند. و آن انکار، انگِ نوعی "بیماری" است که به نماینده ی نخبه ی بشر می چسباند. همه بالاخره یک نوع بیماریِ روانی دارند که بشود به حسابِ پوستِ خربزه شان گرفت. انواعِ ناسازگاری های عصبی و بیولوژیکی. انواع عقده های اروتیک و غیراروتیکِ فرویدی. انواع زمینه های پرورشیِ رفتارگراها. انواعِ آسیب های زیستیِ کارکردگراها ... و الخ. اگر هم نشد. بالاخره، لابد، او هم مثلِ همه ی دیگرِ نوعِ جانوریِ خود -انسان- افسرده است دیگر. هان؟

 پس ورایِ این ماله کشی ها، به نظرم این مسئله ی سرحدی که وجهی است از مواجهه ی با پرس ش هستی، آن قدر ارزش دارد که منهایِ کم لطفیِ تمدن بشود در موردش اندیشید و صحبت کرد.    

سجاد پورخسروانی
۱۴ مهر ۹۳ ، ۱۸:۰۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




مشکل از من یا شما نیست. ما یک طرف عسل داریم، یک طرف خربزه ... یا نه -هم چین مثالِ خوبی نبود-، ما یک طرف شیر داریم، یک طرف مرغِ سرخ شده(هان، این شد!)؛ نه شیر اشکالی دارد، نه مرغِ سرخ شده، اما ترکیب شان مشکل ساز است: شیرمرغ؟ هیچ ذائقه ای توی عالم "شیرمرغ" را فهم نمی کند. بعضِ ترکیب ها بدند، شایدِ خودِ آن چیزها بدترکیب نباشند، اما ترکیب شان بد است. بعضِ آدم ها را هم با هم ترکیب نکنیم به تر است. مشکل از من یا شما نیست، بعضِ آدم ها به دردِ هم نمی خورند. بعضِ آدم ها کنارِ بعضِ آدم های دیگر، بدترکیب می شوند. غیرمطبوع می شوند، غیرقابل تحمل می شوند. مشکل از خودِ آدم ها نیست که دَمِ دقیقه می خواهیم یقه ی یکی شان را بچسبیم و قصرانِ درنیامدنِ ترکیب شان را با دیگری بر گردنِ او بگذریم. به بعضی آدم ها منهایِ بعضی دیگر آدم ها بیش تر خوش می گذرد. این که یک مسافرت در یک ترکیب، بد از آب درمی آید و یک مسافرتِ دیگر، در نبودِ آن ترکیب (یعنی جزئی اضافه به جمع، یا جمعی اضافه به جزء!) خوب، لزوماً به این معنا نیست که آن جزء "مشکل دار"ست یا آن "جمع". مسأله فقط و فقط سرِ ترکیبی است که جور در نمی آید.

...  مشکل از ترکیبی است که می خواهد من و شما را کنارِ هم بگذارد. مشکل از حماقتِ دست گاهی است که می خواهد دو تا آدمِ بی ربط را به هم مربوط کند. مشکل از خوش نیتیِ آشنایانی است که می خواهد دو نفر را -فقط و فقط- به واسطه ی این که خویشی ای با هم دارند، هم کیش کند. نمی شود. همان طور که گفتم، بعضِ ترکیب ها هم چین جالب نیست. خب؟ پس بی خیال، هان؟ این قدر مته به خشخاشِ آموزه های "رحم"ی مان نگذاریم. همین. 

سجاد پورخسروانی
۰۶ مهر ۹۳ ، ۰۰:۵۵ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




توی بحثِ ارتباطات، یک شکلکی هست به نامِ "منحنیِ پذیرش"؛ یک شِقی است درباره ی این که  اگر بخواهیم درصدِ پذیرشِ پدیده های جدید (تکنولوژی، ایدئولوژی، اصلِ فرهنگی، حکومتی، حزبی، ...  هر چه) را در یک نمودار نشان دهیم، چه ریختی می شود. خب، ریخت ش که شبیهِ یک کلاهِ حصیری است. تهِ این نمودار-یکی از لبه های کلاه-، یک جایی که شکل ش تقریباً شبیهِ سوزنِ خیاطی شده، خرده جماعتی قرار می گیرند که به شان می گویند "سخت جان"ان. این ها آخرین کسانی هستند که یک پدیده ی نوظهور را می پذیرند و وارد زنده گی شان می کنند. مثلاً انگار کن، یک بابایی بیست سال بعدِ این که موبایل عمومی شد بخواهد برود سراغِ دست و پا کردنِ یک موبایل(مثلِ مادربزرگِ ما). مِن حیثِ اجبار است دیگر. مثلاً فرض کن اهلِ این "سخت جان"ان باشی و بخواهی بروی استخدامِ یک قبرستانی. بعد فرض کن این سخت جانی ات هم مثلاً در موردِ تلویزیون صدق کند. پس یا استخدام نمی شوی، یا اگر بخواهی بشوی، از آن جا که یک سومِ سؤال ها از توی سریالِ "یوسف پیامبر" طراحی شده اند، مجبوری یک دور دی وی دی های ش را از سروش سیما سفارش دهی و ... . با این حساب گمان کنم که من هم جزوِ این دسته ی سرِ سوزنی محسوب می شوم. بعدِ 10 سال، یعنی از سالِ 2004 که فیس بوک به وجود آمده، حالا تازه رفته ام سراغ ش، و ناجور هم مانده ام که باهاش چه کنم.

این چندروزه فقط درگیرِ این هستم که باید با این چیز(!) چه کرد. من خودم شش سال می شود که وب لاگ دارم. می فهم م وب لاگ به چه دردی می خورد. فقط هم بحثِ فنیِ استفاده نیست، بحثِ این هست که اصلاً باید با یک هم چو فضایی چه کرد. اول سعی کردم همان خزعبلاتی که توی "خاک" می نویسم را یک لینک بدهم به فیس بوک؛ درنیامد. یعنی چیزهایی که من این جا می نویسم، زبان شان به زبانِ جماعتی که آن جا گعده می کنند نمی خورد. بعد گفتم بیایم همان ها را صوتی کار کنم و آپ لود کنم، که این هم، هم چین توفیری ندارد، که فضایِ مجازی فضایِ سریع خان است و حوصله ی دان لود و این جفنگیات را ندارد. بعد گفتم بروم سراغِ عکس که اصلاً توی ذاتِ من نیست. دستِ آخر هم گفتم جُک بنویسم که اصلاً بلد نیستم.

فضایِ فیس بوک یا هر جامعه ی مجازیِ دیگر، با چیزی مثلِ وب لاگ فرق می کند. وب لاگ یک اثر است. یک زمینِ بازی است متعلق به مؤلفِ اثر. تو هر چه دل ت خواست -بنا بر مرامِ وب لاگ ت- می گذاری آن جا و هیچ دعوایی هم توی ش نیست. اما بحثِ ارتباطِ که پیش می آید در یک فضایِ مجازی مثلِ فیس بوک، تو اولاً باید پیروی جمع باشی: نمی دانم، شکل ک بگذاری، از این کامنت های سه تا کلمه ای بنویسی و گپِ زنگِ آخری بزنی. و این با روحیه ی آدم هایی که مثلاً برای نوشتن، ارزشی ورایِ یک ارتباطِ دوزاری قائل ند، هم چین نمی خواند. از طرفی آدم ها، باید خودشان را به مانکن بودن در آن فضا -فیس بوک- عادت دهند. آخرین عکسِ ساقِ پایِ بعدِ باش گاه شان را Share  کنند یا آخرین حرکتِ قورباغه ی استخرشان را (این یکی را به جانِ خودم دیده ام، تازه استخر هم، استخرِ زنانه. حالا چه طور طرف دوربین برده و ... بگذریم). پس این رسانه ابدا یک رسانه ی "اثرساز" به آن معنایِ تألیفی ش نیست. از این طرف هم، لحنِ ارتباطی که توی یک هم چو فضایی شکل می گیرد هیچ ربطی به منشِ خودِ فرد ندارد. آدم مجبور است در کوتاه ترین جملات(و شکل ک ها) حضورش را اعلام کند. یعنی پس مثلِ چت روم هم نیست که طرف برای گپی آمده باشد و بعد هم فلنگ را ببندد. دفترچه یادداشت هم نیست؛ هر چند می شد باشد، اما در شکلِ عملی استفاده ای که من می بینم نیست. فیس بوک یک فضا برای بروزِ فرد  نیست، یک تکه جاست برای ارتباط. و این ارتباط هم یک ارتباطِ بی سر و ته. که خب، همان آدم ها را فردا روز اگر توی دانش گاه یا سرکارِ ببینی، شاید جواب سلام ت را هم ندهند. اما در هیئتِ مجازیِ ای که با شما مشترک ند، شاید خیلی  هم برای تان لایک بفرستند.

فیس بوک فضایِ آدم های متین و تودار که بنا بر لزوم، حرف می زنند نیست. جایِ آدم هایی است -یا وجهی از آدم ها- که می خواهد خودش را برایِ دیگران لو دهد(خیلی وقت ها هم لوس کند). من خودم توی اولین کامنت م به سرم خورد که یک عکسِ بی ریش، از زمانِ "بی ریش"یت بگذارم(که نگذاشتم! الکی دنبال ش نگردید). پس هر کسی تا اسمِ فیس بوک می آید اول به ذهن ش می خورد  که: "خب، از بی آبرویی های جدیدِ فلانی چه خبر؟!" یا مثلاً از "عکسِ داغِ فلان هم کلاسی". آدم از هر مسلکی هم که باشد، این معنی نمی دهد که خودش را برای "هر کس" رو کند. بله، ممکن است من عکس های زیرتنبانی ام را نشانِ فلان رفیق بدهم، ولی برنمی دارم راه بیفتم تویِ خیابان به هر کس رسیدم هم نشان دهم؛ سردرِ خانه که دیگر نمی زنم، یا رویِ تی شرت م که چاپ ش نمی کنم. ... تحفه های تایم لاینیِ فیس بوک یک هم چو چیزی است. پهن کردنِ شرتِ پاچه دارت رویِ بندِ والیبالِ وسطِ ورزش گاه است.

برای من، ورود به این چیز(!)، همان طور که گفتم، یک برمی گردد به اجباری که من حیثِ ارتباطی در آن گیرافتاده ام. این که بعضِ آدم ها را جز از آن جا خطِ ارتباطی ای نیست و چه. یک هم این که می خواستم سراغِ رفقای قدیم را بگیرم. و حالا که گرفته ام، یک جورهایی حسِ بدی نسبت به این ارتباط دارم. این ارتباط، هیچ بغل کردنی ندارد. و از طرفی هیچ  هیچ دل تنگی ای. یک ارتباطِ نزدیک است، بدونِ این که نزدیکی بیاورد. و حالا می فهم م که ارزِ رفاقت به حرف نیست، به حضور است. حتی در حضورِ غایب. یعنی وقتی رفیق ت کنارت نباشد، می توانی دل تنگ ش شوی، می توانی به یادِ لحظاتی که با او گذرانده ای، خوش باشی. ... اما این جوری ش دیگر چیست؟ یک آدمی، با نشانی های رفیقِ تو، دارد از آن طرفِ شبکه با تو ردِ کلمه می کند و تو حتی مطمئن نیستی که این بابا همان باشد که تو می شناختی. ... نمی دانم، من انواعِ ارتباط ها را تجربه کردم ام، اما این یکی واقعاً عجیب ارتباطی است. ارتباطی که سهمِ قلب ت در آن خیلی خیلی کم است.

وقتی تو، تویِ وب لاگ یک مطلب بنویسی، هر چند که عموم اجازه ی دیدن ش را دارند، اما لازم هم نداری برای خوش آمدِ عموم بنویسی. می نویسی، مثلِ این که داری دفترچه خاطرات ت را پر کنی-گفتم، مثلِ ساختنِ یک اثر است-، هر کس خوش ش آمد می آید و مطالب ت را می خواند، هر کس هم خوش ش نیامد، راه ش را می کشد و می رود. تو نیاز به Like گرفتن نداری. عیارِ مطالبِ یک وب لاگ را تعدادِ بازدید کننده و انگشتِ شصت بالا گرفتن هاشان مشخص نمی کند. اما در موردِ فیس بوک یا هر فضایِ مجازیِ دیگر، تو می بینی که مثلاً پنجاه تا Friend داری و پُست های ت هم برای همین جماعت Share می شوند، پس مجبوری به رعایتِ مخاطب بنویسی؛ و این تقلیل دادنِ "حرف" به "حرفِ اکثریت" است: مبتذل کردنِ اندیشه است به خوش آمدِ عام.

... پس الآن، با این که شده ام بخشی از خانه واده ی فیس بوک (!)، اما هنوز نمی دانم آن جا چه کاره ام و باید کدام قسمتِ سفره را چنگ بزنم. می دانم که الآن مدت هاست که فصل، فصلِ چیزهایی است مثلِ فیس بوک، اما هنوز نمی دانم چه طور باید توی این فصل لباس بپوشم که سرما نخورم. همین.     

سجاد پورخسروانی
۰۳ مهر ۹۳ ، ۱۸:۵۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ اضافه

[دسته بندی: روزنگاره]




نمی دانم چرا حال همیشه این قدر برای آدم "عادی" است. چون توی ش هستی به مرزِ ناممکن وارد نمی شود؛ چون توی ش هستی به مرحله ی بعید بودن نمی رسد. و واقعاً هم مهم نیست که تو بدانی که چه قدر این حال، کم است و کوچک در مقیاسِ حضور تو-که این یعنی از دست دادنی-. همین که درون ش قرار داری، تکذیب ش می کنی و بعد که دیگر از دست ش داده ای ... .

...  بعدِ پنج سال، ام شب، زد به سرم و رفتم سراغِ شماره ی آدم های بعیدِ روزگاری که "حال"م بود؛ رفقایِ زمانِ دانش گاه تبریز، همان یک ترمِ صفرکیلومتری که پناه گرفته بودم روی طبقه ی دومِ تختِ خواب گاهِ امام حسین. شماره شان را گرفتم و یکی یکی باهاشان صحبت کردم؛ حتی با آن ها که هم چین هم آن موقع ها رفیق م نبودند، و الآن در تنهاییِ خاطرات م سعی می کنم رفیق شان باشم. بعضی هاشان هنوز با همان شماره های قدیمی سرمی کردند، شماره ی بعضی هاشان را از این بعضی های اول گرفتم و بعضی دیگران را هم انگار قرار نیست دیگر هیچ وقت ببینم و بشنوم ... . راست ش بیش از این که دل تنگ باشم، بیش از این که یک چیزی مثلِ دودِ اگزوزِ نیسانِ گازوئیلی رفته باشد توی حلق م و نگذارد مثلِ بچه ی آدم نفس بکشم، بیش از این که دل م، هوسِ کسی، کسانی، جایی و زمانی را کرده باشد، ... مرددِ این م که آیا آن ها که روزگاری خیلی راحت می شد دستان شان را فشرد و سلام شان کرد، واقعی بوده اند، یا نه؟ مرددِ این م که آیا روزی روزگاری، نوعی از من، در کنارِ نوعِ دیگری از آدم ها بوده ... یا نه؟ مانده ام که آیا تبریز با همه ی آدم های ش ... احسان و مازیار و حاتم و حسین و علی ... واقعی بوده اند، یا نه؟ من، واقعی بوده ام، یا نه؟! ... آیا چیزی آن طرف تر از این "حال"ِ لعنتی وجود دارد که ... چون الآن، ناجور از این "حال"م، حال م به هم می خورد.       

سجاد پورخسروانی
۰۲ مهر ۹۳ ، ۲۳:۱۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ اضافه