بایگانی مهر ۱۳۹۱ :: .: از همین خاک :.
.: از همین خاک :.

از همین خاک می نویسم. همین.

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب

۱۱ مطلب در مهر ۱۳۹۱ ثبت شده است


ریز و استخوانی، با یک عینکِ دوربینِ 1.5 در 1.7 دهم. ریشِ ستاری سفید و خاکستری. هر وقت توی خواب گاه می دیدی ش یک پیژامه ی راه راهِ سفید و آبی پای ش بود و یک پیراهن آبی آستین بلند که می کرد توی پیژامه اش. بعلاوه ی جلیقه ی قهوه ای کتی. هر وقت هم بیرون می دیدی ش همین ها بعلاوه ی یک کت وشلوارِ قهوه ای راه راه. پیرمرد، مسئول خواب گاه مان بود. همیشه خواب گاه بود، یا توی محله قدم می زد.  هر وقت  یک بخت برگشته ی صفر کیلومتر پای ش به خواب گاه می رسید  و می خواست بنای رفاقت را باهاش بگذارد، درباره ی زن و بچه اش ازش می پرسید،پیرمرد هم  آتشی می شد که: "مگر خودت خوار مادر نداری بزمچه؟"، بعد هم "لا اله الا الله"کنان راه ش را می گرفت و می رفت. بعضی وقت ها با خودمان فکر می کردیم که این کلک ش هست برای طفره رفتن از این سؤال؛ خب بالأخره آدمی یا زن و بچه دارد، یا ندارد، این که فحش ندارد دیگر. اما این قصه ی تکراریِ ما همیشه مدام بود. اولین بار که دیدم ش، اواخرِ شهریورِ اولین سالی بود که می خواستم بروم خواب گاه ش. عطر زده بودم و موهام را مرتب کرده بودم، انگار که می خواهم بروم خواستگاری اش. بچه ها بهم رسانده بودند که از شعر خوش ش می آید، من هم دو سه تا بیت شعرِ در کوچه ای حفظ کرده بودم که وقت ش برای ش بخوان م.

  • کدوم دانش گاه درس می خونی؟ چی می خونی؟ زن گرفتی یا مجردی؟ اهل سیگار میگار که نیستی، هان؟ بنگی منگی چی؟ قلیون هم این جا قدغنه! پول ت نقده یا؟ تا دیر وقت که بیرون نمی مونی؟ دعوایی که نیستی؟ مهمونِ سر خود که نمی یاری؟ ننه بابات که زرت و زورت بلند نمیشن بیان دمِ درِ این جا؟ دخترباز که نیستی؟  حواست باشه همه ی خواب گاه ها تا 11 بازه، اما ما این جا ساعتِ 10:40 دقیقه می بندیم، فهمیدی؟

حالا مگر یک ربع ساعت این ور یا آن ور چه توفیری داشت که ریسکِ درگیر شدن با قوانین خواب گاهی را می کرد؟ هفت خانِ سؤالات ش که تمام شد، تازه اسم م را پرسید، گفتم سلمان، سلمانِ بی کسی. آمدم شروع کنم برای ش شعر خواندن: "مانده ام در کوچه های بی کسی/ سنگِ قبرم را نمی سازد کسی ..." گفت: "مگر بابات مرده؟ به این چرت و پرت هام می گن شعر؟ اون م تو شهرِ حافظ؟"

همیشه صبح می زد بیرون و یک کاسه آش سبزی و یک قرص نان بربری می گرفت و زودتر از هر دانش جویی می نشست توی اتاقکِ سرپرستی و صبحانه می خورد. معلوم بود از این پیرمردهای قانونیِ سفت و سخت است. اگر روزی وارد خواب گاه می شدی و توی حیاط می دیدی اش و سلام ش نمی کردی، زیر لب می گفت: "زمانِ ما هر کس سبیل چخماقی می گذاشت و قمه کمر می بست و لنگ گردن می انداخت، اما سلام بلد بود و پیرمردها را احترام می کرد، می گفتیم سواد مولوی دارد. یعنی فتوتِ مرشدیِ مولانا قونیه ای را دارد، اما حالا هر بی سر و پایِ بی ادبی اسم ش شده دانش جو!!! ... ترررررررررررررر!" و بی چاره آن یارو بعد از آن تا پای ش به حیاط می رسید حواس ش بود که اول سلام کند.

یک شب بچه ها شورش را درآورده بودند، شبِ امتحان بود و زده به کله شان، بساطِ پاسور و قلیان را علم کرده بودند توی هال. هیچ کس هم البته مخالفتی نداشت. من هم هم رنگِ جماعت. هر چند بازی را بلد نبودیم، اما از فحش ها و گفت های بچه ها می توانستیم بفهمیم کی برده است و کی باخته، بعد هم یک دلِ سیر، قبل از امتحان می خندیدیم. ... اما یک هو پیرمرد آمد داخل. بچه ها کیسه ها را ماست کردند. پاسورها را با قلیان ها جمع کرد و بردِ اضافیِ مصادره ای های ش. بعد هم هر کس را که توانست از گوش گرفت و انداخت توی پشت بام، در را هم قفل کرد. بدجوری ازش حساب می بردیم. پیرمرد با یک ترکه ی انار جوری زهر چشم می گرفت که هر تازه به دوران رسیده ی دبیرستانیِ تخسی که پای ش به خواب گاه می رسید، با چشیدن ش رسمِ خواب گاه نشینی و حتی دانش جویی می آمد دست ش. جوری که یک بار هم به عنوان سرپرست نمونه ی خواب گاهِ خودگردانِ انوری از طرف رئیس دانش گاه تقدیر شد. البته رئیس دانش گاه احتمالاً قابلیت ها دیگر این آدم را نمی دانست، والِّا حتماً حراستی، امور دانش جویی ای، چیزی می سپرد دست ش. اتاقِ مصادره ای اش از کلِ مصادره شده های تاریخِ حراست دانش گاه بیش تر چیز داشت. همه شان هم دست نه خورده و همان طور مثل روزی که گرفته بودشان. یک حیاط داشتیم با یک درخت ازگیل. فصل ش که می شد همه ی ازگیل ها را می چید و می سپرد به  مسئول شب مان که بین بچه ها تقسیم کند. یک عکس هم از جنگ داشت. مثل این که به گفته ی همسایه ی پیرمردِ خیاط مان که خودش هم توی عکس بود، دو سالی آخرِ جنگ رفته بود جبهه. می گفت حاج صلواتیِ جبهه بوده. هر جای خواب گاه را هم که می دیدی یک نشانه از پیرمرد بود. نوشته ی ناجوری که برای پوشاندن ش روی ش کاغذ سفید زده بود و بعدش روی همان کاغذ، عکس امام. یا تار عنکبوتی که یک خط گنده کشیده بود دورش و نوشته بود: "هیچ کس به خانه ی این زبان بسته دست نزند". یا قرآنِ توی هال که همه ی صفحات ش را خودش حاشیه نویسی کرده بود. هر پرده ای را  هم که بچه ها سوراخ می کردند  یا موکتی که می سوزاندند، نخ و سوزن، یا وصله ی موکت می آورد و می داد دستِ خاطی و می گفت: "بدوز". همه ی خانه قدیمی که کرده بودش خواب گاهِ دانش جویی پر بود از این جور کارهایِ ریزِ پیرمردی که از هیچ کس جز همان پیرمردها نمی توانست بربیاید. خانه انگار که کس ش بود، یا موجودی زنده که می توانست بی احترامی ها را بشنود یا ناراحت شود. زیرزمین هم داشت این خانه، زیر زمینی سوخته و تاریک. زیرزمینی که از همه ی خانه، تنها آن جای ش دست نخورده مانده بود و بوی هفتاد سال پیش را با کمی سوخته گی می داد. یک قفلِ گنده زده بود روی ش و همه ی شیشه هاش را هم مات کار گذاشته بود. نه احدی به آن جا وارد می شد، نه احدی می دانست آن پایین چه خبر است. یک بار هم که از امور خواب گاه ها آمده بودند سرکشی، به ش پیش نهاد داده بودند که آن جا را تر و تمیز بکند و چند تا تخت هم آن جا بتپاند. که پیرمرد مردِ کت شلواری را با لغت از درِ خواب گاه انداخته بود بیرون و بعد هم پایِ لرزش 400،000 تومان جریمه داد.

طرف های سرمایِ برفیِ اسفند بود. آخر ترم بود و فصلِ سردِ امتحانات. تا ساعتِ نه ونیم برامان کلاس گذاشته بودند که جبرانِ دیر باز کردن اول مهر را کرده باشند. دانش گاه تا خواب گاه نیم ساعتی راه بود. وقتی پای م را توی حیاط گذاشتم، چراغِ کم سویِ زیرزمین باز بود. فکر کردم دزد آمده. اما مزخرف بود چنین فکری. کدام دزدِ خرفتی می آمد خواب گاه دزدی، آن وقت می رفت توی زیرزمینِ قدغنِ پیرمرد؟ دور و برم را پاییدم، خبری از پیرمرد نبود، حسِ کنجکاوی از همه ی خسته گیِ پایانِ ترم بیش تر کشش داشت. یواش رفتم سراغِ پله هایِ طبقه پایین. دست گرفتم به نرده ها و یواش یواش و خمیده خودم را رساندم به گوشه ی در. چشم هام را چسباندم با باریکه ی بازِ در و نگاه م را دواندم آن تو. گوش هام را تیز کردم تا ببینم چه خبر است. پیرمرد نشسته بود روی صندلیِ نیم سوخته ای و تکه ی فرشِ سوخته ای را گرفته بود توی دست. از زمزمه های ش تنها این را توانستم بشنوم: "هر بلایی کز آسمان آید، گرچه بر دیگری روا باشد، به زمین نارسیده می پرسد: خانه ی انوری کجا باشد؟"

پیرمرد خودش را تکان داد، ترسیدم، سریع بلند شدم و جلدی از پله ها رفتم بالا. توی اتاق که رسیدم، بچه ها داشتند آخرین جزوه های امتحان کذاییِ در پیش شان را می خواندند. به بچه گفتم: "بچه ها می دانید چه دیدم؟" همه با ولعی که نشان از طفره رفتن از درس خواندن داشت پرسیدند: نه! چه؟" آمدم قضیه ی پیرمرد را بگویم، اما دیدم برای آن نگاه های تشنه هم چین لطفی ندارد، گفتم: "ام شب سرِ انوری مثل این که شلوغه، فکر کنم بشه ام شب که جامِ حذفیِ ورق داشته باشیم." بچه ها یک هورایی برام کشیدند که وقتی توی تیمِ بدمینتون برنده شده بودم، هم چین هورایی برای م نکشیده بودند. یک هم از آن آخر یک بطریِ نیمه دلستر داری برای م انداخت و گفت: "بیا! این م مژده گونی".

یک دور دیگر که جزوه ها را خواندیم، بساط را کفِ هال پهن کردیم. خیلی از بچه ها خودکار آبی هاشان ته کشیده بود. قرار شد شرطی خودکار بازی کنند. قلیان را هم یکی روی پشت بام چاق کرد و آورد برای تماشاچی ها که ما باشیم. علی هم دونگ بچه ها را گرفته بود و ایستک خریده بود. دو دور که بازی کردند، تازه گرم شدیم، آن قدرِ توی این دورِ آخری هوی کشیده بودیم و خنده سر داده بودیم که خیال مان تختِ تخت بود از بابت پیرمرد. حتی آن بنده خدایی را که با وعده ی تقلب رساندن به ش گذاشته بودیم ش دمِ راه پله تا نگه بانی بدهد، گفتیم که بیاید بنشیند و بازی را تماشا کند. دورِ سوم بود. فاضل بدجور همه ی کارت ها را تارانده بود، یک کارت از میان کارت های ش بیرون کشید و به عنوان آخرین نفرِ کارت گذار چسباند رویِ زمین. یک هو ملت ریسه رفت از خنده. خرشانس همه را صاحب شده بود. از بس خندیده بودم، دل م درد گرفته بود، یک هو همه ساکت شدند، دیدم که دارند به من نگاه می کنند. پیرمرد در آستانه ی در ایستاده بود. نامردها همه نگاه من می کردند، خب مگر دروغ گفته بودم؟ دیدند که تا سه دور طرف اصلاً پیدای ش نشد. عجب بدشانسی بودم من. حالا بارِ مسئولیت روی دوشِ من بود. خودم را جمع و جور کردم که توضیح دهم. یک هو پیرمرد آمد جلو. آمد سمتِ مسئول شب مان که خودش هم پایِ بازی بود. کلیدی دست ش بود. کلیدی که همه مان می شناختیم ش، کلیدِ اتاقِ مصادره ها. احمد و داود بدجوری نگاه م می کردند، انگار که می گفتند: "تو باعث شدی که این قلیان های ما مصادره بشود. خاک بر سرت!" و این قسمت آخرش را چنان ماهرانه در تماس چشمی گفتند که به راستی خاک ش را روی سرم حس کردم. هیچ کس حرفی نمی زد. فرصتِ در رفتن هم نبود. اصلاً قلیان و ورق و خنده و ایستک روی دست و دهان همه مان یخ زده بود، مثل نمای فریز که توی تصویر برداری یادمان می دادند.

  • آقام یه قهوه خونه داشت. سال های اولِ زنده گی ش مثلِ باقیِ جوان های آن زمان اهل قلیان و رفیق بود. البته توی رفیق ش که حرفی نبود، اما توی قلیان ش ... بعدِ عروسی ش اما کنار گذاشت. ننه م خدا بیامرز می گفت. اما با این حال باز عاقبتِ بابای من مردن از مرضِ ریه بود. نمی توانست مثل ما باقیِ آدم ها نفس بکشد. توی خواب صدای خلت و خرخر و نفس های زورکی ش با هم می آمد. ما هم سن و سالی نداشیتم، حال مان به هم می خورد.

کاکایِ آقام هم اهلِ قمار بود. یادمه اون آخرا پایِ قمار، دخترعموم رو گرو گذاشت ...

کاکایِ خودم م زمانِ شاه اهلِ می خونه بود، یه شب که زنِ همسایه شون اومده بود درِ خونه که یخ بگیره، بی ناموسی  کرده بود. گرفتن و حلق آویزش کردند، حالا شما این آب کربن ها رو می خورید و به حسابِ خودتون با یادِ الکل ش حال می کنید؟

این کلیدِ اتاقِ چیزهایی هست که از ترمِ اول ازتان گرفتم، عهدِ ما این بوده که ترمِ آخر که سر عقل اومدید، اون ها رو به صاحب شان پس بدم، اما یه ضرورتی پیش اومده، که همین صبح همه رو برمی گردونم ... حالا هر کس مخیره هر کار می خواد باهاشون بکنه ... اگه از من می پرسید، من یه دله ی آشغالیِ بزرگ گذاشتم دمِ در.

این اتاق هام سرپناهِ شما بودند، اگه حرمتِ هم رو نگه می دارید، چون که رفیقِ هم بودید، این اتاق ها و سقف ها و گلیم ها و پرده ها هم رفیق تون بودن، حرمت دارن ... معلوم نیست خاکستر کدوم آدمی توی این ها باشه ... حرمت دارن ...  همین.

کلید را داد دستِ مسئولِ شب، سرش را اندخت پایین و رفت. همه مان کپ کرده بودیم. معلوم نبود ام روز از کدام دنده بلند شده بود که تنها به نصیحت بسنده کرده بود. هر چه که بود، بازی دیگر جواب نمی داد. کیسه ها را ماست نکردیم، دوغ شده بودند، وا رفته بودند. بلند شدیم رفتیم بخوابیم.

 از امتحان که برگشت م، بچه ها دمِ درِ اتاقِ مصادره ها ایستاده بودند. چیزک هایی را که مالِ خودشان بود، از مسئول شب می گرفتند و یکی یکی می آمدند سمتِ آن سطلِ زباله ی بزرگ و می انداختند توی ش. خنده ام گرفت، پیرمرد به سطلِ پلاستیکیِ به این بزرگی می گفت دلّی! همه، بلا استثناء آن چیزهای شان را که روزی به خاطرِ مصادره شدن شان، هفت جد و آباء پیرمرد را فحش داده بودند بابت شان، مثل یک مراسمِ آیینیِ عجیب غریب می ریختند توی سطل زباله. پیرمرد مرده بود. گلوی م گرفت. آن شب هیچ کس یک کلمه حرف نزد. انگار همه گلوشان گرفته بود.

ترم که تمام شد. همه برگشتیم ولایت. ترم که شروع شد همه برگشتیم خواب گاه. خواب گاه را اجاره داده بودند به دانش گاهی دیگر. همه بی خواب گاه شدیم. آخر پیرمرد نبود که جای مان را پیش پیش برامان نگه دارد و سرِ ترم، زنگ بزند و تلفنی قرارداد ببندد. حالا مردکی سیگاری مسئول خواب گاه شده بود. زیرزمین را هم جارو کرده بود و نونوار. زیرزمینی که خیاطِ همسایه می گفت، بقایایِ آتش گرفته ی زن و بچه و خانه ی  پیرمرد توی ش انبار شده. حتی گواه می داد، دیوارهایِ این خانه ی جدید از ملاتِ خاکستر زن و بچه ی آن خدا بیامرز بوده. می گفت خودش خاکسترها را جمع کرد و داد دست بنّا: "بهش گفتم با این خاکسترها می خوای چی کار کنی؟ گفت می خوام یتیم خونه بزنم".  و به یک از همین دیوارها مردکِ سیگار به لب پای ش را تکیه داده بود و ما را وانداز می کرد که چه طور از خواب گاه مان بیرون می رویم. رو کردم به اتاقِ سرپرستی و گفتم: "خداحافظ!" گفت: "علیکِ خداحافظ!". گفتم: "با تو نه بودم! با خانه بودم". سرم را انداختم پایین و مثل همه ی چهل نفرِ دیگر از خواب گاه بیرون رفتم. راستی یتیم شده بودیم.

 

1 مهر 1391 

سجاد پورخسروانی
۰۱ مهر ۹۱ ، ۲۳:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲ اضافه